eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
638 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌿 🌿 ژاله لبخند رضایت بخشی می زند و می گوید: _آره من دوست دارم خودم باشم. دوست دارم بقیه به پول و ثروت بابام نگاه نکن، خودمو ببینن! راستش وقتی چند سال پیشا بابام ورشکست شد وضعمون بهم ریخت. خیلی از دوستام تا فهمیدن ولم کردن‌. از اون وقت سعی کردم کم از ثروت بابام استفاده کنم؛ من حتی از ماشینمم استفاده نمیکنم! در همین حین گارسون غذاها را روی میز می چیند. ژاله و من تشکر می کنیم و گارسون می رود. ژاله لبخند می زند و کباب ها را به من تعارف می کند. شروع می کنیم به خوردن، از حق نگذرم خیلی به من چسبید. ژاله می خواست از کباب برگ برایم جدا کند که دستش را گرفتم و گفتم: _ژاله منو تو که همین کبابا رو هم نمیخوریم‌. اینو دست نزن تا به یه فقیر بدیم. انگار از ایده ام خوشش می آید و می گوید: _دیدی گفتم تو با بقیه فرق داری! غذایمان که تمام می شود. ژاله ظرفی برای غذا میگیرد و بعد خارج می شویم‌. چند خیابانی را باهم قدم می زنیم و او بیشتر از خودش، دوست هایش و من می گوید. توی خیابان پسر بچه ای را می بینم که کفش های دیگران را واکس می زند و دست و صورتش سیاه شده. غذا را از ژاله می گیرم و به سمت پسر بچه می روم. با مهربانی به او می گویم: _غذا خوردی پسرجون؟ پسرک همانطور که با دستش های کوچولواش کفش بزرگِ مردی را واکس می زند؛ می گوید: _نه. غذا را جلویش می گیرم و می گویم: _گرسنت نیست؟ چشمانش برق می زند و با شادی می گوید: _چرا گشنمه! ظرف را به دستش می دهم و می گویم: _پس قبلش دستو صورتتو بشور. خب؟ با خوشحالی که در حرکاتش دارد، می گوید: _چشم! نمیخواین کفشتونو مجانی واکس بزنم؟ دستی به سرش می کشم و می گویم: _نه عزیزم لازم نیست. نوش جونت. ژاله از دور نگاهش را به ما می دوزد و اشک چشمانش را پاک می کند. از پسر خداحافظی می کنم و به سمت ژاله می روم. ژاله با صدای گرفته می گوید: _تا حالا از خوشحالی یه نفر اینقدر حس خوبی نداشتم‌. مجبورم همان جا از ژاله خداحافظی کنم چون به موقع به مسجد سپهسالار بروم. می بوسمش و قول میدهم با او در تماس باشم. قدری توی ایستگاه اتوبوس معطل می شوم. تا اتوبوس می آید، سوار می شوم و کنار زنی می نشینم. زن بچه کوچکش را سعی دارد آرام کند. با شرمندگی به من می گوید: _ببخشید، نمیدونم چرا گریه می کنه. _خواهش میکنم، بچه اس دیگه! دختر کوچولو با چشمان بارانی اش انگار چیزی از مادرش می خواهد. خوب که دقت می کنم می فهمم او به شکلاتی اشاره می کند که پسر بچه ای در صندلی جلویمان در دست دارد. تمام کیفم را برای پیدا کردن شکلات زیر و رو می کنم و یک دانه پیدا می شود. شکلات را به دختر می دهم و ساکت می شود. مادر دختر تا ایستگاهی که میخواست پیاده شود از من تشکر می کرد! کمی بعد به مسجد میرسم. کمی در باز است و داخل می شوم. پیرمردی در حال جارو زدن است و با دیدن من می گوید: _کاری دارید؟ سلام می دهم و می گویم با حاج آقا امامی کار دارم. پیرمرد دستی به ریش سفیدش می کشد و می گوید: _علیک سلام. حاج آقا توی شبستان مسجد هستن. تشکر می کنم و به طرف شبستان می روم. یا الله گویان وارد می شود و حاج آقا جوابم را می دهد. کمی دور تر از حاج آقا می نشینم و بعد از احوال پرسی، حاج آقا از کارهای فرهنگی شان می گوید. کمی از صحبت هایمان به آشنایی حاج آقا با خانم غلامی برمی گردد. من هم تمام این مدت مثل حاج آقا سرم پایین است و حرف هایشان را با تکان دادن سر و "بله، بله" گفتن تایید می کنم. حاج آقا از خودم می پرسد و می گوید آن شب وقت نشد تا حرف بزنیم. من هم از پدرم می گویم. حاج آقا می گوید: _آ سد مجتبی! چقدر اسمشون آشناس برام. _بله، شاید توی حوزه ی مشهد دیدین شون. _شاید... بعد هم از کارهای پدر و اعلامیه ها و کتاب ها، همچنین از یک ماه بی خبری که به زندان ختم شد برایشان گفتم. حاج آقا خیلی خوشش آمد و کلی من و آقاجان را دعا کرد. کم کم صدای قرآن پخش شد و حرف هایمان تمان شد. به حاج آقا گفتم که صبح ها می تونم بیام و مجبور شدم ماجرای اخراجم را هم بگویم. حاج آقا با گفتن "خیر است." بلند شد. _خب کم کم بریم برای نماز آماده بشیم. تشکر می کنم و از شبستان خارج می شوم تا وضو بگیرم. نماز را در مسجد سپهسالار می خوانم و به خانه برمی گردم‌. دایی در خانه است! نمی دانم چطور از ماجرای اخراج شدنم به او گفتم اما بعد از تمام گفته هایم تنها دست لرزان دایی را دیدم که از خشم بدجور می لرزید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۷۹ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
کوهِ صبرِ زینبِ علی(ع).. :) 🥀 .. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍂 با گریہ رو بہ کربُ بلا میدهم سلام دورے ز تو امان دلم را بریده است 🖤🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
◼️امام صادق علیه السلام فرمودند: *هر کس زیارت عاشورا بخواند ، شب اول قبر در آغوش امام حسین علیه ال
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💢 🕊🕊🕊🕊 دعا كنيد شهید "باشيم" نه اينكه فقط شهید "بشويم"... اصلا تا شهید نباشيم، شهید نمي شويم. تا حالا فكر كرده ايد، پشت بعضي دعاهاي شهادت، يك جور فرار از كار و تكليف است. سريع شهید شويم تا راحت شويم! اما ... دعا كنيد قبل از اينكه شهید بشويم، يك عمر شهید باشيم. مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می گویند تو خودت شهید زنده ای برای ما... مثلاً هشتاد سال شهید باشیم ...!!!! شهید كه "باشيم"، خودش مقدمه مي شود تا شهید هم "بشويم". •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
. 🏝حآج یڪتا : هنوز گیرِ یِ قرون دوزارِ این دنیاییمـ💔 🏝ڪه یڪے بیاد ڪنه‍🍃 امّا شهوٺ ِ مے خشڪوند؛ڪه یوسف زهـرا[عج]نگاشون ڪنه. . . «☔»• •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
::🖤 . قصه‍ ے امام حسینمانـ؏ـ بہ سَر رسید🍃 قصه‍ ے حججےها بہ سر رسید...🌊 اصلا خدا ڪند قصه‍ ‌ے همه‍ ے مآ بہ سر برسد...♥ . . 🌒°° •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏چشم خود را بر خاشاك رنج ها فرو بند تا هميشه راضى باشى....🖇🌱 ۲۱۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱 🌱 دست دایی را با گرمی دستانم نوازش می کنم و می گویم: _من نمیخوام برم دانشگاه. دایی نفس داغش را بیرون می دهد و با لحنی که چاشنی اش افسوس است، می گوید: _چی بگم، تصمیم پایِ خودته. _من تصمیمو گرفتم. اگه اجازه بدین میخوام اینجا بمونم. _ولی مجبور نیستی! _من تازه یک نفر رو پیدا کردم که امید زندگی رو توی دلم انداخت، نه فقط امید به زندگی خودم بلکه امید به زندگی بقیه. شاید اگه اینو بگم تناقض باشه اما واقعیت همینه، این امید اینقدر زیاده که اگر توی راه به خطرهای فراوان برسه یا حتی مرگ تهش باشه ما باز امید داریم به زندگی بقیه. میفهمی چی میگم دایی؟ شایدم دیوونه شدم! تکه آخر حرفم را با خنده می گویم‌. دایی چشمانش پر از اشک می شود. با لبی که به خنده باز می شود، می گوید: _تو هم؟ منم این حسو هر روز لمس میکنم. خیلی خوب میفهمم چی میگی! تو هم وارد مبارزه شدی ریحانه! تو روح و جانتو اول وارد این قضیه کردی. نمی دانم چرا آن شوق جایش را به نگرانی و پریشانی می دهد. چشمان دایی مانند آیینه ای بود که هر چه در سرش می چرخید به نمایش می گذاشت. در حالی که از جا برخیزید، می گفت: _امروزی یکی از دوستامو از دست دادم. سعی دارد چهره اش را از من مخفی کند. من هم سعی نمی کنم تا ببینم این بار چشمانش چه نمایشی دارند. دلم نمیخواهد ناراحت تر اش کنم برای همین سوالاتم را در ذهن خفه می کنم. خودش ادامه می دهد:" از بچه های زندان شنیدم. انگار اعدامشون کردن و بعدم سر به نیست شون..." رویش را به من برمی گرداند. چشمانش بارانی و طوفانی است‌؛ تلفیقی از خشم و غم... کم کم چشمان من هم تر می شود و با صدای گرفته ای می گویم: _اون جاش خوبه. این ما هستیم که وظیفمون سنگین تر شده؛ ما باید قوی تر از پیش راهش رو ادامه بدیم و نزاریم خونش پایمال بشه! این جنگ نابرابر باید به نفع اسلام پیروز بشه. اون وقت یک بار دیگه پیروزی خون بر شمشیر به همه ی جهان اثبات میشه‌. دایی نگاهم می کند، نمی دانم لبخندش جنس تلخی دارد یا نه، هر چه هست از روی آرامش و متانت است. _راست میگی ریحانه. قبل از اینکه چیزی بگی میخواستم بدون هیچ حرفی تو رو برگردونم مشهد، ولی وقتی اراده تو دیدم و با حرفات آروم شدم نتونستم... حق با توعه! امثال تو باید جای افرادی رو پر کنن که پرپر میشن وگرنه انقلابمون به ثمر نمیشینه. از اینکه توانسته بودم دایی را متقاعد کنم بسیار خوشحال بودم. انگار دنیا را به من داده بودن! اینکه دایی بپذیرد که من هم وارد مبارزه شوم خیلی برایم غرورآفرین بود. تا آخر شب با دایی حرف می زدم. او هم دقیقا به من گفت که چه کار می کند. از تایپ و تکثیر و چاپ اعلامیه بگیر تا توزیع آن در بقالی و کفاشی و نجاری و‌.‌.. شب رضایت بخشی است. وقتی از پنجره بیرون را نگاه می کنم انگار ماه هم خوشحال است و ستاره ها به من چشمک می زنند. خواب راحتی سراغم می آید و با خیالی آسوده می خوابم. چند روزی می شود که صبح ها بعد از خوردن صبحانه همراه با دایی از خانه بیرون می زنم و به سمت مسجد سپهسالار می روم. یک روز نزدیک های ظهر وقتی از مسجد برمی گشتم با جمعیت نسبتا زیادی برخورد کردم. جلوی آن ها وانتی بود که عکس قاب شده ی بزرگی از شاه را حمل می کرد. یکی میکروفن داشت و از تولد شاه اظهار شادی می کرد و با وعده شیرینی مردم را جمع می کرد. یکهو از میان جمعیت سنگی به سمت عکس پرت شد و شیشه ی عکس پایین ریخت و وسط پیشانی شاه هم سوراخ شد! همگی خنده شان گرفته بود و مرد کت و شلواری با میکروفن فحش می داد و می خواست دیگران آن فرد را لو بدهند. جمعیتی که به شوق شیرینی آمده بودند پراکنده شدند و جز چند مرد کت و شلواری هیچ کس دنبال وانت نبود. من هم سریع دور شدم و به خانه برگشتم. غذای خوشمزه ای روی بار می گذارم و نوار کاستک هایی که حاج آقا امامی به من داده است را توی ضبط می گذارم. صدای آیت الله خمینی پخش می شود و سخنرانی شان را به دقت گوش می دهم. زنگ خانه به صدا در می آید و سریع ضبط صوت را خاموش می کنم. چادرم را سر میکنم و از پشت در می پرسم: _کیه؟ صدای مردی می آید که می گوید: _پستچی! بسته دارید. در را باز می کنم. مردی با لباس پستچی و سوار بر موتور ایژ جلو می آید و می پرسد: _خانم ریحانه حسینی؟ _خودم هستم‌ بسته ای به دستم می دهد، بعد هم یک پاکت را می گذارد رویش و دفترش را نشانم می دهد و می گوید: _اینجا رو امضا کنید. در حالی که دود موتور مشامم را اذیت می کند و احساس خفگی دارم، خودکار را سریع می گیرم و امضای کج و کوله ای می زنم. کوچه چون تنگ و باریک است هم صدا در آن اکو دارد و هم اگر موتور چند دقیقه ای بماند، کوچه دود می کند. توی حیاط می روم و نفس می کشم. بسته را از روی پله برمی دارم و روی پایم می گذارم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 بسته ی سنگینی است! چسبش را باز می کنم که شیشه های ترشی، مربا و لواشک از بسته سر بیرون می دهند. با ذوق فراوان بسته را به آشپزخانه می برم و شیشه ها را روی کابینت می چینم. مطمئنم کار مادر است! او میداند من عاشق مربای هویج هستم! شیشه ها را توی یخچال کوچک دایی، جا می دهم و دلم نمی آید از لواشک بگذرم‌. گوشه ای از لواشک را می کَنَم و در دهانم می گذارم‌. لواشک آب می شود و تنها مزه ی ترشی اش در دهانم می ماند. کمی برای دایی هم می گذارم و به سراغ غذایم می روم. با فسنجان، سالاد شیرازی می چسبد اما خیارسبز نداریم. چادر سر می کنم تا از بقالی سر کوچه بگیرم. همسایه ها توی کوچه نشسته اند و سبزی پاک می کنند. سلام می دهم و ازشان عبور می کنم. کم و بیش میشناسمشان اما دایی با آنها رفت و آمد ندارد. بقالی سر کوچه بسته است و مجبور می شوم تا خیابان بروم. چند کوچه ای را که رد می کنم خواربار فروشی را می بینم. چند دانه خیار را داخل پاکت می پیچم و حساب می کنم. دایی موافق نیست من خرید کنم اما اگر به همین بهانه ها بیرون نیایم دلم می گیرد. تمام بیرون رفتنم، صبح ها مسجد رفتن است. در خانه که تنها می شوم انگار دیوارها می خواهند ما را بخورند! طول خیابان را پایین می آیم که تکه برگی توجه ام را جلب می کند. روی آن نوشته شده است:"به یک شاگرد نیازمندیم." تابلوی کوچکی کنار ساختمان است و نوشته:" خیاطی منیره." ناگهان فکری به سرم می زند و داخل ساختمان می روم. ساختمان دو طبقه است، راه پله دارد و به بالا می رود. جلوی ورودی کاغذی زده اند و نوشته:" خیاطی منیره طبقه ی پایین، سلمونی ممدآقا طبقه ی بالا." ممد آقا را یکی با خودکار اضافه کرده و همین مرا به خنده می اندازد. در طبقه پایین را می زنم و وارد می شوم. یک زن پشت میز خیاطی و زن دیگر هم انگار مشتری است. سلام می دهم و زن پشت میز می گوید: _فعلا سفارش قبول نمی کنیم. انگار سرش شلوغ است و نگاهش را سریع از من میگیرد و مشغول می شود. صدایم را صاف می کنم و می گویم: _نه سفارش ندارم. میخوام... زنِ خیاط وسط حرفم می پرد و می گوید: _چی میخوای؟ انگار شش ماه به دنیا آمده! اصلا صبر ندارد. _برای آگهی شاگرد مزاحم می شم. زن زیر چشمی نگاهم می کند و می پرسد: _خیاطی یاد داری یا فقط کوک میزنی؟ _نه یاد دارم. مامانم که مانتو می دوخت منم کنارش میشستم و یاد دارم یه چیزایی‌! _اگه اون چیزایی که میگی کمه لازم نیست بمونی. سر می خارانم و می گویم: _نه! یعنی... یاد دارما. _عه خوب بیا پشت چرخ بشین ببینم. _من الگو کشیدنم خوبه. _خب الگو بکش! از توی دفترش یک الگو نشانم داد و گفت طراحی کنم. صابون خیاطی را بر می دارم و روی پارچه می کشم، الگو سختی است برای تازه واردی مثل من! اما هر طور شده کار را پیش می برم، از طرفی نگران غذایم هستم. تا نیمه های کار می روم و به خیاط می گویم: _ببخشید من باید برم دیگه، بدون هماهنگی اومدم. خیاط صحبتش را با زن تمام می کند و پیش من می آید. طراحی را که نگاه می کند انگار جا می خورد و می گوید: _تو خیاطی؟ _نه. _خوبه! با اینکه کاملش نکردی اما میشه گفت خوب شده‌. لبخندی میزنم و می گویم: _پس میشه شاگردتون باشم؟ _آره، کیا میای؟ _صبحا ده تا دوازده میام، عصرم هر موقع میگین. _عصر بیشتر باید بیای! ۴ تا ۶. قبول می کنم و بعد از خداحافظی از خیاطی بیرون می آیم. قرار شد از همین امروز مشغول شوم. خیلی خوب است که تنهاییم را با این کارها پر می کنم. به خانه که می رسم یک راست سر قابلمه را برمیدارم. نفسم بالا می آید که نسوخته اما آبش کم شده بود. کمی مزه می کنم و آب داخلش می ریزم. ظهر وقتی دایی می آید تعجب می کند و تشکرکنان مشغول می شود. _الحق که دختر، زهرایی! از همچین مادری باید همچین دختری باشه وگرنه جای تعجب داره. بعد از غذا، قضیه خیاطی را می گویم. دایی تعجب نمی کند و اتفاقا تشویقم هم می کند. از بسته و نامه ها هم حرف به میان می آورم. دایی می گوید که فردا زنگ می زند و تشکر می کند. یاد نامه ها می افتم و سریع بَرِشان می دارم و به اتاق می روم. نامه ها را باز می کنم و کاغذ را از دلشان بیرون می کشم. نوشته شده:" به نام خدایی که درد فراق را تسکین می دهد. سلام دختر عزیزم، امیدوارم سلامت باشی و دانشگاه به تو سخت نگذرد. میدانم توهم دلتنگ می شوی و اشک در چشمانت می دود؛ درست مثل من و مادرت... راست می گویند دل به دل راه دارد. از وضعیت خودت برایمان بنویس، میدانم دایی را اذیت نمی کنی پس به او سلام برسان. منتظر تماس یا نامه ات هستیم. پدر و مادرت..." :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
جھت تبادل با این کانال بھ پیوے بنده مراجعہ کنید🌿 پیوے منـ👇🏻 @admin_tabadola
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۸۰ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- امروز سومِ امامِ سومِ...💔 سه روزِ که بدن مطهر آقا اباعبدالله زیرِ آفتاب سوزان کربلاست....🥀 .. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
◾️◾️◾️◾️◾️ 🥀آن روز که شهر، از تو پُر غوغا بود 🖤در خشم تو هیبت علی پیدا بود 🥀آن خطبه پُرشور تو درکوفه و شام 🖤فریادِ بلند و سرخِ عاشورا بود 🥀فرا رسیدن سالروز شهادت امام سجاد علیه‎السلام را تسلیت باد🖤 🏴🏴🏴🏴🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- الان اونایی که برای تاسوعا و عاشورا ، اومدن شمال برای تفریح! رفتن لبِ دریا زدن رقصیدن با امام حسین(ع) در افتادن؟؟ اینقدر کوچیک و حقیرن؟ دَمِ بچه های امام حسین(ع) گرم :) یه سریا اومدن برا تفریح و شادی یه سریا هم عزادار بودن.. راستی! چه قشنگ ؛ "بچه های امام حسین(ع) " :) 🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
نام حسین آمد و از خود بدر شدم گویی ازاین جهان به جهان دگر شدم نام حسین آمد و چشمم وضو گرفت آب از سرم گذشت و دلم آبـرو گرفت ❣السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ع❣ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱 🌱 کاغذ دیگری را برمی دارم و آن هم نوشته است:" بسم الله الرحمن الرحیم... مادرت بی تابت است یعنی همگی مان جای خالی ات را حس می کنیم. امروز برایت مربای هویج و لواشک روانه می کند. محمد هم درس خواندن برایش سخت است و مدام غر می زند. کاش بودی... نمی خواهم دلتنگ ترت کنم نه... نمی خواهم اراده ات را زمین بزنم نه... فقط می خواهم آنچه می گذرد را برایت بگویم. آنجا که هستی یادت نرود سخن پدرت را گوش کنی! حتما به نامه ها و صداهای پدرت گوش کن و مطالعه ات را ادامه بده. من و مادرت به داشتن تو افتخار می کنیم. دوستدار تو خانواده ات..." آن قسمت نامه که آقاجان تاکید دارد سخن پدرم را گوش کنم، برایم گنگ است. نامه را به دایی نشان می دهم و دایی خندان می گوید منظور آقاجان، خواندن اعلامیه و گوش دادن نوار کاسکت است! خودم را سرزنش می کنم که خنگ هستم! لبخند پر رنگی بر لبم می نشیند و به دایی می گویم: _دایی! میبینی آقاجون هم راضیه؟ _آقاجونت که از خداشه. مامان بیچاره ات دق میکنه با کارای شما ها. نگاهم به ساعت می افتد. یک ربع به چهار مانده! سریع مانتو می پوشم و چادرم را توی آینه مرتب می کنم. _دایی! من میرم خیاطی! دایی سرش گیر کتاب هایش است و بعید می دانم چیزی بفهمد. با این حال از خانه بیرون می آیم و به طرف خیابان می روم. باد سوزناک آبان ماه مثل جارو می شود و برگ ها را خش خش کنان از این سو به آن سو می برد. به خیاطی که می رسم، در میزنم و وارد می شوم. خیاط نگاهم می کند و می گوید: _چرا دم در وایستادی! آب دهانم را قورت می دهم و می پرسم: _چیکار کنم؟ _چادرتو آویز کن بیا این الگو رو کامل کن. چادرم را روی چوب رختی می آویزم و به سمت میز می روم‌. صابون را بر می دارم و روی پارچه می کشم. چند جایی را می مانم که خیاط به دادم می رسد و کمکم می کند. کم کم زبان خیاط به حرکت در می آید و می گوید: _راستش من یه شاگرد تند و تیز میخوام. تو الگو کشیدنت خوبه اما کافی نیست‌. بهت یاد میدم با چرخ هم کار کنی. شانه هایش را به زور ماشاژ می دهد و می گوید: _عروسیه! طایفه عروس اومدن تموم لباساشونو بدوزم! هرچی میگم دست تنهام میگن پولشو بیشتر میدیم! میگم کی از پول گفت، وقتم کمه. هندونه زیر بغلم میزارن که شما خیاط قابلی هستین و تمام می کنین! الانم سریع الگو رو تموم کن تا یکم بدوزی لباسه رو. متعجب وار نگاهش می کنم و با تردید می گویم: _همین لباس؟ _آره دیگه دختر جون. همونی که داری طراحیش میکنی، ماشالله دختر فرزی هستیا! کمی سکوت می کند و می پرسد: _اسمت چیه؟ _ریحانه! ریحانه حسینی! سری تکان می دهد و می گوید: _به به، اسمتم مثل خودت خوشگله و بهت میاد. منم منیرم تو میتونی منیر خانم صدام کنی. کم کم حس خوبی به منیر خانم پیدا می کنم. با اینکه اول ناخن خشک به نظر می رسید اما زن خوبی است؛ فقط اگر فکش گرم صحبت شود تا ساعت ها می تواند حرف بزند! منیر خانم سه بچه ی قد و نیم قد دارد و برای اینکه شکمشان را سیر کند خیاطی می کند چون شوهرش، آقا محتشم چند سال پیش ها از دیوار بلندی که بنایی می کرده پایین افتاده و کمرش آسیب دیده. از آن به بعد دیگر نمی تواند کار کند. همه ی این ها را در عرض یک ساعت شاید هم کمتر از زبان منیرخانم شنیدم. در باز می شود دختر ریزنفشی با چادر رنگی وارد می شود‌. تقریبا همسن خودم است و از "سلام مامان" گفتنش فهمیدم دختر منیرخانم است. دختر زیبایی است، چشمان قهوه اش مثل تیله ای زیبا در چهره اش خود نمایی می کند. چیزی نمی گذرد که باز صدای در زدن می آید. از پشت در می پرسم: _بله؟ صدای مردی می آید که می گوید: _در رو باز کنین، آشنام! منیرخانم اخم هایش را درهم می کشد و می گوید: _حسین آقا خودتی؟ _خودمم منیرخانم. نگاهم به دختر منیرخانم می افتد که گونه هایش مثل گل های اناری سرخ شده و چادرش را جلوی صورتش گرفته. منیرخانم غرولند کنان به سمت در می آید و در را باز می کند. با عصبانی که از چهره اش پیداست، می گوید: _چی میخوای اینجا؟ حسین آقا را می بینم. به نظر جوان خوبی می رسد هر چند که تیپ و ظاهرش مثل جوان های امروزیست. کاسه آشی که در دست دارد را جلو می آورد و می گوید: _ننه ام آش درست کردن گفتم بیارم براتون. _کاسه رو از خونه آوردی یا تا دیدی گلی اومد از بالا پریدی؟ حسین سرش را پایین می اندازد و در حالی که صدایش می لرزد، می گوید: _نه از بالا... نه از خونه... نه! نه! منیرخانم کاسه را می گیرد و می گوید: _زبونتم که مال خودت نیس! بی صاحابو یکم بچرخون بعد حرف بزن. لااقل بفهمم چه مرگته! حسین بیچاره از فریاد منیرخانم ترسیده و آرام می گوید: _بله حق با شماست، دارم روش تمرین میکنم. آقا محتشم اگه آرایش خواستن در خدمتم! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌱 _فکر کنم محتشم موهای ژولیده شو به کله ی کچل ترجیح بده. نه اینکه خودت اوستایی و خوب اصلاح می کنی برا همین نمیاد اینجا! _دارم شاگردی میکنم، ایشالا یاد میگیرمو یه سلمونی میزنم. منیرخانم غرغر کنان می گوید: _باشه! هر موقع سلمونی وا کردی بیا اسم دختر منو ببر. دست ننه ات هم درد نکنه، خداحافظ! منیرخانم در را می بندد و زیر لب چیزهایی می گوید. بعد هم رو به من می گوید: _فکر میکنه ازدواج کردن کشکیه! جوونای امروزی عقل تو کله شون نیست. نمیدونم چی تو اون قیافه و مخش دیده که عاشق گلی شده! گلی ماشالله قیافه ش مثل پنجه آفتابه! دیوونه نشدم بدمش به این پسره ی گلابی! گلی ‌که تا آن موقع چادر جلوی صورتش بود، چادرش را کنار میزند و می گوید: _اینطور نگو مامان! گناه داره! _نگاش کن! تو دیگه طرفداری اون پسره رو نکن که خوشم نمیاد. گلی در گوش مادرش چیز هایی زمزمه می کند که من نمیفهمم. بعد هم دکمه هایی را روی میز می گذارد و می رود. تا غروب پشت چرخ می شینم و زود کار را یاد می گیرم. منیرخانم خیلی از من خوشش آمده چون زود کار ها را بلد می شوم. اذان که می دهند وضو می گیرم و ته مغازه که حالت پَستو مانند دارد؛ روزنامه می اندازم و نماز می خوانم. بعد از نماز منیرخانم می گوید: _آفرین پس اهل دین و ایمونی! کمتر جوونی پیدا میشه که اینطور باشه. لبخندی میزنم که می پرسد: _اهل همین محله ای؟ من خیلی پر حرفی کردم امروز! همان طور که از جا بلند می شوم، می گویم: _آره، چند کوچه بالاتر. نه این چه حرفیه، خوبه یکی حرف بزنه و حوصله ی آدم سر نره. _همه بهم میگن حَرافم! والا خودمم قبول دارم ولی چه کنم؟ درد زندگی رو تو خودم بریزم دیگه دلو دماغم به کار نمیره‌. ماشالله تو هم خیلی زود راه افتادیا! دختر من میره دانشگاه برای همین کمکم نمیاد. به یاد دانشگاه می افتم. با اینکه خیلی اذیت شدم اما درس خواندن برایم لذت بخش تر از این حرف ها بود. سری تکان می دهم و حرف های منیرخانم را تایید می کنم. ساعت شش می شود و از منیرخانم خداحافظی می کنم. هوا تاریک شده و نور تیربرق ها کوچه را از تاریکی در آورده است. قدم زنان به خانه می رسم و در را باز می کنم. دایی در خانه نیست، دلم می خواهد جواب نامه های آقاجان را بدهم برای همین کاغذی در می آورم و می نویسم:" بسم رب الکعبه... سلام میدهم از راه دور در حالی که قلب هایمان همیشه بهم نزدیک است. ببخشید که جواب نامه هایتان را زود تر ندادم چون دیر به دستم رسید. از مادر تشکر میکنم برای چیزهایی که فرستاد و من را خوشحال کرد. برایم دعا کنید! این روزها حس و حال عجیبی دارم. نمیدانم اگر بگویم چه میکنید اما نمیتوانم پنهان کار باشم و می گویم که من از دانشگاه انصراف دادم. آقاجان راست میگفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را شناخت. آنها میخواستند پا روی عقایدی بگذارم که شما از کودکی به من یاد دادید ولی من این کار را نکردم و عقایدشان را به سخره گرفتم و رسوایشان کردم. اکنون در کلاس های حاج آقا امامی شرکت می کنم و تفسیر قرآن و نهج البلاغه را یاد میگیرم. به تازگی در خیاطی مشغول به کار شدم. دلم نمیخواهد برایم بی تابی کنید و بگوید که برگردم چون به قول آقاجان دارم چیزهای جدیدی کشف می کنم پس نگران نشوید. سعی میکنم تلفن و نامه بدهم تا بی خبر از من نباشید. به آقامحسن، لیلا و محمد سلام برسانید و فاطمه را ببوسید. خداحافظتان... ریحانه." کاغذ را در پاکت می اندازم و از کشو تمبری برمیدارم و رویش می چسبانم. نامه را روی میز می گذارم تا صبح که به مسجد می روم با خود در صندوق بیندازم. شب دایی می آید و با خیال راحت می خوابم. صبح با صدای قوقولی قووی خروش همسایه از خواب می پرم. دایی انگار رفته تا نان بخرد. به آشپزخانه میروم و میبینم چای دم شده و سفره پهن است. انگار دایی رفته! صبحانه را می خورم و نامه را در کیفم می گذارم و از خانه بیرون می روم. سر کوچه ژاله را میبینم و هم را در آغوش می کشیم. ظاهرا برای دیدنم آمده اما می گویم باید به مسجد بروم. ژاله می گوید: _جمعه است! کجا میری؟ می خندم و می گویم: _از کی تاحالا مسجدا جمعه میبندن؟ کلاس دارم باید برم. _فکر کردم وقت داری حالا که دانشگاه نمیای ولی انگار سرتو شلوغ تر کردی! نمی توانستم لب و لوچه ی آویزان شده اش را ببینم و می گویم: _عیبی نداره! بیا باهم بریم. می خواستم تاکسی بگیرم که ژاله گفت که ماشین آورده و با ماشینش می رویم‌. ماشین مدل بالایی داشت و خیلی تر و تمیز بود‌. نمی دانستم اگر خانمهای مسجد من را با این ماشین ببینند چه فکری می کنند‌. بیشتر خانمهایی که توی کلاس حاج آقا امامی بودند از من بزرگتر هستند و فقط یک خانم ۲۵ ساله به من نزدیک تر است‌برای همین بیشتر اوقات کنار مرضیه خانم می نشینم. :Instagram.com/aye_novel 🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۸۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌷خدایـا... 🍃توراعاشــق دیدم وغریبانه عاشقـت شدم 🌷تورابخشنده پنداشتم وگنه کارشدم 🍃توراگرم دیدم ودرسردترین لحظات به سراغت آمدم 🌷تومراچه دیدی که وفادار ماندۍ...؟ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- روضه نمیخواهد تَنی که سَر ندارد.. قربان آن آقا ، که انگشتر ندارد... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
••⚜•• ‍ ⚠️ : شهدا🌷🕊 وسط‌عمليات ولایت‌پذيرۍ رو تمرين‌ڪردند ! و‌ماالان‌وسط‌معبريم ؛ دريڪ پيچ‌مهـــم‌تاريخی ! هرڪس‌ازحضرت‌زهــراء سلام‌الله‌علیها‌طلب‌کمک ‌ڪنه ؛ خانـــم‌دستش‌روخواهدگرفت ! وسط‌اين‌همه‌انحــراف‌و شبهه‌وحرف‌وحديث... نبايدڪُپ‌ڪنيم ؛ درست‌توســـل‌ڪنيد ؛ سيل‌وطوفانی‌ڪه‌اومده‌همه‌رومیبره ! مگراينڪه‌خــدا‌به‌ڪسی‌نظرڪنه ... شھــدا وسط معبــرڪم نیوردن و‌اقتدا‌به‌اربابـــ♥️ ڪردند ! وعمل‌ڪردندبه‌حرفشون ... . نڪنه‌ماڪم‌بیاریم‌توعملیـات ! سـوخت‌وساز و دودنمیخرن ! حرف،سروصدانمیخرن ! میخـــــــــرن ! •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•