فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خانم هلندی تنهایی با موتور اومده ایران، تو شهر بافق یک گزارشگر محلی صدا و سیما ازش گزارش میگیره😁
بقیهاش رو خودتون ببینید!
@zarrhbin
#آنچه_شما_فرستادهاید
سلام لطفا یه خواهش دارم دیروز بهشت شهدا پر از این بچه هایی بود که سر خاک اموات حمله ور شدند و تمام خیراتی که گذاشته بودیم رو با خود بردند لطفا رسیدگی کنید کجا هستن این انتظاماتی که فقط چند دوره بودندواقعا خیلی زشته لطفا رسیدگی کنید
////////////////////////////
باسلام خواستم از طریق کانال خوب ذره بین خواهشی داشته باشم بابت سرویسهای بهداشتی روبرو بقعه خاتمی یکم رسیدگی کنن روشنایی نداره نظافتی بکنن
ممنون
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#نامه_به_دادستان 📨
📌قصه به اینجا رسید که قرار شد دستگاههای شَعر بافی شهربانو که در زیرزمین خانهی خلیفه محمدعلی خاک میخورد دوباره به کار بیفتد، تا مهری بتواند از این راه، در نبودِ آقارضا، کسبِ درآمد کند، #باهم بخوانیم ادامهی داستان را...
▫️فردا صبح #آقاعبدالله، زنها و بچهها را بسیج کرد تا زیرزمین و دستگاهها را تمیز کنند. حدود ۱۰ سال بود دستگاهها خاک خورده بود. زنهای همسایه هم آمدند، سکینه طزرجانی، بمانجان، بیبیسکینه حکاک، اشرف، زهرا زردنبو و دیگران، همه چادرها کمر زدند. جارو، خاکانداز و پارچهی گردگیر به دست گرفتند.
▪️ من(حسین پاپلی) هم به کمک رفتم. پسرهای دیگر محله هم بودند. اکبر دبیری و حسین صفاری را به یاد میآورم. سر و صورتم را با دستمال بستم. خاک دستگاهها را میتکاندم. با آبپاش از حوض آب میآوردم، کفِ زیرزمین را آبپاشی میکردم گرد و خاک همهجا را فرا گرفته بود، تار عنکبوت تمام دستگاهها را پوشانده بود. زنها چندتا عقرب کشتند. بچهها عقرب که میدیدند، جیغ میزدند.
▫️صفورا دختر بزرگ زینت، به محض شنیدن نام عقرب، فریادزنان از پلههای زیرزمین بالا میدوید. من حدود پانزده سال داشتم. صفورا چهارده ساله بود. اصلاً به خاطر صفورا به کمک رفته بودم :) پسرهای دیگر را نمیدانم به چه نیّتی برای کمک آمده بودند. اعتراف میکنم که نیتم کمک نبود :) به خاطر همسایگی و یا برای رضای خدا به آنجا نرفته بودم. مدتها بود دلم میخواست با صفورا حرف بزنم.
▪️داشتم آبپاشِ پر آب را از پلههای زیرزمین پایین میآوردم که دیدم صفورا جیغزنان از پلهها بالا دوید. توی پلهها مرا دید. گفتم: "عقرب که ترس ندارد!" گفت: "پس برو آن را بکش!" من مثل اینکه قرار است شیر بُکشم، از پلهها پایین دویدم. تا زنها و بچههای دیگر بخواهند عقرب را بُکشند، محکم با کفشم روی عقرب زدم. عقرب، سیاهِ بزرگِ جرّاره بود. عقربِ سختپوستی بود که به سادگی کشته نمیشد. دوباره و سهباره با کفش روی آن کوبیدم. عقرب لِه شد.
▫️نگاهم به نگاه صفورا تلاقی کرد. مثلِ اینکه فتحالفتوح کرده باشم. مثل اینکه گرد و خاک از سر و صورتم رفت. قلبم مثل دهها بار دیگر فرو ریخت. بالاخره در یک لحظهی مناسب، صفورا گفت: "فردا ظهر بعد از مدرسه توی راه چینه(راهپله) پشتبام!" من در پوست خودم نمیگنجیدم. میتوانستم یکسره از یزد تا طبس بدوم :) پَر در آورده بودم. هر کاری را که میگفتند؛ انجام میدادم.
▪️خاکها را جمع میکردم، داخل گونی میریختم و میبردم گودالِ پاکنه خالی میکردم. گودال پاکنه تا خانهی #محمدعلی ۱۵۰ متر فاصله داشت. آن زمان کوچهها رُفتگر نداشت. کسی نمیآمد زبالهها را ببرد. همه را در گودال پاکنه گوشهی محله خالی میکردیم.
▫️فردا ظهر از راهِ پشتِ بامها خودم را به راهپلهی خانهی زینت رساندم. #خاطراتی شد که در ۶۵ سالگی از صد عدد قرص خوابآور و آرامبخش بهتر عمل میکند. هر وقت از گرفتاریهای روزگار کسل میشوم؛ هر وقت #نامردمیها هجوم میآورد؛ هر وقت خستگی در حدّ سکته به سراغم میآید، خاطرات راهپلهها، راهروهای قنات، خانههای همسایهها، پشتِ ماشین در راه سردشت، خاطرات عایشه، پری، صفورا و دیگران آرامم میکند و #راحت_میخوابم. البته هیچگاه #خداوند را فراموش نمیکنم. شما از جوانیتان چه خاطراتی دارید؟ خاطراتی دارید که به درد ۶۵ سالگی بخورد؟
▪️یک دستگاه ترمهبافی، نیمباف بود ولی دو دستگاه ابریشم نداشت. دو دستگاه جیم هم نیمهکاره بود. برای سه دستگاه باید تار و پود تهیه میشد. #بیبیهاجر با پادرد، سرِ حوضِ خانهی محمدعلی نشسته بود و راهنمایی میکرد. گفت همه ناهار مهمان او هستند. بیبیهاجرِ عاشقِ مدینه گفته بود در خانهاش آش و کتلت درست کنند. صحبت از راهاندازی دستگاهها شد. بیبیهلی خودش هم دو دستگاه جیمبافی داشت.
▫️چند سالی ما (من و مادرم) در یکی از اتاقهای خانهی او مینشستیم. من در خانهی او به دنیا آمدم. تا کلاس دوم دبیرستان در خانهی او بودیم. با بچههای او حسین، ملوک، نورسته و حسن همبازی بودم و با هم بزرگ شدیم. تا در آن خانه بودیم، مادرم با دستگاه بیبیهلی پارچهی جیم میبافت و به نوعی کارگر بیبیهلی بود. بیبیهلی خودش پارچه نمیبافت. با یک دستگاه، مادر من پارچه میبافت و با دستگاه دیگر، #سکینهخانمدبیری زنِ "احمدآقا دبیری" مادر حسین و علی و اکبر دبیری.📌{۱}
👇👇👇👇
▪️بیبیهلی پارچههایش را به سفارشِ #شهربانو، مستقیم به بازار میداد. یا ترمههایش را به #تاجرانیهودی میفروخت. در آن سالها (دههی ۴۰_۱۳۳۰) تعدادِ مغازهداران و تاجران یهودی در بازارهای یزد به خصوص #بازار_خان، زیاد بود. تعدادشان حداقل به سیوپنج درصد بازاریهای بازارِ خان میرسید. جمعه را مسلمانان و شنبه را یهودیها تعطیل میکردند. عملاً شنبه هم بازارِ خانِ یزد، نیمهتعطیل بود. از هر تاجرِ قدیمی بازار سئوال کردم، گفت "یهودیها"، مردمانِ بسیار درستی بودند. هرگز در کارشان تقلب یا کاستی یا کلک نبود.
▫️آن روز دورِ حوض صحبت از فراهم کردن پول برای خرید نخ و وسایل دیگر بود. باید نخ میخریدند تا دستگاهها را راه میانداختند. #بیبیهلی گفت: "شهربانو پارچههایش را در بازارِ خان به تاجرهای یهودی میفروخت، ترمهها را به ابراهیم یروشلی و جیمها را به هارونالدادی. من آن دو نفر را میشناسم. فردا با مهری به مغازهی آنها میرویم."
▪️ظهر آش و کتلت فراوان از خانهی بیبیهاجر آوردند. درست همان موقع اشرف با دو پسر کوچکش با یک گادیشهی(گاودوش: ظرفی است سر گشاد و ته تنگ که معمولاً شیر گاو را در آن میدوشند.) بزرگِ ماست و یک سفره سبزی خوردن، وارد شد. انسجام خانوادگی و همسایگی، کامل شد. اشرف، زن عموی مهری از زمان مرگ رقیه به خانهی برادرشوهرش نیامده بود.
▫️موقعِ ناهار اعظم #عربونه را سر دست کرد و به شدت بر آن کوبید. زنها و بچهها دور حوض عربونه زدند و رقصیدند؛ صدا و رقصی که غم و شادی را توامان در خود داشت. صدا و رقصی که #عدالت را طلب میکرد(بعدها در پاریس یک دوست موسیقیدان اهل سیرالئون برایم داستان نوعی رقص ظلم و داد را تشریح کرد.) مثل اینکه هیچ غمی وجود نداشت. #مهری غمِ زندانیشدن همسرش را فراموش کرده بود.
▪️من به شدت خواهانِ صفورا بودم. از گونههای سرخ او و نگاههای آتشینش معلوم بود که طاقت او نیز طاق شده است. این نوجوانی هم عالمی دارد. سنّی که مَرد شدهای، ولی هیچکس تو را به مردی قبول ندارد. میتوانی بین زنها جولان بدهی. چند ماه و حداکثر یکسال بعد دیگر نمیتوانستم به خانهی همسایهها بروم و قاطی زنهابشوم. یکسال بعد همسایهها رسماً مرا مَرد میدانستند. پایم از جلسات زنانه و خانهی همسایههای دختردار بریده میشد.
✅ این داستان ادامه دارد....
📌{۱} و اما #پاورقی این قسمت از داستان، آقایِ #احمددبیری، مردِ وارسته و بزرگواری بود. فردی مؤدب، دانا و زحمتکش. در انارِ یزد مِلک و آبی داشت. خانوادهاش از بزرگانِ آنجا بود. در زمان بینظمیهای جنگ دوم، دزدان، اموالِ آنها را تاراج میکنند. سیل و خشکسالی هم افزون بر دزدها میشود. دبیریِ مالک، در یزد رُفتگرِ شهرداری میشود. #رفتگری که من خیلی چیزها از او آموختم. من شبهای بسیاری را در اتاق آنها میماندم و با علی و اکبر و بچههای او کتابِ امیر ارسلان و اسکندرنامه میخواندم.
📌#احمدآقا_دبیری، بعدازظهرها برای مردم آب میکشید. آب چاه چهل گز. او مردی آراسته، مرتب و همیشه تمیز بود. صبور و حلیم بود. هرگز او را خندان ندیدم. اخم هم در چهرهاش نبود. ولی هیچچیز در زندگیاش نبود که او را بخنداند. همسرش از بزرگسالی پشت دستگاه شعربافی نشسته بود. زنی که کارگر داشته است، حالا خود کارگر شده بود. سرعتِ کار او نصف سرعت کارگران معمولی شعر بافی بود.
📌 بیبیهلی او را تحمل میکرد. من کلاس پنجم یا ششم دبستان بودم. روزی کسی از من سئوال کرد: "در آینده میخواهی چه کاره شوی؟" گفتم: "استادِ دانشگاه." نمیدانم کلمهی استاد را کجا شنیده بودم. هنوز به تهران و خانهی استاد محمدی نرفته بودم. همسایهای آنجا بود. به من گفت: "خوبه خوبه! چه حرفها" #سکینهخانمدبیری گفت: "حسین حتماً استادِ دانشگاه میشود. بچه را تشویق کنید." سکینهخانم از آن زن سئوال کرد: " اگر حسین گفته بود میخواهم پادو بشوم خوب بود؟" این حرف نشان از عمقِ فرهنگ خانم دبیری داشت.
📚شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
سلام.
غزلی از صائب تقدیم شماباد:
دیوانهٔ خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گریه میکنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پافتادنی که به منزل برابرست
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمهٔ سیاهی منزل برابرست
دلگیر نیستم که دل از دست دادهام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست
صائب ز دل به دیدهٔ خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
«فتاحی رضا»
@zarrhbin
4_6023578103769466387.mp3
10.17M
#سعید_شهروز
🎼بدون تو یه دلمرده ام🌹
@zarrhbin
فاجعه ای به نام همسر کشی در اردکان
این روزها سلامت روانی تک تک مردم اردکان دستخوش قتل های اخیر شده است. قتل های که حاصل تصمیم های خودسرانه افراد در مواجه با اختلافات خانوادگی می باشد.
همسر کشی از اون دسته حوادث است که تنها فرد و خانواده را درگیر نمی کند بلکه یک جامعه را تحت تاثیر و حتی تهدید قرار می دهد.خشونت خانوادگی که از خشونت کلامی شروع و به خشونت غیر کلامی و در بعضی موارد به آسیب جسمی غیر قابل جبران یا قتل منتهی می گردد.
انسان در یک نهادی به نام خانواده زندگی می کند این نهاد باید به صورت دائم از سوی نزدیکان زیر نظر باشد و در صورت مواجه با اختلافات عاقلانه نسبت به حل و فصل آن اقدام شود
آمارها نشان می دهد در اکثر همسر کشی ها از قبل اختلافات شدید در میان بوده اما آنچنان باید و شاید این خشونت ها مورد توجه قرار نگرفته است.
یک سوال اصلی پیش می آید چه کسی باید از زن در یک خانواده حمایت کند وقتی پدر و مادر زن دیدن که دخترشان مورد خشونت قرار می گیرد چه باید انجام بدهند تا جسد دخترشان روی دست شان نباشد.
و سوال دیگر مسئولین اردکان چه اقدامی کردند ؟چگونه آگاه سازی کردند؟ چقدر در تریبون ها به این خشونت ها پرداختند؟
در یکی از آمارهای منتشر شده یزد و اردکان بالاترین میزان افسردگی در کشور را دارد برای رفع این افسردگی چه اقداماتی برنامه ریزی کردند.
سخت است شنیدن این اخبار ناگوار
✍مجید آریان پور
@zarrhbin
♦️اعلام اسامی نامزدهای تایید صلاحیت شده، دهه دوم بهمن
🔹سخنگوی شورای نگهبان درباره زمان اعلام اسامی نامزدهای تایید صلاحیت شده انتخابات مجلس شورای اسلامی گفت:
🔸دهه دوم بهمن اسامی قطعی اعلام میشود، که پس از آن تبلیغات انتخاباتی شروع خواهد شد.
@zarrhbin