🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۴۰)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۱۷_شهيد و شهادت ص ۶۰
🔹️...اما مهمترين مطلبي كه از#شهدا ديدم، مربوط به يكي از همسايگان ما بود. خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان،بيشتر شبها در#مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم.
🔹️آخر شب وقتي به سمت منزل مي آمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور مي كرديم.از همان بچگي شيطنت داشتم. با برخي از بچه ها زنگ خانه مردم را مي زديم و سريع فرار مي كرديم!
❖ @pmsh313 ❖
🔹️يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقاي من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صداي زنگ قطع نمي شد.
🔹️يك باره پسر صاحب خانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روي زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد.او شنيده بود كه من، قبلا از اين كارها كرده ام،
🔹️براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار مي كني! هرچي اصرار كردم كه من نبودم و... بي فايده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد.
❖ @pmsh313 ❖
🔹️آن شب همسايه ما عروسي داشت. توي خيابان و جلوي منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتي اين مطلب را شنيد خيلي عصباني شد و جلوي چشم همه، حسابي مرا#كتك زد.
🔹️اين جوان بسيجي كه در اينجا قضاوت اشتباهي داشت، چند سال بعد و در روزهاي پاياني دفاع مقدس به#شهادت رسيد.
🔹️اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن#شهيد بگيرم؟ او در مورد من زود#قضاوت كرد.
❖ @pmsh313 ❖
🔹️او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن#شهيد راضي شوي.بعد يك باره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاك مي شد و اعمال خوب آن مي ماند.
🔹️خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال من اينطور طي شد. جوان پشت ميز گفت: راضي شدي؟
❖ @pmsh313 ❖
🔹️گفتم: بله، عالي است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسي كرد. خيلي از ديدنش خوشحال شدم.
🔹️گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوري از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر كارهاي گذشته در آن ماجرا بي تقصير نبودي.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @pmsh313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_سیزده
💚مجلس حضرت زهرا(س)❤️ص ۱۶۴
✔جمعي از دوستان شهيد
🔵به جلســه#مجمع_الذاكرين رفته بوديم، در#مســجد حاج ابوالفتح.
🍁@shahidabad313
🔵در جلســه اشــعاري در فضايــل حضــرت زهرا(س)خوانده شــد كه ابراهيــم آنها را مي نوشت. آخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضه خواني كرد.
🔵ابراهيم از خود بي خود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدايي بلند#گريه مي كرد.
🔵من از اين رفتار ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت:
🍁@pmsh313
🔵»آدم وقتي به#جلسه حضرت زهرا (س) وارد ميشه بايد حضور ايشان را حس كنه. چون جلسه متعلق به حضرت است...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_بیست
🔺️روش تربيت ص ۱۶۸
✔جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
💚ابراهیم آدم خیلی بزرگ❤️
🔺️منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه#واليبال_بازي مي کرديم. بعد هم روي پشــت بام مشغول#کفتر_بازي بودم!
🔺️آن زمان حدود ۱۷۰ كبوتر داشــتم. موقع#اذان که مي شــد برادرم به#مسجد مي رفت. اما من#اهل_مسجد نبودم.
🔺️عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه مي کرد. در حين بازي توپ به ســمت آقا ابراهيم رفت.
🍁@shahidabad313
🔺️من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد!
🔺️از اينکه اســم مرا مي دانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا مي داند!
🔺️چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا، ما رو بازي ميديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي مي کنيد!؟
🍁@pmsh313
ُ گفت: خب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد مي گيريم. عصا راكنار گذاشــت، درحالي كه لنگ لنگان راه مي رفت شروع به بازي کرد.تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!
🔺️او هنوز#مجروح بود. مجبور بود يك جا بايستد. اما خيلي خوب ضربه مي زد. خيلي خوب هم توپها را جمع مي کرد.
🔺️شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو مي شناســي؟ عجب واليبالي بازي مي کنه! برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم#قهرمان_واليبال دبيرستانها بوده. تازه#قهرمان_کشتي هم بوده!
🍁@shahidabad313
🔺️با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت! برادرم جواب داد: نمي دونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
🔺️چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي
مي کرد.
🔺️آخر بازي بود. از مسجد صداي#اذان_ظهرآمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها مي آييد برويم مسجد؟! گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم#نماز_جماعت.
🔺️چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او مي رفتيم مسجد. يک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از
آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم.
🍁@shahidabad313
🔺️اگر يك روز او را نمي ديدم دلم برايش تنگ مي شد. واقعًا ناراحت مي شدم. يک بار با هم رفتيم#ورزش_باســتاني. خلاصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با#روش_محبت_و_دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
💚ماجراي مار❤️ص ۱۷۵
✔مهدي عموزاده
☘ســاعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي مي كرديم. اسم آقا ابراهيم را از بچه هاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم.
🍁@shahidabad313
☘مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت ما مي آيد. از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است!
☘كنار كوچه ايســتاد و بازي ما را تماشا كرد. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام بازي مي كني؟
☘گفت: من كه با اين پا نمي تونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه مي ايستم.بازي من خيلي خوب بود. اما هر كاري كردم نتوانســتم به او گل بزنم! مثل حرفه اي ها بازي مي كرد.
☘نيم ســاعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچه ها فكر نمي كنيد الان دير وقته، مردم مي خوان بخوابن!
🍁@pmsh313
☘تــوپ و دروازه ها را جمع كرديم. بعد هم نشســتيم دور آقا ابراهيم. بچه ها گفتند: اگه ميشه از#خاطرات_جبهه تعريف كنيد.
☘آن شــب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نمي كنم. آقا ابراهيم مي گفت: در#منطقه_غرب با جواد افراســيابي رفته بوديم شناســائي. نيمه شب بود و ما نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم.
☘بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســائي مواضع دشمن شديم. همين طور كه مشــغول كار بوديم يك دفعه ديدم مار بســيار بزرگي درســت به سمت مخفي گاه ما آمد!
🍁@pmsh313
☘مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نمي شد انجام دهيم.
☘اگر به ســمت مار شــليك مي كرديم عراقيها مي فهميدنــد، اگر هم فرار مي كرديــم عراقي ها ما را مي ديدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما مي آمد.
فرصت تصميم گيري نداشتيم.
☘آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه(س)#قسم دادم!
☘زمان به سختي مي گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم. با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما
دور شده!
☘آن شــب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي خنديديم. بعد هم گفت: ســعي كنيد آخر شــب كه مردم مي خواهند استراحت كنند بازي نكنيد.
🍁@shahidabad313
☘از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبح ها براي نماز#مسجد مي رود. من هم به خاطر او مسجد مي رفتم.تاثيــر آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
☘مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش را تحمل كنيم و راهي جبهه شديم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#زندگینامه
#شهید_هادی_ذوالفقاری
💠سال ۱۳۶۷ بود كه هادي به دنيا آمد.
او در #شبجمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد.
وقتی تقويم را میبینند درست مصادف است باشهادت امام هادي(ع) بر همین اساس نام او را محمدهادي میگذارند.
📚در دوران دبستان به مدرسه شهید سعیدی رفت. هادی در دوره دبستان بود که وارد شغل مصالح فروشی شد و خادمی #مسجد را تحویل داد.
دوران راهنمایی را در مدرسه ی توپچی درس خواند.
از همان سال های اولیه ی دبیرستان،زمزمه ی ترک تحصیل را کوک کرد!
🔹هادی بعد از پایان خدمت، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.
زیرا راهی جز طلبگی در #نجف پاسخگوی غوغای درون هادی نبود.
هادی انرژیاش را وقف #بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود.
💠شهید هادی ذوالفقاری سه بار برای مبارزه با #داعش راهی منطقه سامراء شد.
روز ۲۶ بهمن بود،
در حومه ی #سامرا،ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد،عملیات انتحاری در بین سربازان عراقی و هادی به آرزویش رسید...🕊
▪️خبر رسید که هادی ذوالفقاری #مفقود شده.
سه روز از #شهادت اش گذشته بود.
روز سوم خبر دادند در فرودگاه نظامی شهر المثنی، یک کامیون آمده که پیکر شهدا راآورده بیشتر این شهدا از سامرابودند.
ودر میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است اما #گمنام!
وهیچ مشخصه ای ندارد، فقط در دست راست او دو #انگشترعقیق است.
شهید ذوالفقاری بود صورتش کمی سوخته بود اما کاملاً واضح بود که هادی است.
#سالروز_شھادت🌱
#شهدای_روحانی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنج
🔸️روزهاي آخر ص ۱۹۷
✔علي صادقي،علي مقدم
💚حالت شهادت در چهره ابراهیم❤️
🔸️...اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي تو كوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال
شدم و آمدم دم در.
🔸️ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش.
🍁@pmsh313
🔸️گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت مي كنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه.
🔸️ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد و گفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!
🔸️بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم.نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يك دفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من#شهادت مي بيني؟!
🍁@shahidabad313
🔸️توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري!
🔸️ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. با تعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟گفت: بايد سريع بريم#مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشت
💢حضور ص ۲۲۶
💚دعا برای دختر باحجاب❤️
💢...آمده بود#مســجد. از من، سراغ دوســتان آقا ابراهيم را گرفت! اين شخص مي خواست از آنها در مورد اين شهيد سؤال كند. پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمك كنم.
💢گفت: هيچي، مي خواهم بدانم اين#شهيد_هادي كي بوده؟ قبرش كجاست!؟ كمــي فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه ســكوت گفتم:
💢#ابراهيم_هادي#شهيد_گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهداي گمنام. اما چرا سراغ اين شهيد را مي گيريد؟
🍁@shahidabad313
💢آن آقا كه خيلي حالش گرفته شــده بــود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير شــهيد هادي قرار داره، من دختر كوچكي دارم كــه هر روز صبح از جلوي
تصوير ايشان رد مي شه و مي ره مدرسه.
💢يك بار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟
من هم گفتم: اينها رفتند با دشــمنها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما حمله كنه. بعد هم شهيد شدند.
💢دخترم از زماني كه اين مطلب را شــنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشان رد مي شد به عكس شهيد هادي سلام مي كنه.
🍁@pmsh313
💢چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را مي بينه!#شهيد_هادي به دخترم مي گويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام مي كني من جوابت رو مي دم! براي تو هم دعا مي كنم كه با اين سن كم، اينقدر#حجابت را خوب رعايت مي كني.
💢حالا دخترم از من مي پرسه: اين شهيد هادي كيه؟ قبرش كجاست!؟بغض گلويم را گرفت. حرفي براي گفتن نداشــتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه مي خواي آقا ابراهيم هميشــه برات دعاكنه مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
🔰حضور ص ۲۲۷
💚رفاقت دو طرفه❤️
🔰...يادم افتاد روي تابلوئي نوشــته بود: »رفاقت و#ارتباط با شهدا دو طرفه است. اگر شما با آنها باشــي آنها نيز با تو خواهند بود.« اين جمله خيلي حرفها داشت.
🔰نوروز 1388 بود. براي تكميل اطلاعات كتاب، راهي گيلان غرب شــديم. در راه به شــهر ايوان رســيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم.
🔰از صبح رانندگي و... هيچ هتل يا مهمانپذيري در شهر پيدا نكرديم! در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صداي#اذان_مغرب آمد.
🔰با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتمًا براي نماز به#مســجد مي رفت. ما هم راهي مسجد شديم.
🔰#نماز_جماعت را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدودًا پنجاه ســال جلو آمد و با ادب سلام كرد.ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟
🍁@shahidabad313
🔰گفت: از پلاک ماشين شما فهميدم. بعد ادامه داد: منزل ما نزديك اســت. همه چيز هم آماده اســت. تشــريف مي آوريد!؟ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم.
🔰ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد.نمي خواستم قبول كنم.#خادم_مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي از مسئولين شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن.
🔰آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم.شــام مفصل، بهترين پذيرايي و... انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظي شديم.
🍁@pmsh313
🔰آقاي محمدي گفت: مي توانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟ گفتم: براي تكميل خاطرات يك شهيد، راهي گيلان غرب هستيم. با تعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم. كدام شهيد؟!
🔰گفتم: او را نمي شناســيد، از تهران آمده بود. بعد عكسي را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم. با تعجــب نگاه كرد و گفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي پ#شهيد_هادي بوديم. توي عملياتها، توي شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول جنگ!
🔰مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نمي دانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت. ديشــب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از
دوستان اوست!
🔰آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#غربت_شهر(۱۱)
#شهید_محمدحسن_شریف_قنوتی
#نخستین_روحانی_شهید_دفاع_مقدس
#نواب_ثانی
🔹️کرامت الهی
💠روزی در#مسجد نشسته بودیم که چند نفر ژاندارم ها به مسجد ریختند و گفتند: قنوتی کجاست؟ در حالی که او مقابلشان نشسته بود. آنها تمام صحن و شبستان مسجد را گشتند اما نتوانستند او را که درست مقابلشان نشسته بود ببینند
🔸️بعد از رفتن ژاندارم ها ایشان می گوید: حق ندارید تا من زنده هستم این جریان را برای کسی تعریف کنید.💠
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
سلام بر ابراهیم 3.mp3
5.72M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_سوم
💚رفاقت با غیر مذهبی ها و هنر جذب انها❤️
💚ماجرای هفتصد شنا(چهار ساعت) در زورخانه❤️
💚مبارزه با غرور با وجود بدن قوی❤️
⏺بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به کارهاي ابراهيم#دقت ميکردم.چقــدر#زيبا يکي يکي بچه ها را #جــذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به🕌#مسجد و#هيئت مي کشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين(ع)ياد حديث پيامبر(ص) به اميرالمؤمنين(ع) افتادم كه فرمودند:يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو#هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن مي تابد بالاتر است
📚(بحارالانوار عربي جلد۵ ص۲۸)
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
🔸️#فانوس
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
Salam bar Ebrahim14.mp3
6.15M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_چهاردهم
💚رقابت زيبا همراه با رفاقت ص ۷۲❤️
💚نماز اول وقت❤️
💚بیدار نگه داشتن بچه ها برای قضا نشدن نماز صبح آنها❤️
💚اهل بیداری سحر و نماز شب❤️
💚نگاه پدر،آشتی با خدا❤️
♻️توپ را در دســتش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. الله اكبر... ندای#اذان_ظهر بود. تــوپ را روي زمين گذاشــت. رو به قبله ايســتاد و بلند بلند اذان گفت.
♻️در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عده اي براي وضو، عده اي هم براي خانه.او مشــغول نماز شــد. همان جا داخل حياط. بچه ها پشت ســرش ايستادند.جماعتي شد داخل حياط همه به او اقتدا كرديم.
♻️نماز كه تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد.
🔺️محور همه فعاليتهايش نماز بود. ابراهيم در ســخت ترين شرايط نمازش را اول وقت مي خواند. بيشــتر هم به#جماعت و در#مســجد.
🔺️بارها در مسير سفر، يا در جبهه، وقتي#موقع_اذان مي شد، ابراهيم#اذان مي گفت و با#توقف_خودرو، همه را تشويق به نماز جماعت مي کرد.
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
🔸️#فانوس
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهل و چهارم
📝پـــاداش جوان باهوش روستایی ♡
🌿شهید برزگر از نظر فردی چندین مشخّصۀ بارز داشت، از آنها پایبندی به صلۀ ارحام اقوام و آشنایان بود.
🌷 بیشترین چیزی که از شهید به وضوح احساس می شد مهربانی بیش از حدّ و همدردی با مردم و داشتن روحی بزرگ و با گذشت بود که در کالبد جسمش نهفته بود و از وی شخصیّتی حقوقی ساخته بود.
🌿او برای پرهیز از گناه در گفتوگو و دورهمی ها دقّت وافر داشت و در مسابقات و بازیهای محلّی که دو تیم برای برد شرطبندی می کردند به هیچ عنوان شرکت نمی کرد.
🌷پناهگاه او#مسجد بود و جزو محدود کسانی بود که در میان افراد روستا به مسائل شرعی آشنایی خوبی داشت و از هوش سرشاری برخوردار بود
🌿در بحبوحۀ انقلاب روستای ما با روحانیان خطّ امام( ره) ارتباط تنگاتنگی بر قرار می کرد و همیشه پذیرای این عزیزان بود.
🌷یکی از اینان«آقا شیخ جعفر محمّدی » بود که با پدرم؛ حاج علی خسروانی ارتباط خوبی داشت و گاهی به رستم آباد می آمد و مردم از سخنرانی ایشان در مسجد فیض می بردند.
🌿 آن زمان محمّد طلبۀ حوزۀ علمیّه بود.روزی این عالم برجسته به مسجد روستای رستم آباد تشریف آورد و خرد و کلان روستا در مسجد با شوق حضور یافتند تا از سخنان این عزیز بهرهمند شوند.
🌷خوشبختانه شهید برزگر نیز در میان جمع حاضر شد. پس از سخنرانی، آقا شیخ جعفر از حاضران در جلسه پرسشی کرد که هیچ یک از باسوادهای محفل قدرت پاسخگویی نداشتیم ولی پس از چند ثانیه سکوت...
🌿شهید مؤدّبانه از جا برخاست و گفت: سلام علیکم! به روستای رستم آباد خوش آمدید، اگر اجازه فرمایید بنده پاسخ پرسش شما را خواهم داد،
شیخ جعفر رخصت دادند و شهید جواب را دادند
🌷شیخ جعفر مبهوت به صورت شهید نگاه می کرد.
پس از پاسخِ پرسش، سؤالهای دیگری را مطرح فرمودند و همۀ پرسش ها با دقّت و به درستی پاسخ داد.
🌿شهید این دو بیت شعر را هم خواند:
۱۴قرن بسی گل وا شد 🌷
از یکی روح خدا پیداشد 🌷
شیرمردیست از اهل خمین 🌷
خونش آمیخته با خون حسین🌷
🌷شیخ جعفر محمّدی در عجب مانده بود و مرتّب شهید را مورد عنایت و تشویق خود قرار می داد و با حوصله به تمام جوابها گوش جان می سپرد
تا جایی که شیخ جعفر تاب نیاورد
🌿 از جا برخاست و صلواتی برای شهید فرستاد و فرمود:👌احسنت بر شما
پسرم! نام شما چیست؟
شهید پاسخ داد: بنده محمّد برزگر هستم.
شیخ از منبر پایین آمد
و گفت: باید اعتراف کنم که این جوان باهوش روستایی مستحق پاداش است
🌷بعد هم یکصد سجّادۀ کوچک به همراه یکصد مهر و یکصد تسبیح به شهید برزگر هدیّه داد و ایشان را بسیار اکرام کرد .
ولی شهید سر به زیر از شیخ تشکّر میکرد و دانش خود را مدیون لطف الهی میدانست.
🌿آن روز محمّد همۀ ما را سرافراز کرد.
همه از داشتن چنین هم محلّی جوانی شادمان بودیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯