eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃 #قسمت_یازدهم👇  مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم
❤️🍃 ۱۲🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔶زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی می کند و دستم می دهد.😋 – بیا دخترم. ببر بذار سر سفره.😊 – 🔹چشم! فقط اینکه من بعد از شام می رم خونه ی عمه ام. بیشتر از این مزاحم نمیشم.😐 فاطمه سادات از پشت بازویم را نیشگون می گیرد.😣 – چه معنی داره؟ نخیر شما هیچ جا نمیری. دیر وقته.☹️ – فاطمه راست میگه. حالا فعلاً ببرید غذاها رو، یخ کرد.🍲 هر دو با هم از آشپزخانه بیرون می آییم و به پذیرایی می رویم. همه چیز تقریباً حاضر است. صدای “ ” مردانه کسی، نظرم را جلب می کند.🌹 پسری با پیراهن ساده مشکی، شلوار گرم کن، قدی بلند و چهره ای بینهایت شبیه به تو وارد پذیرایی می شود.😊 ازذهنم مثل برق می گذرد که باید آقا سجاد باشد.🤔 پشت سرش تو داخل می آیی و علی اصغر، چسبیده به پای تو، کشان کشان خودش را به سفره می رساند. خنده ام می گیرد. چقدر این بچه به تو وابسته است! نکند یک روز هم من مانند …😍   👈 پتو را کنار می زنم، چشم هایم را ریز می کنم تا عقربه های ساعت را ببینم. ساعت سه نیمه شب است. خوابم نمی برد. نگران حال پدر بزرگم هستم.😢 زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت. به خودم می پیچم. دستشویی درحیاط است و من ازتاریکی می ترسم.😄 تصورعبور از راه پله و رفتن به حیاط، لرزش خفیفی به تنم می اندازد. بلند می شوم، شالم را روی سرم می اندازم و با قدم های آهسته، از اتاق فاطمه خارج می شوم. درِ اتاقت بسته است. حتماً آرام خوابیده ای. یک دستم را روی دیوار می گیرم و با احتیاط، پله ها را پایین می روم.👌 آقا سجاد بعد از شام، برای انجام باقی مانده ی کارهای فرهنگی، پیش دوستانش به مسجد رفت. تو و علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه در اتاقش. سایه های سیاه، کوتاه و بلند، اطرافم تکان می خورند. قدم هایم را تندتر می کنم و وارد حیاط می شوم. با خودم می گویم: دستشویی چند متر فاصله داشت یا چند کیلومتر!؟😅 بعد زیر لب ناله می کنم: ای خدا چرا این قدر من ترسوام!؟😕 ترس از تاریکی را ازکودکی دارم. چشم هایم را می بندم و می دوم سمت دستشویی که صدایی سر جا مرا میخکوب می کند. صدایی شبیه به پچ پچ کردن یا زمزمه کردن. “ ؟”😱 از ترس به دیوار می چسبم و سعی می کنم که اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم. اما هیچ چیز نیست، جز سایه ی حوض و درخت و تخت چوبی.😰 دقت که می کنم، زمزمه قطع می شود و پشت سرش صدایی دیگر می آید. انگار کسی پا روی زمین می کشد. قلبم گروپ گروپ می زند.💗 از خودم می پرسم: یعنی صدای چیه؟🤔 سرم را بی اختیار بالا می گیرم. روی پشت بام. سایه یک مرد را می بینم که ایستاده و به من زل زده. از وحشت، نفسم درسینه حبس می شود. مرد یک دفعه می نشیند و من دیگر چیزی نمی بینم. بـی اختیار با یک حرکت سریع از دیوار کنده می شوم و به سمت اتاق می دوم. صدای خفه در گلویم را رها می کنم و با تمام قدرت فریاد می زنم: ؛ ؛ رو پشت بومه! یه دزد روی پشت بومه!😱 خودم را از پله ها بالا می کشم. گریه 😭و ترس با هم ادغام می شوند. – دزد! دزد!📣 درِ اتاقت باز می شود و تو سراسیمه بیرون می آیی. شوکه، نگاهت را به چهره ام می دوزی. سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار می کنم: دزد؛ الآن فرار می کنه.😨 – کو؟ کجاست؟ به سقف اشاره می کنم و با لکنت جواب می دهم: رو…رو…پش…پشت…بوم…🙄 فاطمه وعلی اصغر، هر دو با چشم های نگران از اتاقشان بیرون می آیند و تو با سرعت از پله ها پایین می دوی.   …🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــع_عــــشقــــ❤️🍃 #قسمتـــــ_دوازدهـــم۱۲🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💟 ۱۳👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔶دستم را روی سینه ام می گذارم. هنوز به شدت می تپد😢. فاطمه کنارم روی پله نشسته و زهرا خانوم برای آرام شدن من، می فرستد. اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند! به خودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای. همین آتش شرم به جانم می زند.😞 علی اصغر شالم را از جلوی در حیاط می آورد و به دستم می دهد. شالم را سرم می کنم و همان لحظه تو با مردی میان سال، از پله های پشت بام، پایین می آیی. علی اصغرهمین که او را می بیند، با لحن شیرینی می گوید: حاچ بابا!😳 انگار سطل آب یخ روی سرم خالی می کنند. مرد با چهره ای شکسته و لبخندی که لا به لای تارهای نقره ای ریشش گم شده، جلو می آید.😊 – سلام دخترم! خوش اومدی.🌷 بهت زده نگاهش می کنم. باز هم گند زده بودم. “آبروم رفت!”☹️ بلند می شوم. سرم را پایین می اندازم. – سلام. ببخشید من… من نمی دونستم که… زهرا خانوم دستم را می گیرد.😥 – عیبی نداره عزیزم. ما باید بهت می گفتیم که اینجوری نترسی. حاج حسین گاهی نزدیک صبح می ره روی پشت بوم برای . وقتی دلش می گیره و یاد همرزماش میفته. دیشب هم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده. فکر کنم زود برگشته و یک راست رفته اون بالا. با خجالت عرق پیشانی ام را پاک می کنم.😔 به زور تنها یک کلمه می گویم: ! فاطمه به پشتم می زند😟. – نه بابا. منم بودم می ترسیدم.🤗 حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده می گوید: خیلی بد مهمون نوازی کردم. مگه نه دخترم؟😜 و چشم های خسته اش را بمن می دوزد.☺️ *    نزدیک ظهراست. گوشه ی چادرم را با یک دست بالا می گیرم و با دست دیگرساکم 🛍را بر می دارم. زهرا خانوم صورتم را می بوسد. – خوشحال می شدیم بمونی همین جا. اما خُب قابل ندونستی دیگه.😅 – نه این حرف ها چیه؟ دیشب هم کلی شرمنده تون شدم. فاطمه دستم را محکم می فشارد. – ریحانه جون؛ رسیدی حتماً زنگ بزن.☎️ علی اصغر هم با چشم های معصومش می گوید: خدافس آله.👶 خم می شوم و صورت لطیفش را می بوسم. – اودافظ عزیزِ خاله.😘 خداحافظی می کنم. حیاط را پشت سر می گذارم و وارد خیابان می شوم.🔷 تو جلوی در ایستاده ای. کنارت که می ایستم همان طور که به ساکم نگاه می کنی می گویی: خوش اومدید… . قرار بود تو مرا برسانی خانه ی عمه جانم. اما کسی که پشت فرمان نشسته، پدرت است. یک لحظه از ❤️ این جمله می گذرد. “ …”😢 و فقط این کلمات به زبانم می آید: .👋..... ....🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانـ_مــدافــــــع_عــــشقــ💟 #قسمتـــــ_سیـــزدهــم۱۳👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️🍃🔻 ۱۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چند روزی خانه ی 💒عمه جان ماندگار شدم. در این مدت فقط تلفنی با فاطمه سادات در ارتباط بودم.☎ عمه جان، بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلـی دوستش داشتم. تنها در خانه ای بزرگ و مجلل زندگی می کرد.😍 مادرم بالاخره بعد از پنج روز تماس گرفت. صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم را کر می کند🔕📢. بشقاب میوه ام را روی مبل می گذارم و تلفن را بر می دارم. – بله؟ … مامانی تویی؟☺ شما کجایید؟ خوش می گذره بدون من؟ … چرا گریه می کنی؟… نمی فهمم چی می گید…😳 صدای مادرم در گوشم می پیچد. “بابا بزرگ، مُرد.” 😱تمام تنم سرد می شود. اشک، چشم هایم را می سوزاند. “بابایی!” یاد کودکی و بازی های دسته جمعی و شلوغ کاری، در خانه ی با صفایش می افتم. چقدر زود دیر شد!😭 ***    حالت تهوع دارم. مانتوی مشکی ام را گوشه ای از اتاق پرت می کنم🙍 و خودم را روی تخت می اندازم. “دو ماهه که رفته ای بابا بزرگ. هنوز رفتنت رو باور ندارم. همه چیز تقریباً بعد از چهلمت روال عادی گرفت. اما من هنوز…”😢 رابطه ام هر روز با فاطمه بیشتر شده و بارها خودِ او مرا دلداری داده. با انگشت طرح گل پتویم را روی دیوار می کشم و بغض می کنم.💔 چند تقه به در می خورد. – ریحانه جون! – بله مامان؟ بیاید تو. مادرم با یک سینی وارد می شود. یک فنجان شکلات داغ☕ و چند تکه کیک در پیش دستی چیده. 🍰روی تخت می نشنید و نگاهم می کند. – امروز عکاسی چطور بود؟ یک برش بزرگ از کیک را در دهانم می چپانم و شانه بالا می اندازم. یعنی بد نبود. دستش را دراز می کند و دسته ای از موهای لخت و مشکی ام را از روی صورتم کنار می زند. با تعجب نگاهش می کنم.😧😧 – چقدر یهویی احساساتی شدی مامان! – اوهوم. دقت نکرده بودم که چقدر خانوم شدی. چقدر بزرگ شدی! – وااااا! حتماً یه چیزی شده؟ بگید دیگه.🙈 – پاشو خودتو جمع  و جور کن. خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو. این را می گوید و پشت بندش می خندد. تکه ای از کیک به گلویم می پرد. به سرفه می افتم و بین سرفه هایم می گویم: چی؟ چی منتظره؟ – خُب حالا خفه نشو هنوز که چیزی نشده.🙊 – مامان مریم ترو خداا… من که بهتون گفتم فعلاً قصد ازدواج ندارم. – بی خود می کنی. پسره خیلی هم پسر خوبیه.😇 – مگه یه عمر باهاش زندگی کردید که اینقدر مطمئن می گید پسر خوبیه؟ – زبون درازی  نکن دختر. – خُب حالا کی هست این پسر خوب؟ – بهت بگم باورت نمیشه. داداش دوستت فاطمه. با ناباوری نگاهش می کنم. “یعنی درست شنیدم؟” گیج بودم. فقط می دانستم که منتظرت می مانم.❤ ....🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانـــ_مدافــع_عشق❤️🍃🔻 #قسمتــــــــ_چهاردهم۱۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💞 ۱۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  خیره به آینه 🖱قدی اتاقم لبخندی ازرضایت می زنم.😊 روسری سورمه ای رنگم را مدل لبنانی می بندم و چادرم را روی سرم مرتب می کنم.👌 تا صدای اِف اِف بلند می شود، قلب من می ایستد.😳 سمت پنجره می دوم. خم می شوم و توی کوچه را نگاه می کنم. زهرا خانوم، جعبه شیرینی را دست حاج حسین می دهد. دختری قد بلند کنارشان ایستاده، حتماً زینب است. فاطمه مدام ورجه وورجه می کند. با خودم می گویم: “اونم حتماً داره ذوق مرگ می شه.”😁 😍 . از پشت صندوق عقب ماشینتان، یک دسته گل بزرگ پر از رُزهای صورتی و قرمز بیرون می آوری. چقدر خوش تیپ شده ای!😍 قلبم💗چنان درسینه می کوبد که اگر هر لحظه دهانم را باز کنم، طرف مقابل می تواند آن را در حلقم به وضوح ببیند. بعد از آنکه کمی بزرگ ترها با هم حرف می زنند، زهرا خانوم اجازه می گیرد تا من و تو با هم صحبتی داشته باشیم. به اتاق من می رویم و در را باز می گذارم. سرت پایین است و با گل های قالی ور می روی.👌 یک ربع است⌚️ که همین جور ساکت و سر به زیر نشسته ای. دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم. بالاخره بعد از مکثی طولانی می پرسی: من شروع کنم یا شما؟☺️ – 😅اول شما بفرمایید. صدایت را صاف می کنی و آهسته می گویی: راستش… خیلی با خودم فکر کردم که اومدن من به اینجا درسته یا نه؟🤔 ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته. خُب. من بخاطر اونی که شما فکر می کنید اینجا نیومدم. بهت زده نگاهت می کنم.😳 – ؟ مِن و مِن می کنی و می گویی: من مدت هاست تصمیم دارم برم . برای . پدرم مخالفت می کنه. به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم. خُب…حرفش اینه که… با استرس بین حرفت می پرم: حرفشون چیه؟🤔 – این که ازدواج کنم، بعد برم. یعنی فکر می کنه اگر ازدواج کنم پابند می شم و دیگه نمی رم…😏 خودش رفته اما نمی دونم چرا درکم نمی کنه! جسارته این حرف، اما…من می خوام کمکم کنید. حس می کردم رفتار شما با من یه طور خاصه.😊 اگر اینقدر زود اقدام کردم… برای این بود که می خواستم زودتر برم. گیج و گنگ، فقط نگاهت می کنم.😢 – ببخشید. نمی فهمم! – اگر قبول کنید… می خواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده بشه… البته موقت. این جوری اسم من توی شناسنامه ی شما نمیره. این طوری اسما، عرفاً و شرعاً همه، ما رو زن و شوهر می دونن. اما من می رم جنگ و … شما می تونید بعد از من ازدواج کنید. چون نه اسمی رفته… نه چیز خاصی…😳😭 کسی هم بپرسه؛ می شه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده. یه چیز مثل ازدواج صوری.💔    باورم نمی شود این همان علی اکبراست! دهانم خشک شده و تنها با ترس می کنم. ترس از این که چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله داری.😳 – شاید فکر کنید می خوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم. اما نه. من فقط کمک می خوام. گونه هایم داغ می شوند.😔 با پشت دست، قطرات اشکم را پاک می کنم. – یک ماهه که درگیر این مسئله ام، که اگر به شما بگم چی می شه؟😭 در دلم جوابت را می دهم که : “چیزی نشد… تنها قلبــــ❤️ من شکست!”😭 اما چقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی، برایم شیرین است!👌 تو می خواهی از قفس بپری🕊. پدرت بالت را بسته و من شرط رهایی تو هستم. ذهنم آنقدر درگیر می شود که چیزی جز سکوت در پاسخت نمی گویم. – چیزی نمی گید؟ حق دارید هر چی می خواید بگید. ازدواج کردن بد نیست. فقط نمی خوام اگر نصیبم شد، زن و بچه ام تنها بمونن.👍 درسته خدا بالا سرشونه، اما خیلـی سخته… خیلی. من که قصد موندن ندارم. چرا چند نفرم اسیرخودم کنم؟😔 نمی دانم چرا می پرانم: اگر شدید، چی؟ جمله ام مثل سرعت گیر، هیجانت را خفه می کند. شوکه نگاهم می کنی.😳 این اولین بار است که مستقیم چشم هایم را نگاه می کنی و من تا عمق جانم می سوزم. سریع به خودت می آیی و نگاهت را می گردانی. جواب می دهی: کسی که ، دوباره عاشق نمی شه!👌 ” می دانم که .🕊 اما..چه می شود من درسینه ات باشد و بعد بپری؟” گویـی حرف دلم را از سکوتم می خوانی. – من اگر کمک خواستم، واقعاً کمک می خوام. نه یه مانع ازجنس . بی اختیار لبخند می زنم. نمی توانم این فرصت را از دست بدهم. شاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید:” دختر! تو چقدر احمقی!” اما… اما من فقط این را درک می کنم که قرار است مال من باشـی.😅 شاید کوتاه… شاید هم بلند. من این فرصت را، یا نه، بهتر است بگویم . حتی صوری. ....🎋 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانـ_مـدافــع_عشقــ💞 #قسمتــــــ_پانزدهــم۱۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  خیره به آ
💞 ۱۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔮چاقوی بزرگی🔪 که دسته اش رُبان صورتی🎀 رنگی گره خورده بود، دستت می دهند و تأکید می کنند که باید کیک🎂 را با هم ببریم. لبخند می زنی😊 و نگاهم می کنی. عمق آنقدر سرد است که تمام وجودم یخ می زند. .👌 – دی_خانوم؟☺️ و چاقو را سمتم می گیری. در دلم تکرار می کنم “ ! خانومِ تو!”😢 دو دلم که دستم را جلو بیاورم. می دانم که در وجود تو هم آشوب است. تفاوت من با تو و . نگاهت روی دستم سُر می خورد. – چاقو 🔪دست شما باشه یا من؟ فقط می کنم. دسته ی چاقو را در دستم می گذاری و دست لرزان خودت را روی مشت گره خورده ی من💞… دست هر دویمان یخ زده. با ناباوری نگاهت می کنم.😳 ! با شمارش مهمانان، لبه ی تیز چاقو را در کیک فرو می بریم و همه می فرستند.💐 زیرلب می گویی: یکی دیگه. و به سرعت برش دوم را می زنی، اما چاقو هنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیر می کند😳. با اشاره ی زهرا خانوم، لایه ی روی کیک را کنار می زنی و جعبه ی شیشه ای🎁 کوچکی را بیرون می کشی. درست مثل داستان ها. مادرم ذوق زده به من چشمکی می زند. کاش می دانست دختر کوچکش وارد چه بازی شده است! درِ جعبه را باز می کنی و 💍 را بیرون می آوری. نگاه سردت می چرخد روی صورت خواهرت زینب. او هم زیر لب تقلب می رساند: !☺️ اما تو بی هیچ عکس العملی فقط نگاهش می کنی. اکراه داری و من این را به خوبی احساس می کنم. زهرا خانوم لب می گزد و برای حفظ آبرو می گوید: علی جان! مادر! یه بفرست و 💍رو دست کن. من باز زیر لب تکرار می کنم.”عروست!عروس علی اکبر!” صدای زمزمه صلواتت را می شنوم. رو می گردانی با یک لبخند نمایشی، نگاهم می کنی😊. دستم را می گیری و انگشتر 💍را در دست چپم می اندازی. بعد دوباره یک دسته جمعی دیگر فرستاده می شود.👌 فاطمه، هیجان زده اشاره می کند: دستش رو نگه دار تو دستت تا عکس بگیرم.📸 می خندی و طوری که طبیعی جلوه کند، دستت را کنار دستم می گذاری.💞 – فکر کنم این جوری عکس قشنگ تر بشه!👍 فاطمه اخم می کند: اِاِاِ داداش! بگیر دست ریحانو…😁 – تو عکست رو بگیر، بگو چشم! این جوری توی کادر جلوه اش بیشتره. – واااا! خُب آخه…😢 دستت را به سرعت دوباره می گیرم و وسط حرف فاطمه می پرم. – خوب شد؟😜 چشمکی می زند: آفرین به شما زن داداش!😉 نگاهت می کنم. چهره ات درهم رفته. خوب می دانم که نمی خواستـی مدت طولانی دستم را بگیری. هر دو می دانیم که همه ی حرکاتمان و از واقعیت به دور است، اما من تنها یک چیز را مرور می کنم، آن هم این که تو قراراست سه ماه . این که نود روز فرصت دارم تا ❤️_تو را مالک شوم، نود روز فرصت دارم که تو را عاشق خودم کنم،این که خودم را در جا کنم. باید هر لحظه تو باشی و تو. فاطمه سادات عکس را که می گیرد با شیطنت می گوید:😅 یه کم ! و من که منتظر فرصتم، سریع می شوم. . نگاهت می کنم. چشم هایت را می بندی و نفست را با صدا بیرون می دهی. در دلم می خندم😃 به خاطر نقشه هایی که برایت کشیده ام☺️. برای تو که نه، برای ❤️ـــ. در گوشت آرام می گویم: ! یک بار دیگر را بیرون می دهی، . این را با تمام وجود احساس می کنم، اما باید ادامه دهم. دوباره می گویم: اخم نکن، 😏جذاب می شی نفس! این را که می گویم یک دفعه از جا بلند می شوی.عرق پیشانی ات را پاک می کنی و به فاطمه می گویی: نمی خوای ازعروس عکس تکی بندازی؟😒 از من دور می شوی و کنار پدرم می روی. فرار کردی، درست مثل روز اول.😢 اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای و برای پشیمانی دیر است.😏   …🌴🌴 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#ࢪمــــانــــ_مــدافــ؏_عشقــــ💞 #قسمٺــــ_هفــــــدم۱۷🔻🔻 ـــــــــــــــ♡💖♡ـــــــــــــــ 🎋خم م
❤️🍃 ۱۸🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔳 یک لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش می شود.😳 تمام نگاه ها سمت ما می چرخد و تو برمی گردی و . نگاهت سراسر سؤال است که: “چرا این کار رو کردی!؟😡 .” 👈دوستانت نزدیک می آیند و کم کم، پچ پچ بین طلاب راه می افتد. هنوز بازویت را محکم گرفته ام. نگاهت می لرزد… ؟ 😢 نمی دانم. فقط یک لحظه سرت را پایین می اندازی. دیگر کار از کار گذشته است. چیزی را دیده اند که نباید می دیدند. لب هایت و پشت بندش صدایت می لرزد. – چیزی نیست. .😍 لبخند پیروزی روی لب هایم می نشیند. موفق شدم.😁 همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود، جلو می پرد: چی داداش؟ کِی زن گرفتی که ما بی خبریم؟😏 کلافه سعی می کنی عادی به نظر بیایی و می گویی: بعداً می دم. یکی می پراند: اگه زنته، چرا در می ری!؟😄 عصبی دنبال صدا می گردی و جواب می دهی: چون حوزه . نمی تونم بچسبم به خانومم که!😒 این را می گویی و مُچ دستم را محکم در دستت می گیری و به دنبال خودت می کشی.💓 جمعیت را شکافی می دهی و تقریباً به حالت دو از حوزه دور می شوی و من هم به دنبالت…❣ 😳نگاه های سنگین را خیره به خودمان، احساس می کنم. به یک کوچه می رسیم، می ایستی و مرا داخل آن هُل می دهی و سمتم می آیی. خشم از نگاهت می بارد.😠 می ترسم و چند قدم به عقب بر می دارم.😟 – خوب شد؟ راحت شدی؟ ممنون ازدسته گلت.💐 البته این نه!(به دسته گلم اشاره می کنی) اون دسته گلی رو میگم که به آب دادی. – مگه چی کار کردم؟😢 – هیچی!…دنبالم نیا. تا هوا تاریک نشده، بروخونه. به تمسخرمی خندم.☺️ – هه. مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟😜 جا می خوری. توقع این جواب را نداشتی. – نه مهم نیست. هیچ وقت هم مهم نمیشه، هیچ وقت.😏 و به سرعت می دوی و از کوچه خارج می شوی. دارم😍 و تمام غرورم را خرج این می کنم. چون این احساس فرق دارد. بندی است که هر چه در آن بیشتر گره می خورم، آزاد تر می شوم.👌 فقط نگرانم. نکند دیر شود. هشتاد و پنج روز بیشتر، فرصت برایم نمانده.😢   …🌼🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــع_عشــق❤️🍃 #قسمتــــــ_هجــــــدهــم۱۸🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔺🌼🔺 💓 ۱۹ ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ 🌸👈موهایم رامی بافم و با یک پاپیون صورتی🎀، پشت سرم می بندم. زهرا خانوم صدایم می کند.☺️ – دخترم! بیا غذاتونو کشیدم، ببر بالا با علی توی اتاق بخور.🍲🍝 در آیینه برای بار آخر به خودم نگاه می کنم. آرایش ملایم و یک پیراهن صورتی رنگ با گل های ریز سفید. چشم هایم برق می زند و لبخند موذیانه ای روی لب هایم نقش می بندد.😊 به آشپزخانه می دوم. سینی غذا را برمی دارم و با احتیاط از پله ها بالا می روم. دو هفته از می گذرد. کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم. خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون می آورم و می گذارم داخل سینی. آهسته قدم برمی دارم به سمت پشت اتاقت. چند تقه به در می زنم🚪. صدایت می آید.😌 – ! در را باز می کنم و با لبخند وارد می شوم.☺️ با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو، برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات.😢 – بفرمایید غذا آوردم.😃 – همون پایین می موندی. میومدم سرسفره می خوردیم؛ کنار خانواده.😏 – مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.😒 دستت را روی ردیفی از کتاب های تفسیر قرآن می کشی و سکوت می کنی.📚 سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم. خودم هم تکیه می دهم به تخت و دامنم را دورم پهن می کنم. هنوز نگاهت به قفسه هاست.🤔 – خوری؟😢 – این چه لباسیه پوشیدی!؟😏 – چی پوشیدم مگه؟😢 باز هم سکوت می کنی. سر به زیر، سمتم می آیی و مقابلم می نشینی. یک لحظه سرت را بلند می کنی و خیره می شوی به چشم هایم. 💞. – ! این کارا چیه می کنی!؟😔 بالاخره اسمم را گفتی، آن هم بعد از چهارده روز.☺️ – چی کار کردم؟🤔 – داری می زنی زیر همه چی😔. – زیرِ چی؟ تو می تونی بری.☺️ – آره. می گی می تونی بری ولی کارات… می خوای نگهم داری، مثل پدرم.😢 – چه کاری آخه؟😳 – همین هایی که انجام می دی. من دنبال کارامم که برم. چرا سعی می کنی نگهم داری؟😭 هر دو می دونیم من و تو درسته محرمیم، اما نباید پیوند بینمون بشه. – چرا نشه!؟😒 .😠 – دارم سعی می کنم آروم بهت بفهمونم که کارهات غلطه ریحانه. من برات نمی مونم.😫 جمله ی آخرت در وجودم 💔. “ مونی.”😳    می آیی بلند شوی تا بروی که مچ دستت را می گیرم و سمت خودم می کشم. با بغض اسمت را می گویم که تعادلت را از دست می دهی و قبل از این که روی من بیافتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری.😜 – این چه کاریه آخه!😳🤔 😒دستت را از دستم بیرون می کشی و با عصبانیت از اتاق بیرون می روی. می دانم مقاومتت سر ترسی است که از داری. از جایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم. قند در دلم آب می شود، این که شب درخانه تان می مانم.😊👌 ــــــــــــــــــ❤️♡❤️ـــــــــــــــــــ ....💐 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🌼🔺 #رمان_مــدافــع_عشــق💓 #قسمتــــ_نوزدهــــم۱۹ ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ 🌸👈موهایم ر
💞 ۲۰🔻 🔆همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موهایم را باز می کنم. احساس می کنم کسی پشت سرم می آید. سر می گردانم. تویی!😢 زهرا خانوم جلوی درِ اتاق تو ایستاده. ما را که می بیند لبخند می زند.☺️ – یه مسواک زدن اینقدر طول داره!؟ جا انداختم توی اتاق، برید راحت بخوابید.😊 این را می گوید و بدون این که منتظر جواب بماند، از کنارمان رد می شود و از پله ها پایین می رود. کنم. شوکه به مادرت خیره شده ای. حتی خودم هم توقع این یکی را نداشتم. را با تندی بیرون می دهی و به اتاق می روی. من هم پشت سرت وارد اتاق می شوم. به رختخواب ها نگاه می کنی و می گویی: بخواب!😐 – مگه شما نمی خوابی؟☹️ – من؟!…تو بخواب.😐 و روی پتوهای تا شده می نشینم. بعد از مکث چند دقیقه ای، آهسته پنجره اتاقت را باز می کنی و به لبه چوبی اش تکیه می دهی. سر جایم دراز می کشم و پتو را تا زیر چانه ام بالا می کشم. چشم هایم روی دست ها و چهره ات که ماه نیمی از آن را روشن کرده می لرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب می شود.😊    چشم هایم را باز می کنم. چند باری پلک می زنم و سعی می کنم به یاد بیاورم که کجا هستم. نگاهم می چرخد و دیوارها را رد می کند که به تو می رسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی.😕 – خوابی؟ چرا اونجا!؟ چرا نشسته!؟ آرام از جایم بلند می شوم. بی اراده به دامنم چنگ می زنم. شاید این تصور را دارم که اگر این کار را کنم سر و صدا نمی شود. با پنجه ی پا نزدیکت می شوم. چشمهایت را بسته ای. آنقدر آرامی که لبخند می زنم. ☺️خم می شوم و پتویت را از روی زمین برمی دارم و با احتیاط رویت می اندازم. تکانی می خوری و دوباره آرام نفس می کشی.😊 سمت صورتت خم می شوم. در دلم اضطراب می افتد و دست هایم شروع می کند به لرزیدن. نفسم به موهایت می خورد و چند تار را به وضوح تکان می دهد. کمی نزدیک تر می شوم و آب دهانم را بزور قورت می دهم. فقط چند سانت مانده. فکر ، ❤️ را به جنون می کشد. نگاهم خیره به چشم هایت می ماند. ازترس… ترس اینکه نکند بیدار شوی. صدایی در دلم نهیب می زند. “ازچی می ترسی؟ بذار بیدار شه. .” تو ماه بودی و بوسیدنت… نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلندقد می کرد...😍 ــــــــــــ ♡♥♡ــــــــــــ ...🌹🌸 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانــ_مدافع_عشق💞 #قسمت_بیستم۲۰🔻 🔆همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موها
💞 ۲۱👇 ♡ـــــــــــــــــــ♥ـــــــــــــــــــ♡ به شماره می افتد.💗 فقط کمی دیگر مانده که ب😘. تکانی می خوری و چشم هایت را باز می کنی. به یک باره می ریزد. بُهت زده به صورتم خیره می شوی😳 وسریع ازجایت بلند می شوی. – چی کار می کردی!؟🤔😳 مِن مِن می کنم. – من….دا…داش…داشتم…چ…😰 می پری بین نفس های به شماره افتاده ام. – می خواستم برم پایین بخوابم، گفتم مامان شک می کنه. تو آخه چرا!… نمی فهمم ریحانه این چه کاریه!؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟☹️ از ترس تمام تنم می لرزد. دهانم قفل شده.😣 – آخه چرا!… !؟ بغض به گلویم می دود و بی اراده یک قطره اشک، گونه ام را تر می کند.😭 – چون… !💝 بغضم می ترکد و مثل ابر بهاری شروع می کنم به گریه کردن. خدایا من چِم شده؟ چرا اینقدر ضعیف شدم؟ یکدفعه مُچ دستم را می گیری و فشار می دهی.😭😞 – گریه نکن. توجهی نمی کنم. بیشتر فشار می دهی. – گفتم گریه نکن. اعصابم بهم می ریزه.😠 یک لحظه نگاهت می کنم. – برات مهمه؟… !؟😫 – درسته که دوستت ندارم… ولی آدمم. دل دارم. طاقت ندارم… حالا بس کن.🙃 زیر لب تکرار می کنم. – دوستم نداری…؟😞😟 و هجوم اشک ها هر لحظه بیشتر می شود. – می شه بس کنی؟… صدات میره پایین. دستم را از دستت بیرون می کشم.😭 – مهم نیست. بذار بشنون. پشتم را به تو می کنم و روی تختت می نشینم. دست بردار نیستم. حالا می بینی! می خواهی جانم را بگیری هم، مهم نیست تا تهش هستم.☹️ می آیی سمتم که چند تقه به در می خورد. – چه خبره!؟..علی! ریحان! چی شده؟ نگرانی را می شد از صدای فاطمه فهمید. هول می کنی، پشت در می روی و آرام می گویی. – چیزی نیست… یکم ریحان سردرد داره.😣😨 – می خواید بیام تو؟ – نه. تو برو بخواب. من مراقبشم.😊 پوزخند می زنم و می گویم: آره. مراقبمی. چپ چپ نگاهم می کنی. فاطمه دوباره می گوید: باشه مزاحم نمیشم. فقط نگران شدم چون حس کردم ریحانه داره گریه می کنه😐… اگرچیزی شد حتماً صدام کن. – باشه! ! چند لحظه می گذرد و صدای بسته شدن درِ اتاق فاطمه شنیده می شود.🚪 با کلافگی موهایت را چنگ می زنی. همانجا روی زمین می نشینی و به در تکیه می دهی.😕 چادرم را سر می کنم. به سرعت از پله ها پایین می دوم و مادرت را صدا می کنم. – مامان زهرااا!… مامان زهرااا! آقاعلی اکبر کجاست!؟😰 زهرا خانوم از آشپزخانه جواب می دهد: اولاً سلام صبحت بخیر. دوماً همین الآن رفت حیاط موتورش رو برداره. 🏍می خواد بره حوزه. به آشپزخانه سرک می کشم. گردنم را کج می کنم و با لحن لوس می گویم: آخ ببخشید نکردم. 🤗حالا اجازه مرخصی هست؟😊 – کجا؟ بیا صبحونه  بخور. – نه دیگه کلاس دارم باید برم. – خُب پس به علی بگو برسونتت. – چشم مامان. فعلاً خدا حافظ. و در دلم می خندم. اتفاقاً نقشه ی بعدیم همین است. به حیاط می دوم. فاطمه درحال شانه زدن موهایش است. مرا که می بیند می گوید: اِاِاِ کجا این وقت صبح!؟🤗🙂 – کلاس دارم. – خُب صبر کن باهم بریم. – نه دیگه می رسونن منو. و لبخند پر رنگی می زنم. – آهان. توی راه خوش بگذره.😂 فاطمه این را می گوید و چشمک می زند.😉 جلوی در می روم و به چپ و راست نگاه می کنم. میبینمت که داری موتورت را تا سر کوچه کنارت می کشی. لبخند می زنم و دنبالت می آیم…😅   …🌷🌷 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشقــ💞 #قسمتــ_بیستویکم۲۱👇 ♡ـــــــــــــــــــ♥ـــــــــــــــــــ♡ #نفسهایم
💞 ۲۲👇 ❤️🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈همان طورکه با قدم های بلند می آیم، زیر لب ریز می خندم.😁 می ایستی و سوار موتور می شوی🏍. هنوز متوجه حضور من نشده ای. من هم بی معطلی و با سرعت روی ترک موتورت می پرم و دست هایم را روی شانه هایت می گذارم. شوکه می شوی و به جلو می پری.😜 سرت را بر می گردانی و به من نگاه می کنی. سرم را کج می کنم و لبخند بزرگی تحویلت می دهم.😍 – ! چرا نمی ری؟😍😊 – چی؟ با تو؟ کجا برم!؟😳 – اول خانومت رو برسون کلاس بعد خودت هم برو حوزه.☺️ – برسونمت!؟😢 – آره. چی می شه خوب؟ تنها برم؟😒 – لطفاً پیاده شو. قبلشم بگو بازی بعدیت چیه؟😞😏 – چرا پیاده شم؟ یعنی …☹️ – آره تنها برو. این موقع صبح مگه کلاس داری؟😠 – بله. پوزخندی می زنی.😏 – کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشی؟😕 عصبی  پیاده می شوم.😭 – نه! تصمیمم چیز دیگه ست علی اکبر! این را می گویم و به حالت دو، ازت دور می شوم.😔 خیابان هنوز خلوت است و من پایین را گرفته ام و می دوم. نفس هایم به شماره می افتد. نمی خواهم پشت سرم را نگاه کنم. گر چه می دانم دنبالم نمی آیی.😫 به یک کوچه باریک می رسم. وارد کوچه می شوم. به دیوار تکیه می دهم و ازعمق دل قطرات اشکم را رها می کنم😭. دست هایم را روی صورتم می گذارم. صدای هق هقم در کوچه می پیچد. چند دقیقه ای به همان حال می گذرد که صدای منو خطاب می کند:😰 – خانومی! چی شده؟ نبینم اشکاتو.😱 دستم را از روی صورتم برمی دارم. پلک هایم را از اشک پاک و به سمت صدا نگاه می کنم. پسرغریبه ای است با قد بلند و هیکلی درشت. با تیپ اسپرت که دست هایش را در جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم می کند. جای زخمی عمیق هم روی صورتش هست.😱😰 – این وقت صبح؟ تنها!؟… قضیه چیه؟ ها!😭😰 و بعد چشمک می زند.😉 گنگ نگاهش می کنم. هنوز سرم سنگین است. چند قدم نزدیکم می آید.😣 – خیلی بهت نمی خوره که چادری باشی!😟 این را می گوید و به سرم اشاره می کند. دستم را بی اراده بالا می برم. روسری ام عقب رفته و موهایم پیدا است. به سرعت روسری را جلو می کشم. برمی گردم از کوچه بیرون بروم که از پشت، کیفم را می گیرد و می کشد. ترس به جانم می افتد.😱😰 – .😡 – ولت کنم که کجا بری، خوشگله؟😐😰 سعی می کنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم💗 درسینه می کوبد. کیفم را می کشم اما او محکم نگهش می دارد.😭    …🌾🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــانــ_مــدافع_عشــق💞 #قسمتــــ_بیستودوم۲۲👇 #هــــــــوالعشــــــــق❤️🍃 ـــــــــــــــــــــــ
❤️ ۲۳ 💞 👈نفس هایم هر لحظه از ترس تندتر می شود.😰 دسته کیفم را می گیرم و محکم تر نگهش می دارم که او دست می اندازد به چادرم و مرا سمت خودش می کشد. کش چادرم پاره می شود و چادر از سرم به روی شانه هایم لیز می خورد. از ترس زبانم بنده می آید و تنم به رعشه می افتد. نگاهش می کنم. لبخند کثیفش حالم را بهم می زند. پاهایم سست می شود و توان فرار ندارم. یک دستش را در جیبش می کند.😭 – 👜کیفت رو بده به عمو.😖 و در ادامه جمله اش، چاقوی🔪 کوچکی از جیبش بیرون می آورد و با فاصله به سمتم می گیرد. دیگر تلاش بی فایده است. دسته کیفم را ول می کنم. با تمام توان، قصد دویدن می کنم که دستم به لبه ی چاقو گیر می کند و عمیق می برد. بی توجه به زخمم، با دست سالمم چادرم را روی سرم می کشم. نگهش می دارم و می دوم.😭 می دانم تعقیبم نمی کند چون به خواسته اش رسیده. همان طور که با قدم های بلند و سریع از کوچه دور می شوم به دستم نگاه می کنم که تقریباً تمام ساق تا مچم، عمیق بریده شده. تازه احساس درد می کنم. بعد از پنج دقیقه دویدن، پاهایم رو به سستی می رود. قلبم❤️ طوری می کوبد که هر لحظه احساس می کنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه می کنم. رد خون طوریست که گویی سر بریده ی گاو را به دنبال می کشی!😢 با دیدن خون و فکر به دستم ضعف غالبم می شود و قدم هایم کندتر می شود. دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه می دهم و خودم را به زور جلو می کشم. از بدشانسیم پرنده پر نمی زند. هیچ کس نیست تا کمکم کند. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یک لحظه چهره ی تو به ذهنم می دود.😏 ” اگر تو منو رسونده بودی …الآن من…”😡 با حرص دندان هایم را روی هم فشار می دهم. حس می کنم از تو بدم می آید. یعنی ممکن است!؟☹️🤔 به کوچه تان می رسم. چشم هایم تار می شود. زانوهایم خم می شود. به زور خودم را نگه می دارم. چشم هایم را ریز می کنم.😥 از دور می بینمت که مقابل درب خانه تان با موتور ایستاده ای.🏍 یعنی هنوز نرفتی! می خواهم صدایت کنم اما نفسم در گلو حبس می شود. خفگی به سینه ام چنگ می زند و با دو زانو روی زمین میفتم. می بینم که نگاهت سمت من می چرخد و یک دفعه صدای فریاد “ !” تو را می شنوم.😱 🏃سمتم می دوی و من با چشم صدایت می کنم. به من می رسی و خودت را روی زمین می اندازی. گوش هایم درست نمی شنوند. کلماتت را گنگ و نیمه می شنوم.😭😔 – !…ر…ریحانه…یا حسین…مامااااان…مااامااان…بیاااا..زنم…ز..زنمممم…😱  😐چشم هایم را روی صورتت حرکت می دهم. داری می کنی! حالی برای گفتن دیوان شعر نیست. یک مصرع و خلاصه؛ تو را دوست دارمت.🌸🍃 …🌼🌼 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــــان_مــدافــع_عشــق❤️ #قسمتــ_بیستودوم۲۳ #هــــــــوالعشــــق💞 👈نفس هایم هر لحظه از ترس
💞 قسمتــ_بیستوچهارم۲۴ ❤️ 🎋 دستی که سالم است را سمت صورتت می آورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم. هایت! چند بار پلک می زنم. صدایت گنگ و گنگ تر می شود. – ریحان! ریحا… ری… و دیگر چیزی نمی بینم جز سیاهی.😔  🌼چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده می شود. چشم هایم را نیمه باز می کنم و می بندم. حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم می دهد🍃. دوباره چشم هایم را نیمه باز می کنم. نور اذیتم می کند. صورتم را سمت راست می گیرم. نجوایی را می شنوم: – ! صدامو می شنوی؟ تصویر تار مقابل چشمانم واضح می شود. مادرم خم می شود و پیشانی ام را می بوسد.😘 👈– ریحانه! مادر! پس چیز نرم، همان دستان مادرم است. فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم می کند. پایین پایم هم علی اصغر نگاه معصومانه اش را به من دوخته. از بوی بیمارستان بدم می آید. نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتد و باز چشم هایم را با بی حالی می بندم.😔    زبری به کف دستم کشیده می شود. چشم هایم را باز می کنم. یک نگاه خیره و آشنا که از بالای سر مرا تماشا می کند. کف دست سالمم را روی لب هایت گذاشته ای!خواب می بینم!؟😳چند بار پلک می زنم. نه! درست است. ! با چهره ای زرد رنگ و چشمانی گود افتاده. کف دستم را گاهی می بوسی و به ته ریشت می کشی. به اطراف نگاه می کنم. توی اتاق توام!☺️ “ !؟” صدایت می لرزد. – می دونی چند روز منتظر نگهم داشتی!؟ نا باورانه می کنم. – هیچ وقت خودمو نمی بخشم. یک قطره اشک مژه های بلندت را رها می کند.😢 – دنبال چی هستی؟ چی رو می خواستی ثابت کنی؟ اینکه ؟ آره! ریحان من … صدایت می پیچد و چشم هایم را باز می کنم. روی تخت بیمارستانم.😞 پس تمامش خواب بود! پوزخندی می زنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان می گیریم.😁 چند تقه به در می خورد و تو وارد می شوی. با همان چهره زرد رنگی که در خواب دیدم. آهسته سمتم می آیـی. صدایت می لرزد: به هوش اومدی؟ چیزی نمی گویم. بالای سرم می ایستی و نگاهم می کنی. درد را درعمق لمس می کنم. – چهار روز بیهوش بودی! خیلی ازت خون رفته بود. نزدیک بود که…😢 لب هایت می لرزد و ادامه نمی دهی. یک لیوان برمی داری و برایم آب میوه می ریزی. – کاش می دونستم کی این کار رو کرده…😔 با صدای گرفته در گلو جواب می دهم. – تو این کار رو کردی. نگاهت در نگاهم گره می خورد. لیوان را سمتم می گیری. را در چشم هایت می بینم.😳 – کاش می شد جبران کنم. – هنوز دیر نشده. . با خودم می گویم: “من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی… امتحان کن به دو صد زخم مرا، ”    .....🌸🌸🌸 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مــدافــع_عــشقــ💞 قسمتــ_بیستوچهارم۲۴ #هوالعشــــــق❤️ 🎋 دستی که سالم است را سمت صور
❤️ ۲۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸👈گرچه می دانم دیر است! گر چه با دیدنت احساس خشم می کنم. اما می دانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین 💞 است. دهانت را باز می کنی تا جوابم را بدهی، که زینب با همسرش وارد اتاق می شوند. سلام مختصری می کنی و با یک عذرخواهی کوتاه بیرون می روی. یعنی ممکن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد!؟    بیسکویتم را در چای فرو می برم تا نرم شود. 💐ده روز است از بیمارستان مرخص شده ام. بخیه های دستم تقریباً جوش خورده اند، اما دکتر مدام تأکید می کند که باید مراقب باشم. مادرم تلفن☎️ به دست از پذیرایی وارد هال می شود و با چشم و ابرو به من اشاره می کند. سرتکان می دهم که یعنی چی؟😳🤔 لب هایش را تکان می دهد که: ! دست سالمم را کج می کنم که یعنی چیکار کنم!؟ و پشت بندش با لب می گویم: پاشم برقصم؟😅 چپ چپ نگاهم می کند و با دستی که آزاد است اشاره می کند، خاک تو سرت!😁 بیسکویتم در چای می افتد و من در حالی که غرغر می کنم به آشپزخانه می روم تا یک فنجان دیگر برای خودم چای بریزم. مادرم هم خداحافظی می کند و پشت سرم وارد آشپزخانه می شود. – این همه زهرا خانوم دوستت داره. تو چرا یه ذره شعور نداری؟😠 – وااااا! خُب چی کار کنم؟ پاشم پشتک بزنم؟😟 – ادب نداری که!…زود چاییتو بخور حاضر شو. – کجا ان شاالله؟🤔😳 – بنده خدا گفت عروسم یه هفته ست توی خونه مونده. می آم دنبالتون بریم پارکی، جای مثل خودت سرد جواب می دهم.😕 – . مادرم کمک می کند را سر کنم و از خانه خارج می شویم. زهرا خانوم روی صندلی شاگرد نشسته. در را باز می کند و تعارف می زند تا مادرم جلو بنشیند. راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر می کند و سوار می شود. “ .من.و.تو.کجا.بشینیم!؟”😳 مادرت می خندد.😃 – شرمنده عروس گلم! یه جوری شده که تو و علی مجبورید با موتورش بیایید. و اشاره می کند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شده. لبخندی می زنم و می گویم: – دشمنت شرمنده مامان. اتفاقاً از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد.😜    همان لحظه تو پوزخندی می زنی و جلوتر از من سمت موتور می روی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت می کند. پشت سرت راه میفتم. سکوت کرده ای حتی حالم را نمی پرسی. پس اشتباه فهمیده بودم. تو همان سنگدل قبلی هستی.☹️ فقط اگر هفته پیش اشک می ریختی به خاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف می کنم و می گویم: – دست منم بهتر شده.😝 – . “ .یخ!”  سوار موتور می شوی. حرصم می گیرد. کیفم را بینمان می گذارم و سوار می شوم. اما نه. دوباره کیف را روی دوشم می اندازم و از پشت دستانم را محکم دورت حلقه می کنم. حس می کنم چیزی در من تغییر کرده. شاید دیگر دوستت ندارم. 😔فقط می خواهم تلافی کنم. از آینه به صورتم نگاه می کنی. – حتماً باید این جوری بشینی؟ – مردا معمولاً بدشون نمیاد. اخم می کنی و راه میفتی.😠   👇👇👇👇
شـھیـــــــدانــــــہ
#ادامه_قسمت_بیستوپنجم👆🔻🔻 🎋پارک خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پر نمی زند. مادرم میوه پوست می ک
❤️ ۲۶ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با چهره ای درهم😔 پشتت را به من می کنی و می روی سمت نیمکتی که رویش نشسته بودی. در ساق دستم احساس درد می کنم. نکند بخیه ها بازشده اند؟😱 احساس سوزش می کنم و لب پایینم را جمع می کنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر می زنم: بی اعصاب!😡 فاطمه به سمتم می آید و درحالی که با نگرانی به دستم نگاه می کند می گوید: دیدی گفتم سوار نشیم!؟ علی اکبر خیلی غیرتیه! – خُب هیچ کس اینجا نبود! – آره نبود. اما دیدی که گفت اگه کسی میومد… – خُب حالا اگه… فعلاً که کسی نیومده بود. می خندد و می گوید: چقدر تو لجبازی… دستت چیزیش نشد؟😁 – نه یه کم می سوزه. فقط همین. – ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتی پاتو کشیدا گفتم الآن با مُخ می ری تو زمین…😇 با مشت آرام به کتفم می زند و ادامه می دهد: اما خوب جایی افتادیا! لبخند تلخی می زنم.😏 مادرم صدا می زند: دخترا بیاید غذا! علی آقا شما هم بیا مادر. این قدر کتاب📖 می خونی خسته نمی شی؟ 🔸فاطمه چادرم را می کشد و به سمت بقیه می رویم. تو هم پشت سرمان آهسته تر می آیی. نگاهم به سجاد می افتد. با خودم می گویم “کمی قلقلک غیرتت چطور است؟” چادرم را از دست فاطمه بیرون می کشم. کفش هایم را در می آورم و یکراست می روم کنار سجاد می نشینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره می خورد. سجاد از جایش ذره ای تکان نمی خورد. شاید چون مثل خواهر کوچکترش مرا می داند. رو به رویم می نشینی و فاطمه هم کنارت. مادرت غذا می کشد و همه مشغول می شویم. زیر چشمی👁 نگاهت می کنم که عصبی با برنج بازی می کنی. لبخند می زنم و ته دیگم را از توی بشقاب برمی دارم و می گذارم در ظرف سجاد.☺️ – شما بخورید اگر دوس دارید. – ممنون! نیازی نیست.🙏 – نه من خیلی دوس ندارم، حس کردم شما دوس دارید… و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود می کنم و لبخند می زند.☺️ – درسته. ممنون.🙏 زهرا خانوم می گوید: عزیز دلم! چقدر هوای برادر شوهرشو داره… دخترمونی دیگه. مثل خواهر برای بچه هامه. مادرم هم تعارف تکه پاره می کند که: عزیزی از خانواده خودتونه.☺️ نگاهت👀 می کنم. عصبی😖 قاشقت را در دست فشار می دهی. می دانم حرکتم را دوست نداشتی. هر چه باشد برادرت نامحرم است. آخر غذا یک لیوان دوغ می ریزم و می گذارم جلوی سجاد. یک دفعه دست ازغذا می کشی و تشکر می کنی. تضاد در رفتارت گیج کننده است. اگر دوستم نداری پس چرا این قدر حساسی!؟😳 فاطمه دست هایش را بهم می مالد و با خنده می گوید: هوووراااا!👏 امشب ریحان خونه ماست. خیره نگاهش می کنم: چرا؟❓ – واا خُب نمی خوای بعد از ده روز بیای خونه مون؟ شب بمون با هم فیلم ببینیم.📺 – آخه مزاحمم…😐 مادرت بین حرفم می پرد: نه عزیزم. اتفاقاً نیای دلخور می شم😔. آخر هفته ست. یه ذره هم پیش شوهرت بیشتر می مونی دیگه. درضمن امشب نه سجاد خونه ست و نه باباشون. راحت ترم هستی.  👇👇👇👇 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
ادامه 👆 #قسمت_بیستوششم۲۶ گیره سرم را باز می کنم و موهایم روی شانه ام می ریزد. مجبور شدم لباس از فاطم
❤️ و هفتم ۲۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰دیگر کافیست، هر چه داد و بیداد کردی کافیست. هر چه مرا شکستی💔 و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم کافیست. نمی دانم چه عکس العملی نشان می دهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی. دست هایم را مشت می کنم👊 و لب هایم را روی هم فشار می دهم. کلمات پشت هم از دهانت خارج می شود و من همه را مثل ضبط صوت📻 جمع می کنم تا چند برابرش را تحویلت دهم. لب هایم می لرزد و اشک به روی گونه هایم می لغزد.😭 – تو به خاطر تحریک احساسات من حاضری پا بذاری روی غیرتم؟ 🔹این جمله ات می شود شلیک آخر به منی که انبوهی از باروتم💥. سرم را بالا می گیرم و زل می زنم به چشمانت. دست سالمم را بالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت می گیرم.👈 – تو! تو غیرت داری؟ غیرت داشتی که الآن دست من این جوری نبود. آره… آره گیرم که من زدم زیر همه چیز. زدم زیر قول و حرفای طی شده… تو چی؟ تو هم به خاطر یه مشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگی؟😔 🔸چشم هایت😳 گرد و گردتر می شوند. من درحالی که از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه می دهم:😭 تو هنوز نفهمیدی، بخوای نخوای من زنتم، شرعاً و قانوناً😖. شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست. تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمی برنت چه برسه مرز برای جنگ. می فهمی؟ من زنتم… زنت. ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یه روزی میری، اما قرار نذاشتیم که همدیگه رو له کنیم، زیر پا بذاریم تا بالا بریم❗️ تو که پسر پیغمبری… آسید آسید از دهن رفیقات نمی افته. تو که شاگرد اول حوزه ای… ببینم حقی که از من به گردنته رو می دونی؟ اون دنیا می خوای بگی حرف زدیم؟ چه جالب‼️ 🔸چهره ات هر لحظه سرخ تر می شود. صدایت می لرزد و بین حرفم می پری. – بس کن! بسه!😡 – نه چرا؟ چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم. هر چی شد بازم مثل احمقا دوسِت داشتم. مگه نگفتی بگو؟ مگه عربده نکشیدی بگو، توضیح بده…⁉️ اینا همه اش توضیحه. اگر بعد از اتفاق دست من همه چیو می سپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که می گفت همه چی تمومه. حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی. ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم. بچه بازی کردم… نتونستی بیای دنبالم… نشد! اگر جلوشو نمی گرفتم الآن سینتو جلو نمی دادی و بهم تهمت نمی زدی. حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی… آره تو. اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت پارک و لباس الان منه؟ تو که درس دین خوندی نمی فهمی تهمت گناه کبیره ست❓ آره. باشه می گم حق با توست. باز می گویی: گفتم بس کن.😖 – نه. گوش کن. آره کارای پارک برای این بود که حرصت رو در بیارم، اما این جا… فکر کردم تویی. چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست. حالا چی؟ بازم حرف داری؟ بازم می خوای لهم کنی؟😐 دست باند پیچی شده ام را به سینه ات می کوبم.👊 – می دونی؟ می دونی تو خیلی بدی. خیلی. از خدا می خوام آرزوی اون جنگ و دفاع رو به دلت بذاره. 🔹دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی با دست زخمی ام به سینه ات می کوبم. – نه! من… من خیلی دیوونه ام. یه احمقم که هنوز میگم دوسِت دارم… آره لعنتی دوسِت دارم… اون دعامو پس می گیرم. برو… باید بری!👣 تقصیر خودم بود… خودم از اول قبول کردم.  احساس می کنم تنت درحال لرزیدن است. سرم را بالا می گیرم. گریه می کنی😭. شدیدتر از من. لب هایت را روی هم فشار می دهی و شانه هایت تکان می خورد. می خواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام می افتد.👀 – ببین چی کار کردی ریحان! بازویم را می گیری و به دنبال خودت می کشی. به دستم نگاه می کنم. خون از لا به لای باند روی فرش می ریزد. از هال که بیرون می رویم هر دویمان خشکمان می زند. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک می ریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده. – داداش تو چی کار کردی⁉️ ♦️پس تمام این مدت حرف هایمان شنونده های دیگری هم داشته! همه چیز فاش شد، اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد می شوی و به سمت طبقه بالا می دوی🏃. چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می آیی.🚶 چفیه را روی سرم می اندازی و گره می زنی شلوار را دستم می دهی. – پات کن.😳 به سختی خم می شوم و شلوار را می پوشم. سویی شرت را خودت تنم می کنی. از درد لب پایینم را گاز می گیرم. مادرت با گریه😭 می گوید: علی کارِت دارم. .... 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیست و هفتم ۲۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰دیگر کا
❤️ و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادرت با گریه😭 می گوید: علی کارِت دارم. – باشه برای بعد مادر… همه چیز رو خودم توضیح می دم. فعلاً باید ببرمش بیمارستان.🚑 اینها را همین طور که به هال می روی و چادرم را می آوری، می گویی. با نگرانی نگاهم می کنی.😐 – سرت کن تا موتور 🏍 رو بیرون می برم. فاطمه از همان بالا می گوید. – با ماشین🚗 ببر خُب. هوا… حرفش را نیمه قطع می کنی. – این جوری زودتر می رسیم.☄ به حیاط می دوی و من همان طور که به سختی کش چادرم را روی چفیه می کشم نگاهی به مادرت می کنم که گوشه ای ایستاده و تماشا می کند.😳 – ریحانه!… اینایی که با دعوا می گفتید راست بود؟ سرم را به نشانه تأسف تکان می دهم و با بغض به حیاط می روم.😔 * پرستار برای بار آخر دستم را چک می کند و می گوید: شانس آوردید. بخیه ها خیلی باز نشده بودن… نیم ساعت دیگه بعد از تموم شدن سرُم، می تونید برید.💉 پرستار این را می گوید و اتاق را ترک می کند.🚶♀ بالای سرم ایستاده ای و هنوز بغض داری. حس می کنم زیادی تند رفته ام. زیادی غیرت را به رُخت کشیده ام. هر چه هست، سبک شده ام. شاید به خاطر گریه😭 و مشت هایم بود. روی صندلی، کنار تخت می نشینی و دستت را روی دست سالمم می گذاری. با تعجب😳 نگاهت می کنم. آهسته می پرسی: چند روزه؟ چند روزه که… لرزش بیشتری به صدایت می دود. – چند روزه که زنمی⁉️  آرام جواب می دهم: بیست و هفت روز. لبخند تلخی می زنی.😏 – دیدی اشتباه گفتی. بیست و نه روزه.  بهت زده نگاهت می کنم. از من دقیق تر حساب روزها را داری! – ازمن دقیق تری❗️ نگاهت👀 را به دستم می دوزی. بغضت را فرو می بری. – فکرکنم مجبور شیم دستت رو سه باره بخیه بزنیم. فهمیدم که می خواهی از زیر حرف دَر بروی، اما من مصمم بودم برای این که بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده در خاطر تو بهتر مانده تا من.😐 – نگفتی چرا؟ چطور تو از من دقیق تری❓ فکر می کردم که حساب روزها برات مهم نیست. لبخند تلخی😏 می زنی و به چشمانم خیره می شوی.👀 – می دونستی که خیلی لجبازی؟ خانوم کله شق من❗️ این جمله ات همه ی تنم را سست می کند. “خانوم من‼️” ادامه می دهی: می خوای بدونی چرا؟ با چشمانم👀 التماس می کنم که بگویی. – شاید داشتم می شمردم ببینم کی از دستت راحت می شم. و پشت بندش مسخره می خندی. از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست می گویی. برای همین بی اراده بغض به گلویم می دود.😮 – آره. حدس می زدم. جز این چی می تونه باشه؟ رویم را به سمت پنجره برمی گردانم و بغضم را رها می کنم. تصویرت روی شیشه پنجره منعکس می شود.🌫 دستت را سمت صورتم می آوری. چانه ام را می گیری و رویم را سمت خودت برمی گردانی. – میشه بس کنی؟ زجر می دی با اشکات ریحانه.😭 باورم نمی شد. تو علی اکبر منی؟ نگاهت می کنم و خشکم می زند. قطرات براق خون آهسته از بینی ات پایین می آید و روی پیراهنت می چکد. به مِن و مِن می افتم.😔 – ع…علی… علی اکبر… خون! و با ترس اشاره می کنم به صورتت. دستت را از زیر چانه ام بر می داری و بینی ات را می گیری. – چیزی نیست. چیزی نیست.  بلند می شوی و از اتاق بیرون می روی. با نگرانی روی تخت می نشینم. 😞 * موتورت 🏍 را داخل حیاط هُل می دهی و من کنارت آهسته وارد حیاط می شوم. – علی؛ مطمئنی که خوبی❓ – آره. از بی خوابیه که این جوری شدم. دیشب تا صبح کتاب📖 می خوندم.  با نگرانی نگاهت می کنم و سرم را به نشانه ” قبول کردم ” تکان می دهم. زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده. چشم هایش👀 ازغصه قرمز شده. مُچ دستم را می گیری. خم می شوی و کنار گوشم به حالت زمزمه می گویی. – من هرچی که گفتم تأیید می کنی. باشه؟ – باشه.    فرصت بحث نیست و من می دانم به حد کافی خودت دلواپسی. آرام وارد راهرو می شوی و بعد هم هال. یا شاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی. زهرا خانوم لبخندی🙂 ساختگی به من می زند و می گوید: سلام عزیزم. حالت بهتر شد؟ دکتر چی گفت؟ دستم را بالا می گیرم و نشانش می دهم. – چیزی نیست، دوباره بخیه خورد‼️ .... 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیست و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادرت با
❤️ و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎋💠چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را می گیرد. – بیا بشین کنار من.☺️ و اشاره می کند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره.🖼 کنارش می نشینم و تو ایستاده ای در انتظار سؤالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد. زهرا خانوم دستم را می گیرد و به چشمانم👀 زل می زند. – ریحانه مادر! دق کردم تا برگردید. چند تا سؤال ازت می پرسم. نترس و راستشو بگو.👌  سعی می کنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا می اندازم و با خنده می گویم: وا مامان❗️ از چی بترسم، قربونت بشم❓ چشم های تیره اش را اشک پر می کند.😭 – به من دروغ نگو همین. دلم برایش کباب می شود. – من دروغ نمی گم⁉️ – چیزایی که گفتید. چیزایی که… این که علی می خواد بره، درسته❔ از استرس دست هایم یخ زده. می ترسم بویی ببرد. دستم را از دستش بیرون می کشم. آب دهانم را قورت می دهم.😐 – بله. می خواد بره. تو چند قدم جلو می آیی و می پری وسط حرف من. – ببین مادر من. بذار من بهت… زهرا خانوم عصبی😖 نگاهت می کند. – لازم نکرده. اون قدر که لازم بود از زبون خودت شنیدم.😡 رویش را سمتم برمی گرداند و دوباره می پرسد❔ تو هم قبول کردی که بره❔❕ سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. اشک روی گونه هایش می لغزد.😭 – گفتی توی حرفات قول و قرار… چه قول و قراری با هم گذاشتید مادر❔ دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم می کوبد.💗 – ما… ما… هیچ قول و قراری… فقط… فقط روز خواستگاری… روز…💞 تو باز هم بین حرف می پری و با استرس بلند می گویی: چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه❓ – علی! یک بار دیگه چیزی بگی خودت می دونی. با این که همه ی تنم می لرزد و از آخرش می ترسم، دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش می کنم.✨ – مامان جون❕ چیزی نیست راست می گه. روزخواستگاری…علی اکبر… گفت که دوست داره بره و با این شرط … با این شرط خواستگاری کرد. منم قبول کردم. همین.☺️ – همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن… اینا چی⁉️ گیج😇 شده ام و نمی دانم چه بگویم که به دادم می رسی. – مادر من! بذار اینو من بگم. من فقط نمی خواستم وابسته بشیم. همین. زهرا خانوم از جا بلند می شود و با چند قدم👣 بلند به طرفت می آید. – همین؟ همین؟ بچه مردم رو دق بدی که همین❓ مطمئنی راضیه؟ با این وضعی که براش درست کردی؟ چقدر راحت میگی همین❗️ بهش نگاه کردی❓ از وقتی که با تو عقد کرده نصف شده. این بچه اگر چیزی گفت درسته. کسی که می خواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانواده اش باشه. نه این که دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن. فکر کردی چون پسرمی، چشمم رو می بندم و می زنم به مادر شوهر بازی⁉️ از جایم بلند می شوم و سمتتان می آیم. زهرا خانوم به شدت عصبی😡 است. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمی گویی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت می گذارم: مامان ترو خدا آروم باشید. چیزی نیست. دست من ربطی به علی اکبر نداره. من… من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت🕊🌹 و جنگ باشه. مادرت بر می گردد و با همان حال گریه می گوید: دختر مگه با بچه داری حرف می زنی؟😭 عزیزدلم؛ من مگه می ذارم باز هم اذیتت کنه. این قضیه باید به پدر ومادرت گفته بشه. بین بزرگترها باید حل بشه. مگه میشه همین باشه❓ – آره مامان به خدا همینه. علی نمی خواست وابسته ش بشم. به فکر من بود. می خواست وقتی می ره بتونم راحت دل بکنم.😔 به دستم اشاره می کند و با تندی جواب می دهد: آره دارم می بینم چقدر به فکرته. – هست. هست به خدا. فقط… فقط… تا امشب فکر می کرد روشش درسته. حالا درست می شه. دعوا بین همه ی زن و شوهرها هست قربونت بشم.☺️ تو دست هایت را از پشت دور مادرت حلقه می کنی. – مادر عزیزم!🌸 تو اگر این قدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم. منم که هنوز اینجام. حق با شماست اشتباه من بود.😔 این قدر به خودت فشار نیار، سکته می کنی خدایی نکرده. نگاهت👀 می کنم. باورم نمی شود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته💔، اما نمی دانم چه رازی در چشمان غمگینت😳 موج می زند که همه چیز را از یاد می برم. چیزی که به من می گوید مقصر تو نیستی و من اشتباه می کنم. زهرا خانوم دست هایت را کنار می زند و از هال خارج می شود. بدون این که بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب😳 آهسته می پرسم: همیشه این قدر زود قانع می شن❓ – قانع نشد. یه کم آروم شد. می ره فکر کنه.🤔 عادتشه. سخت ترین بحث ها با مامان سرجمع ده دقیقه ست، بعدش ساکت می شه و می ره توی فکر. – خب پس خیلی هم سخت نبود.☺️ – باید صبر کنیم نتیجه ی فکرشو بگه. – حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن.😉 لبخند معنا داری می زنی😁. پیراهنت را چنگ می زنی و بخش روی سینه اش را جلو می کشی. – آره. من برم لباسمو عوض کنم. بدجور خونی شده.❣ دارد …🔅 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیست و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎋💠چند قد
❤️ 📚⇦ و نهــــم۲۹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♦️مادرت تا یک هفته با تو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از این که چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد.😊 فاطمه خیلی کنجکاوی می کرد و تو به خوبی جواب های سر بالا به او می دادی.😏 رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آن طور که انتظار می رفت نبود. تو گاه جواب سؤالم را می دادی و لبخندهای کوتاه می زدی.😐 از ابراز محبت و عشق هم خبری نبود. کاملاً مشخص بود که فقط می خواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی. اما هنوز چیزی به اسم در حرکات و نگاهت لمس نمی شد.😕 ♦️سجاد هم تا چند روز سعی می کرد سر راه من قرار نگیرد. هر دو خجالت می کشیدیم و خودمان را مقصر می دانستیم.☺️ یک روز با فاطمه و زینب به کافی شاپ می رویم. با شیطنت مِنو را برمی دارم و رو می کنم به زینب و می پرسم: خب شما چی میل می کنید؟😁 وسریع نزدیکش می شوم و در گوشش آهسته ادامه می دهم: یا بهتره بگم کوچولوت چی موخواد بخله؟😜 ☺️می خندد و از خجالت سرخ می شود. فاطمه مِنو را از دستم می کشد و می زند توی سرم.😢 – اَه اَه دو ساعت طول می کشه یه بستنی انتخاب کنه!🍧 – وا بی ذوق!😒 دارم برای نی نی وقت می ذارم.😊 زینب لبش را جمع می کند و آهسته می گوید: هیس چرا داد می زنید؟ زشته!😕 یک دفعه تو از پشت سرش می آیی، کف دستت را روی میز می گذاری و خم می شوی سمت صورتش و می گویی: چی زشته آبجی؟😯 زینب سرش را پایین می اندازد. فاطمه سرکج می کند وجواب می دهد: این که سلام ندی وقتی می رسی.😠 – خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته… الآن خوشگل شد؟😠 فاطمه چپ چپ نگاهت می کند.😒 – همیشه مسخره بودی!😡 خنده ام می گیرد.😄 – سلام علی آقا! اینجا چی کار می کنی؟😊 نگاهم می کنی و روی تنها صندلی باقی مانده می نشینی.🌸 – راستش فاطمه گفت بیام. ما هم که حرف گوش کن. اومدیم دیگه.😊 از این که تو هم هستی خیلی خوشحال می شوم و برای قدردانی دست فاطمه را می گیرم و با لبخند گرم، فشار می دهم. او هم چشمک کوچکی می زند.😉 سفارش می دهیم و منتظر می مانیم. دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای.😐 – چه کم حرف شدی زینب!😕 – کی؟ من؟ – آره. یه کم هم سرخ و سفید شدی!😊 زینب با استرس دست روی صورتش می کشد و جواب می دهد: واقعاً سرخ شدم؟😨 – بله. یه کم هم تُپل شدی!😃 این بار زینب، خودش را جمع و جور می کند و می گوید: اِ داداش. اذیت نکن کجام تُپل شده؟😁 با چشم اشاره می کنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات می دهی.😊 فاطمه با چشم های گرد و دهانی باز می پرسد: تو از کجا فهمیدی؟😯 – بابا مثلاً یه مدت قابله بودمااااا.🙂 همه می خندیم ولی زینب با شرم مِنو را از روی میز برمی دارد و جلوی صورتش می گیرد. تو هم به سرعت منو را از دستش می کشی و صورتش را می بوسی.😘 – قربون آبجی باحیام.❣ با خنده نگاهت می کنم که یک لحظه تمام بدنم سرد می شود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون می کشم. بلند می شوم. خم می شوم طرفت و دستمال را روی بینی ات می گذارم. همه یک دفعه ساکت می شوند.😁 – علی؛ دوباره داره خون میاد!😳 دستمال را می گیری و می گویی: چیزی نیست زیرآفتاب بودم. طبیعیه.😔 زینب هل می کند و مچ دستت را می گیرد.😢 – داداش چی شد؟😢 – چیزی نیست. آفتاب زده پس کله ام. همین خواهرم. تو نگران نشو برات خوب نیست.☺️ و بلند می شوی و از میز فاصله می گیری. فاطمه به من اشاره می کند. – . و من هم ازخدا خواسته به دنبالت می دوم. متوجه می شوی و می گویی: چرا اومدی؟😏 چیزی نیست. چرا اینقدر بزرگش می کنید!؟😢 – آخه این دومین باره!😢 – خب باشه! طبیعیه !😊 می ایستم. “ !” این اولین باری است که این کلمه را می گویی. – کجاش طبیعیه؟🙂 – خب وقتی توی آفتاب زیاد باشی خون دماغ می شی.😦 مسیر نگاهت را دنبال می کنم. سمت سرویس بهداشتی.😬 – دیگه دستمال نمی خوای؟😀 – نه همراهم دارم. و قدم هایت را بلندتر می کنی...🚶 ...🌼🍃🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــانــ_مــدافــــع_عــــشق❤️ 📚⇦ #قسمتــــ_بیست و نهــــم۲۹ ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
💞 ۳۰ 🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌼 پدرم فنجان چایش را روی میز می گذارد☕️ و روزنامه ای که در دست دارد را ورق می زند. 📃من هم با حرص شیرینی هایی که دست پخت مادرم هست، یکی یکی می بلعم.🍩 مادرم نگاهم می کند و می گوید: بیچاره ی گشنه.😁 نخورده ای مگه دختر؟ آروم تر.😊 – قربون دست پخت مامانم بشم که نمیشه آروم خوردش.😄 پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم می کند.🤓 – مریم! نظرت راجبِ یه چیه؟🤔 – ؟ الآن؟😳 – آره! یه چند وقته دلم می خواد بریم .👌 مادرم در لحظه بغض می کند.😢 – مشهد؟ آره. موافقم. یه ساله نرفتیم.👌 – ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم ما هم بریم. و بعد نگاهش را سمت من می چرخاند. – بله بابا؟😐😳 پیشنهاد خوبی بود ولی اگر می رفتیم من چند روزم را از دست می دادم. کلاً حدود پنجاه روز دیگر وقت داشتم. سرم را تکان می دهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه می کنم.😟 – هرچی شما بگی بابا. – خب می خوام نظر تو رو هم بدونم دختر. چون می خواستم اگر موافق باشی به خانواده آقادوماد هم بگیم بیان.😦 برق ازسرم می پرد.😨 – ؟ – آره. جا میدن. گفتم که…😕 بین حرفش می پرم: وای من حسابی موافقم.🤗 مادرم صورتش را چنگ می زند.☺️ – زشته دختر این قدر ذوق نکن.😅 پدرم کمرنگی می زند.😊 – پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ می زنم و می گم.📞 شیرینی را در دهانم می چپانم و به اتاقم می روم. در را می بندم و شروع می کنم به ادا درآوردن و بالا و پایین پریدن.💃😁 مسافرت فرصت خوبی است برای . خصوصاً الآن که شیر نر کمی آرام شده. مادرم لیوان شیر کاکائو به دست در را باز می کند.🚪 نگاهش به من که می افتد می گوید: وا دختر خُل شدی؟ چرا می رقصی؟😂💃😂 روی تختم می پرم و می خندم.😅 – آخه خوشحالم مامان جووونی. لیوان را روی میز تحریرم می گذارد.☕️ – بیا یادت رفت بقیه اش رو بخوری. پشتش را می کند که برود و موقع بستن در، دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد😁 یعنی…”توی اون سرت! !” مادرم می رود و من تنها می مانم با یک عالمه” ”. 💖《مدتی هست که درگیرسؤالی شده ام توچه داری که من این گونه هوایی شده ام》💖 ادامــــــه_دارد...💐💐 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖ ادامه دارد…
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مــدافــــع_عشــــق💞 #قسمتــ_ســــےم ۳۰ 🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌼 پد
❤️ و یکم ۳۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پدر ریحانه هم از طرف اداره اش جا رزرو می کند تا همگی با خانواده علی اکبر به مشهد بروند. ریحانه بسیار خوشحال می شود.😍😁 روی صندلی خشک و سرد راه آهن🚉 جا به جا می شوم و غرولند می کنم😖. مادرم گوشه چشمی👁 برایم نازک می کند و میگوید: چته؟ از وقتی نشستی هی غر می زنی❗️ پدرم که درحال بازی با گوشی داغون و قدیمی اش📱 است با خنده می گوید: خُب غرغر از دوری شوهره دیگه خانوم.😁 خجالت زده نگاهم را از هر دویشان می دزدم😑 و به ورودی ایستگاه نگاه می کنم. دلشوره به جانم افتاده “نکند نرسند و ما تنها برویم!” از استرس گوشه ی روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم می پیچم و باز می کنم. شوق عجیبی دارم😍، از این که اولین سفرمان است. طاقت نمی آورم از جایم بلند می شوم که مادرم سریع می پرسد: کجا❓ – میرم آب بخورم. – وا آب که داریم. توی کیف منه❗️ – می دونم. گرم شده. شما می خورین بیارم❓ – نه مادر🙏 پدرم زیر لب😌 می گوید: واسه من یه لیوان بیار دخترم. آهسته “چشم” می گویم و به سمت آبسردکن می روم اما نگاهم👀 می چرخد. در فکر این که هر لحظه ممکن است برسید، به آب سردکن می رسم. یک لیوان یکبارمصرف را پر از آب خنک می کنم و برمی گردم. حواسم نیست و سرم به اطراف می گردد که یک دفعه به چیزی می خورم و لیوان ازدستم می افتد.😱 – هوی خانوم، حواست کجاست⁉️ روبه رو را نگاه می کنم😐. مردی قد بلند و چهارشانه با پیراهن جذب که لیوان آب دستم، تماماً خیسش کرده بود. بلیط هایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند. گوشه چادرم را روی صورتم می کشم. خم می شوم و همان طور که لیوان را از روی زمین برمی دارم می گویم: شرمنده. ندیدمتون.😔 ابروهای پهن و پیوسته اش را درهم می کشد😖 و در حالی که گوشه پیراهنش را تکان می دهد تاخشک شود، جواب می دهد: همینه دیگه، گند می زنید، بعد می گید ببخشید.😡 در دلم می گویم: “خب چیزی نیست که… خشک میشه.”😏 اما فقط می گویم: باز هم ببخشید.😰 نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش💅 حس بدی را منتقل می کند. خب پس همینه. دلش از جای دیگر پر است.⚡️ سرم را پایین می اندازم که از کنارش رد شوم که دوباره می گوید: چادری هستین دیگه. جز این انتظاری نیست. یه ببخشید و سرتونو می ندازید پایین و هِری❗️ عصبی می شوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش می کنم و می گویم: در حد خودتون صحبت نکنید آقا.😐 صورتش را جمع می کند و زیر لب آرام می گوید: برو بابا دهاتی❕ از پشت، همان لحظه دستی روی شانه اش می نشیند. برمی گردد و با چرخشش فضای پشتش را می بینم. تو! با لبخند و نگاهی آرام، تن صدایت را به حداقل می رسانی. – یه چند لحظه. مرد شانه اش را کنار می کشد و با لحن بدی می گوید: چند لحظه چی؟ حتماً صاحبشی⁉️ – مگه اسباب بازیه؟ نه آقای عزیز بذارید تو ادبیات کمکتون کنم. خانومم هستن.☺️ – برو آقا. برو به حد کافی اسباب بازیِ گونی پیچت، گند زد به اعصابم. ببین بلیط ها رو چی کار کرد. نگرانی به جانم می افتد که الآن دعوا می شود.😞 اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد می دوزی. دست راستت را بالا می آوری سمت دگمه آخر پیراهن مرد، نزدیک گردنش و در یک چشم👁 بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دو دگمه می بری و با فشار انگشتت دو دگمه اول را می کَنی. مرد شوکه نگاهت😳 می کند. با حفظ خونسردی ات سمت من می آیی و با لبخند😏 معناداری می گویی: خواستم بگم این دو تا دگمه رو ما دهاتیا می بندیم. بهش می گن یقه آخوندی👌. این جوری خوش تیپ تری. این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت. یاعلی❗️ بازوی مرا می گیری و به دنبال خودت می کشی. مرد عصبی داد می زند: وایسا ببینم!😡 سمت مان می آید. با ترس آستینت را می کشم. – علی الآن می کشتت.😮 اخم می کنی و بلند جوابش را می دهی: بهتره نیای و گرنه باید خودت جوابشون رو بدی. به حراست اشاره می کنی. مرد می ایستد و با حرص داد می زند: آره اونا هم از خودتونن.❗️ می خندی😁 و می گویی: آره. همه دهاتی هستیم. پشتت را به او می کنی و دست مرا محکم می گیری. با تعجب نگاهت می کنم😳. زیر چشمی😶 نگاهم می کنی. – اولاً سلام. دوماً چیه داری قورتم می دی با چشات⁉️ – نترسیدی؟ از این که… – از این که بزنه ترشیم کنه؟ – ترشی؟ – آره دیگه. مگه منظورت له نیست؟ می خندم.😃 – آره. ترشی. – نه. اینا فقط ادا و صدا دارن.  – کارت زشت نبود؟ این که دگمه شو پاره کردی.  – زشت بود. اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم…😖 لا اله الا الله… می زدم. فقط به خاطر یه کلمه اش. در دلم قند آب شد. چقدر روی من حساسی❗️ با ذوق نگاهت😃 می کنم. می فهمی و بحث را عوض می کنی. ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمتــ_ســــے و یکم ۳۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پدر
💖 و دوم ۳۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💢– خب بهتره چیزی به مامان و بابا نگیم. بی خودی نگران می شن. پدرت ایستاده و سیبی🍎 را به پدرم تعارف می کند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته اند. فاطمه هم یک گوشه، کنار چمدانش🎒 ایستاده و با گوشی اش📱 ور می رود. پدرم که ما را در چند قدمی می بیند می گوید: از تشنگی💧 خفه شدم بابا. دیگه زحمت نکش دخترم. با شرمندگی می گویم: ببخشید باباجون.😔 نگاهش👀 که به دست خالی ام می افتد جواب می دهد: اصلاً نیووردی⁉️ هوش و حواس نمونده که برات. و اشاره می کند به تو. به گرمی با خانواده ات سلام علیک می کنم و همه منتظر می شویم تا زمان سوار شدن را اعلام کنند.🗣 با شوق وارد کوپه🚃 می شوم و روی صندلی می نشینم. – چقدر خوب شیش نفره اس! همه، جا می شیم، کنارهمیم.😊 فاطمه چمدانش🎒 را به سختی جا به جا می کند و در حالی که نفس نفس می زند کنار من ولو می شود. – واقعاً که! با این هوشت دیپلمم گرفتی❓ یکیمونو حساب نکردی که.😱 حساب سرانگشتی می کنم. درست می گوید ما هفت نفریم و کوپه🚃 شش نفره است. می خندم و جواب می دهم.😬 – آره اصلاً تو رو آدم حساب نکردم.😛 او هم می خندد و زیر لب می گوید: بچه پُر رو.😏 پدرم چمدان ها🎒 را یکی یکی بالای سر ما در جای خودشان می گذارد. مادرم و زهرا خانوم هم روبه روی من و فاطمه می نشینند. پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه🚃 می شود و در را می بندد. لبخندم محو می شود. – باباجون! پس علی اکبر کجا موند❓ سرش را تکان می دهد و میگوید: از دست شما جوونا آدم داغ می کنه به خدا. نمیاد. یک لحظه تمام بدنم سرد میشود و با ناراحتی می پرسم: چرا😨 و به پدرم نگاه👀 میکنم.  – چی بگم بابا؟ منم زنگ📞 زدم راضیش کنم، اما زیر بار نرفت. می گفت کار واجب داره. حس کردم اگر چند جمله دیگر بگویند بی اراده گریه😭 خواهم کرد. از جا بلند می شوم و از کوپه🚃 به سرعت خارج می شوم. از پنجره راهرو بیرون را نگاه می کنم.👀 ایستاده ای و به قطار نگاه می کنی. به زور پنجره را پایین می کشم و بغضم را فرو می خورم. به چشمانم خیره می شوی و باغم لبخند می زنی😊. با گلایه بلند می گویم: هنوزم می خوای اذیتم کنی❓ سرت را به چپ و راست تکان می دهی. یعنی نه. اشک😢 پلکم را خیس می کند. – پس چرا هیچ وقت نیستی❓ الآن… الآنم تنها… نمی توانم ادامه بدهم و حرفم را نیمه تمام می کنم. صدای سوت قطار🚉 و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید، با پشت دست صورتم را پاک می کنم.🙁 – دوست داشتم با هم بریم… بشینیم جلوی پنجره فولاد.❤️ نمی دانم چرا یک دفعه چهره ات پر از غصه می شود.😔 – ریحانه! برام دعا کن. هنوز نمی دانم علت نیامدنت چیست، اما آنقدر دوستت دارم که نمی توانم شکایت کنم. دستم را تکان می دهم و قطار🚊 آهسته آهسته شروع به حرکت می کند. لب هایت تکان می خورد: د…و…ست….د…ا…رم.💞 با نا باوری داد می زنم: چی گفتی❓ آرام لبخند می زنی. بالاخره بعد از چهل روز چیزی که مدت ها در حسرتش بودم را گفتی❗️ *** ⚜دست راستم را روی سینه ام می گذارم. تپش آرام قلبم💗، ناشی از جمله آخر توست. همانی که در دل گفتی. و من لب خوانی کردم. نگاهم👀 را به گنبد طلایی می دوزم و به احترام کمی خم می شوم. جایت خالیست. اما من سلامت را به آقا می رسانم.✨ یک ساعت پیش رسیدیم. همه در هتل🏨 ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم. پاهایم را روی زمین می کشم و حیاط با صفا را از زیر نگاهم👀 عبور می دهم. احساس آرامش می کنم. حسی که یک عاشق برنده دارد😍. از این که بعد از چهل روز مقاومت بالاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا می کردم. نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب🌅. صحن ها را پشت سرمی گذارم و می رسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش می نشینم و از شوق گریه😭 می کنم. مثل کسی که بالاخره از قفس⛓ آزاد شده باشد. یاد لحظه آخر و چهره ی غمگینت می افتم. کاش بودی علی اکبر! کاش بودی!😔 ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق💖 #قسمتــ_ســــے و دوم ۳۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💢– خب
❤️ ۳۳ ـ------------------------------ 🌼⇦قرار است که یک هفته در بمانیم. دو روز به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود😭. من و ، فقط می کردم. علی اصغر به خاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از این که بخواهم با خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم، خجالت می کشیدم. فقط منتظر ماندم تا بالاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند.😔  💠چنگالم را در ظرف سالاد فشار می دهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا می خورم.😳 فاطمه به پهلویم می زند و می گوید: آروم بابا! همه اش مال خودته.😁 ادای مسخره ای در می آورم و با دهان پُر جواب می دهم: دکتر؛ دیرشده؛ می خوام برم . – وا خب همه قراره فردا بریم دیگه. – نه من طاقت نمیارم. شیش روزش گذشته. دیگه فرصت زیادی نمونده.🌸 فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر می کند.🖥 – بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین. چنگالم را طرفش تکان می دهم و می گویم: اتفاقاً این شیطون پدر سوخته ست که توی مُخ تو رفته تا منو پشیمون کنی.🌼 – وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه، همه خوابن.😳 – من می خوام نماز صبح حرم باشم.😔 دلم گرفته فاطمه.😢 یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت می دهم.😭 – باشه. حداقل به پذیرش هتل بگو تا برات آژانس بگیرن. پیاده تو تاریکی نرو.    سرم را تکان می دهم و از روی تخت پایین می آیم. در کمد را باز می کنم، لباس خوابم را عوض می کنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را می پوشم. را لبنانی می بندم و را سر می کنم. فاطمه با موهای بهم ریخته، خیره خیره نگاهم می کند. می خندم و با انگشت به موهایش اشاره می کنم.😔 – مثل خُلا شدی!😟 فاطمه اخم می کند و در حالی که با دست هایش سعی می کند وضع بهتری به پریشانی موهایش بدهد، می گوید: ایشششش! تو زائری یا فضول؟😁 زبانم را بیرون می آورم و می گویم: جفتش خانوم.😛 آهسته از اتاق خارج می شوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می کنم. از داخل  یخچال کوچک کنار اتاق، یک بسته شکلات 🍫و بطری آب برمی دارم و بیرون می زنم. تقریباً تا آسانسور می دوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار می دهم و بی خود ذوق می کنم.😊 شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمی بیند، اما یک دفعه یاد دوربین های مدار 📹بسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمی دارم.     آسانسور که می رسد سریع سوارش می شوم و درعرض یک دقیقه به سالن انتظار می رسم. در بخش پذیرش، خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته و خمیازه می کشید. با قدم های بلند سمتش می روم.😊 – سلام خانوم! شبتون بخیر. – سلام عزیزم؛ بفرمایید. – یه ماشین تا می خواستم. لبخند مصنوعی می زند و اشاره می کند که منتظر روی مبل بنشینم. در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. هوا نیمه سرد و ابری است. عطر خوش فضا را می بلعم. را روی سرم مرتب می کنم و تا ورودی خواهران تقریباً می دوم. نمی دانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق، خودم هم تعجب می کنم. هوای ابری و تیره☁️، خبر از بارش مهر می دهد. بی اراده لبخند می زنم و نگاهم را به پر نور (ع) می دوزم. دست راستم را این بار نه روی سینه بلکه بالا می آورم و عرض ارادت و ادب می کنم. “ممنون که دعوتنامه ام را امضاء کردید. .”     چقدر حیاط خلوت است. گویی یک منم با 😍❤️. چهره ام را خیس می کند. یعنی این قدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت!؟ 😔حال غریبی دارم. آرام آرام حرکت می کنم و جلو می روم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه می خواهم. “یک بدید تا برگردم. فقط مخصوص من.” احساسی که الآن در وجودم می تپد، سال پیش مرده بود. مقابل پنجره فولاد می نشینم. شده برایم. کبوترها از سرما پُف کرده و کنار هم روی گنبد نشسته اند. تعدادی هم روی وول می خورند. زانوهایم را بغل می گیرم و با نگاه،😭 جرعه جرعه آرامش این بارگاه ملکوتی را می نوشم. صورتم را رو به آسمان می گیرم و چشم هایم را می بندم. یک لحظه در ذهنم چند بیت می پیچد.🌸 – . ـ---------------♡♥♡----------- .....🌸🌼🌸 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــع_عــــشق❤️ #قسمتــــ_سیوسوم۳۳ ـ------------------------------ 🌼⇦قرار است که یک
💞 وچهارم ۳۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ◀️ نمی دانم این اشک ها از درماندگی است یا دلتنگی، اما خوب می دانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم می سوزد🔥. یک قطره باران💧 روی صورتم می چکد و در فاصله چند ثانیه، یکی دیگر. فاصله ها کم و کم تر می شود و می بارد رأفت از آسمان بهشت هشتم.🌧✨ کف دست هایم را باز می کنم و با اشتیاق لطافت این همه لطف را لمس می کنم. یاد تو و التماس دعای تو را زمزمه می کنم: الیس الله بکاف عبده…⚜❣ که دستی روی شانه ام قرار می گیرد و صدای مردانه ی تو در گوشم می پیچد و ادامه آیه را می خوانی: و یخوفونک بالذین من دونه…✨ چشم هایم👀 را باز می کنم و سمت راستم را نگاه می کنم. خودتی❗️ اینجا❓ چشم هایم را ریز می کنم و با تردید زمزمه می کنم: عل…علی‼️ لبخند می زنی و باران، لبخندت را خیس می کند. – جانم⁉️ یک دفعه از جا می پرم و کامل به سمتت برمی گردم. از شوق یقه پیراهنت را می گیرم و با گریه😭 می گویم: تو…تو اومدی! اینجا! اینجا…پیش…پیش من❗️ دست هایم را می گیری و لب پایینت را گاز می گیری و می گویی: زشته همه نگاهمون👀 می کنن!…آره اومدم❗️ شوکه و ناباورانه چهره ات را می کاوم. انگار صد سال می شود که از تو دور بودم.❤️ – چه جوری توی این حرم به این بزرگی پیدام کردی⁉️ اصلاً کِی اومدی؟ چرا بی خبر؟ شش روز کجا بودی؟ گوشیت چرا خاموش بود؟ مامان زنگ زد خونه، سجاد گفت ازت خبر نداره. من… دستت را روی دهانم می گذاری و می گویی: خب خب… یکی یکی. ترور کردی ما رو که❗️😁 یک دفعه متوجه می شوی دستت را کجا گذاشته ای. با خجالت دستت را می کشی. – یک ساعت پیش رسیدم. آدرس هتل رو داشتم، اما گفتم این موقع شب نیام. دلمم حرم می خواست و یه سلام. بعد هم یادت رفته ها❗️ خودت روز آخر لو دادی رو به روی پنجره فولاد…نمی دونستم اینجایی… فقط…اومدم اینجا چون تو دوست داشتی❤️ آن قدر خوب شده ای که حس می کنم خوابم. با ذوق چشم هایت را نگاه می کنم😃. “خدایا من عاشق این مَردم⁉️ ممنون که بهم دادیش.” – بازم از اون نگاه قورت بده ها کردی بهم؟ چیه خب؟…نه به اون ترمزی که بریدی… نه به این که…عجب❕ – نمی تونم نگاهت نکنم. لبخندت محو می شود و یک دفعه نگاهت👀 را می چرخانی روی گنبد. حتماً خجالت کشیدی. نمی خواهم اذیتت کنم. من هم نگاهم را می دوزم به گنبد. باران⛈ هر لحظه تندتر می شود. گوشه چادرم را می کشی و می گویی: ریحانه❗️ پاشو الآن خادما فرش ها رو جمع می کنن. هر دو بلند می شویم و وسط حیاط می ایستیم. – ببینم دعام کردی؟ مثل بچه ها چند باری سرم را تکان می دهم. – اوهوم! هر روز… لبخند تلخی می زنی😏 و به کفش هایت نگاه می کنی. سرت را که پایین می گیری موهای خیست روی پیشانی ات می ریزد. – پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم❓ جوابی پیدا نمی کنم. منظورت را نمی فهمم. – خیلی دعا کن. اصرار کن تا دست خالی برنگردیم. باز هم سکوت می کنم. سرت را بالا می گیری و به آسمان نگاه می کنی.🌫 – اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد! می خندم و حرفت را تأیید می کنم.😁 – خب حالا می خوای همین جا وایسی و خیس بخوری؟ 😳 – نچ❗️ می دویم و گوشه ای پناه می گیریم. لحظه به لحظه با تو بودن برایم عین رویاست. تو همانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم. 🔻صحن سراسر نور بود✨. آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس می کند. بوی گلاب و عطر حرم، حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم می پیچد. مگر از این بهتر هم می شود❓ از سرما به دستت می چسبم و بازویت را می گیرم. خط به خط که می خوانی، دلم را می لرزانی. نگاهت👀 می کنم. چشم های خیس و شانه های لرزانت…😭 من پاکیت را دوست دارم. یک دفعه سرت را پایین می اندازی و زمزمه ات تغییر می کند. 💢– منو یکم ببین. سینه زنیم رو هم ببین. ببین که خیس شدم. عرق نوکری ببین. دلم یجوریه، ولی پر از صبوریه. چقد شهید دارن میارن از تو سوریه. چقد…شهید… منم باید برم… برم…😔😭😭 به هق هق میفتی. مگر مرد هم…! با هر هق هق تو، گویی قلبم را فشار می دهند. یک لحظه در دلم می گذرد. تو زمینی نیستی. آخرش می پری.🕊🍃 ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_ســـی وچهارم ۳۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ◀️ نم
💔 ۳۵ ♡ـ-------------------------------♡ 🌼⇦نعمت و کرم زمین را خیس و معطر می کند. 🌧هوا رفته رفته سردتر می شود و تو سر به زیر، آرام به هق هق افتاده ای. دست هایم را جلوی دهانم می گیرم و ها می کنم☘. کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان می دهم. چیزی به نمانده. با دست های خودم، بازوانم را بغل می گیرم و بیشتر به نزدیک می شوم. چند دقیقه که می گذرد با کناره کف دستت اشک هایت را پاک می کنی و با خنده می گویی: فکرشم نمی کردم به این راحتی حاضر بشم گریه کردنم رو ببینی.😢 😐 . پس برایت سخت است که مرد بودنت را، اشک زیر سؤال ببرد!؟ دست هایت را بهم می مالی و کمی می لرزی.😣 – هوا یهو چقدر سرد شد! چرا اذان نمی گن؟☹️ این جمله ات تمام نشده صدای “ ” در صحن می پیچد. تبسم دل نشینی می کنی.😊 – مگه از این بهتر هم داریم، خدا؟😍 و نگاهت را به من می دوزی.🙂 – خانوم شما وضو داری؟😊 – اوهوم. – الآن به خاطر بارون توی حیاط صف نماز بسته نمی شه. باید بریم توی رواق. از هم جدا شیم.🙂 کمی مکث و حرفت را مزه مزه می کنی.😐 – چطوره همین جا نماز بخونیم؟ – اینجا!؟ روی زمین؟ ساک دستی کوچکت را بالا می آوری. زیپش را باز می کنی و چفیه ات را بیرون می کشی.👌 – بیا! خانوم. با شوق نگاهت می کنم.😍 دلم نمی آید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج می کنم و می گویم: چشم. همین جا می خونیم.😊 تو کمی جلوتر می ایستی و من هم پشت سرت. عجب جایی نماز جماعت می خوانیم! صحن الرضا. باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست. 🌹. را روی صورتم می کشم و اذان و اقامه را آرام آرام می گویم. نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط سفید چفیه ی توست.✨ انتظار داشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی، اما سکوتت را می شکند.😢 دست هایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم که یک دفعه روی شانه هایم سنگینی می خوابد. گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار می زنم. سوئی شرتت را روی شانه هایم انداخته ای و رو به رویم ایستاده ای. پس فهمیدی که سردم شده. فقط خواسته بودی وقتی این کار را می کنی، حواسم نباشد. دست هایت را بالا می آوری، کنار گوش هایت.🌸🍃 – .🌼🍃 یک لحظه اقامه بستن را فراموش می کنم و محو ایستادنت مقابل می شوم. سرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیاز، کلمه به کلمه سوره ی حمد را به زبان می آوری. آخر حاجتت را می گیری آقای من. اقامه می بندم: دو رکعت نماز صبح به اقامه قربت. . ـ•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ...💐✨💐 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــــان_مدافع_عشق💔 #قسمت_سیوپنجــــــم۳۵ ♡ـ-------------------------------♡ 🌼⇦نعمت و کرم زم
❤️ ۳۶🔻 ♡------------------------♡ 🌼هوای سرد🌧 برایم رفته رفته گرم می شود.🌤 🌷 لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد. می دانم شیرینی این زیر دندانم می رود و دیگر مانند این تکرار نمی شود. همه حالات با زمزمه تو می گذرد. 🍀رکعت دوم، بعد از سجده اول و جمله ی “ ” دیگر صدایت را نمی شنوم.😢 حتم دارم آخر را می خواهی با تمام دل❤️ و جان به جا بیاوری. _☆¤••° سر از مُهر برمی دارم و تو هنوز در سجده ای. تشهد و سلامم را می دهم و هنوز هم پیشانی ات در حال بوسه به خاک تربت حسین (ع) است.😍 |•° چند دقیقه دیگر هم… “چقدر طولانی شد!”😔 بلند می شوم و چفیه ات را جمع می کنم. نگاهم را سمت می گردانم که وحشت زده ماتم می برد. تمام زمین اطراف مُهرت می درخشد از خون!😱 پاهایم سست می شود. فریاد در گلویم حبس می شود. دهانم را باز می کنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید.😭😔 – ع…ع…علی! خادمی که در بیست قدمی ما زیر باران راه می رود، می چرخد سمت ما و مکث می کند. دست راستم را که از می لرزد به سختی بالا می آورم و اشاره می کنم. می دود سوی ما و در سه قدمی که می رسد با دیدن زمین و خون اطرافت، داد می زند: یا امام رضا!😰😣 _سمت راستش را نگاه می کند و صدا می زند: مشدی محمد؛ بدو بیا بدو! آن قدر شوکه شده ام که حتی نمی توانم گریه😭 کنم. |~°خادم پیر بلندت می کند و پسر جوانی چند لحظه بعد می رسد و با بی سیم درخواست می کند. خادم درحالی که سعی می کند نگهت دارد به من نگاه می کند و می پرسد: زنشی؟ _اما من دهانم قفل شده و فقط می لرزم. – باباجون؛ پرسیدم زنشی؟ سرم را به سختی تکان می دهم و از فکر این که نکند به این زودی تنهایم بگذاری، روی دو زانو می افتم. با گوشه ی روسری، اشک روی گونه ام را پاک می کنم.    ●•°دکتر سهرابی به برگه ها و عکس هایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه می کند. با اشاره خواهش می کند که روی صندلی بنشینم. من هم بی معطلی می نشینم و منتظر می مانم. عینکش را روی بینی جا به جا می کند. – خُب خانوم؛ شما همسر شونید؟ – بله!…عقد کرده ایم.😊 – خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید. – چی رو؟😔 با استرس دست هایم را روی زانوهایم مشت می کنم. – بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به ازدواج شدید. عرق سرد روی پیشانی و کمرم می نشیند.😔 – ، یکی از شایع ترین انواع این بیماریه. البته متأسفانه برای همسر شما یه کم زیادی پیش رفته. _حس می کنم تمام این جمله ها فقط  توهم است و بس. یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود. لرزش پاها و رنگ پریده صورتم 🤒😰باعث می شود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سؤال، به من بدوزد. – مگه اطلاع نداشتید؟ _°سرم را پایین می اندازم و به نشانه جواب ، تکان می دهم. سرم می سوزد و بیشتر از آن .💔 – یعنی بهتون نگفته بودن؟ چند وقته عقد کردید؟😳 – تقریباً دو ماهه. – اما این برگه ها. چند تاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسر شما از با خبر بوده.😔 *توجهی به حرف های دکتر نمی کنم. این که چرا تو در روز ✨خواستگاری به من نگفتی؟ تنها یک چیز به ذهنم می رسد. – الآن چی می شه؟😔 – هیچی! دوره داره. فقط باید براش دعا کرد.😔 چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سؤال و تعجب است. 🤔شاید کارِ تو را هیچ کس نتواند بپذیرد یا قبول کند. بغض گلویم را فشارمی دهد. سعی می کنم نگاهم را بدزدم و هجوم پر از دردم را کنترل کنم. لب هایم را روی هم فشار می دهم.😢 – یعنی هیچ کاری نمیشه…؟😳 – چرا. گفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه.😔 – چقدر وقت داره؟😐 سؤال خودم، ❤️قلبم را خرد می کند. دکتر با زبان، لب هایش را تر می کند و جواب می دهد: با توجه به دوره درمان و روند عکس ها، و سرعت پیشروی، بیماری تقریباً تا چند ماه… البته مرگ و زندگی فقط دست .💐 $نفس هایم به شماره می افتد. دستم را روی میز می گذارم و به سختی روی پاهایم می ایستم.✨ – کِی می تونم ببینمش؟😔 سرم گیج می رود و روی صندلی می افتم. دکتر سهرابی از جا بلند می شود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب می ریزد. – برام عجیبه! درک می کنم سخته. ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی به قول ماها سیمتون وصله…باید امیدوار باشید.☺️ نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن.❤️ جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی می شود. روی تب ترس و نگرانی ام. ؟” …💐💐 🍃🌸↬ @shahidane1