eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
27.8هزار دنبال‌کننده
662 عکس
660 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 و هومن از اتاق بیرون زد. ترلان خیره به در لبخند از روی لبش افتاد، دستش رو گذاشت روی قلبش، لعنتی.. چرا نمی‌زد؟ صورتش خیس از اشک شد. رفت به همین راحتی، گفت خداحافظ... بازم به همین راحتی، تموم شد... چطور تونسته بود به عزیزترین کَسش بگه برو گم شو...به هق هق افتاد. هومن رفت و همه‌ی آرزوهاش رو هم با خودش برد. افتاد روی تخت، مشتشو به بالش کوبید و با درد زمزمه کرد: - چرا رفتی؟ بی‌معرفت اگه می‌خواستی بری چرا همچین دسته گل خوشگلی برام اوردی؟ چرا وقتی اومدی توی اتاق، به روم لبخند زدی؟ چرا برام کادو خریدی؟ چرا اومدی توی قلبم که حالا بخوای کل قلبمو با خودت ببری؟ خـــــداااا... کجایی؟ الان بیشتر از همیشه محتاج آغوشتم.... می‌دونست که با اون همه امیدواری احمقانه دیر یا زود باید بار و بندیل‌شو از کنار هومن جمع کنه ولی حالا چرا حتی نفسش هم درد می‌کرد؟ گریه‌اش بی‌صدا شد و اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و چکید و چکید تا خوابش بُرد. خوابی سراسر کابوس، کاش وقتی بیدار می‌شد همه‌ی واقعیت هم یک کابوس بیشتر نبود. کــاش...!!! پنجره رو باز کرد و دکمه‌های مانتوش رو بست. بس بود هر چی این چند روز توی خونه موند و غصه خورد، بهتر بود می‌رفت بیرون تا یه هوایی به سرش بخوره. به صورت بی‌رنگ خودش توی آیینه نگاهی انداخت و با نفس عمیقی که کشید از اتاق خارج شد. پایین پله ها که رسید زهره روبروش ایستاد: - جایی می ری دخترم؟ - میرم یه کم بیرون... - پیش هومن میری؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان زهرخندی زد و گفت: - آره... - خوش بگذره و با لبخندی سرش رو برد جلو تا صورت ترلان رو ببوسه که ترلان ناخودآگاه کشید عقب و اخم کرد. زهره هول شد. با تته پته گفت: - من... نمی‌خواستم... من... ترلان نذاشت حرف دیگه ای بزنه لباش رو به گونه‌ی سرد زهره چسبوند و آروم زمزمه کرد: - چقدر من ترسناکم، نــه...؟ زهره بغض کرد و نذاشت ترلان ازش دور بشه، دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و با مهربونی گفت: - خیلی هم ترسناکی... ترلان لبخند غمگینی زد: - شرمنـده - دشمنت شرمنده عزیــزم ترلان دستی به لباسش کشید : - راستش هنوز به این ابراز احساسات عادت نکردم زهره دو قدم ازش فاصله گرفت : - اشکالی نداره، درست می‌شه ترلان دستش رو بلند کرد : - خداحافـظ... و بیرون رفت. تقریبا دوهفته از وقتی واقعیت بودنش با مامان باباشو شنیده بود می‌گذشت. ناراحت و دلخور بود از همه چیز و از همه کس، بیشتر از همه از هومن که توی همچین شرایطی حالشو خراب‌تر کرده بود. قدم زد و قدم زد و قدم زد. می‌خواست فکر نکنه به خیلی چیزا ولی بازم نمی‌شد. حرفای هومن ثانیه به ثانیه توی سرش می‌چرخید و رفتار خودش که گاهی ازش راضی می‌شد و یه وقت دیگه شاکی... اصلا اوضاع مزخرفی بود که دومی نداشت. یه فکر دیگه هم افتاده بود توی سرش، اینکه توی این مدت از بهمن خان درخواست خونه نکرده و از اول هدفش گرفتن خونه بود ولی حالا اوضاع خیلی عوض شده بود و یه جورایی همچین هدف چرتی بره به درک... نفس عمیقی کشید. خدایا می‌شد یه ساعت، فقط یه ساعت ذهنش از همه چیز خالی می‌شد؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
1.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الان که وابستت شدم میذاری میری الان که میخوامت ازم بیزاری سیری الان که دنیای تو دنیامو عوض کرد الان که مجنونم کجا میذاری میری بیچاره فرهاد بیچاره شیرین بیچاره من با این حال غمگین بیچاره لیلی بیچاره مجنون بیچاره من که دادم به پات جون 💔
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
الان که وابستت شدم میذاری میری الان که میخوامت ازم بیزاری سیری الان که دنیای تو دنیامو عوض کرد ا
حرف دل ترلان💔 تشکر از نازنین جان که این آهنگ را برای حال و هوای ترلان برام پیوی فرستادن توی کانال حرف دل موزیک شو کامل گذاشتم.... https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25 کلی پست‌های متنوع و رنگارنگ 🔶
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 **************** هومن روی مبل اتاقش نشست و سرش رو بین دستاش گرفت، سرش دیگه داشت منفجر می‌شد. اتفاقات اخیر و کارا و حرفای ترلان توی سرش می‌چرخید. بیشتر از همه اون کلمات آخری که ترلان گفت واااااای بازم با یاداوریش داغ کرد و حرصش دراومد، برو گمشو...؟ موهاش رو کشید. چی می‌شد می‌تونست دکمه‌ی خاموش مغزشو بزنه تا یک ساعت آسوده باشه، مثلا می‌خواست از ترلان جدا بشه تا ذهنش آروم بشه ولی حالا... صدای تلفن اتاقش نگاه خسته شو بالا اورد، دکمه‌ی قرمز رو که زد صدای منشی پیچید که گفت - آقای مهندس... خانوم الهام رافع اجازه ملاقات می‌خوان صاف نشست، خودش بود باید ذهنشو مشغول شخص دیگه‌ای می‌کرد، کی بهتر از الهام رافع که از لحاظ ظاهری و رفتاری مورد تأییدش بود و صد و هشتاد درجه با ترلان فرق می‌کرد. به منشی گفت راهنماییش کنه و صاف ایستاد و منتظر شد. الهام در زد و بعد از وارد شدن به اتاق با لبخند ملیح وشیرینی سلام کرد. با هومن دست داد و هر دو نشستند. الهام با لطافت و آرامی گفت: - واقعا ببخشید اقای مهندس که من هر دفعه بدون وقت قبلی خدمت می‌رسم - این چه حرفیه خانم مهندس الهام با ناز دستی به موهاش که از شال بیرون زده بود کشید و در حال مرتب کردنشون با صدای نازکی جواب داد: - شما خیلی به من لطف دارین لبخند هومن پرید. ترلان وقتی می‌خواست روسریشو درست کنه بدون هیچ ظرافتی، اونو تا دماغش می‌کشید پایین و محکم موهاشو هل میداد عقب و اگه هومن اینقدر مودبانه جوابش رو می‌داد چشمای درشتش درشت‌تر می‌شد و لبای کوچولو و سرخ رنگش نیمه باز می‌موند. نگاهی به لبای گوشتی و صورتی رنگ الهام انداخت، هیچ حس آشنایی نداشت. به امید خدا دیگه لب دخترا رو هم دید می‌زد.. دستی به پیشونیش کشید و کلافه روی مبل جابه جا شد. یه لحظه هم ترلان از سرش بیرون نمی‌رفت. اَه... - آقای مهنــدس...؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن از فکر و خیال بیرون اومد و هول شده گفت: - جانــم...؟ الهام لبخند دلفریبی زد که گونه‌هاش چال افتاد. نه ترلان چال گونه نداشت، وقتی لبخند می‌زد، گونه‌هاش برجسته می‌شدن و چشماش برق می‌زد و دندونای مرتب و سفیدش مشخص می‌شد. - آقای مهندس متوجه شدین چی گفتم؟ هومن گیج نگاهشو از میز جلوش گرفت: - ببخشید متوجه نشدم الهام با نگرانی پرسید: - چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟ سینه‌اش گزگز کرد و صدای نگران ترلان به ذهنش اومد: - چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟ کاش نگاهش اینجا بود تا بازم مثل اون روز ازش آرامش می گرفت و دستای ظریفش که شونه‌شو تکون داد و گفت: - هومــن...؟!! چقدر اسمش رو قشنگ صدا می زد، نه...؟ یه جورایی سوالی و تعجبی باهم... با گرفته شدن یه لیوان جلوش، از توی فکر بیرون اومد و صورت غریبه‌ی الهام جای صورت آشنا شده‌ی ترلان رو گرفت. - یکم آب بخورید بازم صدای ترلان : - یکم آب بخور... - نمی خـوام ترلان با اخم نازی کرد: - یعنی چی نمی‌خوای؟ داری از دستم میری... چرا اون روز زد زیر کاسه ی آب؟ چرا یه قلپ ازش نخورد که ترلان نگاهش دلخور و غمگین نشه که سبزی چشماش کدر نشه...؟ - آقای مهندس... آقای مهندس... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن دستی به صورتش کشید و ایستاد: - ببخشید من حالم خوب نیست، یه روز دیگه تشریف بیارید و کیف شو برداشت و در برابر صورت مبهوت الهام از اتاق خارج شد. مسخره بود که فکر کنه یه نفر مثل الهام رافع که از نظر ظاهری و رفتاری مورد تأییدش بود و صدو هشتاد درجه با ترلان فرق می‌کرد، می‌تونه ذهنشو مشغول کنه. ******** ترلان وقتی به خودش اومد که اشکاش سرازیر بود و توی راه شرکت هومن قدم می زد. با چ حرص اشکاش رو پاک کرد، دیگه از این همه ضعف داشت حالش به هم می‌خورد. چرا نمی‌تونست یکدفعه بی‌خیالش بشه؟ همانطور که هومن کنارش گذاشته بود اونم کنارش بذاره، ولی نمی‌شد. مدام توی سرش بود، همه چیز از اول تا آخر و از آخر به اول دوره می‌شد. اَه... با سر پایین و با قدم‌های تند راهشو به سمت پارک کج کرد که محکم به جسمی برخورد کرد و بی‌تعادل از پشت روی زمین افتاد. دماغشو مالید و با چشمای ریز شده به پسری که روبروش نشسته بود و دل و روده‌ی گوشی شو جمع می‌کرد نگاه کرد. با عصبانیت بهش توپید: - هــی آقا...!! جلوتو نگاه کن پسر حق به جانب سرش رو بلند کرد که جواب شخص پرروی مقابلش رو بده ولی تا نگاهش به چشمای اشکی ترلان افتاد سریع و بدون مکث و البته کاملا بی‌مقدمه گفت: - اتفاقی براتون افتاده...؟ ترلان پوزخندی زد: - نگرانیــد؟ - نه ولی خب وظیفه‌ی انسانیم دونستم که بپرسم ترلان لبشو کج کرد: - خب الان باید ممنون باشم؟ پسر خونسرد لبخند بی خیالی زد: - اگه دوست داشتین چرا که نه ترلان اخم کرد: - نــه دوسـت نــدارم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 پسر دستش رو گرفت به سمتش و گفت: - کمکتون کنم بلند بشین یا می‌خواین بشینید و جواب منو بدین ترلان دستشو به زمین گذاشت و بلند شد. در حالی که مانتوش رو می‌تکوند با کنایه جواب داد: - ببخشید که ندیدمتون و بهتون خوردم - خواهش می‌کنم ترلان با حرص نگاهش کرد که پسر گفت: - باید چیز دیگه‌ای می گفتم؟ ترلان که انگار یکی رو پیدا کرده بود عصبانیت‌شو سرش خالی کنه جواب داد: - البته که باید چیز دیگه‌ای می‌گفتین، باید خجالت می‌کشیدید و از من عذر خواهی می‌کردین پسر با سرخوشی به قیافه‌ی بانمک و شاکی دختر روبروش نگاه کرد: - چرا باید هچین کاری می کردم؟ - بلـــه...؟ - چرا باید معذرت خواهی می‌کردم در حالی که شما به من خوردید و باعث شدین گوشیم از هم بپاشه تکه‌های گوشیش رو بالا اورد و نشون داد. ترلان دستشو به کمرش زد: - پس حالا لابد من باید ازتون معذرت خواهی کنم پسر لبخند خبیثی زد: - مگه شک دارین...؟ ترلان که تازه یه آدم پرروتر از خودش دیده بود با زبون بند اومده به پسر زل زد که پسر خنده‌ی بلندی سر داد: - ببخشیـد... ببخشیـد... خنده‌اش که تموم شد با صورت بشاش رو به دختر اخمالوی جلوش گفت: - خواهش می‌کنم ببخشید ترلان پشت چشمی نازک کرد که پسر دوباره شروع به خندیدن کرد. ترلان با حرص پاشو به زمین کوبید: - دارین منو مسخره می کنید، آره...؟ پسر دستش رو بالا اورد: - نه به خدا... منظوری ندارم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
هومن هم تو فکره ترلانه پس😁 به امید خدا دیگه لب دخترا رو هم دید می‌زنه🙈😄 هومن هم به درد ترلان مبتلا شده و با خودش فکر می‌کنه 😄
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎙 یاسـان 🎼 وقتی که پیشمی دنیا به کاممه ♩♬♫♪♭ وقتی که پیشمی دنیا به کاممه سند قلب تو دیگه به ناممه واسه من خاطر تو عزیزه یه چی میگم یه چی میشنوی عشق من بیا و دور نشو از جلو چشم من که دلم هوری برات بریــزه... ‌ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ıl ━━━━━━━●─────────── ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 صورتت از ماه هم ماه‌تره خنده‌هات از قلب من، غم میبره 😍😘❤️ ایــمــ♡ــــان دریــــ♡ــــا —–|●♯♩♪♫♬♬♫♪♩♯●|—–
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان بی‌توجه راهشو کشید به سمت پارک، روی یه نیمکت نشست و با خودش زمزمه کرد: - عجب دیوونه‌ای بوداااا یه دفعه یه صدایی از بغل گوشش گفت: -کی عجب دیوونه‌ای بود؟ ترلان پرید بالا و پسر که دنبالش اومده بود کنارش نشست: - نگفتید کی دیوونه‌ست؟ ترلان دست به سینه شد: - معلوم نیست؟ پسر به دور و اطرافش نگاه کرد و اخر روی ترلان مکث کرد و با شَک گفت: - نکنه دارین خوتونو می گین...؟ ترالن جیغ ریزی کشید: - شما مشکلتون با من چیه؟ - مشکل؟؟ چه مشکلی؟!! ترلان دیگه کم اورده بود: - الان شما برای چی اینجا نشستین؟ پسر با بی‌خیالی شونه شو بالا انداخت: - همینجوری... ترالن دندون قروچه کرد و زل زد به جلوش که پسر ادامه داد: - من این آشنایی رو به فال نیک می‌گیرم. قبل اینکه شما به من بخورید ترلان تیز بهش نگاه کرد که پسر دستاش رو بالا برد: - خیله خب... قبل اینکه من به شما بخورم، پشت تلفن داشتن خبر بدی رو بهم می دادن فکر می کردم حالا حالاها حالم گرفته ست، ولی حالا حالم خوبه و به لطف شما کلی خندیدم - نکنه داشتم براتون نمایش طنز بازی می‌کردم خودم خبر نداشتم - من قصد جسارت نداشتم. چطوره این طور صحبت کردن و بذاریم کنار و درست با هم آشنا بشیم به قیافه‌ی بی‌تفاوت ترلان نگاهی انداخت: - خیله خب من شروع می کنم... اسم من جاوید، بیست و پنج سالمه و... ترلان شوکه حرف شو برید: - واقعا اسم شما جاویده؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝