شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_یکم از آهنگ سنگین #صدای عبدالله حس #خوبی نداشتم و می
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
مجید کلافه شد و با #حالتی عصبی پاسخ این همه #مصلحت_اندیشی عبدالله را داد: "خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟" و عبدالله حرفی زد که #درست از دریای #دلواپسی دل من آب میخورد:
"مجید! همون روز آخر که #الهه از خونه اومد بیرون، اگه من #دیرتر رسیده بودم، نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای #بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، #الهه رو کشته بود!"
از به خاطر آوردن حال آن #روزم تا مغز استخوان #مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: "عبدالله! به خدا #فکر نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از #جون خودم برام #عزیزتره، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حامله ام رو تنها بذارم!"
و تیزی همین #حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره میکرد و عبدالله با قاطعیت #بیشتری ادامه داد: "حالا اگه اون روز یه بلایی سرِ الهه یا بچه اش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی #شکایت میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچه ات #زنده میشد؟ یا زبونم لال، الهه برمیگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، #دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه #آسیبی به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه ای که به زندگی ات خورده، جبران میشه؟"
و حرف مجید، #حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: "عبدالله! تو اگه جای من بودی #سکوت میکردی تا همه زندگی ات رو چپاول کنن؟ به #خدا هر چی نگران #الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هرچی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان #ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از #پولم بگذرم، فردا باید از #زنم بگذرم، پس فردا باید از بچه ام بگذرم! به خدا من هرچی کوتاه بیام، بدتر میشه!"
و باز میخواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی #متواضعانه ادامه داد: "من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که #کوتاه بیاد. با زبون خوش راضی اش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!"
و این حرف #آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله ای با پدر به #مسالمت حل نمیشود. با احساس ترس و وحشتی که از #عاقبت کار زندگی ام به #جانم افتاده بود، به خواب رفتم. نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که #صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ وقتی که آدم حسابمون نمیکنه خدا❗️
※ منبع: مبحث «قرب به اهلبیت علیهمالسلام»
#سهشنبههای_مهدوی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌷🍃
شبتون مهدوے🍹🍏
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🌿
سعی کن حرص و طمع خانه خرابت نکند
غافل از واقعه روز حسابت نکند
ای که دم میزنی از عشق حسین بن علی
آنچنان باش که ارباب جوابت نکند
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿اُسقُف زِ صحنه لرزه به جانش فِتاده بود
🌿هستی به پا، به گفتن آمین ستاده بود
🌿لب را اگر رسول به نفرین گشاده بود
🌿خاک مسیحیان همه بر باد داده بود
🌿نفرین ولی نکرد و بر این راز پرده به
🌿روح دعاست احمد و نفرین نکرده به
💐 روز #مباهله و #عید_مباهله گرامی باد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌿
اصلا فراق چون تویی را... این دل مگر تاب میآورد؟!؟
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_دوم مجید کلافه شد و با #حالتی عصبی پاسخ این همه #مصل
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم
#وحشتزده روی تشک نیم خیز شدم و با چشمان پُر از هول و #هراسم اطرافم را نگاه میکردم و نمیدانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، #نعره_های مردان غریبه ای را میشنیدم و نمیفهمیدم چه میگویند.
قلبم از #وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا میزدم و هیچ جوابی نمیشنیدم. بدن #لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدمهایی که #جرأت پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه #غریبه و در تاریکی شب، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق #هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، #قلبم را از جا کَند.
بی اختیار به سمت صدای #مجیدم دویدم که به #یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عده ای مرد #غریبه دیدم. همه با پیراهنهای عربی و شمشیر بلندی که در دستشان #میرقصید، دورم حلقه زده و به #حال زارم قهقهه میزدند. از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و #تمام تن و بدنم میلرزید که دیدم پدر دستهای مجید را از پشت گرفته و برادر #نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است.
دیگر در سراپای #مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به #خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز #دستم به پیراهن خونی اش نرسیده بود که کسی آنچنان با #لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم.
وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر #غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان #قهقهه میزند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی آمد که فقط از #وحشت جیغ میکشیدم: "مجید! به دادم برس! مجید... بچه ام..."
و پیش از آنکه #فریاد دادخواهی ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل #دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان #زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد #آتش گرفت و ضجه ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_سوم #وحشتزده روی تشک نیم خیز شدم و با چشمان پُر از ه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و #زندگی همچنان ضجه میزدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده #گوشم را پاره کرد: "الهه! الهه!"
و من به امید #زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم. بازوانم در میان دستان کسی همچنان #میلرزید و هنوز ضجه میزدم و میشنیدم که #مجید نامم را وحشتزده فریاد میزد. در تاریکی اتاق چیزی نمیدیدم و فقط گرمای #انگشتانی را احساس میکردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا #رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفسهای به شماره افتاده هنوز مجید را صدا میزدم تا بلاخره #جوابم را با صدای مضطرّش داد: "نترس الهه جان! من اینجام، #نترس عزیزم!"
که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم: "نترس الهه جان! خواب میدیدی! آروم باش عزیزم!" و دستش را روی دیوار کشید و #چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک #نشستم و همه بدنم در میان دستانش میلرزد.
همین که صورت #مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، ناله زدم: "مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن!" چشمانش از #غصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر این همه #پریشانی_ام به لرزه افتاده بود، جواب داد: "خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس."
و من باور نمیکردم #خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم: "نه، #همینجان! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم..." و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که #باورم شده بود کابوس دیده ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم #سنگینی میکرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش میگفتم: "مجید همه شون #شمشیر داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن!"
و طوری از خواب #پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می پیچید و حالا نه فقط از #وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند #ناله میزدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
هرکسی از تو یکی خواست دوتا با خود برد
کرم صاحب این خانه دو چندان باشد
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
ما که از کرب و بلا؛
درس جنون می گیریم
عاقبت پارهتن و غرق به خون میمیریم...
اِن شاءالله💔
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
دوست داشتم یک دفعه دیگه از نزدیک صورتشو ببوسم...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💢 علامتِ حرکت صحیح و رساننده، برای نصرت امام زمان (علیهالسلام)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💐
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿حدیث عشق تو دیوانه کرده عالم را
🕊به خون نشانده دل دودمان آدم را
🌿غم تو موهبت کبریاست در دل من
🕊نمی دهم به سرور بهشت این غم را
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
تا جوانی عزمت را راسخ کن
تا قوای جوانی و نشاط آن باقی است، در مقابل مفاسد اخلاقی، بهتر می توان قیام کرد و خوبتر می توان وظایف انسانیّه را انجام داد. مگذارید این قوا از دست برود و روزگار پیری پیش آید که موفق شدن در آن حال، مشکل است و بر فرض موفق شدن، زحمت اصلاح خیلی زیاد است. عزم خود را قوی کن و اراده خویش را محکم نما که اول شرط سلوک، عزم است و بدون آن راهی را نتوان پیمود و به کمالی نتوان رسید؛ عزم مغز انسانیّت است.
✨در محضر خوبان
📝آیت الله شاه آبادی (ره)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
📝یک بار حدیثی را برایش خواندم به این مضمون که : مومن کسی است که به میل خانواده اش غذا میخورد و منافق کسی است که خانواده اش به میل او غذا میخورند.
🌱به فکر فرو رفت و پرسید: به نظرت از این جهت من مومنم؟ دوست ندارم نظرم را حتی در غذا خوردن به شما تحمیل کنم.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
دستانم به قدری #میلرزید که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و #خودش با دنیایی از محبت، #آب را قطره قطره به گلوی #خشکم میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: "نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!"
و من باز هم #آرام نمیگرفتم و میدانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در #بیداری خواهم دید که با نگاه #غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم:
"مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! #مجید به حوریه #رحم کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی #میترسم!"
و شاید #طاقت نداشت بیش از این #اشکهایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در #آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: "باشه الهه جان! من #هیچ جا نمیرم! #نترس عزیزم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_پنجم دستانم به قدری #میلرزید که نمیتوانستم لیوان را
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
هر چه دور اتاق #چشم میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه #زندگی کنم. طبقه اول یک خانه دو #طبقه قدیمی که کل مساحت #اتاق هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب #کوچک و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به #خیابان تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا و نخلستان بود.
دیوارهای خانه گرچه #رنگ خورده بود، ولی #مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. #سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه های زردی که به نظرم از #نشتی آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و #ظاهر خانه را بدتر میکرد. ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا #اجاره کنیم.
مجید #بخشی از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر #پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه های #وحشتزده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر #چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا #آرامش همسر باردارش را تأمین کند.
بخش زیادی از آن #سرمایه را هم برای هزینه جشن #عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی #باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای #هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه #اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود.
حالا همه پس انداز #زندگیمان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و #بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره #ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد.
میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه #خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا #حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف #زندگیمان را بدهد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️
🌿دلی که پیش تو ره یافت
🕊بـاز پَـس نـرود،
🌿هوا گرفته ی عشق
🕊از پیِ هــوس نرود...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
#محرم؛
بهار نوکریه و اولین فصل سال قمری. قراره که تو این ضیافت غلامِ قمر بشیم. تو این بهار نوکری لباسِ نو ما لباس سیاهِ نوکریه. همون لباسالتقوی، همون لباسی که سیاهیها و تاریکیهای وجودمونو، به سمت نور و روشنایی میبره.
#حاج_حسین_یکتا📝
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
برادرها!
هرچه زمان ظهور نزدیک شود، گرفتاریها و ناراحتیها و امتحانات، شدیدتر میشود. باید خودمان را برای تحمل ناراحتیها مهیا کنیم. مبادا ایمانمان مُستَودَع (موقت و متزلزل) باشد و زود از میدان خارج بشویم. از خدا بخواه که ایمانت ثابت باشد.
✨در محضر خوبان
📝 آیت الله ناصری
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
Banifateme-Javadi-Moslemie-94-04_eheyat.com_.mp3
11.29M
چه نامرده، آقا کوفه
حسین برگرد
میا کوفه...😭
سیدمجیدبنی فاطمه🎙
#محرم🏴
شب اول و شب حضرت مسلم (ع)🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿🏴
عاشقان ڪمڪم به شور و التهاب افتاده اند
فڪر عود چاے و اسپند و گلاب افتاده اند
این فراخوان مُحرَّم مرزها را هم شڪست
ارمنیها هم به فڪر مشک و آب افتاده اند
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
دوباره دلتنگ برا
پیرهن سیاتون...
حسین طاهری🎤
#محرم🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_ششم هر چه دور اتاق #چشم میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
حالا در روز اول #فروردین سال 1393 و روز #نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در #غربت این خانه تنها بودم و #مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در #حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان #قیمتی برای خانه مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم.
در #آشپزخانه کوچکش جز یک #سینک ظرفشویی و چند ردیف #کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی #خرج میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در #کابینت_های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید میکردیم.
کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک #پنجره کوچک را روزنامه #چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی #دلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به #بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید #میدانستم به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و #سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک #سر میکردیم.
با این وضعیت دیگر از خرید مجدد #سیسمونی دخترم هم به کلی #قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری #زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم.
در این چند #شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، #مجید لبخندی میزد و به بهانه #دلگرمی من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش #قرض میکند. البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس #طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه #طلا سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد.
#لوستری هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ #بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهایی مان را در این خانه #تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه میکشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار #مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانه اش را ترک میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊