روایتگری شهدا
👆خاکریز خاطرات ۱۲۳ 🌸 راز گریه هایِ بانویِ شهیده #بانوان_شهیده #مناجات #گریه #عمل_صالح #شهیده_فرها
✍ راز گریه هایِ بانویِ شهیده
#متن_خاطره
به حال خوشی که مریم داشت ، غبطه می خوردم. گریه که می کرد بهش میگفتم: مریم! اینقدر نگران نباش؛ اون دنیا برادرِ شهیدت شفاعتت میکنه. میگفت: نه! میخوام اون دنیا چراغم دستِ خودم باشه؛ به امید دیگران نمیشود نشست...
📌 خاطره ای از زندگی شهیده مریم فرهانیان
📚منبع ماهنامه شاهد یاران شماره ۲۷
#بانوان_شهیده #مناجات #گریه #عمل_صالح #شهیده_فرهانیان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطرات_شهدا🌷
💠خواب شهید صدرزاده را دیده بود
🌸دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم، دیگـر خبری از احمد سابق نبود.
انگار داشت خودش را آماده #پرواز می کرد. کمتر شوخی می کرد، اوقات فراغتش را مشغول قرائت #قرآن بود.اگر کوچک ترین غیبت می شنید، #تذکر می داد یا از مجلس بیرون می رفت.
🌸یک روز وقتی از #خواب بیدار شد، ناراحت بود. آنقدر اصرار کردم تا دلیل ناراحتی اش را گفت #خوابِ سید ابراهیم را دیده بود(شهید مصطفی صدر زاده) بعد از شهادت سیدابرهیم اولین باری بود که خوابش را می دید. می گفت:"سید با #خنده، ولی طوری که بخواد طعنه بزنه بهم گفت: بامعرفتا! به شماها هم میگن #رفیق! چرابه خانواده ام سر نمی زنید؟!"
🌸دوباره چند روز بعد ناراحت و بی قرار بود ولی چیزی نمی گفت.با کلی #اصرار و التماس حرف از زیر زبانش کشیدم.
گفت: "دوباره خواب سید ابراهیم رو دیدم.توی عالم خواب شروع کردم به #گریه کردن که سیدجان پس کِی نوبت من میشه؟ #خسته ام.خودت برام یکاری بکن"
🌸می گفت: سید درجواب #لبخند ملیحی زد و گفت: "غصه نخور. همه رفقایی که #جامانده اند، شهادت روزیشون میشه."
حالا که احمد رفته تنها دلخوشی ام همین جمله سید ابراهیم است.و به امید روزی هستم که خودم را دوباره در جمعشان ببینم.
راوی:دوست و همرزم شهید
#شهید_احمد_مکیان🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🆔 @majnon313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطره
#خاطرات
حاجتش را از امام رضا (علیه السلام) گرفت
کارهای اعزامش جور نمی شد،
احساس من این بود که همه یک جوری دست به سرش می کنند از این موضوع خیلی ناراحت بود،
یکبار گفت:
دیگر به هیچ کس برای رفتن به #سوریه رو نمی زنم.
آن روز وقتی به #حرم_حضرت_رضا (علیه السلام) وارد شدیم
حال عجیبی داشت.
چشم هایش برق خاصی داشت.
وارد #صحن که شدیم رو به #حرم #سلام داد،
تا #پنجره_فولاد #گریه کنان با حالت تند راه می رفت،
خودش را چسباند به پنجره فولاد،
از قسمت خانم ها می دیدمش که زار می زد و می گفت:
ببین آقا دیگه #سرگردون شدم،
برای #دفاع از حرم #آواره ی شهرها شدم،
#رسوا شدم،
تو #مزار_شهدا انگشت نما شدم.
طاقت نیاوردم رفتم داخل حرم،
دلم خیلی برایش سوخت، یک #زیارت_نامه از طرف خودم برایش خواندم.
آمدم داخل صحن دیدم کمی آرام شده است.
نشسته بود رو به روی پنجره فولاد،
نزدیکش شدم بهم #لبخند زد، #تعجب کردم،
گفت:
حاجتم را گرفتم تا ماه دیگر #اعزام می شوم،
شک نکن.
بعد گفت:
امام رضا (علیه السلام) پارتی ام شد.
درست ماه بعد اعزام شد همانطور که گفته بود.
#شهید_حسین_محرابی
#سالروز_ولادت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✅ #اشک بر #امام_حسین علیه السلام
❤️ #امام_رضا علیه السلام فرمودند:
پس بر مانند حسین علیه السلام گریه کنندگان #گریه کنند چرا که گریه بر او #گناهان بزرگ را از بین می برد، پس فرمودند: پدرم هنگامی که ماه #محرم فرا می رسید #خنده کنان دیده نمی شد و گرفتگی و غمگینی بر ایشان غالب می شد تا اینکه ده #روز سپری می شد و هنگامی که روز دهم می شد آن روز روز #مصیبت و گریه اش می بود و می فرمود: این روزی است که در آن امام حسین علیه السلام را کشتند.
🔰وسائل الشیعة | ج 14 | ص 505
#همراه_با_شهدا #حدیث #اعتقادی #همراه_با_اهلبیت #تلنگر #اربعین
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
✍آخرین تماسش گفت ،
یه چیزی میگم قبول میکنی؟!
گفتم میخوای زن بگیری؟!
خندید گفت ، نه !
ازم قول گرفت ، گفت
وقتی #شهید شدم ، برام #گریه نکنی ها
برای #حضرت_زینب گریه کن....
مدافع حرم
#شهیدسیدامین_حسینی
📚نیمه پنهان ماه
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
قسمتی از وصیتنامهی #شهید_احمد_کشوری :
در عزایم ننشینید، نمی گویم #گریه نکنید ولی ... اگر خواستید گریه کنید به یاد #امام_حسین (علیه السّلام) و #کربلا و #پدر و مادرانی که پنج فرزندشان #شهید شده گریه کنید، که اگر گریه های امام حسینی و #تاسوعا و عاشورایی نبود، اکنون یادی از #اسلام نبود.
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
💚توفیق شهادت❤️
✔️راوی:محمدرضا ناجی
👈قرار بود براي تصويربرداري به🌷#هادي و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه نتوانستم به#سامرا بروم. هر چقدر هم با🌷#هادي تماس گرفتم تماس برقرار نمي شد.تا اينکه فردا يکي از دوستان از#سامرا برگشت.سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟
🌷@shahidabad313
💢گفت: براي🌷#شيخ_هادي دعا کن.ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمي شده؟ دوست من بدون مکث گفت: نه🌷#شهيد شده.همانجا شوکه شدم و نشستم. خيلي حال و روز من به هم ريخت. نمي دانستم چه بگويم.آن قدر حالم خراب شد که حتي نتوانستم بپرسم چطور🌷#شهيد شده.
⚘@pmsh313
💢براي ساعاتي فقط فکر🌷#هادي بودم. ياد صحبت هاي آخرش. من شک نداشتم🌷#هادي از🌷#شهادت خودش خبر داشت.به دوستم گفتم:🌷#شيخ_هادي به عشقش رسيد.او🌷#عاشق_شهادت بود. بعد حرف از نحوه ي🌷#شهادت شد.
🌷@shahidabad313
💢او گفت که در جريان يک⚡#انفجار_انتحاري در شمال#سامرا،پيکر🌷#هادي از بين رفته و ظاهراً چيزي از او نمانده! روز بعد#دوربين🌷#هادي را آوردند. همين که#دوربين را ديديم همه#شوکه شديم!لنز#دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کاملاً منهدم شده بود. با ديدن اين صحنه حتي کساني که🌷#هادي را نمي شناختند، فهميدند که چه#انفجار مهيبي رخ داده.
⚘@pmsh313
💢از طرفي همه ي دوستان ما به دنبال پيکر🌷#شيخ_هادي بودند. از هر کسي که در آن محور بود و سؤال مي کرديم، نمي دانست و مي گفت: تا آخرين لحظه که به ياد ما مي آيد،🌷#هادي مشغول تهيه ي#عکس و#فيلم بود. حتي از لودر#انتحاري که به سمت روستا آمد عکس گرفت.
🌷@shahidabad313
💢من خيلي ناراحت بودم. ياد آخرين شبي افتادم که با🌷#هادي بودم.🌷#هادي به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در يک#انفجار تکه تکه ميشه! اگر چيزي پيدا کرديد، در نزديک ترين نقطه به☀️#حرم_امام _علي (علیه السلام) دفنش کنيد. نمي دانستم براي🌷#هادي چه بايد کرد. شنيدم که خانواده ي او هم از#ايران راهي شده اند تا براي مراسم او به🌟#نجف بيايند.
⚘@pmsh313
💢سه روز از🌷#شهادت_هادي گذشته بود. من يقين داشتم حتي شده قسمتي از پيکر🌷#هادي پيدا مي شود؛ چون او براي خودش#قبر آماده کرده بود.همان روز يکي از دوستان#خبر داد در#فرودگاه نظامي شهر#المثني، يک کاميون يخچال دار مخصوص حمل پيکر🌷#شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين🌷#شهدا از#سامرا آمده.
🌷@shahidabad313
💢در ميان آنها يک#جنازه وجود دارد که سالم است اما#گمنام! او هيچ مشخصه اي ندارد، فقط در دست راست او دو💥#انگشتر_عقيق است.تا اين را گفت يک باره به ياد🌷#هادي افتادم. با#سيد و ديگر فرماندهان#صحبت کردم. همان روز رفتم و کاميون پيکر🌷#شهدا را ديدم.خودش بود.
⚘@pmsh313
💎اولين🌷#شهيد_شيخ_هادي بود که#آرام خوابيده بود. صورتش کمي#سوخته بود اما کاملاً واضح بود که🌷#هادي است؛#دوست_صميمي_من.
بالاي سر🌷#هادي نشستم و زارزار#گريه کردم. ياد روزي افتادم که با هم از#سامرا به#بغداد بر مي گشتيم.🌷#هادي مي گفت براي🌷#شهادت بايد از خيلي چيزها گذشت. از برخي#گناهان فاصله گرفت و...
🌷@shahidabad313
🌟بعد به من گفت: وضعيت#حجاب در#بغداد چطوره؟ گفتم: خوب نيست، مثل#تهران.گفت: بايد#چشم را از#نامحرم حفظ کرد تا🌷#توفيق_شهادت را از دست ندهيم. بعد چفيه اش را انداخت روي سر و صورتش.در کل مدتي که در#بغداد بوديم همين طور بود. تا اينکه از#شهر خارج شديم و راهي☀️#نجف شديم.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_شصت(آخر)
💚وصیت نامه❤️
(🌷#هادي با اينكه سه ماه در مناطق مختلف عملياتي حضور داشت اما فقط يك هفته قبل از🌷#شهادت دست بر#قلم برد و#وصيت_نامه خود را اينگونه نگاشت) :
✍اينجانب🌷#محمد_هادي_ذوالفقاري#وصيت مي کنم که من را در#ايران#دفن نکنند. اگر شد، ببرند🌟#امام_رضا(علیه السلام)🔃#طواف بدهند و برگردانند و در🌟#نجف و🌟#سامرا و🌟#کربلا و🌟#کاظمين🔃#طواف بدهند و در💥#وادي_السلام#دفن کنند.
🌷@shahidabad313
⬅️دوست دارم نزديک🌟#امام باشم و همه ي#مستحبات انجام شود.در داخل و دور#قبر من#سياهي بزنند و#دستمال گريه ي#مشکي و ... مثل#تربت بگذارند.داخل#قبر من مثل🌱#حسينيه شود و اگر شد جايي که سرم مي خورد به#سنگ_لحد، يک اسم☀️#حضرت_زهرا (علیها السلام) بگذارند که اگر سرم خورد به آن#سنگ، آخ نگويم و بگويم☀️#يا_زهرا(علیها السلام)
⚘@pmsh313
⬅️بالاي سر من#روضه و#سينه_زني بگيرند و موقع#دفن من،#پرچم بالاي قبرم قرار بگيرد و در زير#پرچم من را#دفن کنيد.زياد☀️#يا_حسين(علیه السلام) بگوييد و براي من#مجلس_عزا نگيريد، چون من به چيزي که مي خواستم رسيدم. براي☀️#امام_حسين(علیه السلام) و☀️#حضرت_زهرا(علیها السلام)#مجلس بگيريد و#گريه کنيد.
🌷@shahidabad313
⬅️(من را) رو به#قبله صحيح#دفن کنيد... روي سنگ قبرم#اسم من را نزنيد و بنويسيد که اينجا#قبر يک#آدم_گناهکار است.يعني؛#العبد_الحقير_المذنب و يا مثل اين.#پيراهن_مشکي هم بگذاريد داخل#قبر.
وصيتم به مردم#ايران و در بعضي از قسمت ها براي مردم#عراق اين است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشورم#زندگي مي کنم، مشکلات#خارج_کشور بيشتر از#داخل_کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پست سر🌟#ولي_فقيه باشند.
⚘@pmsh313
⬅️با#بصيرت باشند؛ چون همين🌟#ولي_فقيه است که باعث شده#ايران از#مشکلات بيرون بيايد.از #خواهران مي خواهم که حجابشان را مثل#حجاب🌟#حضرت_زهرا(علیها السلام)#رعايت کنند، نه مثل حجاب هاي امروز، چون اين حجاب ها بوي🌟#حضرت_زهرا(علیها السلام) نمي دهد.از برادرانم مي خواهم که غير#حرف_آقا حرف کس ديگري را#گوش ندهند
🌷@shahidabad313
⬅️#جهان در حال#تحول است،#دنيا ديگر طبيعي نيست، الان دو#جهاد در پيش داريم، اول#جهاد_نفس که واجب تر است؛ زيرا همه چيز لحظه ي آخر#معلوم مي شود که🔥#اهل_جهنم هستيم يا🌴#بهشت.حتي در#جهاد با دشمن ها احتمال مي رود که طرف#کشته شود ولي🌷#شهيد به حساب نيايد، چون براي هواي نفس رفته#جبهه و اگر براي هواي نفس رفته باشد يعني براي#شيطان رفته و در اين حال چه فرقي است بين ما و#دشمن! آنها#اهل_شيطان هستند و ما هم#شيطاني.
⚘@pmsh313
⬅️#دين خودتان را#حفظ کنيد، چون اگر☀️#امام_زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بيايد#احتمال دارد روبه روي🌟#امام باشيم و با#امام#مخالفت کنيم.🌟#امام_زمان(عج) را تنها نگذاريد.من که عمرم رفت و#وقت را از دست دادم. تا به خودم آمدم ديدم که خيلي#گناه کردم و پل هاي پشت سرم را شکسته ام و راه#برگشت ندارم.
🌷@shahidabad313
⬅️بچه هاي#ايران و#عراق، من دير فهميدم و خيلي#گناه و کارهاي بيهوده انجام دادم و يکي از دلايلي که آمدم🌟#نجف به خاطر همين بود که پيشرفت کنم.🌟#نجف شهري است که مثل#تصفيه_کُن است که گناه ها را به#سرعت از آدم مي گيرد و جاي گناهان#ثواب مي دهد. اين#مولاي_ما#خيلي_مهربان است.
⚘@pmsh313
⬅️همچنين مي خواهم که مردم#عراق از#ناموس و#وطن خودشان و مخصوصاً حرم ها#دفاع کنند و#اجازه به اين#ظالمان ندهند و مردم#عراق مخصوصاً#طلاّب🌟#نجف در اين#جهاد شرکت کنند، چون ديدم که#مدافع هست لکن#کم است، بايد#زياد شود.و مطمئنم که اين ها (دشمنان)#کم هستند و فقط با يک#هجوم با#اسم🌟#حضرت_زهرا(علیها السلام) مي شود#کار اين مفسدها را#تمام کرد و#منتظر
_ظهور شويم.
🌷@shahidabad313
⬅️بهتر است که#دست_به_دست همديگر دهيد و اين غده ي#سرطاني را از بين ببريد. براي من خيلي#دعا کنيد؛ چون خيلي#گناهکارم و از همه#حلاليت بگيريد.#وصيت من به#طلاب اين است که اگر براي رضاي خدا#درس مي خوانند و#هدف دارند،بخوانند. اگر اين طور نيست نخوانند.چون مي شود#کار_شيطاني. بعد شهريه ي🌟#امام را هم مي گيرند؛ ديگر#حرام_در_حرام مي شود و#مسئوليت دارد.اگر مي توانند#درس بخوانند (و ادامه بدهند) البته همه اش#درس نيست،🌱#عبوديت هم هست بايد مقداري از#وقت خود را صرف#عبادت کنند؛ چون طلبه اي با تقوا#کم داريم اول تزکيه ي#نفس بعد#درس.
⚘@pmsh313
🍁اي داد از#علَم_شيطاني.#دنيا_رنگ
_گناه دارد، ديگر نمي توانم زنده بمانم. ان شاءلله☀️#امام_حسين(علیه السلام) و☀️#حضرت_زهرا(علیها السلام) و☀️#امام_رضا(علیه السلام) در#قبر مي آيند...
⚡#والسلام⚡
🍎#پایان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_سوم
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍
💢از زبان همسر شهید💢
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
…تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭
.
♦️ پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.
#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. "
.
لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌
.
اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود.
از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#ادامه_دارد...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_شانزدهم
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
⚡﷽⚡
👈چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
💥#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
⚡یک ساعت یک ساعت و خورده ای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
⭐بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
🔸️ با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
🍀وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_هجدهم
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
⚡﷽⚡
👈بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری.
💥می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.🤗💚
♦️بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
♦️بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.😢
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
🔹️روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻
🍂یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.💝
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
💥نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه من هم همینطور.
دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_بیست_و_نهم
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
⚡﷽⚡
👈قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت ⏰ یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم #خانه مان⊙﹏⊙
رفتم دم در. گفتم: "خیر باشه آقا محسن."
گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم."🙏🏻😢
💥گفتم: "کجا؟"
گفت: "سوریه."
#عصبانی شدم.☹️ صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که #پادگان بودم. چرا اونجا نگفتی؟"🤨
♦️گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم."😔
گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است."
گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت."😒
🍂مثل بچه کوچک زد زیر #گریه. باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد.😭
💥دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم.😌
گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه."😉👌🏻
این را که گفتم کمی آرام شد.😇
اشک هایش را پاک کرد و رفت.
به رفتنش نگاه کردم.😞
با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?"⁉️😌
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_سی_و_دو
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
⚡﷽⚡
😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
🍂تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
🔹️به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم.
🔹️برگشت بازویم را گرفت و گفت: "زهرا تو رو خدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"😩
♦️رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد.
💥مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_سی_و_سه
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
⚡﷽⚡
👈روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍
🍂افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه می کردند.😭
🔹️همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
🔹️رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
🔹️پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_سیزده
💚مجلس حضرت زهرا(س)❤️ص ۱۶۴
✔جمعي از دوستان شهيد
🔵به جلســه#مجمع_الذاكرين رفته بوديم، در#مســجد حاج ابوالفتح.
🍁@shahidabad313
🔵در جلســه اشــعاري در فضايــل حضــرت زهرا(س)خوانده شــد كه ابراهيــم آنها را مي نوشت. آخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضه خواني كرد.
🔵ابراهيم از خود بي خود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدايي بلند#گريه مي كرد.
🔵من از اين رفتار ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت:
🍁@pmsh313
🔵»آدم وقتي به#جلسه حضرت زهرا (س) وارد ميشه بايد حضور ايشان را حس كنه. چون جلسه متعلق به حضرت است...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#حتما_بخوانید👇👇
🌸یه شب حسین به #خوابم اومد. #مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه #سنگ مزارش بود.
🌸فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی #رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود.
رنگ متنِ
پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ #قرمز بود.
🌸دیدم بعضی ها #نامه میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من #پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم.
🌸همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم #محجبه نبود.داشت #گریه می کرد.
🌸از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من #خواهرش هستم. من رو در #آغوش گرفت و گفت، راستش من خیلی #بدحجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، #تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم.
🌸خیلی منقلب شدم.در مورد شهید #تحقیق کردم. بعدها شهید رو در #خواب دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت.
🌸باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز #نمی_خوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم...
#من_پنجشنبه_ها_نامه_خیلیا_رو_مهرمیزنم😍
📚کتاب سرو قمحانه، ص 132
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_سی_و_نهم
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
♻️شهيد گمنام
💛فرداي آن روز غرورآفرين(ساقط شدن هواپيماي عراقي)،با دو نفر و به وسيلة يك دستگاه جيپ براي ديده باني از ديدگاه فرماندهي لشكر و بررسي آخرين تحولات فيزيكي دشمن در نقطة مقابل يگانهاي جلويي، به خط مقدم راهي شديم.
🔹️هنوز يك كيلومتر دور نشده بوديم كه جنازة يك سرباز رزمنده در حدود80متري جاده، توجه مان را به
خود جلب كرد. او در اثر بمباران شهيد شده بود.سربازي بلند قامت كه نيمه برهنه بر خاك افتاده بود و پاي چپش ـ آنچنان كه پيش از مرگ يكبار ديگر
كوشيده بود برخيزد ـ بر زانو خم بود. قمقمة آبش آن سوتر بر خاك افتاده بود و تيغة سرنيزهاش در آفتاب برق ميزد. از كنار لب پاييني اش خون سرازير شده
بود و پيكرش در حال تجزيه و زوال بود.
🔸️او سرباز گردان زرهي بود؛ زيرا كلاه قرمزش بيانگر يگانش بود. متعجب بودم كه چرا پيراهني به تن ندارد. از دور غرش توپها و موشكهاي زمين به زمين به گوش ميرسيد.
🔸️پس از خواندن#فاتحه، او را به قرارگاه تخليه كرديم تا هويتش را شناسايي كنند. دعا ميكرديم
شناخته شود تا بي نام و گمنام به پشت جبهه فرستاده نشود.
🔹️ما هر روز شاهد#شهادت عزيزانمان بوديم؛ ولي نميدانم چرا اين عزيز كه#غريب، بي كس و بي نام در گوشه اي تنها به شهادت رسيده بود، اينقدر مرا تحت تأثير قرار داد. از ته دل برايش#گريه كردم؛ براي تنهايي اش و براي خانوادهاش...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯