-●🫀🧡●
مردهام تا که تو جانم بدهی
مثل یک فرش حرم خوب تکانم بدهی..❤️🩹
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
صبح نشاط دم زد ، فیض سحر مبارک
عیش صبوح مستان ، بر یکدگر مبارک
عید گشاد ابرو ، بربست رخت روزه
این را حضر خجسته ، آن را سفر مبارک
#عید_سعید_فطر🌱
"عاشقاڹ عیدتاڹ مبارڪ"
نکات مهم خطبههای امروز رهبری :
۱.جمهوری اسلامی کسی را به زور قرار نیست دیندار کند ولی با هنجارشکنی اجتماعی مقابله میکند.
۲.بمباران کنسولگری ایران ، تجاوز به خاک ما بود و انتقام از اسرائیل قطعی است.
۳.بغض و حس دلتنگی، هنگام نام بردن از شهدا
۴.تاکید ویژه و مجدد بر وحدت جامعه
⚠️ #تلنگر
آیتالله بهجت:
آن چیزی که میتواند همهی هوا و هوسها را یک جا ریشه کن کند و انسان را به تزکیه و تهذیب نفس برساند، یاد مرگ است.
#بهخودمونبیایم🕊
💫با_ما_همراه_باشید✨
┅┅┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┅┅
#احکام_خوشبختی
💠 سؤال: آیا خشک کردن قطرات روی پا برای مسح لازم است؟
✅ جواب: قطرات آب باید خشک شود یا در قسمتی از پا مسح شود که قطرۀ آب وجود ندارد؛ البته اگر رطوبت دست بر رطوبت روی پا غلبه داشته باشد، اشکال ندارد.
#احکام_وضو
🍂🍃🍂🍃🌹🍂🍃🍂🍃
#اصول_زندگی_شاد 🦋
♻️ زندگی شبیه فصل ست
هیچ فصلی همیشگی نیست
در زندگی نیز روزهایی برای
کاشت، داشت، استراحت
و تجدید حیات وجود دارد
زمستان تا ابد طول نمی کشد
اگر امروز مشکلاتی دارید
بدانید که بهار هم در پیش است
#انرژی_مثبت
#دوست_شهید_من ❤️
#کلام_شهید
من یقین دارم
چشمی که به نگاه حرام عادت کند
خیلی چیزها را از دست میدهد
چشم گناهکار لایق شهادت نمیشود.
🌷شهید محمدهادی ذوالفقاری🌷
#شهیدانه ☘
🛑 علائم كمبود كلسيم
🔹خشكی پوست
🔹پوسيده و شكننده شدن دندان
🔹درد مفاصل و استخوان درد
🔹گرفتگی عضلات
🔹بيخوابی يا بيدار شدن مداوم
🔹افزايش فشار خون
🍏 #طب_اسلامی 🍊
•✾🌿🌺🌿✾••✾🌿🌺🌿✾•
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت57
#غزال
و دوباره ادامه داد:
- گفتن بچه بیاری درست می شه گفتم خوب باشه باردار شدی سر کار نمی رفتم همش می موندم خونه تا بلکه به بهونه های خرید سیسمونی و دکتر و کلی موضوع دیگه خونه نگهت دارم که نپیچونی بری باز پارتی الکل بخوری و بچه توی شکمت که بچه من بود مثل خودت بار بیاد روش تاثیر بزاره از دستم خسته می شدی می گفتی می خوای بری دکتر بری شمال با فامیلات که همش دروغ بود و هر بار یه گندی می زدی گفتن بچه به دنیا بیاد بچه به دنیا اومد خانوم پیدا نمی شد بخواد یه قطره شیر بده به بچه چرا چون هیکل ش خراب می شد به بهونه باسازی اندام از کله سحر تا 4 صبح پیدات نبود و توی پارتی ها عشق و حال می کردی درحالی که بچه من داشت از گرسنگی گریه می کرد و شیر خشک به زور بهش می دادم تا نمیره حداقل! بعدشم مادر که شدی احساس مسعولیت که نکردی هیچ منو با محمد سرگرم کردی تا به گند کاری هات برسی به خاطر محمد دو سال تحملت کردم تا بچه ام بی مادر بزرگ نشه کتک ش می زدی ازت می ترسید جاشو خیس می کرد دیگه بریده بودم و پرتت کردم از زندگیم بیرون و فهمیدم کسی که از اول کج بشه صاف بشو نیست این از خودت خوب!
به من نگاه کرد و گفت:
- و اما همسرم غزال!وقتی اومد نصف تو سن داشت گفتم هیچی حالیش نیست ببین از تو و امثال تو هزار برابر بیشتر می فهمه و درک می کنه طوری محمد من رو بزرگ می کنه که انگار خودش به دنیا ش اورده البته محمد من که نه محمد ما یعنی من و غزال!انچنان برای پسرم مادری می کنه که اصلا فکر نکنم محمد یادش بیاد تو به دنیا ش اوردی به جای اینکه به پارتی ها و مهمونی های چش درار مثل تو باشه به فکر خانواده اشه خانومه حیا داره می تونم سرمو بالا بگیرم با افتخار بگم غزال همسر منه!می تونم باهاش مهمونی برم می تونم به دانشجو هام معرفی ش کنم چون شخصیت داره ادب داره حجاب داره مهربونه اخلاق داره به فکر من و بچه امونه و انقدر خانومه که با اینکه تو می خواستی تحقیرش کنی اما باز الان چون من نه تنها نزاشتم تحقیرش کنی بلکه تحقیرت کردم بغض کرده چون غرور یه ادم شکسته!ببین یکم مثل غزال من خانوم باش فقط یکم.
و قطع کرد گوشی رو پرت کرد جلوی ستایش و تهدید وار گفت:
- این ارامش و بعد از چند سال که توی جهنم با خواهرت بودم به دست اوردم امسال تو بخوان یکم فقط یکم لطمه بهش وارد کنن درسی بهشون می دم که حتی وقتی خوابن جسم و روح شون مال خودشون نیست باز یادشون نره من باهاشون چیکار کردم و خوب می دونی من شایان خانزاده مثل خانومم اصلا دل رحم نیستم و اگر بخوام کاری کنم حتما می کنم اینو به خواهرت و کل ایل و تبار ت بگو و خوب توی گوش های خودتم فرو کن خوب؟
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت58
#غزال
ستایش بلند شد وسایل شو جمع کرد و زد بیرون.
خواستم برم دنبال ش خوب نبود این موقعه شب بره.
اومدم بلند شم که شایان مچ دستمو گرفت و نزاشت.
متعجب گفتم:
- شایان چیکار می کنی دستم اخ شایان مهمون توعه زشته اینطور بره بزار برم دنبال ش شایان.
خودشو زد به اون راه و وقتی صدای ماشین ش اومد که از ویلا زد بیرون دستمو ول کرد و گفت:
- خوب امشب که دور همیم خواب تعطیل جرعت حقیقت بازی کنیم؟
همه اووووو کشیدن و موافقت کردن.
با عصبانیت گفتم:
- شایان.
بهم نگاه کرد و گفت:
- جانم؟
با حرص گرفتم:
- چرا این کارو کردی اخه!حالا بدتر اونو عصبانی کردی.
شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت:
- به جهنم.
سعی کردم خودمو و عصبانیت مو کنترل کنم و گفتم:
- چرا متوجه نمی شی اون در ماه یک بار محمد و می بینه اگه بخواد تلافی کار های ما رو روی محمد خالی کنه چی!
شایان توی چشم هام زل زد و گفت:
- اون جرعت همچین کاری رو نداره چون می دونه اتیشش می زنم پس اعصاب خودتو بهم نریز.
و با مکث گفت:
- فردا هم روز دیدار محمد با شیداست.
حالم بد شد!استرس و دلهره اومد سراغم.
بلند شدم که شایان گفت:
- چی شد؟کجا؟
لب زدم:
- می رم پیش محمد.
و توی اتاق رفتم.
به محمد نگاه کردم نکنه شیدا اذیت ش کنه؟
با این فکر انگار کسی قلب مو به چنگ می گرفت.
سریع سمت محمد رفتم و کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم.
این بچه بخشی از وجود من شده بود اگر کسی اسیب بهش می رسوند من دق می کردم.
انقدر نوازشش کردم تا بلاخره خوابم برد اما همش با کابوس بیدار می شدم.
کابوس اینکه شیدا محمد و کتک می زد.
ساعت 4 صبح بود که دوباره از خواب پریدم.
تنم خیس از عرق سرد بود.
بازم کابوس.
توی پذیرایی رفتم بقیه بیدار بودن و داشتن بازی می کردن که نمی دونم اسمش چی بود.
در اتاق و بستم و کنار شایان نشستم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- حالت خوبه؟رنگ به رو نداری.
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
- می شه فردا محمد نره؟
پوفی کشید و گفت:
- از چی می ترسی؟
سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:
- می ترسم شیدا اذیت ش کنه کتک ش بزنه به خدا محمد چیزی ش بشه من می میرم.
شایان سرمو با دستاش بالا گرفت و گفت:
- ببین منو شیدا جرعت همچین کاری نداره خوب نترس پس قوی باش.
نگران سری تکون دادم و تا خود صبح پریشون بودم.
ساعت 7 بود که شایان گفت:
- محمد و بیدار کن اماده اش کن شیدا 8 میاد دنبالش.
ملتمس به شایان نگاه کردم که چشاشو به معنای برو خیالت راحت باشه باز و بسته کرد.
#رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزانه
حاضرجوابی اصفهانیا😆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆
🦋 •• ⎚ #آرامش_درون
خداجانم !
بارهاگفتہای:
-اِناللہکانَبکمرحیماً
-اِناللہمعالصابرین
-اَلابذکراللہتطمئنالقلوب
-وَاصبرلحکمربکفأنکبأعیننا
-فَاللہوخیرحافظون
-إفهوحسبـُہ
پسدلگرممبھوجودت❤🌿'•
شبتون بخیر🕊🌻
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
#سلام_امام_زمانم💚
ای بهترین #قرارِ دلِ بی قرارِ ما
ای آبروی خلقِ دو عالم #نگارِ ما
ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه
آقا #فدای_تو همه ایل و تبار ما
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ❤️
این قلبها ڪه دربدر شاهڪربلاسٺ
یڪ گوشہ چشم مختصرِ شاهڪربلاسٺ
این شوق بےنهایٺ واین #صبح واین #سلام
اینها تمام زیر سرِ #شاه_ڪربلاسٺ
آقای من پناه دلم باش!❣
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت59
#غزال
سری تکون دادم و توی اتاق رفتم.
دلم اصلا نمی خواست محمد و بیدار کنم.
ولی شایدم من اشتباه کنم اون مادرشه شاید دلش برای محمد تنگ شده باشه.
با این فکر خودمو گول زدم و محمد و بیدار کردم چشاشو باز کرد و گفت:
- سلام مامانی ژونم.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- سلام دور چشای خوشکلت بگردم عزیز دلم پاشو که باید اماده بشی بری.
متعجب گفت:
- کجا مامانی؟
نشست و بغلش کردم سمت روشویی رفتم و گفتم:
- پیش مامان شیدات عزیزم امروز باید پیش اون باشی.
پکر شد و ناراحت.
همین کافی بود اشکام بریزه رو صورتم و گفتم:
- قربونت برم یه امروزه اگه اذیتت کنه دیگه نمی زارم بری پیشش باشه مامانی؟
با ناراحتی سری تکون داد دست و صورت شو شستم و لباس هاشو تن ش کردم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- من ازش می ترسم مامانی اون ترسناکه بدخلاقه.
با این حرف هاش جیگرم اتیش می گرفت و نمی تونستم کاری بکنم از این می سوختم بیشتر.
با گریه گفتم:
- اذیتت کنه با من طرفه دردت به جونم.
اشکامو پاک کرد با دستای کوچولوش و گفت:
- گریه نکن مامانی زود میام پیشت.
سری تکون دادم و صورت شو بوسه بارون کردم.
از اتاق بیرون اومدم تا محمد رفت بغل شایان براش صبحونه اماده کردم.
شایان و محمد هر دو اومدن و روی سفره نشستن.
محمد و توی بغلم نشوندم و بهش صبحونه دادم اما بچه ام انقدر ناراحت و پکر بود اصلا نخورد.
شایان با دیدن حال ما دو تا حالش بد شده بود و اخماش توی هم بود.
شیدا بهش تک زد و شایان گفت:
- برو محمد و بده بهش دم دره.
سری تکون دادم و بلند شدم محمد توی بغلم اومد و توی حیاط رفتم و بعد در ویلا رو باز کردم .
دم در بود و به ماشین ش تکیه داده بود.
با دیدن محمد سمت ش اومد و گفت:
- سلام مامانی.
و محمد و از بغلم گرفت و بوسش کرد محمد به زور با ترس سلام کرد و خودمو کنترل کردم باز گریه نکنم.
نگاه حقیرانه ای به من انداخت و لب زدم:
- مراقب پسرم باش.
پوزخندی بهم زد و به محمد لبخند زد و توی ماشین نشستن و رفتن.
احساس می کردم با تریلی از رو قلبم رد شد درو بستم و زیر یکی از درخت ها توی باغچه نشستم و زانو هامو بغل کردم.
بجز استرس و فکر منفی چیزی توی سرم رد و بدل نمی شد.
انقدر استرس داشتم اشکمم در نمی یومد و بدنم داشت خود خوری می کرد و حالم بدتر شده بود.
شایان از ویلا بیرون اومد و مستقیم اومد روبروم نشست.
دستام که از استرس یخ بسته بود رو بین دستاش گرفت و گفت:
- غزال ببین من می دونم نگرانی و می دونم شیدا ذات خوبی نداره اما اینو بدون شیدا کاری با محمد نمی کنه چون می دونه اونوقت من یه روز خوش براش نمی زارم پس نگران نباش سالم محمد و بردا سالم هم برمی گردونه.
یکم.با حرف هاش اروم تر شدم و استرس ام کمتر شد.
بعد از صبحونه دانشنجو ها تک تک بلند شدن و خداحافظ ی کردن و رفتن.
برای اینکه خودمو مشغول کنم و باز فکر های منفی سراغ ام نیاد خودمو با شستن ظرف های صبحونه سرگرم کردم اما فقط دستام بود که کار می کرد و فکر و دل و روح و جسمم تمام و کمال پیش محمد بود.
#رمان