eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
27.8هزار دنبال‌کننده
662 عکس
660 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
495.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ دوست داشتن تو دلیل نمی‌خواهد دوست داشتن تو جان می‌خواهد جان به جانم کنند تا پای جان دوستت دارم دلبر 😍😘 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن با تاسف جواب داد: - دکتر گفت شوک عصبی... آراد خواست بره داخل اتاق که هومن شونه شو گرفت: - قبل اینکه ببینیدش من ازتون چند تا سوال دارم نفسش رو بیرون داد: - من از اول فهمیدم داستانی که برای حضور ناگهانی ترلان تعریف کردین، دروغه و بعدا هم مطمئن شدم. ترلان داروی اعصاب مصرف می‌کنه، دکتر گفته پیش زمینه‌ی روانی داره و حالا.... این بابا علی کیه؟ مگه شما پدرش نیستین حشمت خان؟ حشمت خان با تعجب گفت: - تو از کجا علی رو می‌شناسی؟ - امروز ترلان قبل از اینکه بیهوش بشه مدام اسمش رو صدا می‌کرد حشمت سرش رو پایین انداخت، وقتش رسیده بود. نـه؟ هومن گفت: - من حق خودم می‌دونم که واقعیت رو بدونم **** ترلان چشماش رو باز کرد. چند بار پلک زد و به اطراف نگاه کرد، توی بیمارستان بود. چی شده بود؟ یکم که فکر کرد با ترس روی تخت نشست، هومن تصادف کرد. نحسی روز تولدش هومن رو هم گرفت. الان کجا بود؟ حالش خوب بود سِرُم رو از دستش بیرون کشید، رفت به سمت در و آهسته بازش کرد که با دیدن هومن و خانواده‌اش همونطور پشت در ایستاد. صدای حشمت خان بود که گفت: - سالی که زهره دو قلو به دنیا اورد، ورشکست شدم. به سختی سعی داشتم سر پا بمونم زهره ضعیف بود و نمی‌تونست به بچه‌ها برسه. پرستار استخدام کردم، زن یکی از کارمندای شرکتم بود، وضعم خوب نبود ولی خانوادم خیلی برام مهم بودن. من سرگرم کار بودم و زهره هم مدام توی بیمارستان بستری می‌شد. یک روز که از صبح توی اداره‌ها اینور و اونور می‌رفتم، زهره زنگ زد با گریه یه چیزایی می‌گفت که وحشت به تنم انداخت. سریع خودم رو رسوندم خونه، پرستار با دخترم پونه غیبش زده بود. سراغ کارمندم رو گرفتم، اونم شرکت نبود. به خونه‌شون رفتم ولی از اونجا رفته بودن، به هر دری زدم ولی پیداشون نکردم. اسم اون کارمند و زنش، علی و رقیه بود ترلان هینی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت. این غیرممکن بود. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 حشمت خان ادامه داد: - سالها دنبالشون گشتم ولی بی‌فایده بود، آب شده بودن رفته بودن توی زمین... ۲۰سال گذشت و یک روزی دختری اومد و خودش رو پونه معرفی کرد، با دیدن شناسنامش مطمئن شدم. با دیدن مادرش مطمئن‌تر، اون دختر ترلان بود و فکر می‌کرد ما دورش انداختیم و رهاش کردیم. می‌خواستم واقعیتی رو که علی و رقیه ازش پنهان کرده بودن بهش بگم و خودمونو تبرئه کنم ولی فهمیدم گذشته‌ی تلخی داشته. علی جلوی روش رفته بوده زیر ماشین و دخترم هم یک سال تو بیمارستان روانی بستری بوده، بعد از مرگ رقیه فهمیدم که ترلان حال روحی مساعدی نداره پس واقعیت رو ازش پنهان کردم و بعدش رو هم که خودت می‌دونی... هومن سکوت کرده بود و غمگین... حالا معنی بعضی حرف های ترلان رو می‌فهمید. ترلان با صورت خیس از اشک در رو باز کرد و لرزون و بلند گفت: - داری دروغ می گی... همه شوکه طرفش برگشتند. زهره با ترس و ناراحتی گفت: - دختــرم... ترلان با گریه ادامه داد: - داری دروغ می گی... بازم داری دروغ می‌گی، مامان بابای من همچین آدمایی نبودن. اونا این کارو نکردن، تو برای اینکه خودتو تبرئه کنی داری اونا رو گناهکار می‌کنی رفت روبروی حشمت و به لباسش چنگ زد و با التماس نالید: - بگو که داری دروغ می گی؟ هــان؟ بگو دیگه...!!! حشمت خان با ناراحتی سرش رو پایین انداخت. ترلان به زهره نگاه کرد. زهره اشکاش رو پاک کرد. : - دروغ نیست دخترم اینبار رفت سمت آراد: - آراد تو راستشو بهم می گی مگه نه؟ بگو که دروغه... آراد ترلان رو بغل کرد: - آروم باش عزیزم، چه دروغ باشه چه نباشه حالا دیگه گذشته ترلان خودش رو از بین بازوهای آراد بیرون کشید: - نمی‌خوام... نمی‌خوام... راسته نــه...؟ یعنی بابا علی و مامانم منو دزدیده بودن؟ آخه چطور امکان داره؟ آخه مگه می‌شه سرش رو گرفت بین دستاش و با گریه زیاد گفت: - نه نمی‌شه... نمی‌شه... نمی‌شه... نمی‌شه... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 نفس کم اورد، هنوز حالش مساعد این فشار نبود. سرش گیج رفت و در برابر چشمای پر از اندوه و مبهوت روبروش پخش زمین شد. ترلان یک هفته بستری شد تا تحت درمان روانپزشک و متخصص مغز و اعصاب قرار بگیره. هومن هم ناراحت و کلافه بین گفتن و نگفتن جداییشون به ترلان دودل بود. آخر هفته که ترلان مرخص می‌شد، قصد کرد که به ملاقاتش بره. تصمیمش رو گرفته بود. یک دسته گل و هدیه‌ی تولدش رو که فرصت دادنش رو پیدا نکرده بود، دستش گرفت و به بیمارستان رفت. آراد توی راهرو بود که بهش رسید گفت: - سلام آقا آراد... - اِ سلام هومن، کجا بودی این هفته خبری ازت نبود؟ - خیلی سرم شلوغ بود. شرمنده... - دشمنت شرمنده، برو تو ترلان رو ببین منم برم یه سر خیابون کار دارم. هومن سرش رو به معنی موافقت تکون داد و داخل اتاق شد. ترلان نگاه شو از پنجره گرفت. با دیدن هومن چشماش پر از خوشحالی شد و صاف روی تخت نشست. - سلام... ترلان با ذوق جواب شو داد: - سلام... اومدی منو ببینی؟ هومن لبخندی زد و روی صندلی کنار تخت نشست. ترلان با مظلومیت گفت: - یعنی ازم ناراحت نیستی که بهت دروغ گفتم؟ هومن خودش رو زد به اون راه: - چه دروغی...؟ - همون خانواده مو اینا دیگه.... و سرش رو با غم پایین انداخت. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن به صورت ترلان که توی این هفته لاغرتر شده بود و دستای لرزونش نگاه کرد. فقط یک هفته و این حال و روز... آیا درست بود که با این حالش اون موضوع رو مطرح می‌کرد؟ به خودش نهیب زد که عقبش ننداز یک دفعه تمومش کن. نمی‌دونست چرا اینقدر بی‌رحم شده؟ حال بد ترلان رو می‌دید و درک می‌کرد. احساس ترلان به خودش رو می‌دونست و ضربه‌ای که ممکن بود بهش بخوره.... در عین حال می‌خواست بگه و همه چیز رو تموم کنه و اینکه از ته دل برای ناراحتی ترلان، ناراحت بود. یه احساس سرکشی درونش ساز مخالف می‌زد و زمزمه می‌کرد که بعد از گفتن قضیه، ترلان مخالفت می‌کنه و ازش می‌خواد که بمونه. آخر سنگدلی بود که دلش می‌خواست اینطور بشه که اشکای ترلان رو برای نگه داشتن خودش ببینه و اطمینان خاطر پیدا کنه که ترلان دوستش داره. ولی این عذاب آور بود که اونموقع هم نمی‌تونست کاری بکنه، این اذیتش می‌کرد ولی از یه طرف هم با خودخواهی و غرور به این فکر می‌کرد که بعد از نبودن ترلان همه چیز مرتبه و اون نباید به خاطر این تپش‌های تند و داغ که تار و پودش رو می‌سوزونه دست از هدفش برداره و به خاطر ترلان بی‌خیال همه چی بشه... اون مطمئن بود که می‌تونه سرپا بمونه، همه چیز یادش می‌رفت و بعد از گذشت چند سال با کسی غیر از ترلان، خانواده تشکیل می‌داد و خوشبخت می‌شد. پس الان باید همه‌ی احساسات متناقض و ضد حال درونش رو کنار میذاشت و متإسف بودن برای ترلان رو تموم می کرد و به همه چیز خاتمه می داد. مطمئنا زندگی خودش مهم تر از زندگی ترلان بود. دلش از این استدلال به هم خورد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که از ته چاه میومد گفت: - ترلان.. می خوام راجع به موضوعی باهات صحبت کنم ترلان با چشمای براق منتظر نگاهش کرد. هومن خیره به چشمای سبزش برای یه لحظه در تصمیمش سست شد ولی زبونش کار خودش رو کرد و بی‌مقدمه ادامه داد: - بیا تمومش کنیــم.. ترلان بدون فهمیدن قضیه گفت: - چی رو...؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - این نامزدیِ الکی رو... من کارام درست شده، بیا بین خودمون تمومش کنیم و یکی دوماه دیگه با خانواده‌ها مطرحش کنیم. توی این مدت هم می‌تونی الکی به پدرت بگی که منو می‌بینی و ازم خبر داری تا من بهشون بگم... به صورت گیج و مبهوت ترلان نگاهی انداخت : - بالاخره که می‌خواستیم این بازی رو تموم کنیم، پس بیا الان انجامش بدیم... ترلان رنگ پریده جواب داد: - بــازی...؟ - آره بازی... مگه غیر از این انتظار داشتی؟ از اول همچین چیزی قرارمون بود، یادت که نرفته... ترلان به تمام معنا احساس مرگ می‌کرد. هومن بدجنس بود ولی نه تا این حد... فکر می‌کرد با اون دسته گل رز قرمز و سفید آمده که توی این اوضاع وحشتناک کنارش باشه، ولی حالا... با صدای تحلیل رفته ای گفت: - به خاطر اینکه گذشته مو فهمیدی اینجوری می‌کنی، نه...؟ هومن از این نقش آدم بد بودنش متنفر بود. نمی‌خواست تا اینجا پیش بره یکدفعه به این سمت کشیده شد. دست و دلش مثل نگاه لرزون ترلان می‌لرزید. دلش می خواست بگه دروغ گفتمو با همون خنده‌ای که مدیون ترلان بود بخنده، ولی نمی‌شد. هیچ جوره... به خودش قول داده بود و باید روش می‌موند. می‌خواست پدر مستبدش رو زمین بزنه و این کارو می کرد. پس گفت: - نه همچین چیزی نیست، از اول چیزی بین ما نبود که من بخوام بخاطر این پنهان کاری ناراحت باشم و باهاش مشکلی داشته باشم ترلان تحقیر شده به این فکر کرد که پس اون بوسه، اون سوپ، اون حرفا و کارای مهربون، اون نگاه پر محبت این روزای آخر، اون تولدی که این روزا یه سره بهش فکر می‌کرد، همش دروغ بود؟؟ یعنی اینکه با همه‌ی بدجنسیای هومن، اینکه شک کرده بود که دوستش داره، همش یه فکر احمقانه بوده؟ هومن باز با سماجت گفت: - بیا تمومش کنیم... ترلان به آخرین توانش چنگ زد. احساس سقوط داشت ولی بس بود ضعف، حداقل جلوی هومن غریبه شده‌ی روبروش بس بود. این اون هومنی که عاشقش شده بود نبود. اینقدر بی‌ملاحظه و بی‌رحم... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 الان مردی روبروش بود که حق دیدن اشکاش رو نداشت. کمرش آماده‌ی خم شدن بود، چشماش آماده‌ی باریدن و لباش آماده‌ی خواهش کردن ولی اینبار نه... نمی‌ذاشت خرد بشه، نمی‌ذاشت... خواست که این بار رو از خودش محافظت کنه، خواست و یخ بست. چشماش سرد و بی‌روح شد و لباش به پوزخند صدا داری باز شد. گستاخ توی تخم چشمای هومن زل زد: - خب الان با این قیافه منتظر چی هستی؟ که ازت خواهش کنم، نه نرو کنارم بمون؟ که قضیه رو هندی کنم و اشک و آه راه بندازم. خنده داره، بیا به همچین فکری بخندیم... دستاش رو به هم زد و در حالی که دست می‌زد. صدای قهقه‌اش اتاق رو پر کرد. بعد از اینکه خنده شو تموم کرد، اشک چشمش رو گرفت: - فکر کردی این روزا که گذشت فقط برای تو بازی بوده؟ نه عزیزم من از این بازی خیلی بیشتر از تو لذت بردم نفسش رو به بیرون فوت کرد و در حالی که با بی‌خیالی گردنش رو می‌خاروند گفت: - راستش منم دیگه از این بازی تکراری خسته شدم. خوبه که کارات درست شده، چون دیگه تحملت واقعا برام سخت شده بود هومن متعجب و عصبانی به دختر متفاوت روبروش نگاه می کرد و باور نداشت حرفایی رو که می‌شنید. ترلان لبخند مسمومی زد و رو به هومن گفت: - دیگه ازت خسته شده بودم پس... شمرده شمرده ادامه داد: - می‌تونی... بــری... گـــم... شــی...!!! هومن خشمگین از بین دندوناش غرید : - چــی...؟ - اشتباه نشنیدی عزیز... گفتم می‌تونی بری گم شی هومن از جا پرید، دیگه تحمل این وضعیت سخت بود. با حرص فکر کرد، پس با من هم عقیده ست. چه بهتر... اینجوری می‌تونم بدون عذاب وجدان برگردم سر زندگیم هدیه‌ی تولدش رو گذاشت روی میز کنار تخت، پشتش رو کرد به ترلان و گفت: - خـداحافــظ.... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
وااااااااای چی شد؟؟؟؟😱 خدا خفه کنه جفت‌تون را حالا که دلتون خواست احمقای دیووونـــه 😅 خواهشا نیاین پیوی من 😂😁 خب من چکار کنم این هومن اینقدر بی‌رحم و ..... بووووووووق (فحش آبدار) هست😉 حالمو گرفت واقعا شورشو در اووورده ضمنا پارت‌های دیشبم الان فرستادم تا این حد، خاله نگاه دلبره😉😁
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشـق جانـــمـ 😍❤️ https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25 🔷 کلی پست‌های متنوع و رنگارنگ ‌
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 و هومن از اتاق بیرون زد. ترلان خیره به در لبخند از روی لبش افتاد، دستش رو گذاشت روی قلبش، لعنتی.. چرا نمی‌زد؟ صورتش خیس از اشک شد. رفت به همین راحتی، گفت خداحافظ... بازم به همین راحتی، تموم شد... چطور تونسته بود به عزیزترین کَسش بگه برو گم شو...به هق هق افتاد. هومن رفت و همه‌ی آرزوهاش رو هم با خودش برد. افتاد روی تخت، مشتشو به بالش کوبید و با درد زمزمه کرد: - چرا رفتی؟ بی‌معرفت اگه می‌خواستی بری چرا همچین دسته گل خوشگلی برام اوردی؟ چرا وقتی اومدی توی اتاق، به روم لبخند زدی؟ چرا برام کادو خریدی؟ چرا اومدی توی قلبم که حالا بخوای کل قلبمو با خودت ببری؟ خـــــداااا... کجایی؟ الان بیشتر از همیشه محتاج آغوشتم.... می‌دونست که با اون همه امیدواری احمقانه دیر یا زود باید بار و بندیل‌شو از کنار هومن جمع کنه ولی حالا چرا حتی نفسش هم درد می‌کرد؟ گریه‌اش بی‌صدا شد و اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و چکید و چکید تا خوابش بُرد. خوابی سراسر کابوس، کاش وقتی بیدار می‌شد همه‌ی واقعیت هم یک کابوس بیشتر نبود. کــاش...!!! پنجره رو باز کرد و دکمه‌های مانتوش رو بست. بس بود هر چی این چند روز توی خونه موند و غصه خورد، بهتر بود می‌رفت بیرون تا یه هوایی به سرش بخوره. به صورت بی‌رنگ خودش توی آیینه نگاهی انداخت و با نفس عمیقی که کشید از اتاق خارج شد. پایین پله ها که رسید زهره روبروش ایستاد: - جایی می ری دخترم؟ - میرم یه کم بیرون... - پیش هومن میری؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان زهرخندی زد و گفت: - آره... - خوش بگذره و با لبخندی سرش رو برد جلو تا صورت ترلان رو ببوسه که ترلان ناخودآگاه کشید عقب و اخم کرد. زهره هول شد. با تته پته گفت: - من... نمی‌خواستم... من... ترلان نذاشت حرف دیگه ای بزنه لباش رو به گونه‌ی سرد زهره چسبوند و آروم زمزمه کرد: - چقدر من ترسناکم، نــه...؟ زهره بغض کرد و نذاشت ترلان ازش دور بشه، دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و با مهربونی گفت: - خیلی هم ترسناکی... ترلان لبخند غمگینی زد: - شرمنـده - دشمنت شرمنده عزیــزم ترلان دستی به لباسش کشید : - راستش هنوز به این ابراز احساسات عادت نکردم زهره دو قدم ازش فاصله گرفت : - اشکالی نداره، درست می‌شه ترلان دستش رو بلند کرد : - خداحافـظ... و بیرون رفت. تقریبا دوهفته از وقتی واقعیت بودنش با مامان باباشو شنیده بود می‌گذشت. ناراحت و دلخور بود از همه چیز و از همه کس، بیشتر از همه از هومن که توی همچین شرایطی حالشو خراب‌تر کرده بود. قدم زد و قدم زد و قدم زد. می‌خواست فکر نکنه به خیلی چیزا ولی بازم نمی‌شد. حرفای هومن ثانیه به ثانیه توی سرش می‌چرخید و رفتار خودش که گاهی ازش راضی می‌شد و یه وقت دیگه شاکی... اصلا اوضاع مزخرفی بود که دومی نداشت. یه فکر دیگه هم افتاده بود توی سرش، اینکه توی این مدت از بهمن خان درخواست خونه نکرده و از اول هدفش گرفتن خونه بود ولی حالا اوضاع خیلی عوض شده بود و یه جورایی همچین هدف چرتی بره به درک... نفس عمیقی کشید. خدایا می‌شد یه ساعت، فقط یه ساعت ذهنش از همه چیز خالی می‌شد؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
1.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الان که وابستت شدم میذاری میری الان که میخوامت ازم بیزاری سیری الان که دنیای تو دنیامو عوض کرد الان که مجنونم کجا میذاری میری بیچاره فرهاد بیچاره شیرین بیچاره من با این حال غمگین بیچاره لیلی بیچاره مجنون بیچاره من که دادم به پات جون 💔