eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 •※• خدایا برایم ننگ است که شهادت همرزمانم را ببینم و به مرگ طبیعی بمیرم..😔 [شهیدی که با ایشان خواندند.] ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت136 جوان راه
`💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



خیال نگران‌کننده‌ای در ذهنم پررنگ می‌شود؛ نکند پدر حالش بد شده باشد و او را رسانده باشند به بیمارستان؟

نکند... نکند... نکند...😱

مادر همین یک ساعت پیش زنگ زد و خبر گرفت از زمان آمدنم؛ یعنی در این یک ساعت چه اتفاقی افتاده؟

دست می‌برم داخل جیبم تا کلیدم را بیرون بیاورم؛ اما یادم می‌افتد کلید ندارم.

لبم را می‌گزم و بعد، دوباره نگاهی به کوچه خلوت و می‌اندازم. کسی نیست.

دیوار خانه را برانداز می‌کنم و چند قدم عقب می‌روم و خیز می‌گیرم.
زیر لب بسم‌الله می‌گویم و می‌دوم. با یک پرش سریع، دستانم را می‌اندازم لبه دیوار خانه و خودم را بالا می‌کشم. 

فشار و درد شدید دنده‌ها و زخم سینه‌ام را نادیده می‌گیرم و روی دیوار می‌نشینم.

چراغ‌های خانه خاموش است.  تندتر می‌زند و تمام احتمالات ترسناک در ذهنم ردیف می‌شوند.

قبل از این که کسی ببیندم، از روی دیوار به حیاط می‌پرم و دستانم را به هم می‌کوبم که خاکش را بتکانم.

با احتیاط به سمت اتاق‌ها قدم برمی‌دارم. حس این که در خانه خودم، چه چیزی یا چه کسی انتظارم را می‌کشد، عرق را می‌نشاند روی پیشانی‌ام.

این با همه موقعیت‌های دلهره‌آوری که قبلا تجربه کرده بودم فرق دارد؛ حالا خطر آمده است داخل خانه‌ام و نزدیک خانواده‌ام.😨

کاش  بودم. شاید هم اشتباه کردم که وارد خانه شدم...
هیچ صدایی از داخل خانه نمی‌شنوم.

با کوچک‌ترین صدایی به عقب برمی‌گردم و اطرافم را نگاه می‌کنم؛ حتی با صدای تکان خوردن برگ درختان حیاط در نسیم ملایم شب.

در دل قسم می‌خورم گردن کسی که آرامش خانواده‌ام را بهم زده را بشکنم؛ در اولین نگاه و در اولین حرکت.😠

پله‌های ایوان را طوری بالا می‌روم که صدای پایم بلند نشود.
در اتاق نیمه‌باز است و کفش‌های همه اعضای خانواده، در جاکفشی چیده شده.

این یعنی کسی از خانه بیرون نرفته... پس...😱😱

چیزی به سینه‌ام چنگ می‌اندازد.

کفش‌هایم را از پا در می‌آورم و بدون این که درِ نیمه‌باز را هل دهم، وارد خانه می‌شوم.

داخل خانه تاریک‌تر از حیاط است؛ انقدر که تا چند لحظه چشمانم اصلا جایی را نمی‌بیند.

هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده است که نور شدیدی می‌زند به صورتم...😱

صدای کف و سوت من را از جا می‌پراند و برف شادی می‌ریزد روی سرم.

کمی طول می‌کشد تا آن‌چه می‌بینم و آن‌چه می‌شنوم را بفهمم.

- تولد، تولد، تولدت مبارک...🎊🎉

چند لحظه هاج و واج سر جایم می‌ایستم؛ چه فکرها که نکردم!😳

خنده‌ام می‌گیرد از این نگاه امنیتی که همیشه و همه‌جا همراهم است.

خواهرم برف شادی روی سرم اسپری می‌کند و بقیه دست می‌زنند.
مگر تولدم بود؟
امروز چندم ماه است؟
اصلا تولد من چه روزی بود و کدام ماه؟
هیچ‌کدام یادم نیست.

مادر دست‌زنان جلو می‌آید و دست می‌اندازد دور گردنم. 

صورتم را می‌بوسد و در گوشم می‌گوید:
- تولدت مبارک مادر. الهی دورت بگردم.

- راضی به زحمتتون نبودم مامان! دستتون درد نکنه.

مادر دستم را می‌گیرد و می‌نشاند پشت میز عسلی مقابل مبل؛ جایی که یک کیک بزرگ خانگی روی آن گذاشته‌اند. 

نگرانیِ چند لحظه پیش یادم می‌رود.

از چشمان خواهر و برادرهایم دلتنگی می‌بارد و طوری دورم را گرفته‌اند که انگار می‌ترسند از دستشان فرار کنم.

احساس شرمندگی می‌کنم از این که نتوانسته‌ام برادر بزرگ‌تر خوبی باشم برایشان.

با وجود تمام خوشحالی امشب، جای خالی مطهره بدجور توی ذوقم می‌زند.

تا احکام و آداب مراسم تولد را به‌جا بیاورند و هدیه‌ها باز بشوند و کیک را با ناشی‌گری برش بزنم و حین کیک و چای و میوه خوردن، توی سر و کله هم بزنیم، ساعت یازده شب می‌شود.

دوتا خواهرهایم دستم را می‌گیرند و می‌کشانند تا آشپزخانه. 

یک نفرشان پیش‌بند صورتی مادر را دور کمرم می‌بندد و دیگری، دسته دسته ظرف‌های کثیف را می‌گذارد داخل سینک.

با چشمان گرد نگاهشان می‌کنم:
- چکار دارین می‌کنین؟

خواهرم گره پیش‌بند را محکم می‌کند و می‌گوید:
- به عنوان آخرین هدیه تولدت باید ظرف‌ها رو بشوری!

و روی پنجه پایش بلند می‌شود و گردنم را می‌بوسد.

بعد هردو غش‌غش به قیافه من با پیش‌بند صورتی می‌خندند و وقتی می‌بینند دستم را زیر شیر آب گرفته‌ام که خیس‌شان کنم، از خنده ریسه می‌روند و فرار می‌کنند.

***
‼️ هشتم: بی‌شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند؟


جنگیدن سخت است؛ فرقی نمی‌کند در چه موقعیتی.
جنگ شهری سختی خودش را دارد، جنگ در کوهستان و جنگل هم سختی خودش را؛

اما جنگیدن در بیابانی صاف و بدون جان‌پناه، فقط کار آدم‌های دیوانه است.

...
...



💞 @aah3noghte💞
💔 ‍ فرمانده ای بود که با چند تا از نیروهایش برای شناسایی مےروند و به دست داعشےها اسیر مےشوند آنها هم اول دوپای او را مےبُرند بعد دو دست... و آخر سرش را ... و با سر مطهر شهید ، بازی مےکنند تا بےاحترامی کرده باشند لا یوم کیومک یا اباعبدلله😔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 فهمیده بود با #رفاقت می‌تواند روی خیلی ها اثر بگذارد. احساس مسئولیتی که #جواد در مقابل بقیه داشت
💔 ته دلمان قرص بود که هوای بچه هایمان را دارد... ✍ میشود هوای ما را هم داشته باشی؟ همانجور که می‌دیدی رفقایت با حرف، سر براه نمی‌شوند یک چَک شان میزدی، بیا ما را هم سربراه کن حتی با سیلی هر چند که میدانم با نگاهی از طرف تو این دست و پا بسته به زنجیر گناه رها خواهد شد 🕊 قسمت هایی از کتاب زیبای ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... آنهایی می سوزند که... خودشان را فراموش کرده اند و دنیا را پناه گرفته اند... عین _ صاد
💔 ... خدایا! مےخواهم مثل ، پاهایم را بر زمین بکوبم و از تو شـــ🌷ــهادت بخواهم خدایا! کودکــ بهانه گیر، با و به خواسته اش مےرسد تو که خدایی ... مهربانے تو کجا و مــِــهر پدر و مادر کجا؟؟!! خدایا!!!! بحق این ماه عزیز، از گـناهانی ڪہ مانع هستند بگذر توبه ما را قبول کن و ما را در راه خودت شهــــ🌷ــید کن ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✍ امام خامنه‌ای: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. 🗓 ۱۳۷۶/
💔 ‍ هرگز به غیر جانان، ما جان نمےفروشیم جان مےدهیم اما جانان نمےفروشیم دشمن اگر ببخشد کاخ سفید خود را یک تار موی رهبر، بر آن نمےفروشیم ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ‍ هرگز به غیر جانان، ما جان نمےفروشیم جان مےدهیم اما جانان نمےفروشیم دشمن اگر ببخشد کاخ سفید خو
💔 رهبر عزیزمان امام خامنه ای مےفرمایند : " من اگر امروز رهبر نبودم، می آمدم .............. می شدم. " فکر مےکنید گفتند چه کاره مےشدم؟ قاعدتا باید ببینیم بعد از جایگاه رهبری در کشور مهمترین جایگاه چی هست؟🤔 رئیس جمهور؟؟🤔 فرمانده سپاه؟؟🤔 رئیس دستگاه قضا؟؟🤔 رئیس مجلس؟؟🤔 خیر !! هیچکدوم از اینا رو نگفتند😌 پس کجاست که فعلا تو این اوضاع کشور خیلی و ؟؟😎🤔 کجاست که رهبر اگر رهبر نبود اونجا فعالیت میکرد؟؟ جمله رو دقت کنید: " اگر من امروز رهبر نبودم می شدم. " ببین چقدر تو این فضای مجازی دشمن حمله کرده و اوضاع خرابه که دیگه رهبر یک مملکت که از مسائل سری مملکت خبرداره اینجوری داره هشدار میده و "درخواست کمک میکنه". ‼️‼️ اینجا با این جمله وظیفه من و شما رو دارند روشن میکنن که وظیفه رو باید شناخت. بچه مسلمونا...حواستون باشه ❗️❗️ باید تو این فضا کار فرهنگی کرد‼️‼️ واقعا ما بیداریم؟؟😏 🔴ولی دشمن بیداره و با تمام قدرت داره در فضای مجازی اعتقادات جوان ها رو هدف قرار داده(از پخش تصاویر و کلیپ های مبتذل گرفته تا ایجاد شبهه در دین و بی تفاوتی نسبت به انقلاب...) پس یا علی بگو که اگه در این فضای مجازی کوتاهی کنیم اون دنیا باید پاسخگو باشیم .....👌👌 امام زمان (ع) وابسته به ماست... ✌️✊یاعلے علیه السلام✊✌️ ✌️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🤲🏻 شکر خدایی را که بهترین بنده نواز است در وقت بی پناهی...♥️✨ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 به مادرش سپرد اگر برنگشت #۱۳روز روزه برایش قضا کنند رفت برای دفاع از حرمـ و دیگـر... برنگشت ... 💞 @aah3noghte💞
💔 میگفت↓ هروقت‌میخوای‌دعا‌کنی، قبل‌ازاینکه‌دعا‌کنی‌بگو‌خدایا‌من‌از‌همه‌ کسایی‌که‌غیبت‌من‌و‌کردن‌و‌من‌و‌ناراحت‌کردن من‌گذشتم.. توهم‌از‌من‌بگذر دراجابت‌دعا‌خیلی‌موثره..🌱👌🏻 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 📝توبه نامه 😔 خدایا توبه می کنم از اینکه : 👈از اینکه گاهی اوقت حسد کردم 👈از اینکه گاهی زیبائی قلم را به رخ دیگران کشیدم 👈از اینکه مرگ را فراموش کردم 👈از اینکه گاهی منتظر ماندم تا دیگری ابتدا به من سلام کند 👈از اینکه ایمانم به بنده ات ، بیشتر از ایمان به تو بود 👈از اینکه حق والدینم را ادا نکردم 👈از اینکه در امر به معروف ونهی از منکر گاهی کوتاهی می کردم 👈از اینکه واجبی را به خاطر مستحبی رها کردم 👈از اینکه تعهدهائی که با خدای خویش بستم ، بشکستم 👈از اینکه ایثارم کم بود .. 👈از اینکه در نمازم گاهی به چیزی جز به تو فکر کردم 👈از اینکه تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم 👈از اینکه درسختی ها گاهی به جای تو به بنده ات رو آوردم 👈از اینکه سنجیده وحساب شده وبا فکر سخن نگفتم 👈از اینکه قول دادم ولی خلاف عمل کردم ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت137 خیال نگر
`💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



جنگ شهری سختی خودش را دارد، جنگ در کوهستان و جنگل هم سختی خودش را؛
اما جنگیدن در بیابانی صاف و بدون جان‌پناه، فقط کار آدم‌های دیوانه است.😏

و چیزی که این‌جا زیاد پیدا می‌شود، آدمِ دیوانه!✌️

شما بگویید؛ کدام عاقلی حاضر است از شهر و خانه امنش جدا شود، از خانواده‌اش جدا شود و کیلومترها بیاید در یک کشور دیگر، با وحشی‌ترین آدم‌های روی زمین بجنگد و تازه هرشب و هر روز، توهین و تهمت هم بشنود؟😏

برای همین است که می‌گویم این‌جا، بیابان‌های شرقی سوریه پر از آدم‌های دیوانه است.

 که یک تار مویشان به  می‌ارزد؛

چون  و خوشا دیوانگی‌ای که برای حسین باشد!

بنا به گفته حاج قاسم، قرار است تا کم‌تر از سه ماه دیگر، پایان حکومت داعش اعلام شود.💪

این یعنی باید تا آخرین پایتخت داعش، تخته‌گاز برویم جلو.

رقه که پایتخت داعش بود، سقوط کرده است و حالا دیرالزور پایتخت داعش است؛ شهری میان ساحل فرات و بیابان.

گفتم که؛ این بیابان هیچ جان‌پناهی ندارد جز خاکریزها و تپه‌های نصفه‌نیمه‌ای که واحد مهندسی زده است.

با این وجود، تکلیفت روشن است که دشمن کجاست و از سویی، پراکندگی نیروهای دشمن باعث می‌شود کار سریع پیش برود.


- امیدی به لطف و کرم داره این دل/ دوباره هوای حرم داره این دل...

صدای حامد است که حلقه‌ای از رزمنده‌های فاطمیون را نشانده دور خودش و دارد برایشان روضه می‌خواند.

رزمنده‌ها بی‌خیالِ معرکه جنگ و صفیر گلوله و موج انفجار، نشسته‌اند روی خاک و صورتشان را با دست پوشانده‌اند. 

صدای هق‌هق‌شان انقدر بلند است که در این سر و صدا هم شنیده می‌شود.

- کی یار دل ما تو این غربتا هست؟/ کی جز تو می‌گیره از این نوکرا دست؟

می‌خواند و اشک از چشمانش می‌ریزد.

فرقی نمی‌کند کجای دنیا باشی.
هرجا که باشی، نزدیک محرم که می‌شود،  خودش را می‌رساند به سلول‌های عصبی‌ات و دلت روضه می‌خواهد.

چند قدم مانده به حلقه بچه‌ها، روی زمین می‌نشینم.

صورتم را با دست می‌پوشانم و بغضِ رسوب کرده در گلویم را می‌شکنم.

این‌جا، این بیابان گرم و بی‌آب و علف، خیلی قابل‌تحمل‌تر از شهر است برای من.

قبلا اینطور نبود؛ اما از بعد از مجروحیتم، تحمل محدودیت‌های دنیا برایم سخت شده؛ رنج‌هایش هم.

این‌جا که هستم آرام‌ترم؛ اما نمی‌دانم چرا.

- بگیر دستمونو ببر تا نهایت/ بذار اسم ما رو تو لوح ...

حامد می‌خواند و میان هر بیت و هر مصراع می‌شکند؛ انقدر بلند هق‌هق می‌کند که شانه‌هایش می‌لرزند.

دوباره این بیت را تکرار می‌کند. کمیل خیره به حامد می‌گوید: 
- این ندیده مست شده، ببینه چکار می‌کنه؟ فکر کنم اگه ببینه، یه دور دیگه بمیره!

خجالت می‌کشم از این که نمرده‌ام.

کمیل همچنان خیره است به حامد:
- می‌دونی چرا این‌جا آروم‌تری؟ چون این‌جا، اون چیزایی که بین تو و آخرت فاصله انداختن کمرنگ شدن. توجهت بهشون کم شده. برای همین بیشتر احساس سبکی می‌کنی.

- آقا نوکر تو براتون بمیره/ نبینه که زینب دوباره اسیره...


صدای حامد است که حلقه‌ای از رزمنده‌های فاطمیون را نشانده دور خودش و دارد برایشان روضه می‌خواند.

رزمنده‌ها بی‌خیالِ معرکه جنگ و صفیر گلوله و موج انفجار، نشسته‌اند روی خاک و صورتشان را با دست پوشانده‌اند. 

صدای هق‌هق‌شان انقدر بلند است که در این سر و صدا هم شنیده می‌شود.

- کی یار دل ما تو این غربتا هست؟/ کی جز تو می‌گیره از این نوکرا دست؟

می‌خواند و اشک از چشمانش می‌ریزد.

فرقی نمی‌کند کجای دنیا باشی.
هرجا که باشی، نزدیک محرم که می‌شود، بوی محرم خودش را می‌رساند به سلول‌های عصبی‌ات و دلت روضه می‌خواهد.

چند قدم مانده به حلقه بچه‌ها، روی زمین می‌نشینم.

صورتم را با دست می‌پوشانم و بغضِ رسوب کرده در گلویم را می‌شکنم.

این‌جا، این بیابان گرم و بی‌آب و علف، خیلی قابل‌تحمل‌تر از شهر است برای من.

قبلا اینطور نبود؛ اما از بعد از مجروحیتم، تحمل محدودیت‌های دنیا برایم سخت شده؛ رنج‌هایش هم.

این‌جا که هستم آرام‌ترم؛ اما نمی‌دانم چرا.

- بگیر دستمونو ببر تا نهایت/ بذار اسم ما رو تو لوح شهادت...

حامد می‌خواند و میان هر بیت و هر مصراع می‌شکند؛ انقدر بلند هق‌هق می‌کند که شانه‌هایش می‌لرزند.

دوباره این بیت را تکرار می‌کند. کمیل خیره به حامد می‌گوید: 
- این ندیده مست شده، ببینه چکار می‌کنه؟ فکر کنم اگه ببینه، یه دور دیگه بمیره!

خجالت می‌کشم از این که نمرده‌ام.

کمیل همچنان خیره است به حامد:
- می‌دونی چرا این‌جا آروم‌تری؟ چون این‌جا، اون چیزایی که بین تو و آخرت فاصله انداختن کمرنگ شدن. توجهت بهشون کم شده. برای همین بیشتر احساس سبکی می‌کنی.

... 
...



💞 @aah3noghte💞
187244290_-213551.mp3
2.77M
💔 امیدی به لطف و کرم داره این دل...😢💔 (نوحه‌ای که در امشب در خط قرمز به آن اشاره شد) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 زِ بی‌مهری در این دوران رها کردم جهانی را به پای تو نهادم سر رضا جان(ع) تا وفا جویم ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ته دلمان قرص بود که #جواد هوای بچه هایمان را دارد... ✍ میشود هوای ما را هم داشته باشی؟ #برادر
💔 نه اینکه جواد، همه بچه های حزب اللهی را دوست دارم؛ اما با بقیه فرق داشت... به طور عجیبی بود ✍ رسول خدا(صلی الله علیه و آله): بيشترين چيزي كه امت من را به می برد، تقوای خدا و حسن خلق است. قسمت هایی از کتاب زیبای ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... خدایا! مےخواهم مثل #کودکی_بهانه_گیر ، پاهایم را بر زمین بکوبم و از تو شـــ🌷ــهادت
💔 ... از: (کمیل) به نمایندگی از تمام شهدا به: 👇 است و در پیش نمی‌گویم حجاب را دوست بدار نه اصلا... فقط به احترام حضرت زهرا(س) شمشیر آرایشت را کمی غلاف کن!!! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 محبوبم! کاش از کم ها باشیم آن ها که شکورند از شمایند و واقعا ایمان آورده اند ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌺 گرامیباد 19 بهمن سالروز بیعت تاریخی همافران ارتش با حضرت امام خمینی(ره) درسال 57 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‌‌ داستان عاشقۍِ خدایۍِ کھ ، دنبال بھونه میگرده تا بنده‌هاشو ببخشه و اونا رو دوباره تو آغوش بکشه ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از ڪٺاب هاے درسے آن سالها عڪس صفحہ اولش یادم اسٺ ڪہ امیدش بہ ما دبسٺانےها بود.. حالا بزرگ شده ایمـ آقا! امیدت را ناامید نخواهیم کرد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 در فکه کاری ناتمام داشت که می باید انجامش می داد. صدای بچه های گردان کمیل را می شنید که را صدا می زدند « حاجی، سلام ما را به امام برسان. بگو عاشورایی جنگیدیم.» و گریه ی همت را که ملتمسانه سوگندشان می داد « تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید، حرف بزنید.» کریم نجوا را می دید که از کنار بچه ها می دوید و می خندید: «بچه ها! دیر و زود دارده، اما سوخت و سوز نداره».... یکی می افتاد، یکی بلند می شد. یک آب می خواست، زمین تشنه بود، آسمان تشنه بود، فریاد عطش کران تا کران را در بر می گیرد... و سید داشت برنامه ی عاشوراییش را می ساخت. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 رهبر انقلاب، صبح امروز: من هم تزریق نوبت سوم واکسن کرونا را انجام دادم، توصیه میکنم مردم هم حرف پزشکان و متخصصین را گوش کنند. ۱۴۰۰/۱۱/۱۹ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ﺍﺻﻼ‌ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺳﻌﺖ ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺒﺪ ﮐﺒﻮﺩ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ‌ﯼ ﺷﺎﻩ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻧﺎﮐﺎﻡ ﺁﻥ ﺩﻟﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺮﯾﻢ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ یا امام رضا علیه السلام🌷 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت138 جنگ شهری
`💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



کمیل همچنان خیره است به حامد:
- می‌دونی چرا این‌جا آروم‌تری؟ چون این‌جا، اون چیزایی که بین تو و آخرت فاصله انداختن کمرنگ شدن. توجهت بهشون کم شده. برای همین بیشتر احساس سبکی می‌کنی.
- آقا نوکر تو براتون بمیره/ نبینه که زینب دوباره اسیره...

صدای گریه بچه‌ها اوج می‌گیرد.

حامد هم دیگر نمی‌تواند بخواند. نفس کم می‌آورد.

دو دستش را می‌گذارد روی صورتش و های‌های گریه می‌کند؛ مثل بچه‌ها.

دیگر هیچ‌کس چیزی نمی‌خواند، انگار آهنگ هق‌هق کردنشان موزون‌ترین و سوزناک‌ترین نوحه است.

راستش را بخواهید، هیچ چیز نمی‌تواند در یک بیابان بدون جان‌پناه و در مقابل یک لشگر وحشی و زخم‌خورده به داد آدم برسد؛ بجز همین اشک‌ها و توسل‌ها.

این اشک‌ها قدرتشان از صدها موشک کورنت و تاو قدرتمندتر است.

نمی‌دانم چند دقیقه می‌گذرد که یک نفر دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام و زمزمه می‌کند:
- آقا سید!

با پشت دست، اشک‌هایم را پاک می‌کنم:
- بله؟

و سرم را کمی برمی‌گردانم. بشیر است و کنارش، کمیل هم ایستاده. نگرانی را در چشمان کمیل جوان می‌خوانم.

بشیر می‌گوید:
- پهپادها دوتا انتحاری شناسایی کردند. دارن میان سمت‌مون.

با شنیدن کلمه انتحاری از جا بلند می‌شوم. می‌گویم:
- چقدر فاصله دارن؟

- نیم‌کیلومتر.

داعشی‌ها همینند. به بن‌بست که می‌خورند، بجای این که مردانه شکست را بپذیرند، از آخرین اهرم فشارشان یعنی انتحاری استفاده می‌کنند.

انتحاری یعنی: اگر من نباشم می‌خواهم سر به تن هیچ‌کس نباشد!

رنگ کمیل پریده است و لب‌هایش خشکیده.

بشیر می‌گوید:
- فکر نکنم جای نگرانی باشه. بچه‌های مهندسی جلوی خاکریزها خندق زدن.

- خوبه. با این وجود آماده بشید که اگه لازم شد بزنیدش.

کمیل که سعی دارد لرزش صدایش را پنهان کند، می‌گوید:
- آقا... اگه انتحاری بیاد... همه‌مون...


اجازه نمی‌دهم جمله‌اش را کامل کند:
- نترس. ان‌شاءالله می‌زنیمش.

و دوربین دوچشمی را از بشیر می‌گیرم و خودم را می‌کشانم بالای خاکریز.

دو ماشین انتحاری را می‌بینم که دارد با سرعت وحشتناکی به سمت‌مان می‌تازند و از پشت سرشان خاک به آسمان می‌رود. 

هدفش دقیقاً خاکریز ماست. با دیدن انتحاری، تصویر پایگاه چهارم و سیاوش می‌آید جلوی چشمم.

سیاوش اگر بود، الان یکی از موشک‌های آرپی‌جی را برمی‌داشت و می‌دوید بالای خاکریز؛ بدون ترس.

حتماً اگر بود، انتحاری را در همین فاصله می‌زد؛ طوری که حتی پای انتحاری به خندق نرسد.

- چی شده؟

برمی‌گردم. حامد دارد اشک‌هایش را پاک می‌کند.

می‌گویم:
- هیچی. انتحاریه.

خودم هم تعجب می‌کنم از این که انقدر عادی درباره یک انتحاری حرف می‌زنم.

شاید چون یک بار با ترکش انتحاری زخمی شده‌ام، ترسم ریخته است.

بعضی چیزها همین‌طورند؛ از دور ترسناک‌تر هستند تا از نزدیک.

دوباره نگاهم روی کمیل جوان می‌ماند. رنگش مثل گچ سفید شده.

حاج رسول به زور فرستادش که همراه من بیاید و هم وظیفه محافظت را انجام دهد، هم تجربه کسب کند.

با این وجود من بیشتر مراقب او هستم تا او مراقب من! 

می‌گوید:
- نمی‌ترسید آقا؟

- از دور ترسناکه. یه بار که بیاد می‌فهمی چیزی نیست.

حامد همان کاری را می‌کند که سیاوش اگر بود انجام می‌داد؛ یک موشک آرپی‌جی را روی لانچر می‌بندد و از خاکریز بالا می‌رود.

می‌خواهم جلویش را بگیرم؛ اما نمی‌توانم.

نمی‌دانم چرا بیشتر برای حامد می‌ترسم تا خودم.

انگار می‌ترسم او را هم مانند کمیل از دست بدهم.

تا بخواهم به خودم بجنبم، صدای فریاد یا زهرای حامد در بیابان می‌پیچد و بعد از چند ثانیه، صدای انفجار.

یکی از انتحاری‌ها را زده است.

دارد موشک بعدی را روی لانچر می‌بندد؛ اما دستم را روی دستش می‌گذارم و به انتحاری که حالا خیلی نزدیک است اشاره می‌کنم:
- ببینش!

حامد دست از بستن موشک می‌کشد و هردو به انتحاری نگاه می‌کنیم که با سر افتاده است توی شکاف خندق و چرخ‌های عقبش هنوز می‌چرخند.

تایرهای جلوی انتحاری هم دارند تقلا می‌کنند برای خروج از مخمصه؛ اما کاری از پیش نمی‌برند و فقط خاک به هوا می‌پاشند.

حامد دهانش را باز و بست می‌کند تا گوش‌هایش که بعد از صدای شلیک موشک کیپ شده‌اند، به حالت اول برگردد و همزمان می‌خندد:
- نگاهش کن! عین خر توی گل مونده!😃

... 
...



💞 @aah3noghte💞