قسمت سوم
به روایت از همسر #شهید :
#همسرم #اکثر روزها #روزه می گرفت و در #گرمای طاقت فرسای #جنوب با زبان #روزه به #کمین اشرار مسلح و سوداگران مرگ می رفت.
🍃🌷🍃
دقیقا #یک روز قبل از #شهادت شون، طبق روال همیشه چند #سبد کالا برای #خانواده های #بی سرپرست #تهیه کردند و به دست آن عزیزان رساندند.
😭
🍃🌷🍃
#شهید بخردان در مورد افراد #ضعیف و #مظلوم احساس #مسئولیت می کردند.😭
🍃🌷🍃
خیلی وقت ها از سرکار که برمی گشتن چند #بطری آب برمی داشت، یک شیشه #گلاب می گرفت، به اتفاق هم به #زیارت #مزار #شهدای #گمنام می رفتیم. همیشه می گفت این #شهدا اینجا #غریبند...😭😭
🍃🌷🍃
آرزو داشت #آخرین سفرش #زیارت #کربلا🌷 باشه
😭😭
خوش به سعادتش... وقتی به #شهادت رسید هنوز #رد #تاول های #پیاده روی اربعین روی #پاهایش بود...😭😭
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_اول
هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه #سال91.
#نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه #غرفه_دار بودیم.
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران.
چون دورادور با #موسسه_شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست..
برای انجام کاری ، #شماره_تلفن موسسه را لازم داشتم.
با کمی #استرس و #دلهره رفتم پیش محسن😇
گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟"
محسن #یه_لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. #دستپاچه و #هول شد. با صدای #ضعیف و #پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔
گفتم: "بله."
چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم.
از آن موقع، هر روز #من_و_محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻
با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰
یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، #یه_خبرخوش. توی #دانشگاه_بابل قبول شدی."😃
حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻
گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀
یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است.
سرش را #باناراحتی پایین انداخت.
موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟"
گفتم: "بله.بابل."
گفت: "میخواهید بروید؟"
گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔
توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢
#ادامه_دارد…😉
🦋🦋🦋