eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.2هزار دنبال‌کننده
872 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق این کلیپ از امامم خیلی جذابه 😅 مرد باید همینطور خفن باشه 😁✌️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : اشک تو چشمام جمع شد _ جامعه ی ما متاسفانه طوریه که اگه اینطور مسائل در مورد یک زن تنها مطرح بشه براش مشکلات زیادی رو به وجود میاره ، نمیخوام بعدها که بچه هام بزرگ شدند با حرفای اطرافیان ذهنیت بدی در مورد مادرشون پیدا کنند ، مریم من مثل برگ گل پاکه لیاقتش این نیست که بخوام زندگیشو تلخ کنم ، اونم برای چیزی که خودم ازش خواستم ... من نتونستم اما از خدا میخوام اون مرد ارزششو داشته باشه و خوشبختش کنه خانم هانا اشکاشو پاک کرد و گفت : حق نداری زود جا بزنی ... باید به یکی که بهش اعتماد داری بگی بره ببینه واقعا موضوع چی بوده و دیگه نمیای اینجا باید همین الان با ما بیای آسایشگاه _ خانم هانا در این مورد قبلاً حرف زدیم ، هزینه ی اونجا برای من سخته نمی‌خوام دیگه جیره خور خانوادم باشم ؛ اختلاف ارزش پولی کشور من با کشور شما زیاده _ دکتر والتر : الان چه منبع درآمدی داری ؟ اون اتاق اجاره نداره ؟ هزینه سیستم گرمایشی آب برق ، هیچی هم نخوری نون و آب که باید بخوری ... پس جیره خور هستی و با این روند بازم خواهی بود ... و باید بدونی عمق فاجعه اونجاست که علاوه بر خودت ، بچه‌هاتم الان جیره خور یکی دیگه هستند اینا تو فرهنگشون اصلاً تعارف و طرف ناراحت میشه و اینجور چیزا نداشتند خیلی رک هر حرفی که به دهنشون میومد می‌زدند این حرفش متأسفانه حقیقت داشت و خیلی به غرورم برخورد حتی تصورشم نمی‌کردم روزی برسه که یکی به خودش اجازه بده همچین حرفی رو بهم بزنه _ دکتر : ببین امیرحسین شاید هزینه اونجا برات خیلی زیاد باشه اما از ی جایی به بعد دیگه خوب میشی و تموم میشه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : با پیشرفتی که داشتی همه می‌گفتند تا چند ماه دیگه کامل می‌تونی رو پا بشی و حتی دوباره به کارت ادامه بدی ، من خودم کارتو تضمین می‌کنم تو بیمارستانمون منتها باید مثل قبل تمام تلاشتو بکنی بعدشم که با توجه به اختلاف ارزش پول اینجا ، ظرف چند ماه می‌تونی تمام پرداختی‌هاشونو جبران کنی و از بچه هاتم حمایت کنی _ خانومِ هانا : امیرحسین من با مدیر آسایشگاه صحبت می‌کنم ، تا اونجا که می‌تونه هزینه‌ها رو کم کنه ، خودمم بابت جلساتمون هزینه‌ای نمی‌گیرم ... ببین این حالاتت طبیعی نیست اینکه به مصطفی گفتی نفست می‌گیره تو اون اتاق ، یعنی ... یعنی ... _ دارم دیوونه میشم ... منظورتون همینه خانم هانا ؟ چند لحظه‌ای سکوت کرد و بد خیلی رک گفت : آره پوزخندی رو لبم نشست و با انگشت شصت و اشارم چشمامو فشار دادم _ می‌بینی دکتر چه موجود ترحم برانگیزی شدم ؟ از کجا رسیدم به کجا یادتون هست بعد از جایزه‌ای که پروژه‌مون تو اسپانیا گرفت چی بهم گفتید ؟ _ آره خیلی خوب یادمه ... گفتم امروز آرزو کردم ای کاش جای تو بودم بهت حسودیم شد که با اون سن کمت اونقدر موفق بودی _ تموم شد ، دیگه حسرت نمیخورید _ امیرحسین ... می‌دونی چرا من اینقدر بهت نزدیک شدم _ از خوبی تونه _ نه ... این نیست چون تو این دنیای مدرن امروزی که عشقو فقط میشه تو افسانه ها پیدا کرد ، بالاخره یکی رو مثل خودم پیدا کردم با این تفاوت که مرگ ما رو از هم جدا کرد اگر الان بود حتی اگر می‌دونستم با کسی دیگه‌ای هست تمام سعیمو برای برگشتنش می‌کردم _ غرور مردای ایرانی همچین چیزی رو نمی‌تونه تحمل کنه دکتر جان من از فکر اینکه سر انگشت مرد غریبه ای به چادرش بخوره دارم دیوونه میشم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
هر سختییی که مریم داشت با وجود بچه ها ، خانوادش ، ترنم ، خاله شکوه و میثم و بقیه براش آسونتر می‌شد و قابل تحمل تر اما امیرحسین این طرف نه کسی رو داشت که هواشو داشته باشه و نه امیدی داشت برای زندگی 😭😭 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاه‌ِ‌حلما" انگشتانش را بهم پیچ می‌داد و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. سمتش چرخیدم. بدجوری مضطرب بود. دستم را روی پایش‌ گذاشتم. _هی... آروم پسر چه خبرته؟ کلافه نگاهی بهم انداخت. هوفی کرد و دوباره به کارش ادامه داد. چشمم را به در خانه دادم. لبم را زیر دندان گرفته و جویدم. خوبه گفتم زود حاضر بشین... در خانه باز شد. نفس راحت کشیدن مازیار را شنیدم. مامان با مانتوی سبز و روسری یشمی‌اش از خانه خارج شد. پشت سرش در را بست! اِ پس سوگند کو؟! مازیار به احترام مامان از ماشین پیاده شد و اشاره زد تا مامان روی صندلی جلو بشیند. _برو بشین مازیارجان، عقب راحت ترم‌. مازیار کوتاه نیامد. _امکان نداره طاهره‌خانم. بفرمایید جلو. مامان به ناچار جلو نشست کنار من. _سلام مامان؛ پس سوگند کو؟ روی صندلی جاگیر شد و نفسی تازه کرد. گره روسری‌اش را سفت کرد و به من نگاه. _والا نمیدونم چش بود؛ یکم ناخوش احوال بود فقط... مازیار بی‌خبر از هر جا رو به مامان گفت: _اینجوری که بد شد. کسی پیششون نیست؟ مامان از آینه به مازیار نگاه کرد. _نه نیست، چیزیش نبود یکم حال ندار بود گفت خونه بمونه بهتره... _اها. ببخشید اسباب زحمت شدم. تیز به مازیار نگاه کردم. مامان لبخند گرمی زد. _این چه حرفیه؟ توام مثل علی هستی برام. نمیدونی چقدر خوشحال شدم که می‌خوای زن بگیری. خجول خندیدن مازیار، بامزه بود و باعث خنده. سوییچ را چرخاندم و با خوشی گفتم: _پس پیش به سوی مزدوج کردن آقا مازیار... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "هم‌نفس‌علی" به ساعت نگاهی انداختم. دیگر حرف عروس و داماد باید تمام شده باشد، پس می‌شد به علی زنگ زد. گوشی‌ام را برداشتم و تماس گرفتم. بوق اول و دوم را رد کرد و سر سومی جواب داد. _یه لحظه... صدایش نامفهوم از پشت خط می‌آمد. اجازه گرفته بود تا به تلفنش جواب دهند. اوه اوه چه زمانی هم زنگ زدم!! صدای گرمش بعد از خش خشی آمد. _سلام حلما جان... _سلام خوبی؟ چی‌شد؟ بله رو گرفتین؟ دلم اضطراب بود. از ته دل آرزو می‌کردم جواب رد شنیده باشند و مازیار و سوگند برای هم شوند که... علی خندان، برج آرزو‌هایم را به خرابه تبدیل کرد. _دارن مازیار رو روی سرشون حلوا حلوا می‌کنن، جواب مثبت؟! جوری رفتار می‌کنن انگار از خداشون بوده مازیار دومادشون بشه! خنده‌ای زورکی کردم و در دلم برای سوگند آه کشیدم. حرف علی هنوز ادامه داشت. _میگما حلما... غمگین گفتم: _جان؟ _فکر کنم با این اوضاع باید عروسی ما و مازیار باهم بیوفته! نمی‌دانستم چه بگویم... شاید حکمت خدا این‌ بود. از طرفی خدا را شکر می‌کردم که به قلب مریضم رحم کرده و علی را بهم داده... از طرفی دلم برای سوگند می‌سوخت... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• _گوشت با منه حلما؟ _هوم...آره‌. تازه مسکن خوردم یکم گیجم. _باشه عزیزم. استراحت کن. مامان و مازیار رو برسونم میام خدمتتون. نمی‌دانستم چطور به او بگویم، امشب خواهرش به او محتاج‌تر است... _علی‌جان، دیر وقته اذیت میشی. بمون پیش مامانت‌اینا، درست نیس دوتا ناموس تو اون خونه ویلایی تنها باشن. عوضش فردا ظهر بیا که ناهارو کنار هم بخوریم. باز در جلد پسرکی شیطون رفته بود. _یعنی صبحونه رو دوست نداری کنار هم بخوریم؟ _عجبا!! خو من که مسکن می‌خورم تا لنگ ظهر می‌خوابم... _اشکال نداره گلم من میام از صورت در خواب رفتهٔ شما فیض می‌برم. _پررویی‌ها!! فقط خندید و گفت: _رأس هفت اونجام! با کله پاچه... _اَیی! وای نه... اون موقع باید جای خروس بخونی که چه خبره؟ اومی کردم و گفتم: _یازده بیا. _اونکه برای ناهاره که خانم!! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا زنهای ایرانی زشت ترن ؟ 🤷‍♀ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
15.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببین دوست خوبم ، مخصوصا اگر چادری هستی 👌🏻 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : همونطور که نشسته بودم خم شدم و سرمو گرفتم میون دستام دکتر دست گذاشت روی شونمو گفت من درون تو خودمو می‌بینم نباید بزاری تو این حالت غرق بشی ، من از یه جایی به بعد به خودم اومدم و فهمیدم دنیا برای هیچ کسی استپ نمیشه تا حالش خوب بشه و بتونه ادامه بده دیدم باید زندگی کنم برای همین سعی کردم کاترین و عشقی که بهش داشتم و بزارم تو همون گذشته بمونه ، با خودم کنار اومدم و تلاشم بر این شد که اون عشقو به مریضام هدیه کنم و هر طوری که می‌تونم باعث حال خوبشون بشم تو باید به خاطر بچه‌هاتم که شده بلند شی و البته آدم قابل اعتمادی تو ایران پیدا کنی تا مطمئن بشی قضیه چی بوده و در عین حال چیزایی که می‌گی و برای من قابل درک نیست به مریمت آسیب نزنه به حالت مسخره ای گفتم : باشه حتما دکتر : پاشو پسر ... بخوای هم دیگه من نمیزارم اینجا بمونی ، پاشو اینجا جای تو نیست با خوردن توپی به سرشونم به خودم اومدم دوتا بچه از اون طرف خیابون داد زدند: ببخشید میشه توپمونو شوت کنید ؟ توپشونو که وسط خیابون افتاده بود دادم بهشون و نشستم تو ماشین همین که رسیدم خونه لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم از دستشویی که اومدم بیرون دیدم گوشی زنگ میخوره بی‌حوصله جواب دادم : جانم دکتر _ چطوری امیرحسین ؟ _ خوبم ممنون _ یادت هست که امروز کلینیک خیلی شلوغه ؟ _ یادمه نگران نباشید الان راه میفتم _ نه یک ساعتی استراحت کن بعد بیا _ باشه چشم _ پس منتظرتم خودمو انداختم روی کاناپه و همین که چشم روی هم گذاشتم ، تصویر چشمای عسلی پر اشکش با وضوح غیر قابل باوری تو نظرم نقش بست سریع چشمامو باز کردم و به سقف خیره شدم ، و حالا صدای پر بغضش تو گوشم زنگ خورد " دلم می‌خواد ببینم وقتی این کارو کردی بعدها شبا چطور خوابت می‌بره ؟ " 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401