eitaa logo
ستاره شو7💫
694 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما هم اگر دوست دارین عکس نوشته و کلیپ بسازین به ادمین پیام بدین 😇
40 Arbaeen (1).mp3
19.28M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت چهلم: اربعین... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ماهیان از تلاطم دریا به خدا شکایت کردند و چون دریا آرام شد خود را اسیر صیاد دیدند... تلاطم زندگی حکمت خداست از خدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام! ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
سلام دوستان اخر هفته خوبی داشته باشین
Part11_قرارگاه محمود.mp3
16.79M
🎧 📗 قرارگاه_محمود فصل 1⃣1⃣ "تبلور عشق به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها " ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_دو هُما خود را مشغول جمع کردن تکه‌های تابلو نشان می‌داد، با دیدن تکه‌ای از چشمان
هُما فریاد زد: «تمرکز کن... تنها راه عبور از این مانع اینه که خوب تمرکز کنی.» محمدجواد آب دهانش را قورت داد و تمام تلاشش را کرد تا تمرکز کند. در همین لحظه فکر فریادهای پسرک داخل تابلو، حس حسادتش به لام، نامه‌ی خاکستری و پر از لک اعمالش، به ذهنش هجوم آوردند و از طرفی صدای هُما که مدام می‌گفت: «تمرکز کن... تمرکز کن...» محمدجواد سرش را تکان داد، چشم‌هایش را بست. تمام فکرهای اضافی را از ذهنش بیرون کرد و فقط بر روی استوانه‌ی آخر تمرکز کرد. سپس چشم‌هایش را باز کرد و روی استوانه دوم پرید. پای چپش روی استوانه و پای راستش در هوا معلق بود. بعد بدون هیچ مکثی از روی هر استوانه بر روی استوانه‌ی بعدی پرید. وقتی متوجه اطرافش شد روی استوانه آخر ایستاده بود. نگاهی به پشت سرش انداخت، باورکردنی نبود، تمام استوانه‌ها را بدون کوچک‌ترین لغزشی گذرانده بود. دوباره صدای هُما را شنید که می‌گفت: «هرگز به پشت سرت نگاه نکن.» محمدجواد که تمرکزش را از دست داده بود پایش لغزید و نزدیک بود روی میخ ها بیفتد. هنوز تیزی نوک هیچ میخی را حس نکرده بود که هُما او را با پنجه‌هایش گرفت و روی زمین گذاشت. هُما که به شدت عصبانی شده بود گفت: «هنوز یاد نگرفتی حرف گوش کنی. تو نباید هرگز به پشت سرت نگاه کنی. نگاه به پشت سر زمانی خوبه که بخوای ازش درس بگیری، نه زمانی که حواست رو از آینده و هدفت پرت کنه. حالا به راهت ادامه بده و حواست رو جمع کن. من عادت ندارم یک نکته رو ده بار بگم.» محمدجواد که از یک خطر حتمی جان سالم به در برده بود به روبه‌رویش نگاه کرد. پرده‌ای سفید که از سقف آویزان بود، تمام مسیر راه را، تا مرحله‌ی بعدی، به دو بخش تقسیم می‌کرد. محمدجواد آن طرف پرده را نمی‌دید. به نظرش این مرحله آسان آمد. کافی بود که به راحتی از کنار پرده عبور کند و به مرحله‌ی بعد برسد. برای همین بدون آنکه تمرکز کند در مسیر پرده شروع به حرکت کرد. هنوز چند قدمی نرفته بود که دردی را در ناحیه‌ی شکمش حس کرد. تا سرش را بلند کرد با هجوم توپ های کوچکی مواجه شد که حرکتشان را در پشت پرده نمی‌دید، اما دردشان را حس می‌کرد. هُما فریاد زد: «تمرکز کن و سریع واکنش نشون بده. تو باید هر لحظه منتظر حمله‌ی دشمن باشی.» محمدجواد که درد در تمام اعضای بدنش پیچیده بود، به زحمت خودش را جمع وجور کرد. تنها چیزی که به نظرش رسید این بود که باید بدود تا زودتر از محدوده پرده خارج شود، اما همزمان با دویدن او تعداد توپ های پرتابی بیشتر شد. محمدجواد گفت: «هما! حالا چیکار کنم؟» هما گفت: «از ساعد و پا و عضلات محکمت برای دفاع از قسمت‌های حساس بدنت استفاده کن. تو حرکات ژیمناستیک رو خوب بلدی از قدرتت استفاده کن.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
آن چیست سفید است قند نیست ریشه دارد درخت نیست؟ 😳
ستاره شو7💫
#چیستان آن چیست سفید است قند نیست ریشه دارد درخت نیست؟ 😳
دندان افرین به دوستای گلم که پاسخ صحیح دادین 👏👏👏👏 ریحانه امیری اسما فدایی جواد فاطمه زهرا احمدی محمد یاسین باقری طادی زهرا اسدی یلدا عباسی محدثه بیاتی زینب فولادی مهدی ابراهیم عابدی فائزه مظاهری کوثر باقری مهشید بورونی مبینا گردفروشانی امیرمحمد قاسمی امیرعلی قاسمی زهرا یادگاری امیر عباس باستانی ماهان امینی مهسا عسگری منصور کوچمی مرتضایی 😇
اگه شما قول بدین امار کانال ما رو برسونید به هزار ممممم🧐😇 منم قول میدم بیشتر براتون چیستان و تست هوش های باحال و راحت بفرستم 😍🥰🤓
enc_16851942489823771223327.mp3
4.14M
..وقتے خودم دلم برات تنگ شدھ . . چہ جورے مےتونم جوابت کنم ؟(: | 💔🥀 ❀͜͡🥀 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزودی از من جواب میگیری ناامید نباش، و از من نخواه عجله کنم آیه‌ی ۳۷ سوره‌ی انبیاء سلام صبحتون بخیر 😘😘 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◖👀‼️◗ مواظب‌دلت‌باش🚶‍♂ وقتۍاز‌خدا‌گرفتیش‌پاڪِ‌پاڪ‌بود .. مراقب‌باش‌با‌گناه‌سیاهش‌نکنے آلوده‌اش‌نکنی!! حواست‌باشه‌به‌خاطر‌یه‌چت یه‌لذت‌زودگذر .. یه‌لکہ‌ےِسیاه‌زشت‌نندازےرو‌دلت کہ‌دیگہ‌نتونےپاکش‌کنی💔! دلت‌قیمتیہ‌‌رفیق‌مراقبش‌باش🖐🏻 📿 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
رفته بودیم مجلس ختم میخواستم به صاحب عزا بگم غم اخرتون باشه گفتم دفعه اخرتون باشه! حالا من هیچی، اون چرا گفت چشم؟ 😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 آموزش یک ایده ی خلاقانه برای برش کاغذرنگی😍😍👌👌 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_سه هُما فریاد زد: «تمرکز کن... تنها راه عبور از این مانع اینه که خوب تمرکز کنی.»
محمدجواد به حرف هُما گوش کرد. اولین توپی که به سمتش آمد، با ساعدش گرفت و با پایش توپ بعدی را گرفت، بعد هم با چند حرکت ژیمناستیک، خود را به انتهای پرده رساند. این مرحله هم به اتمام رسید... اما تمام بدنش درد می‌کرد. هُما گفت: «بهتر از مرحله‌ی قبلی بود. حالا به راهت ادامه بده.» محمدجواد به مرحله‌ی آخر رسیده بود. تنها راه عبور پلی باریک و معلق بود که تا انتهای مسیر می‌رسید. در زیر پلِ چوبی چیزی دیده نمی‌شد. محمدجواد با خیال راحت روی پل قدم گذاشت، اما از مرحله قبل یاد گرفته بود که نباید بدون تمرکز و دقت قدم بردارد. با اولین قدم‌ها پل شروع به حرکت کرد و به این طرف و آن طرف تاب می‌خورد. محمدجواد ایستاد و کمی با دقت بیشتری به زیر پل نگاه کرد. در زیر پل موجوداتی حرکت می‌کردند. آن قدر حرکتشان سریع بود که محمدجواد تنها سایه‌ی مبهمی از آن‌ها را می‌دید. ناگهان یکی از آن‌ها از پشت تخته سنگِ کوچکی بیرون آمد. محمدجواد از ترس خشکش زده بود. محکم طنابی را که در دو طرف پل قرار داشت، گرفت و به مارهایی که زیر پل می‌خزیدند، نگاه کرد. سلوا که متوجه ترس محمدجواد شده بود گفت: «بگو الله أكبر. محمدجواد خدا از همه چیز بزرگتره... خدا از همه قدرت‌ها نیرومندتره.» هُما گفت: « این مارها، مارهای صفات بد آدم‌ها هستن؛ مثل کینه، حسادت و نفرت. اگه تو یکی از اون‌ها رو در دل داشته باشی حتماً تو رو به پایین می‌کشن، اما اگه این صفات رو نداشته باشی به سلامت رد می‌شی.» محمدجواد متوجه حرف های هُما نبود. پاهایش سست شده بود. کمی که گذشت تمام کارهای زشتی که نسبت به لام انجام داده بود پیش چشم‌هایش جان گرفت. انگار یک فیلم سینمایی از اعمالش را می‌دید. او تمام صفات بد را در دلش داشت؛ اما تلاشش را کرده بود تا آن‌ها را از دلش بیرون بریزد. اگر هم به پایین می‌افتاد هُما و سلوا هم از ته دلش با خبر می‌شدند. عزمش را جزم کرد. زیر لب الله اکبر گفت و درحالی که طناب پل را محکم در دست گرفته بود به سمت جلو حرکت کرد. دوباره صدای هُما برایش واضح شد. هُما گفت: «به عقب و پایین نگاه نکن. روی هدفت تمرکز کن.» سلوا گفت: «نفس عمیق بکش و فقط به خدای بزرگ فکر کن.» صدای هما و سلوا در صدای هیس هیس مارها شنیده نمی‌شد. ترس به سراغش آمد. پاهایش می لرزیدند. ناگهان چشم‌هایش را بست و همانجا نشست. پل چوبی تکان می‌خورد و محمدجواد از ترس توان حرکت کردن نداشت. ناگهان صدای آشنایی را شنید صدایی که می‌گفت: «آفرین! بشین تو نمی‌تونی به انتهای راه برسی. تو موجود ضعیفی هستی. کسی به کمکت نمیاد.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀