eitaa logo
ارشيو ،زندگينامه شهداي نيرو ويژه صابرين
76 دنبال‌کننده
204 عکس
38 ویدیو
10 فایل
ارتباط @Hamadani_52
مشاهده در ایتا
دانلود
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 ✨🌹 ✨ بسم رب الشهید،🌹 سردار حاج مایلی فرمانده گردان یگان ویژه صابرین،بود،ودر سطح نیروهای یکی از زبده ترین اساتید ازاد،و خلبان هواپیماهای فوق سبک به شمار می امد، بخشی از زندگینامه این سرداربزرگ سپاه اسلام و سرباز ولایت را در کانال بهترین فرمانده، ملاحضه خواهیم کرد✨ ✨یادگاه شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 ✨🌹 🔹بخش اول🔹 خانواده سردار شهید احمد مایلی در گفت‌وگو با فارس: اهالی سیستان و بلوچستان او را بهتر می‌شناسند/ مردی که پرچم «» را بالا نگه داشت سردار مارانی می‌گفت: اصلا فکر نکنید که حاج احمد به شما و تهران بود؛ حاج احمد متعلق به و بلوچستان بود. حاج احمد برای ما بود، برای تهران نبود. گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس،سمانه قاسمی: زودتر از موعد به منزل شهید می رسم و این موضوع فرصتی مغتنم را برایم مهیا می‌کند تا سری به مزار شهید بزنم و زیارتی کنم. امامزاده حسن علیه السلام خلوت است. دسته‌ای و قمری میان حیاط می‌نشینند. با عبور زائری دوباره پرواز می‌کنند و دور گنبد چرخ می‌زنند. از همان ورودی امامزاده مزار شهید ؛ پوشیده در گل‌های شده. اولین بار است بر مزار شهیدی حاضر می‌شوم که تازه به خاک سپرده شده. نگاهش را حس می‌کنم. عجیب فضای اطراف را در بر گرفته. عقربه‌ها ساعت4 را نشان می دهند. به سمت خانه شهید به راه می‌افتم. به محض ورود با مرا در جمع گرم و صمیمانه‌شان می پذیرفت *فارس: رسول زاده (همسر شهید احمد مایلی) می‌خواهم کمی به عقب برگردیم و از روزهای اول آشنایی با همسرتان سوال‌هایی بپرسم. چطور با هم آشنا شدید؟ اولین بار کجا یکدیگر را دیدید؟ همسر شهید: 60 که با هم ازدواج کردیم، من 18 ساله و احمد 24 ساله بود. پدران ما نسبت فامیلی داشتند و اهل شهرستان سراب، زرین قبا بودند. اولین بار او را در خانه پدرم دیدم؛ در مراسم خواستگاری که خانواده هر دو طرف حضور دارند. آن روز همراه با مادر و خواهر و چند نفر از اقوام به خانه‌مان آمدند. آنجا بود که همدیگر را دیدیم. آن موقع بود و هنوز نشده بود. بعد از مراسمات رسمی و عقد به رفتیم و زندگی‌مان را آغاز کردیم.🌹 ادامه دارد.... —---------------------------
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 ✨🌹 ☄️بخش دوم☄️ *فارس: چرا به خواستگاری او جواب مثبت دادید؟ زمانی که با هم صحبت کردید چه خواسته‌هایی از یکدیگر داشتید؟ شهید: می‌خواستم زندگی کنم. همسری می‌خواستم که ترک نشود و خوبی داشته باشد و او همه این ویژگی‌ها را داشت. هرچه گفتم ایشان پذیرفت و هر شرایطی او مطرح کرد، من پذیرفتم. *فارس: اولین خانه ای که در آن ساکن شدید به یاد دارید؟ همسر شهید: منزل مادر شوهرم ساکن شدیم. یک سال با آنها زندگی کردم و بعدها که برادرشوهرم ازدواج کرد از آنها جدا شدیم. 3، 4 سال هم در خانه شهید صبوری زندگی کردیم که خانواده‌اش الان تنها یک کوچه با ما فاصله دارند. سال 63دختر بزرگم در همین خانه بدنیا آمد. احمد و شهید صبوری با هم بودند و زمانی که در منزلشان ساکن شدیم الاثر بود و خبری از زنده بودن یا اسارتش نیاورده بودند. حدود 30 سال بعد را آوردند و حالا مزارشان در حیاط امام زاده حسن(ع) کنار است. خلاصه پس از این مدت باز برگشتیم در خانه پدر شوهرم با این تفاوت که از آن خانه رفته بودند.🕊🕊🌹 ادامه دارد..... —------------------------
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 ✨🌹 ☄️بخش سوم☄️ *فارس: بلافاصله پس از ازدواج رفتند جبهه؟ همسر شهید: خیر، حدود یک سال بعد بعد رفت. البته به صورت ساده وارد جبهه شدند و بعدها یعنی سال 65وارد شد. *فارس: زمان بچه‌ها شهید مایلی کنار شما بودند؟ همسر شهید: ، زمان تولد بچه‌ها کنارمان نبودند، اما بعد از آن بیشتر به ما سرمی‌زدند؛ یعنی تا چهار، پنج سال این‌طور بود. بعد ازآن وضعیت کمی بهتر شد. بیشتر او را می‌دیدم. *فارس: از دورانی که ایشان به می‌رفتند خاطره‌ای دارید؟ همسر شهید: در چند اتفاق افتاده بود که عراقی‌ها محاصره‌شان کرده بودند، ولی آنها نذر کرده بودند اگر از این محاصره نجات پیدا کنند، به امام رضا بروند که این اتفاق افتاد. به محض بازگشت همگی با هم به رفتیم و وقتی برگشتیم به جبهه رفتند. *فارس: قبل از اینکه به زاهدان بروند و هوایشان چطور بود؟ منظورم روزها و ماه‌های قبل از شهادتشان است. همسر شهید: احمد بیشتر دوست داشت به برود و اکثر آنجا بود. حدود یک هفته، شاید هم کمتر پیش ما می‌ماند و دوباره می‌رفت. وقتی می‌گفتم بیشتر بمان، می‌گفت ما باید آنجا باشیم، اگر شما نمی‌توانید اینجا در شهر زندگی کنید. *فارس: وقتی شهادتشان را به شما رساندند، کجا بودید؟ چه کسی شما را باخبر کرد؟ همسر شهید: منزل بودم. زنگ زدند. همسر برادر احمدآقا آمد خانه‌مان. شور می‌زد. بچه‌ها هم همگی آمده بودند. اول گفتند زخمی شده، اما بعد خبر دادند که به رسیده است. *فارس: روز قبل از حادثه با شما تماس نگرفت؟ حرفی نزد که معنی بدهد؟ همسر شهید: دو سه روز قبلش گرفت. گفت شاید چند روزی با شما تماس بگیرم. بچه‌ها دارند گروه می‌شوند؛ یک گروه می‌روند سمت سراوان و گروهی سمت ایرانشهر. گفتم شما جزء کدام هستید؟ ادامه دارد....✨ —----------------------------
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 ✨🌹 ☄️بخش چهارم☄️ می‌روم ایرانشهر. اینجا آنتن ندارم. خودم تماس می‌گیرم. روز قبل از حادثه هم تماس گرفت. گفتم بچه‌ها می‌گویند دسته می‌خواهد بیاید خانه. گفت بگو ، گوسفندی هم بخرید. گفت دوباره تماس می‌گیرم، اما خبری نشد. هرچه تلفن زدم جواب نداد. تا اینکه روز بعد خبر را آوردند. این خبر را دقیقا همان آوردند که قرار بود دسته بیاید جلوی خانه. *فارس: منش، رفتار و حالاتشان چطور بود که از قبل شما شهادتشان را داشتید و برایتان دور از ذهن نبود؟ شهید: چند وقتی بود توی خودش بود و در خانه و -قرار نداشت. وقتی می‌آمد خانه دائم به او می‌گفتم چند روزی پیش من و بچه‌ها بمان. می‌گفت می‌خواهم برگردم؛ بچه‌ها آنجا به من دارند. کارمان ناتمام می‌ماند. هدفش فقط این بود که به برود. لحظه‌ای از مسئولیتش نمی شد. *فارس: شهید مایلی ماه‌های محرم و صفر کجا می‌رفتند؟ چه می‌کردند؟ شهید: این اواخر ماه‌های محرم و صفر را هم در زاهدان می‌ماند. *فارس: چرا این محله را برای زندگی انتخاب کرده بود؟ همسر شهید: همیشه می‌گفت هرچه سداریم از این آقا #(امامزاده حسن(ع)) داریم. خیلی محله‌مان را دوست داشت. همین‌جا هم متولد شده بود و جز اینجا هیچ جای دیگری را برای زندگی قبول نمی‌کردند.. *فارس: رفتارشان در خانه با شما چطور بود؟ همسر شهید: رفتار بسیار خوبی با ما داشت. هر چه بگویم کم گفته‌ام. یک ساعت از برای خواندن نماز شب از خواب بیدار می‌شد و همیشه عاشورا می‌خواند. محال بود آن را ترک کند. صبح‌ها بعد از نماز، زیارت عاشورا را از حفظ می‌خواند. برای خواندن نماز یا مسجد می‌رفت یا به حرم امام‌زاده حسن علیه السلام. وقتی از ماموریت برمی‌گشت، قبل از اینکه سوار هواپیما بشود می‌زد به من و می‌گفت بچه‌ها را خبر کن و بگو را بیاورند؛ می‌خواهم به محض رسیدن ببینمشان. ادامه دارد.... شهدای صابرین✨
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 ✨🌹 🔹بخش پنجم🔹 *فارس: جناب آقای مایلی برادرتان چرا جذب سپاه شدند؟ می‌توانستند بسیجی بمانند یا به ارتش ملحق شوند. برادر شهید: در بحبوحه انقلاب سرباز بود. امام که دستور داد سربازان پادگان‌ها را تخلیه کنند، ایشان هم جزو سربازانی بود که از پادگان فرار کرد. انقلاب که پیروز شد دوباره جذب خدمت شد؛ چون تقریبا پایان خدمتش بود، وقتی دوره خدمتش را تمام کرد با شروع جنگ تا سال 65 به عنوان نیروی بسیجی اغلب جبهه بود. چون قبل از انقلاب (سال 55) در کلوپ شاهنشاهی سابق که آقای جهانبانی رئیسش بود و حالا به آن باشگاه انقلاب می‌گویند آموزش چتربازی و سقوط آزاد دیده بود، بعد از انقلاب که جنگ شد تعدادی از دوستانش که از بچه‌های چترباز هوابرد ارتش بودند از او دعوت می‌کنند که به صورت نیروی بسیجی وارد هوابرد ارتش شود و همراه آنها به جزیره موسیان برود. در صورتی که آن زمان نه سپاهی بود و نه ارتشی. از آن به بعد آهسته آهسته جذب سپاه می‌شود؛ یعنی 1/8/65 جذب سپاه می‌شود و 1/8/95 هم باید بازنشسته می‌شد. *فارس: برادر دیگرتان هم در جنگ تحمیلی به شهادت رسید. از ایشان بگویید. برادر شهید: در عملیات کربلای 5 که پسرعمو، برادرم و چند نفر دیگر از بچه‌های محل در این عملیات شرکت کرده بودند، برادرم داوود مایلی آنجا شهید می‌شود. نحوه شهادتش این طور بود که راکت خورده بود به گردنش و قسمت شاهرگ و ماهیچه گلوگاهش را برده بود و نای و مری‌اش کاملا مشخص بود. داخل آمبولانسی که ما را از جلوی خانه تا بهشت زهرا برد، من و پسرعمویم و حاج احمد نشسته بودیم. حاج احمد دستش را زیر سر داوود گرفته بود و دائم با او صحبت می‌کرد و گلویش را می بوسید. اصلا این صحنه برای من بسیار عجیب بود. دقیقا همین مساله برای خودش پیش آمد؛ یعنی همانطور شهید شد. ادامه دارد..... 🌹یادگاه شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 ✨🌹 🔹بخش ششم🔹 *فارس: نکته‌ای که درباره شهید احمد مایلی نظرم را جلب کرد متفاوت بودن اخبار شهادت او بود؛ یکی سقوط هواپیما حین بازگشت از ماموریت شناسایی و دیگری سانحه ناشی از نقص هواپیما حین آموزش پرواز با هواپیمای سبک. کدام یک از این دو خبر صحیح است؟ شهید: پدرم هنگام بازگشت از ماموریت شناسایی به همراه کمک خلبان به رسیدند. *فارس: شاید درباره دورانی که پدر به جبهه می‌رفتند اطلاعاتی داشته باشید؛ اگر مطلبی می‌دانید یا از دیگران درباره پدرتان شنیده‌اید برایمان بگویید. فرزند شهید: پدر ابتدا به غرب رفت؛ جبهه اسلام آباد. حدود یک سال هم دهلران بود. بعد به می‌رود. البته مدتی را هم که در جبهه نبود، در تهران به نیروها می پرداخت؛ یعنی عمده فعالیت‌هایش در زمینه آموزش نیرو بود، اما در سال‌های پایانی جنگ بیشتر به منطقه می‌رفت؛ مثلا در جریان عملیات و عملیات‌های تمام مدت در جبهه بود. البته در ابتدا مطلبی را بگویم و صحبتم را اینگونه اصلاح و تکمیل کنم که وقتی جنگ در 31 شهریور ماه سال 59 شروع شد، فردای آن روز به جبهه می‌رود؛ یعنی ماه اول جنگ، در خرمشهر می‌جنگید. وقتی هم به تهران برگشت دوباره شروع به آموزش نیروها کرد. *فارس: از آن دوران چیزی بخاطر دارید؛ یعنی مطلبی که اقوام دوستان پدرتان تعریف کرده باشند و در ذهن شما باشد. مثلا آزادسازی خرمشهر یا موفقیت در یک عملیات یا امثال آن؟ فرزند شهید: یک مغازه قنادی در همین کوچه روبه‌رو بود. وقتی خرمشهر آزاد شد، پدرم همه را خرید و بین مردم قسمت کرد. 🌹یادگاه شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 ✨🌹 🔹بخش هفتم🔹 فارس: قبل از شهادت حالت دل کندن و بریدن از علاقه‌هایش را در او می‌دیدید؟ شهید: چند سالی بود که پدر این حال را داشت؛ خصوصا طی دو، سه سال گذشته؛ چون پدرم چند سال پیش باید بازنشسته می‌شد. خدا را شکر، مشکل مالی هم نداشت، اما اصلا دنبال بازنشستگی نبود. همیشه دوست داشت در محل کارش باشد و وقتی هم می‌گفتیم پیش ما بمان، چرا نمی‌شوی؟ می‌گفت: چرا وقتی هستم، در خانه بنشینم و کاری نکنم؟! پدرم سال 81 در دیزین حین پرواز دچار سانحه شد. قرار بود او را رده‌بندی کنند؛ یعنی هم رده به او بدهند و هم را بگیرد و تا زمان بازنشستگی‌اش سرکار نرود. پدرم نه جانبازی را قبول کرد و نه بازنشستگی را؛ دنبال کدام هم نرفت. سی سال سابقه کاریشان 5 فروردین 95 پر شده بود. *فارس: با شما درباره برادرش حرف می‌زد؟ دختر شهید: را در قطعه 53 بهشت زهرا به خاک سپردند. یادم هست بچه که بودیم، همیشه وقتی سر مزار عمویم می‌رفتیم، پدرم می|‌گفت عمویتان سعادت نصیبش شده است. با زیادی این حرف را می زد. شاید خالی از لطف نباشد اگر بدانید قرار بود اسم برادرم را میثم بگذارند. وقتی عمویم تماس می‌گیرند، می‌گویند نامش را بگذارید؛ یعنی عمویم نام برادرم را حسین گذاشتند. در دوران کودکی پدرم درباره برادر شهیدش و درباره شهادت و مسائل معنوی با ما صحبت می‌کردند و با این فضاها می‌کردند، اما کنار آن فضای هم برایمان ایجاد می‌کرد. شام می‌رفتیم بیرون و بعد هم به مرقد امام می‌رفتیم. خیلی با آن فضا مانوس بودیم؛ گلاب می‌خریدند و با هم به بهشت زهرا می‌رفتیم. مزار برادرشان و شهدای را با گلاب می‌شستیم و شمع روشن می‌کردیم. یادم هست وقتی خانه بود محال بود وارد شویم و جلوی پایمان بلند نشود. وقتی بچه بودم و پدر از جبهه برمی‌گشت، ما را بغل می‌کرد و می‌بوسید. بعدها هم هر وقت از ماموریت می‌آمد، قبلش زنگ می‌زد و می‌گفت بچه‌ها را بیاور تا ببینمشان. اغلب اوقات وقتی رسیده بودند و می‌آمدیم، جلوی آسانسور منتظرمان ایستاده بود. *فارس: این روزها وقتی کسی نام را می‌برد او با چه تصویری در ذهنتان تداعی می‌شود؟ فرزند شهید: با لباس تصورش می کنم. چون همیشه لباس پرواز یا لباس نظامی می پوشید. تنها باری که پدرم بدون لباس پرواز به محل کارش رفته بود، روز بود. با پیراهن سرکار رفته بود. وقتی همکارانش از او می پرسند حاجی چرا لباس پرواز نپوشیده اید؟! میگوید چون امشب شب . با لباس مشکی آمده ام که کارها را سریع تر انجام بدهیم و برویم هیئت برای عزاداری. *فارس: قرمز شهید مایلی به لحاظ مسائل اعتقادی چه بود؟ فرزند شهید: روی تاکید می‌کرد و بسیار حساس بود. همیشه و خصوصا پس از فتنه سال 88خط قرمزشان آقا بود. اصلا نمی‌توانستند ناراحتی آقا را ببینند؛ را نداشتند. ادامه دارد...✨✨ شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 ✨🌹 🔹بخش پایانی🔹 : وقتی خبر شهادت پدر را شنیدید کجا بودید؟ شهید: خانه بودم. عمویم تماس گرفتند و گفتند با برادرم محسن به فروشگاه برویم. گفتم اگر ضروری است، بیاییم؛ چون مراسم داشتیم. ساعت حدود 7یا 7:10دقیقه بود. طبقه بالای فروشگاه یک اتاق جلسات هست که در آنجا عموها دور هم جمع شده بودند. آنجا بود که به ما گفتند موضوع از چه قرار است. فردای آن روز من و محسن و عموها و چند نفر از دوستان پدر رفتیم مهرآباد. پدر را از زاهدان آورده بودند. چند دقیقه ای پدرم را در مدافعان حرم همانجا نگه داشتند و پس از آن به سمت شهدای زهرا حرکت کردیم. بدن پدر را سر عمویم هم بردند. عاشورا ساعت 3بعدازظهر پدر را آوردند خانه. خداحافظی کردیم. در مسجد محل غریبان گرفتیم و صبح فردا مراسم خاکسپاری ایشان بود. مارانی می‌گفت: اصلا فکر نکنید که حاج احمد به شما و بود؛ حاج احمد متعلق به و بلوچستان بود. حاج احمد برای ما بود، برای تهران نبود. فرمانده قرارگاه می گفت حاج احمد ما در منطقه بود. جایی که نمی توانستیم برویم یا جایی که برای اولین بار می خواستیم به شناسایی اش برویم، ابتدا حاج احمد از هوایی به آنجا می رفت و شناسایی می کرد؛ احمد در جایی که ما نابینا بودیم مثل ما بود. جایی که آلوده بود و گروهک ها حضور داشتند حاج احمد از راه هوایی می رفت می کرد و بعد ما از راه زمینی به محل می رفتیم. پدرم در پی سنی و شیعه بود. خیلی از مسائل را درباره پدرمان از صحبت های سنی های منطقه شنیدیم و هیچ خبری از کارها و فعالیت های پدرم در این زمینه نداشتیم. می گفتند حاج احمد طوری بود که به سمتش می شدیم. عجیب آنجاست که آنها ذهنیت خوبی نسبت به نظام ندارند. خیلی ها می گفتند ما به واسطه ایشان به نظام پیدا کردیم؛ چون آنجا کارهای زیادی برای مردم انجام داده است. استان است. صحرایی برایشان ساخته شده و هم به منطقه فرستاده اند. در آن دو، سه روزی که آنجا بودیم زیادی به ما داشتند؛ در حالی که اغلب سنی مذهب بودند. تعجب می کردیم که چطور پدرم را و با هم رفت و آمد داشتند. در سفر به زاهدان متوجه شدیم که در ایام پیامبر اهل سنت صدهزار نفری برگزار کرده بودند و زمانی را مشخص کرده بودند تا علمای سخنرانی کنند. پدرمن الله احدی را که یکی از بزرگترین درس اخلاق هستند و رابطه بسیار نزدیکی با پدر داشتند، به آنجا برد و آقای احدی در آن همایش صحبت کردند. دیگری که آیت الله احدی در مراسم پدرم گفتند و ما از آن بی خبر بودیم این بود که چندین بار به او گفته بودند پیش آیت الله زاده آملی ببر. فرصتی دست داد و او را پیش آیت الله حسن زاده آملی بردم. سوالی که حاج احمد از آیت الله پرسید این بود که آیا من می شوم؟ هم اصلا سرش را بلند نمی کند، اما آن روز با حاج احمد را کرد. آقای احدی گفتند که همانجا سند امضا شد.🌹🌹 روحش شاد. راهش پررهرو باد✨ 🌹یادگاه شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 بخش 1️⃣ 📝به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، در میان بچه های برخی با یکدیگر آنقدر بودند که می بستند تا در صورت شهادت یکی، شفاعت دیگری را در صحرای محشر برعهده بگیرد. در این میان اما ، چنان به یکدیگر وابسته شدند که نتوانستند دوری هم را حتی برای تحمل کنند. این دو آنقدر با هم بودند که ماجرای شهادت آنها بنا بر شنیده‌ها، می تواند بسیار باشد: آنطور که گفته شده در ماموریت این دو شهید در ارتفاعات جاسوسان سردشت، ای به آقا محمد اصابت می کند. او با بستن چفیه اش به دور کمر سعی می کند که تا حدودی از خونریزی بیش از حد جلوگیری کند. و در حقیقت مصطفی صفری تبار متوجه حالت محمد شده و علی رغم تذکر دوستان برای نشدن به محمد، جهت کمک به طرف محرابی پناه حرکت می کند و در که کنار یکدیگر قرار می گیرند، گلوله نزدیک این دو به زمین می نشیند تا آسمانی را از قفس تنگ تن رها سازد و راهی دیار قرب نماید.🕊🕊😭 •• یادگاه شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 بخش2️⃣ ✍️آنچه می خوانید گزارشی است شنیدنی از شهید به روایت بزرگوارش: ◀️محمد از دوران طفولیتش با توجه به اینکه خودم و پاسدار بودم، علاقه مند بود به سپاه و کارهای نظامی بود و من هم چون بودم او را به بعضی از کلاس های آموزشی ام می بردم و او هم خیلی از کارهای عملی نظامی را در همان سن و سال کودکی انجام می داد. در کنار شهید (کمیل) صفری تبار من و محمد به غیر از رابطه پدر و پسری با هم بودیم؛ حتی شاید اگر می خواست فوتبال بازی کند ما تیر دروازه را خودمان می ساخیتم، توپ می خریدیم و توی کوچه با بازی می کردیم. این نبود که رابطه ما فقط پدر و پسری باشد، بودیم با هم و در همه کارها با هم مشورت می کردیم. تا زمانی که درسش تمام شد و دانشگاه ثبت نام کرد و دانشگاه آزاد قبول شد. ترم اول که رفت دانشگاه، درس می خوند اما هر روز ما نگاه می کردیم می دیدیم . اگر از علتش می پرسیدیم جواب می داد که محیط دانشگاه محیط خوبی نیست. نگاه می کنی می بینی یک سری از افراد می آیند که اصلاً کاری به درس ندارند. ترم اول، درسش رو با تمام کرد. ترم دوم دانشگاه ثبت نام کرد ما دیدیم دارد با خودش می جنگد. تا موقع امتحاناتش رسید. یه روز آمد و گفت که من نمی خوام دیگه برم دانشگاه.،،،، ادامه دارد.... 🌹