فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جمعه_های_دلتنگی
تعجیل کن بخاطر صدها هزار چشم
ای پاسخِ گرامیِ اَمَّنْ یُجیبْ ها..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨الهی به امیدتو
🌺ای راز شکفته و نهانی ،صلوات
💗ای عطر زمینی آسمانی ، صلوات
🌺پوشیده نماندهیچ رازی چون تو
💗در عمق دل و وردزبانی صلوات
🌺بر گل خوش بوی محمد ص
💗صلوات
🌺اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
💗وَآلِ مُحَمـَّدﷺ
🌺وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم
اول هفته ی خوب و پر انرژی داشته باشید
#پارت65
💕اوج نفرت💕
بدون فکر کاری انجام دادم که عاقبت خوبی نداشت.
بی هدف تو خیابون راه میرفتم این اولین باری بود که خشونت احمد رضا انقدر شدید میشد. همیشه در حد چشم غره و اخطار تموم میشد هیچ وقت ندیدم که دست روی مرجان بلند کنه. جای دستش روی صورتم میسوخت. شاید مقصر خودم بودم. کاش به حرف مرجان گوش کرده بودم و روز دیگه ای رو برای برگشتن انتخاب می کردم.
کمی به اطراف نگاه کردم هیچ جایی برای رفتن نداشتم
پولی هم که تو جیبم بود خیلی کم تر از اونی بود که بخوام برم مسافر خونه.
با خودم فکر کردم برم مدرسه ولی اونجا پیدام میکرد.
زیاد از خونه دور نشده بودم.یعنی جایی رو هم بلد نبودم که برم.
تا غروب روی نیمکت اهنی پارک نشستم فقط به مردم نگاه کردم. کاش می تونستم برم سر خاک مادرم ولی مطمعنن احمد رضا اونجا هم برای پیدا کردن من میره.
هوا داشت تاریک میشد ضعف سراغم اومده بود از مغازه ی کنار پارک بیسکوییت خریدم و بی میل خوردم.
حسابی خسته بودم ولی قصد برگشتن نداشتم زندگی گوشه ی خیابون رو به شنیدن حرف های شکوه خانم ترجیح میدادم.
روی صندلی دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم هوا خیلی سرد بود و لباس من نامناسب به خودم می لرزیدم. سعی کردم بخوابم چشم هام رو بستم ولی با صدای پای دویدن چند نفر چشم باز کردم.
چند تا دختر و پسر به سمت انتهای پارک میدویدن و فوری نشستم و متوجه سربازی بالای سرم شدم
با لهجه ی غلیظ آذری گفت:
_چرا اینجا خوابیدی?
هول شدم و گفتم:
_سلام.
سر تا پام رو نگاه کرد
_علیک سلام. میگم چرا اینجا خوابیدی?
_ببخشید الان میرم.
_کجا میری?
_خونمون دیگه.
_خونتون کجاست?
یک قدم ازش فاصله گرفتم که بند کیفم رو گرفت.
_بگو کجاست، ما می بریمت.
_کیفم رو ول کن اقا.
_صبر کن ببینم.
نگاهش رو به پشت سر من داد و با صدای بلند گفت:
_جناب سروان.
مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. اول قصد داشتم فرار کنم ولی با خودم فکر کردم وقتی بفهمن من بی کس و کارم حتما میفرستنم بهزیستی. اونجا راحت زندگی میکنم.
بدون تلاش برای فرار باهاشون هم قدم شدم. همراه با سه تا دختر و دو تا پسر سوار ماشین شدیم.
چند لحظه بعد وارد کلانتری شدیم.
یه اقایی بیرون اومد و متاسف نگاهمون کرد کاغذی رو سمت یکی از دختر ها گرفت.
_اسم و فامیلی و شماره ی پدرهاتون رو اینجا بنویسید بیان ببرنتون.
اینو گفت و رفت کاری رو که میخواست انجام دادن ولی من برگه رو نگرفتم.
هدایتمون کردن به زیر زمین کلانتری. اونجا تو یه اتاق بدون پنجره زندانیمون کردن البته فقط دختر ها رو پسرها رو نمی دونم کجا بردن.
نیم ساعت نشد که یکی یکی همه رفتن فقط من موندم.
خانمی در رو باز کرد با اخم به من گفت:
_تو چرا شماره ندادی?
ایستادم.
_خانم ...ما ...
اومد جلو تو یک قدیم ایستاد.
_این ساعت شب تو پارک چی کار داشتی?
_هیچی به خدا همینجوری.
نگاهش سمت صورتم رفت.
_متاهلی یا مجرد?
_مجرد.
_قهر کردی?
_با کی?
_با همونی که بهت سیلی زده.
دستم رو روی صورتم گذاشتم سرم رو پایین انداختم.
_آدم با پدرش قهر نمی کنه، اونم به خاطر یه سیلی.
_خانم پدر ما چند ساله فوت کردن.
لبخند زد و ادامه داد.
_برادرت زدت?
_خانم من مادرم پنجاه روز پیش مرده. هیچ کس رو هم ندارم،هیچ جا هم ندارم برم.
بغض لعنتی دوباره ترکید و اشک روی صورتم ریخت.
از سر بی کسی تو پارک بودم.
_قبل پنجا روز کجا بودی?
_مادرم سرایدار یه خونه بود وقتی فوت کرد اونا منو نمیخواستن بیرونم کردن.
_عمویی، خاله ای ?
سرم رو بالا دادم.
_هیچ کس.
_کی زده تو صورتت?
_پسرشون.
_بلند شو دنبال من بیا.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 همه ی حاجت ها به واسطه ی امام زمان مستجاب میشود...
#استاد_عالی
#به_احترام_حضرت_علی_ع_ببخش
#پارت66
💕اوج نفرت💕
دنبالش راه افتادم از پله ها بالا رفتیم. جلوی در اتاقی ایستاد و از من خواست بیرون منتظر بمونم چند لحظه بعد در رو باز کرد گفت که برم داخل وارد شدم مرد مسنی که لباس نظامی پوشیده بود و کلی ستاره روی دوشش بود پشت میز نشسته بود. سلام ارومی گفتم و کنار همون خانم که همراهش اومده بودم ایستادم.
از بالای عینک نگاهم کرد.
_شماره ی همون خونه ای که با مادرت توش زندگی میکردید رو بده.
_اونا من رو نمی خوان.
_باشه شماره بده، بیان بگن تو راست میگی.
_شماره ای ازشون ندارم.
کلافه نگاهم کرد.
_دختر جان شماره ی پدرت رو بده زنگ بزنم بیاد دنبالت، ادم برای یه سیلی خونه زندگیش رو ول نمی کنه بره تو خیابون.
_من به این خانم هم گفتم پدر و مادرم فوت کر....
حرفم رو قطع کرد.
_خانم ایشون قصد همکاری نداره ببرش بازداشگاه.
هیچ جوره دلم نمیخواست برگردم اون خونه. بی حرف دنبالش راه افتادم، دوباره از پله ها پایین رفتیم. من رو تو همون اتاق بدون پنجره گذاشت در رو قفل کردو رفت.
گوشه ی اتاق نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم.
اصلا باورم نمی شد که احمد رضا روی من دست بلند کرده. با اون اخلاق ارومی که داشت هیچ جوره رفتارش قابل قبول نبود.
تو همون حالت چشم هام گرم شدن .خوابید. با صدای پیچیدن کلید توی قفل در، چشم باز کردم همزمان صدای مردی از پشت در می اومد.
_الان یه چهار ساعتی هست اینجاست. نه شماره میده، نه ادرس. حالا صبر کن ببینید اصلا دختر شما هست یا نه.
گفت دختر، خیالم راحت شد که با من کار ندارن در باز شد با دیدن مرد روبروم از ترس ایستادم. سرم رو پایین انداختم و به دیوار چسبیدم.
یک قدم جلو اومد که از ترس دستم رو روی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
آیت الله مجتبی تهرانی(ره):
من نسبت به هر پنج بچه ای که دارم روزانه در پنج
نمازی که در شبانه روز میخواندم.پنج دعا می کردم میگفتم:
🔹خدایا سالم باشد
🔸صالح باشد
🔹خوش روزی باشد
🔸خوش قدم باشد
🔹و عاقبت بخیر
با این پنج دعا #دنیا و #آخرت را با هم جمع کرده
بودم ، ضرر هم نکردم. نه در دخترش نه در پسرش الحمدلله. خودم این کار را کردم. یک بار هم این کار را تعطیل نکردم.
#پارت67
💕اوج نفرت💕
عمو اقا جلو اومد و با صدایی پر از غم صدام کرد.
_اروم باش دخترم.
این اولین باری بود که من رو دخترم خطاب می کرد.
یه لحظه بهش اعتماد کردم دستم رو از روی صورتم برداشتم. نگاهش کردم. گریه امونم رو بریده بود برای اینکه بتونم ببینمش مدام اشک هام رو پاک می کردم.
_خب خدا رو شکر کس و کار تو ام پیداش شد.
کس و کار، چه واژه ی غریبی بود برای من. عمو اقا به پهلو شد دستش رو سمت من گرفت.
_بیا بریم.
از جلوش رد شدم. پایین پله ها سرم رو بالا گرفتم، احمد رضا دست هاش رو توی جیبش کرده بود و عصبی نگاهم میکرد. ایستادم دست عمو اقا روی کمرم قرار گرفت.
_برو بالا.
برگشتم سمتش
_می ترسم.
نگاهش روی صورتم افتاد، جای دست احمد رضا رو با چشم بالا و پایین کرد.
_کی زدت?
سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم:
_اقا.
_چرا?
لبم رو به دندون گرفتم.
_جواب شکوه خانم رو دادم.
نگاهش رو به بالای پله ها داد و چپ چپ به احمد رضا نگاه کرد.
_دنبالم بیا.
جلو رفت و من هم به دنبالش هر چی به بالای پله ها نزدیم تر میشدیم تپش قلبم بالاتر می رفت.
عمو اقا جلوش ایستاد چیزی کنار گوشش گفت احمد رضا چشمی گفت بدون اینکه نگاهم کنه بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم.
_همین جا بمون برم با سرهنگ حرف بزنم.
_چشم.
مطمعن بودم دوباره باید برگردم به اون خونه اول خواستم فرار کنم ولی با یاد اوری اینکه احمد رضا بیرون منتظرمه سر جام ایستادم.
انتظارم نیم ساعت طول کشید. عمو اقا بیرون اومد با سر اشاره کرد که دنبالش برم.
جلوی در کلانتری برگشت سمتم
_شکوه چی گفتکه جوابش رو دادی?
_من رفتم خونه ی خودمون، اقا اومد دنبالم برم گردونه. شکوه خانم گفت مار از پونه بدش میاد منم گفتم پسرت پونه کاشته جلوی لونت.
_اون حرف درستی نزده ولی نو هم بی ادبی کردی ادم احترام بزرگترشو نگه میداره.
_اخه همش به من میگه بی کس وکار، پاپتی، گدا گشنه
اخم های عمو اقا تو هم رفت.
_اینا رو بهت میگه احمد رضا چی میگه?
_هیچی نگاه میکنه فقط، گاهی اقا رامین اعتراض میکنه.
عمو اقا زیر لب گفت:
_سگ زرد برادر شغاله.
میخواست من نشنوم ولی من خیلی بهش نزدیک بودم
_واسه این فرار کردی?
اروم گفتم.
_بله.
انقدر اروم که خودم هم به زور شنیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت68
💕اوج نفرت💕
_تو برو بشین تو ماشین.
_ماشین اقا ?
_من ماشین نیاوردم.
_اخه ...من...میترسم.
سرش رو تکون داد و رفت سمت ماشین احمد رضا دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و یک پاش رو از پشت به لاستیک چسبونده بود وقتی عمو اقا بهش نزدیک شد پاش رو انداخت و صاف ایستاد.
عمو اقا در عقب رو باز کرد با سر اشاره کرد به من با احتیاط و حفظ فاصله از احمد رضا زیر نگاه عصبی و پر از حرصش توی ماشین نشستم در رو بست و جلوی احمد رضا ایستاد دلم میخواست بشنوم که چی بهش میگه اروم شیشه ی ماشین رو یکم پایین دادم.
_برای چی زدی توصورتش?
_عمو تو روی مامانم بهش میگه مار
_جواب های هوی شکوه خودش باید احترام خودش رو حفظ کنه مثل اینکه واقعا بی کس و کار گیر اوردید.
_عه عمو این چه حرفیه هر کی ندونه شما می دونید که حس من به نگار چیه
_برای همین وقتی مادرت بهش میگه گدا گشنه ساکت میمونی?
احمد رضا سرش رو پایین انداخت.
_ازت انتظار دارم تمام و کمال پناه این دختر باشی، یه بار دیگم بهت گفتم این دختر خودش سقف داره الان حمایت لازم داره. اینو نگه داشتی تو خونه مادرت حرف بارش کنه بهش میگی جواب نده. احمدرضا اینی که الان من فهمیدم چیزی جز بیکس و کار پیدا کردن این دختر نیست. میخوام ببینم اگه پدر و مادرش زنده بودن هم این حرف ها رو اجازه میدادی بهش بزنه قرار نیست شخصیتش خورد بشه که چون تو...
بقیه ی حرفش رو خورد و زیر لب لا اله الله الهی گفت
احمد رضا شرمنده گفت:
_ببخشید عمو.
_ اونی که باید ببخشه من نیستم .وایسا جلوش بهش بگو بابت رفتار زشت مادرم ازت معذرت میخوان .دفعه اخرم هست که دست روش بلند میکنی. فهمیدی?
اب دهنش رو قورت داد و اروم گفت:
_بله.
_چه الان چه در اینده که قراره...
احمد رضا کلافه گفت:
_چشم عمو، چشم.
_الان هم که رفتیم خونه حق نداری بهش حرف بزنی.
_اخه عمو این کارش خیلی اشتباه بوده
_ اشتباه بوده. ولی بی دلیل نبوده نمیگم به مادرت بی احترامی کن ولی برای احترام نگار جلوش محکم بایست .اینم بچس نفهمی کرده اذیتش کردید روزگار براش تنگ شده، از سر خوشی که اینکار رو نکرده.
_چشم، چیزی بهش نمی گم.
خیلی خوشحال بودم از حرف های عمو اقا. احساس شعف میکردم از اینکه ازم دفاع کرده. حس کردم یه پناه دارم
احمد رضا رو کنار زد در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی جلو احمد رضا هم ماشین رو دور زد و سر جاش نشست. هنوز از کلانتری دور نشده بودیم که عمو اقا گفت
_نگار این غلطی که کردی رو به خاطر حرف هایی که شنیدی ندیده میگیرم. اگه تکرار بشه با خودم طرفی فهمیدی?
سرم پایین انداختم و اروم لب زدم:
_چشم.
دیگه تا خونه هیچ کس حرف نزد فقط دعا میکردم. عمو اقا هم با ما به خونه بیاد. یا حداقل رامین بیدار باشه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
31.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای میوهی قلب آقای خراسان...💛✨
|حامدجلیلی|🎙🎶
#پارت69
💕اوج نفرت💕
رسیدن به خونه برابر با بالا رفتن تپش قلب من بود. ماشین رو توی حیاط پارک کرد هر سه پیاده شدیم. وقتی مطمعن شدم که عمو اقا هم با ما میاد ارامش یکم بهم برگشت.
در رو باز کرد و داخل رفتیم.
این اولین باری بود که عمو اقا تقریبا جلوی خودم ازم حمایت میکرد.
وارد خونه شدیم هیچ کس تو حال نبود پا تند کردم برم اتاق مرجان که احمد رضا صدام کرد.
_نگار.
ایستادم فاصله ام با عمو اقا زیاد بود. لبم رو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش.
_الان فقط به خاطر عمو اقا چیزی بهت نمی گم.
سرم رو پایین انداختم زیر لب ببخشیدی گفتم.
نگاهم به عمو اقا افتاد دیگه خبری از اون قیافه ی جدی خشک نبود به من هم مثل مرجان بامحبت نگاه میکرد. هر چند ترحم بود ولی یه جور حمایت بود و من راضی.
_می تونم برم.
با حرص گفت:
_برو.
وارد اتاق مرجان شدم روی تخت خوابیده بود اروم سمت کاناپه رفتم و با همون لباس ها خوابیدم.
پروانه دستم رو گرفت.
_کارت خیلی بد بود. نباید فرار میکردی.
_می دونم، ولی خیلی بهم برخورده بود.
به ساعت روی مچ دستم نگاه کردم.
_دیگه بریم برای امروز کافیه .
_نه بگو، نگار خیلی کنجکاوم .
_الان عمو اقا میاد دنبالم برام دردسر میشه.
_خب زنگ بزن بهش بگو خودت میری مثل دیروز.
نفس سنگینی کشیدم.
_دیروز هم تو یه دردسر بزرگ افتادم که خدا رو شکر حل شد.
سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردیم. پروانه مدام تو خاطرات من کنجکاوی میکرد تا شاید بتونه چیز بیشتری بفهمه. وارد حیاط شدیم هم قدم بودیم و پروانه هم دیگه سوال نمی پرسید با شنیدن صدای اشنایی ایستادم.
تمام بدنم یک آن یخ کرد، باورم نمی شد که من رو صدا کرده باشه. با لبخند برگشتم و به چهره ی جذاب استاد امینی که از صبح منتظرش بودم نگاه کردم.
_سلام استاد.
نیم نگاهی به پروانه انداخت رو به روم ایستاد.
_خوب هستید خانم صولتی.
توی وجودم جشن و پایکوبی بود.
تمام سلول های صورتم از مغز فرمان خوشحالی رو دریافت کردند. خودم رو کنترل کردم و با لبخند کمرنگی گفتم:
_خیلی ممنون استاد.
_یه چند لحظه وقت دارید با هاتون صحبت کنم.
پروانه دستم رو گرفت.
_نه استاد ایشون دیرشون شده.
فوری به پروانه نگاه کردم.
_نه، هنوز نیم ساعت وقت دارم.
نگاهم رو به لبخند استاد دادم.
_بله استاد در خدمتم.
لبخندش رو جمع کرد و رو به پروانه که با چشم های گشاد و دهن باز نگاهم میکرد گفت:
_میخوام خصوصی حرف بزنم.
پروانه به خودش اومد ولی هنوز مات بود لبش رو با زبونش خیس کرد.
_بله من الان میرم.
بدون خداحافظی دستم رو رها کرد و رفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 راه رسیدن به #امام_زمان ارواحنا فداه
🔸آیت الله ضیاآبادی ره
1_3161716773.mp3
2.9M
امام جواد علیه السلام آبرو گرو میگذارن برامون😭🤲❤️
#ولادت_امام_جواد
#انتشارعمومی
#خدایاشکرت
وقتی چترت خداست بذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواد بباره😉
زندگیتون خدایی❤️
گر "هشت " رضا و "نه" جواد است چه غم؟
بگذار که هشتم گرو نه باشد ...
#یا_جواد_الائمه_ادرکنی
سلام امام زمانم
السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
صبح بخیر به تموم اونهایی که فکر میکنن دنیا به آخر رسیده و دیگه راهی برای اونها باقی نمونده و نمی دونن که خدا بعد از هر سختی و تنگنا راحتی برای اونها قرار داده
#پارت70
💕اوج نفرت💕
تمام وجودم پر از هیجان شد. حس لعنتیه نرو، به خاطر اون محرمیت توی مغزم فعال شده.
بی اهمیت به حسم به استاد نگاه کردم.
با نگاهش رفتن پروانه رو دنبال کرد وقتی از نبودش مطمعن شد رو به من گفت:
_می تونم ازتون دعوت کنم نهار رو با من باشید.
دلم میخواد بگم بله، ولی عمو اقا رو چی کار کنم. اب دهنم رو قورت دادم بر خلاف میل باطنیم گفتم:
_ببخشید استاد نمی تونم درخواستتون رو قبول کنم. این رو رو حساب بی ادبیه من نزارید، پدر من خیلی سختگیره اگر حتی متوجه این مکالمه ی من با شما بشه امیدی ندارم که فردا اجازه بده من بیام دانشگاه و کلا باید با درس خوندن خداحافظی کنم.
حس کردم لبخند رضایت بخشی خیلی نامحسوس گوشه ی لبش ظاهر شد.
_بله، دیروز متوجه سختگیر بودنشون شدم. توی بیمارستان به جهت تشکر از لطف شما چند بار صداشون کردم ولی ایشون پاسخ ندادن. حتی احساس کردم شاید نشنیدن دوباره با صدای بلند تری گفتم اقای صولتی، ولی ایشون باز هم اهمیت ندادن.
ای وای عمو اقا که فامیلیش صولتی نیست.
_نه دیگه در این حد هم سختگیر نیستن. حتما حواسشون نبوده.
_بله خودم هم این حدس رو زدم. چون جلوی در بیمارستان خیلی گرم با من خداحافظی کردن ولی گفتم شاید فقط موقع خداحافظی...
دوست داشتم این بحثی که باعث خجالتم بود رو تموم کنم وسط حرفش پریدم.
_دیروز مشکلتون چی بود استاد.
نگاه معنا داری بهم کرد. انگار متوجه شد که دوست ندارم اون بحث رو ادامه بده نفس عمیقی کشید.
_این مشکل از کودکی با منه، اصلا دوست ندارم تو دانشگاه کسی متوجه بیماریم بشه. دیروز حالم بد شد، انداختم از خیابون پشت دانشگاه برم که اونجا از اسپره استفاده کنم که شدت بیماریم اجازه نداد. خدا شما رو رسوند. امروز میخواستم دو تا مطلب رو بهتون بگم اول اینکه تشکر کنم بابت کمکتون، که زندگیم رو نجات داد. بعد هم ازتون خواهش کنم کسی از بیماریم تو دانشگاه مطلع نشه.
_خیالتون راحت استاد من به کسی نگفتم کاری هم که کردم وظیفه ی انسانیم بود.
_خانم صولتی این اخلاقتون باعث شده تا نوع نگاهم به شما با بقیه فرق داشته باشه.
لبخندم ناخواسته روی صورتم پهن شد.
_کدوم اخلاق استاد?
_اصلا اهل چاپلوسی و تملق نیستید.
_شاید به خاطر شرایطیه که توش بزرگ شدم.
_خیلی دوست دارم ازتون بیشتر بدونم.
توی چشم هاش نگاه کردم خدایا این حس لعنتی چیه? این دوست داشتن نیست یه چیری تو وجود استاد من رو سمت خودش می کشونه. حسی بالا تر از عشق این حس رو به هیچ کس نداشتم. یه حس جدید. با اینکه به خاطر شرایطم عذاب وجدان دارم ولی درونم بهم میگه که این حس پاکه. میگه که می تونم با استاد حرف بزنم.
_خانم صولتی خوبید?
به خودم اومدم چند لحظه ای رو بی اختیار بهش ذل زده بودم سرم رو پایین انداختم.
_بله خوبم.
_در هر صورت بابت دیروز خیلی ممنونم و اینکه دوست دارم بیشتر باهاتون اشنا بشم. البته دلم نمی خواد تو دردسر بندازمتون. بازم روی پیشنهاد من برای دعوت نهار در روز های اینده فکر کنید.
_چشم.
_خداحافظ خانوم.
_خدا نگهدارتون.
استاد از من دور شد و من محو تماشاش از پشت بودم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
میگفت: آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه چیز فقط به روضه رفتنه مهم اینه
که رفتار و اعمالمون مثل امام حسین و حضرت عباس باشه، و گرنه توی اسم امام حسین گیر میکنیم و رشد نمیکنیم!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊🌹
#پارت71
💕اوج نفرت💕
انقدر نگاهش کردم تا از دیدم خارج شد.
از اینکه دیدمش خیلی خوشحال شدم انگار انرژیم صد برابر شد.
با خوشحالی به سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم خروجم همزمان با رسیدن عمو اقا یکی شد. بدون معطلی سوار ماشین شدم
_سلام.
نگاه پر از محبتی بهم هدیه داد.
_سلام، چیه کبکت خروس میخونه?
_همینجوری.
لبخند رضایت بخشی زد و راه افتاد
هوش و حواسم به استاد بود گاهن روز های خوشم تو اون خونه جلوی چشمم میاومد. که ناخواسته پسش میزدم و حرف های استاد رو تو ذهنم مرور میکردم. من رو دعوت کرد به نهار در روز های اینده گفت که دوست داره از من بیشتر باهام اشنا بشه.
_پیاده شو دیگه!
به عمو اقا نگاه کردم
_مگه رسیدیم?
سوییچ رو دراورد و در رو باز کرد.
_حالت خوبه نگار تو پارکینگیم!
انقدر حالم خوبه که تاریکی پارکینک برام روشنه.
سوار اسانسور شدم. رو به اینه ایستادم.
کاش عمو اقا اجازه میداد یکم به خودم برسم. انگشتم رو به ابروهای پهنم کشیدم.یاد اولین روزی افتادم که اصلاح کردم خیلی خوشحال بودم ولی شکوه خانم از دماغم دراورد.
_من واقعا دارم نگرانت میشم.
به عمو اقا که در اسانسور رو باز نگه داشته بود تا من بیرون برم نگاه کردم فوری بیرون رفتم.
_چته تو دختر تو?
_هیچی ببخشد یکم تو فکردم.
در اسانسور رو رها کرد سمت در خونه تنها واحد طبقه ی دو رفت. کلید رو توی در چرخوند بازش کرد خودش داخل رفت و من هم دنبال.
در رو بستم خواستم سمت اتاقم برم. که با صداش ایستادم.
_یه چایی بزار بعد برو لباس عوض کن.
_چشم.
وارد اشپزخونه شدم کتری رو پر اب کردم. صدای زنگ خونه بلند شد.
عمو اقا سرش رو از اتاقش بیرون اورد و دلخور گفت:
_منتظر کسی هستی?
با سر گفتم نه.
لبش رو جلو داد و سمت در رفت در رو باز کرد صدای پروانه باعث شد تا یکم یخ کنم.
_سلام.
بر عکس تصور من عمو اقا با خوش رویی جوابش رو داد.
_سلام دخترم حالت خوبه
_خیلی ممنون.نگار هست?
عمو.از جلوی در کنار رفت و گفت
_بله هست بفرمایید داخل.
پروانه وارد خونه شد استرس سراغم اومد. نکنه جلوی عمو اقا حرفی از استاد بزنه. نگاه پروانه به من افتاد نیشش باز شد و اومد سمتم.
_سلام.
_سلام. اینجا چی کار میکنی?
با صدای سرفه ی عمو اقا نگاهش کردم با اخم بهم خیره بود فوری نگاهم روبه پروانه دادم.
_عزیزم.خوش اومدی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت72
💕اوج نفرت💕
پروانه رو به عمو اقا گفت
_عمو فکر کنم اگه شما نبودید الان بیرونم میکرد.
اروم به دستش زدم تا ساکت شه ولی پروانه دست بردار نبود.
_ادم پدرش انقدر اجتماعی باشه بعد خودش دوستش رو وسط دانشگاه ول کنه بره.
احساس کردم اگه حرفی نزنم الان آبروم رو می بره.
_پروانه جان ناراحت نشو صد بار بهت گفتم من اجازه ی کافی شاپ رفتن ندارم.
رو به عمو اقا ادامه دادم:
_وسط دانشگاه گیر داده بیا بریم یه چی بخوریم، گفتم من نمیام، ناراحت شده.
لبخند رضایت روکه رو لب های عمو اقا دیدم جلوی پروانه ایستادم.
_عزیزم اگه از من ناراحت شدی، ببخشید.
صورتش رو بوسیدم کنار گوشش گفتم:
_الان دقیقا چته?
_من رو جلوی استاد ضایع می کنی?
_ساکت شو میریم اتاق حرف می زنیم.
ازش فاصله گرفتم .
_دخترم شما میری دانشگاه فقط درس بخونی برای خوردن قهوه و چایی، خونه وقت بسیار هست.
_اخه نگار که نمیاد خونه ی ما، منم خانوادم میگن رفت و امد. یه بار رفتی باید صبر کنی نگار بیاد بعد دوباره تو بری.
عمو سرش رو پایین انداخت و گفت:
_شرایط نگار یکم پیچیدس، من با بابات صحبت میکنم.
دست پروانه رو کشیدم سمت اتاق.
_بیا بریم اتاق.
رو به عمواقا گفت:
_ببخشید با اجازه.
عمو اقا با لبخند جوابش رو داد وارد اتاق شدیم در رو بستم رو به روش ایستادم.
_خیلی بدی، میدونی چقدر سختگیره بازم ...
_تازه اگه نگی استاد چی کارت داشت از این بد تر هم میکنم.
نفس عمیقی کشیدم نباید به کسی از حرف های استاد چیزی بگم حتی پروانه.
_گفت جزوه هات رو بده میخوام ببینم.
لب هاش رو اویزون کرد طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_این خصوصی بود?
رفتم سمت تختم.
_خودمم برام سواله.
_نگار رو پیشونی من چیزی نوشته?
دلخور نگاه ازش گرفتم و به سرامیک های کف اتاق خیره شدم.
_ماشالله چقدر هم رو داری.
عکس العمل نشون ندادم اومد کنارم نشست.
_بگو نمیخوام بگم. منم چهار پا فرض نکن.
نمی دونم تو این شرایط باید چی بگم که بیشتر از این دروغ نگم. پس فقط سکوت میکنم.
پاش رو روی پاش انداخت.
_بی خیال اومدم اینجا که بقیه ی زندگیت رو بشنوم.
_زندگی غم انگیز من چرا برات جالب اومده?
_اتفاقا غم انگیز نیست خیلی هم هیجان داره.
لبخند تلخی زدم دوباره به خاطراتم سفر کردم.
چند روز بعد از اینکه برگشتم خونه همه چیز اروم بود. احمد رضا ازم دلخور بود و حتی وقت های که ازش سوال می پرسیدم بدون اینکه نگاهم کنه جوابم رو میداد.
خیلی بهم خوبی کرده بود، دلم نمیخواست ازم ناراحت باشه. از طرفی بی خودی روی من دست بلند کرده بود و این باعث دلخوری منم بود. به همین خاطر برای اینکه از دلش در بیارم اقدامی نکردم.
همه چیز اروم بود تا یک شب یکی از فامیل های شکوه خانم شام دعوتشون کرد.
تو اتاق صدای التماس های احمد رضا به مادرش برای بردن منم به مهمونی میشنیدم.
من خودم دوست نداشتم به اون مهمونی برم. ولی نظرم مهم نبود. خوشبختانه شکوه خانم قبول نکرد احمد رضا با اخم های تو هم رفت مرجان با شرمندگی اینکه قراره من رو تنها بزارن صورتم رو بوسید و رفت.
شکوه خانمم مثل همیشه نگاه پر از فخری بهم انداخت.
_دختر جان دست به وسایل خونه نمی زنی تا بیایم. فهمیدی?
سرم رو پایین انداختم.
_بله.
_بیام ببینم به غیر از این بوده جوری تنبیهت میکنم که تا عمر داری یادت نره.
دلم برای خودم میسوخت که انقدر تنها و بی کسم.
_لالی?
یه لحظه بهش نگاه کردم و دوباره سر بزیر شدم.
_چی بگم خانم?
_هیچی همون لال باشی بهتره.
رفت و در رو بهم کوبید
به اتاق مرجان برگشتم خیلی دلم گرفته بود اما حتی تو نبود احمد رضا هم جرات رفتن به خونه ی خودمون رو نداشتم. سجاده ی مرجان رو پهن کردم چادرش رو روی سرم انداختم به مهر خیره شدم.
نفهمیدم چقدر تو اون حالت بودم که با بالا و پایین شدن دستگیره اتاق تمام بدنم یخ کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐مولودی ولادت امام علی علیه السلام
🎙حاج محمود کریمی