eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
جهاد در راه خدا خستگی ندارد و این را از لبخندت می‌توان فهمید ... #رزمنده #دفاع_مقدس @yousof_e_moghavemat
✨ جای شما خالیست... میان این همه پاییز این همه باران این همه دلتنگی #حاج_احمد_متوسلیان @yousof_e_moghavemat
تمام دنیا را می دهم فقط یک لحظه ... از این آرامشتان و نان خشک را با من هم قسمت کنید ... #سفره_یک_رنگی #ساده_و_بی_ریا @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🔎 🏷 ↘️ 👈 قسمت بیست و نهم👉 ✔ 📬 🍁 مهرماه سال ۱۳۶۰ به همراه ؛ فرمانده سپاه شهرستان پاوه و ؛ فرمانده سپاه استان همدان به سفر حج مشرّف شدند. این سه نفر به محض رسیدن، یک تیم تبلیغاتی درست کردند و مدام داخل بعثه ها و چادرهای حجاج کشورهای اسلامی می‌رفتند و با حاجی ها حشر و نشر داشتند. علی رغم آن که اکثر اعضای کاروان بچه های پرشور بودند، ولی و اصلاً عالم دیگری داشتند. اولین اقدام پیدا کردن چند نفر مترجم و افراد مسلّط به زبان‌های عربی و انگلیسی در بین حجاج ایرانی بود. او اصرار زیادی داشت که ما باید با استفاده از این مترجمین به صورت کتبی و شفاهی پیام معنوی انقلاب مان را به حاجیانی که از چهار گوشی دنیا به عربستان آمده بودند، ابلاغ کنیم.😎 📢 💠 بعد از مراجعت از سفر حج، متوسلیان با اشاره به یکی از حوادث جالب و شیرینی که حاصل تیزهوشی به شمار می رفت، به یکی از همرزمانش گفته بود: "...من خیال می کردم خودم آدم جسوری هستم؛ اما پاک روی دستم زده بود.✔ روز تظاهرات حاجیان ایرانی در مکه یک سری از این تصاویر کوچک برچسب دار را توی جیب دشداشه خودش مخفی کرده بود. هر چند لحظه یک بار کاغذ پشت یکی از آنها را جدا می کرد و در حالی که برچسب را کف دستش مخفی کرده بود، به طرف مامورین پلیس سعودی می‌رفت، دست در گردن آنها می‌انداخت و با آنها معانقه می‌کرد.👀🙋‍♂️ ناغافل می دیدی صدای خنده جمعیت بلند شده! نگو معانقه کردن برای بهانه‌ای بود تا بتواند خیلی راحت تصویر را به پشت کلاه کاسکت سفیدرنگ مامورین پلیس سعودی بچسباند. پلیس‌های بینوا هم که از علت خنده شدید مردم بی خبر بودند، دائم به آنها چشم غرّه می‌رفتند.😄 آن روز با این ترفند زیرکانه، حدود ۵۰-۶۰ نفر از مأمورین قلدر سعودی، ناخواسته و ندانسته به توفیق تبلیغ تصویر مفتخر شدند.😁 _______________________________________________ 📸 معرفی تصویر اول: اواخر مهر ۱۳۶۰، مدینه منوره، دامنه کوه احد ایستاده از راست: (حسین شریعتمداری، ، ناشناس، ، ناشناس) نشسته از راست: (ناشناس، ) 📚 برگرفته از کتابهای جذاب و خواندنی و - با تخلیص و اختصار ۲۷_محمد_رسول_الله 🆔 @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۷۶ 🌸 شهدا در شرایط تحریم اقتصادی چگونه زندگی کردند؟ #متن_خاطره یه روز خونه ی ما دعوت بودند. برای ناهار دو نوع غذا درست کرده بودیم. سید احمد تا متوجه شد ، سریع ما رو صدا کرد و گفت: « مگه شما نمی‌دونید که زمانِ تحریمِ اقتصادی است؟ اگه دوباره دو نوع غـذا درست کنید ، من نخواهم خورد. » 📌خاطره‌ای از زندگی سردار شهید سید احمد رحیمی 📚منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران خراسان #مسئول #تحریم_اقتصادی #شهیدرحیمی #خراسان #قناعت #ساده‌زیستی @yousof_e_moghavemat
هم خودشان #خاکی بودند هم لباس هایشان ..! کافی بود #باران ببارد تا عطرشان در سنگرها بپیچد #مردان_بی_ادعا @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
_محمد_مفتح در تاریخ ۲۸ خرداد ۱۳۰۷ در شهرستان استان چشم به جهان گشود. وی در تاریخ ۲۷ آذر ۱۳۵۸ هنگام ورود به دانشگاه تهران توسط یک از اعضای گروه تروریستی ، هدف گلوله قرار گرفت و به همراه دو محافظش (جواد بهمنی و اصغر نعمتی) در مقابل دانشکده الهیات دانشگاه تهران به درجه رفیع نائل آمد. @yousof_e_moghavemat
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) همه رفته بوديم مشهد و فقط ابراهيم و ولي‌الله مانده بودند خانه. ابراهيم تابستان‌ها كار مي‌كرد. وقتي برگشتيم، انگار نه انگار فقط دو تا پسر خانه ‌داري كرده بودند. سن و سالي هم نداشتند. تازه پول تو جيبي‌هاشان و حقوقي كه ابراهيم از كار تابستان جمع كرده بود‏‏، روي هم گذاشته بودند و يك اجاق گاز بزرگ براي خانه خريده بودند. #شهید_محمد_ابراهیم_همت #فرمانده_لشکر_27 #لشکر_27_محمد_رسول_الله @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📬 📮 ✔ 👈 قسمت سی ام👉 🍁 💕 💠 پس از بازگشت از این سفر معنوی، در رابطه با وقایع مهم این سفر گفته بود: "...حین طواف دور خانه خدا بود که بنده، برادر عزیزمان و زیر ناودان طلای کعبه، با هم وعده گذاشتیم و عهد بستیم که در بازگشت به ایران، با هم کار کنیم." سفر حج و تجارب ارزشمند حاصل از این سفر معنوی، پیوند عمیقی در میان ، و به وجود آورد. الفتی مستحکم که به فاصله کوتاه پس از این سفر، زمینه ساز همکاری و رزم مشترک آن سه در حساس ترین بُرهه‌های گردید. در همین رابطه عملیات محمّد رسول الله (ص) بر اساس 《طرح عملیاتی کربلای ۱۰》؛ مصوّبِ فرماندهی مشترک قرارگاه تازه تاسیس کربلا، در منطقه عمومی - با هدایت و فرماندهی مشترک و در اوایل زمستان ۱۳۶۰ به مرحله اجرا درآمد. 📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی - صفحات ۷۷ و ۷۸ و ۷۹ 📸 معرفی تصاویر تا آن لحظه: : فرمانده سپاه مریوان : فرمانده سپاه همدان : فرمانده سپاه پاوه 🆔 @yousof_e_moghavemat
•|🌸🌱|• #محمودکاوه (۱۳۴۰ مشهد-۱۳۶۵ پیرانشهر قله ۲۵۱۹ حاج  عمران) از فرماندهان سپاه پاسداران ایران در جنگ ایران و عراق بود. وی در بدو تشکیل سپاه به عضویت سپاه مشهد درآمد و در ۲۲ سالگی به فرماندهی تیپ ۱۵۵ ویژه شهدا در غرب کشور که بعدها به لشکر ارتقا یافت منصوب شد. وی در #شهریور ماه ۱۳۶۵ و در حین عملیات کربلای۲ به فیض عظیم شهادت نائل آمد.☘ #شهید_کاوه نفر جلو در تصویر هستند @yousof_e_moghavemat
شهید آوینی با این که تعداد مسئولیت هایی که داشت از حد توانایی های یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی‏کردیم؛ با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده‏ مان بود. وقتی من می گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می برد. من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صف ها انجام می داد. تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی کرد  خلق خوشی داشت. از من خیلی خوش خلق تر بود. 🌹 @yousof_e_moghavemat
😄اصطلاحات طنز جبهه😂 🌾لاله زار= میدان مین 🏚کله پز=سنگرساز 👀چشم چران=دیده بان 🍚ترکش پلو=عدس پلو ایستگاه بدنسازی=ایستگاه صلواتی 🍚اوشین پلو= برنج سفید بدون مخلفات 👞ایران تایر=پوتینهای بسیجی 👕ایران گونی=شلوار و اورکت بسیجی ساخت وطن 🌙پا لگدکن=نماز شب خوان 🚑آدمکش گردان=امدادگر @yousof_e_moghavemat
پرسید: لباس پاسدار چه رنگیه؟ گفتم: سبز؟ خندید و رفت.... روز بعد دوباره پرسید: لباس پاسدار چه رنگیه؟ گفتم: خاکی؟ خندید و رفت.... فرداش که #شهید شد وقتی رفتم بالای سرش دیدم تمام لباس‌هایش از خون خودش قرمز شده! . پ ن: خاطره مربوط است به شهید دوران دفاع مقدس #شهید_حسین_کامرانی . @yousof_e_moghavemat
#فرازى_از_کلام_شهید: برادران مسئول! كه به طـور مستمر در جهت پیشبرد اهداف انقلاب شبـانه روز فعالیت می كنید، به #عدالت در كارهایتان و تصمیم گیریهایتان به عنوان یک مرز ایمان داشته باشید. اگر این مرز شكسته شـود و پای انسان به آن طرف مرز برسد، دیگر حـد و قانونـی را برای خـود نمی شناسد. «عدالت را فدای مصلحت نكنید.» سردار جاويدالاثر #فاتح_سوسنگرد، #شهيد_على_تجلايى 🌷 تاریخ ولادت:٥ مرداد ١٣٣٨ محل ولادت :تبريز تاریخ شهادت:٢٥ اسفند ١٣٦٣ محل شهادت :شرق دجله عمليات :بدر @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
👈 📨 ✔ 🔹️ قسمت سی و یکم 🔸️ 🏷 🌸 💠 دستاورد نبرد سخت و طاقت فرسای زمستانی (ص) ، آزادسازی پاسگاه مرزی طویله، ارتفاع ملگاه، ارتفاع پشغله، ارتفاع سمت چپ پاسگاه مرزی طویله عراق، نفوذ به شهر عراقی طویله و انهدام مقر ستاد فرماندهی تیپ ۱۱۶ سپاه یکم عراق و استخبارات این شهر بوده است. با این همه، اگرچه عملیات (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در رسیدن به هدف اصلی طراحان آن، یعنی انحراف اذهان فرماندهان ارتش بعثت از جبهه طریق القدس و کمک به تثبیت فتح‌الفتوح بستان، قرین موفقیت گشت؛ اما سختی ها و رنج های این نبرد زمستانی به سان جراحتی عمیق، روح پرصلابت و را آزرد. 📮 📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی ، ص ۷۰ 🔎 💠 📸 معرفی عکس: ظهر روز پنجشنبه دهم دی ۱۳۶۰، بیمارستان ، ۴۸ ساعت پیش از آغاز عملیات برون مرزی محمد رسول الله(ص) 🆔 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🌹 🚩 ۲۸ آذر ۱۳۶۲ عملیات سردار سلحشور و دریادل ۲۷_محمد_رسول_الله (ص) فرمانده تیپ یکم عمار ۲۷ 👈 👉 شهید مهدی خندان به سال 1341 در روستاي «سبوبزرگ» از توابع لواسان كوچك به دنیا آمد. مهدی دوره راهنمايي را در سال 1353 به اتمام رساند و پس از آن به هنرستان دكتر احمد ناصري در تهران رفت. او سال 1357 همزمان با پیروزی انقلاب توانست ديپلمش را در رشتة مكانيك بگیرد. مهدی تابستان 1359 به عنوان عضو فعال بسيج به پادگان امام حسين (ع) اعزام شده و دوره آموزش عمومي نظامي را با موفقیت گذراند و سپس براي مقابله با ضد انقلاب عازم كردستان شد و به سمت جبهه هاي غرب رفت. ایشان به مدت شش ماه در جبهه غرب در سرپل ذهاب ماند و پس از آن به عضويت پاسداران در آمده و مدت چهار ماه به عنوان محافظ بيت امام خميني (ره) به خدمت مشغول شد و در جبهه غرب چنان رشادت و شهامتي از خود نشان مي دهد كه لقب  را به او می‌دهند. خندان خرداد سال 1361 همراه و ديگر رزمندگان به لبنان اعزام شد و حدود چهار ماه هم در آنجا به خدمت مشغول شد. سرانجام روز 28 آذر 1362 برابر با اربعين حسيني، در مرحله سوم عمليات «والفجر 4» در ارتفاعات ، هنگام عبور از ميدان مين و سيم خاردار، توسط گلوله تير بار دشمن مزد زحماتش را گرفت و به رسید. 🆔 @yousof_e_moghavemat
💔 « با هم خیلی رفیق بودیم👬 تو عملیات والفجر۸ شهید شد😔 یہ شب بہ خوابم اومد و دوتا توصیہ ڪرد : 👇 ۱. گناه نڪنید❌ ۲. اگر گناه ڪردید سریع توبہ ڪنید .»😊 #شهید_مصطفی_شعبانی #آھ_اے_شھادت @yousof_e_moghavemat
در جبـهه هـر بـار کــه از مریم ۳سـاله و علی ۳‌ماهه‌اش صحبـت می‌شـد می‌گـفت: اونـها رو بـه انـدازه‌ای دوسـت‌دارم کـه جـای خـدا رو در دلـم تـنگ نکننـد . #شهید_احمد_کشوری #فرزندان_شهدا @yousof_e_moghavemat
.. متوجه کتابِ جلد چرمی شد که توی دستانش عرق کرده بود؛ کتابِ " قرآن " که از دیروز همدمِ او شده بود یکبارِ دیگر آن را گشود؛ شروع به خواندن کرد واین بار لرزشی سریع در اندامش حس کرد گویی یکباره در محیطی؛ زیر تابشِ منبعِ پرقدرتی از انرژی قرار گرفته باشد دستِ راستش را به بازویش فشرد؛ در حالی‌که آن کتاب را بغل کرده بود؛ اشکِ گرمی گوشه ی چشمهایش نشست و آرام رویِ گونه هایش غلتید گویی صاحبِ آن کتاب درخواستِ کمکش را شنیده وپاسخش را داده بود : " چون بندگان من از من بپرسند؛ بدانند که من نزدیکم ودعای دعا کننده را اجابت میکنم .." نوری به قلبش تابید طوری که احساس کرد خونِ تازه ای به رگهایش دویده احساسِ گرما کرد و گرمایی مطبوع و پایدار مثلِ آفتابِ گرمِ سواحلِ جنوب ایتالیا پنجره را باز کرد اِدواردو احساس کرد حرفها را از گوینده آن می‌شنود بدونِ هیچ واسطه ای؛ آن جملات نمی‌توانست حرفهای یک بشر باشد قبلاََ اگر می‌خواست با خدا حرف بزند باید راننده را خبر می‌کرد و‌از او می‌خواست تا به کلیسا بروند 📗اِدواردو مسافری از رُم @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ء #دلــــنِوشتهـ🌿 ارامش‌یعـنے بدون‌هیچ‌قید‌و‌شرطۍ،خدارودارے*_* #معرفیِ‌یک‌کانالِ‌دلی🌿 #پیشنهادِ‌ویژه‌عضویت🙊😍 |🌻| @Delneveshteh 👇😍عضویت: |🌙| @Delneveshteh
💗 حاج احمد 💗
🌹 🚩 💕 🍁 ۲۹ آذر ۱۳۹۶ اسوه صبر و استقامت و افتخار بچه های از رزمندگان غیور و سلحشور ۳۲_انصار_الحسین (ع) بسیجیِ یار و غار 🌹 ✔ 📬 💠 تیرماه ۱۳۶۰ بود که بچه ها در خط گفتند در اینجاست. از هم کلامی با او سیر نمی شدم. مثل همیشه با صلابت و متواضع پرسید: "بحمدالله مرد جنگ شده ای." گفتم: "هنوز اول راهم. تا مرد شدن فاصله‌ی زیادی است." پرسید: "اسمت چی بود؟!" جواب دادم: ، . گفت: "به واقع خوش لفظ هستی. من به برمی گردم. اگر می خواهی، با من بیا."😊 🏷 خجالت کشیدم بگویم دارم به برمی گردم، اما به هر حال تا رفتن با او فرصت مغتنمی بود که نباید از دست می دادم. پریدم پشت تویوتا. گفت: "بیا جلو." کنار راننده نشستم. دوباره سر صحبت را باز کرد: "نگفتی توی خط چکار می کردی؟" گفتم: "اولش کنار قبضه خمپاره بودم. بعدش آموزش دیده بانی دیدم و دیده بان شدم. وقت عملیات هرکار از دستم آمد انجام دادم. آخرش هم به گشت و شناسایی رفتم.👉 🌸 کارهایم را که شمردم، فقط گوش می داد؛ امّا اسم گشت و شناسایی را که آوردم، سرش را چرخاند. شاید به قیافه بچه پانزده ساله ای مثل من نمی خورد که عضو تیم گشت و شناسایی باشد. تعجب او از سر انکار نبود، بلکه می خواست انتهای افق اطلاعات و عملیات را نشان بدهد؛ افقی که گام زدن و رسیدن به آن سرمایه اخلاص می خواست و هوش و جسارت و بی ادعایی. دستش را روی شانه ام انداخت و گفت: "یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد، بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن وقت می تواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. شاه‌کلید توفیق در عملیات‌ها دست بلدچی هاست. آنها باید گردان های پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر دشمن؛ امّا باید قبل از این کار، با دشمن نَفس مبارزه کنند و از میدان تعلقات بگذرند. آن وقت می توانند گردان ها را آنگونه که باید هدایت کنند و فکر می‌کنم تو بتوانی بلدچی خوبی باشی، مرد."... 🤗 ✔ 👈 ادامه دارد...👉 . . . 📚 برگرفته از کتاب بسیار جذاب، خواندنی و دوست داشتنی / صفحات ۷۲، ۷۳ و ۷۴ 📮 . . . ۲۷_محمد_رسول_الله 🆔 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
👈 📚 ✔ 🏷 💠 سرم را پایین انداختم. از خط دور شده بودیم و او در مسیر به چند پایگاه سر زد. مسئول یکی از پایگاه ها لب جاده ایستاده بود. بیچاره، با دیدن مثل جن زده ها رنگ از رخسارش پرید. از تویوتا پایین آمد. جواب سلام او را داد؛ امّا یک سیلی محکم بیخ گوش او خواباند و برگشت. او هم به سمت پایگاه خودش رفت. پرسیدم: "حاج آقا! خلافی از او سر زده بود؟" گفت: "خلاف از این بالاتر که پایگاه و بچه ها را رها کرده و بدون هماهنگی به عقب می رود؟"⚠️ خودم را جمع و جور کردم. یک جورهایی این حرف را به خودم گرفتم. نتوانستم ما فی الضمیرم را پنهان کنم و بی مقدمه گفتم: "من با آقای ناهیدی برای رفتن به عقب هماهنگ کرده‌ام. مأموریت من تمام شده." که تا آن لحظه گرفته و درهم بود، لبخند زد و گفت: "همه باید مثل تو باشند پسر خوب."😊 جلوتر که رفتیم یک زن و مرد کُرد لب جاده ایستاده بودند و می‌خواستند از روستا به بروند. آن دو را که دید، ایستاد و سوارشان کرد و باز هم من متعجب شدم که اگر این دو نفر مسلّح باشند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و چه جوری به این آدم ها اطمینان دارد!؟ اگر این دو نفر یک دام و تله باشند که گروهک‌ها سر راه گذاشتند چه!؟ غرق در افکار بودم که مرد کُرد با دست به پشت شیشه زد. انگار به مقصد خود رسیده بود. پیاده شد و گفت: ! دعاگویت هستم."✋ 🤝 به رسیدیم. یاد کانکس مرغ افتادم و با خودم گفتم خدا به دادمان برسد؛ امّا آنجا یک آیفا آماده رفتن به بود. دلم نمیخواست با خداحافظی بکنم. تمام وجودم سرشار از پیوند روحی با او و بچه‌های سپاه_مریوان و نیروهای در خط بود. بغض راه گلویم را بست. گفت: "برادر ، ما را فراموش نکنی! منتظرت هستم."💞 📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی ، صفحه ۷۴ و ۷۵ 📮 📸 معرفی عکس: ظهر روز پنجشنبه دهم دی ۱۳۶۰، بیمارستان مریوان، ۴۸ ساعت پیش از آغاز عملیات برون مرزی محمد رسول الله(ص) - نشسته روی طاقچه پنجره، از سمت چپ نفر سوم جانباز سرافراز اسلام سردار ۲۷_محمد_رسول_الله 🆔 @yousof_e_moghavemat