همسر شهید طاهر نیا
بعد از هشت سال
به همسرش پیوست... 💔
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به روح
#شهیدسجادطاهرنیاوهمسرش
#پارت108
💕اوج نفرت💕
در اتاق رو باز کردم و به بیرون سرکی کشیدم هیچ کس تو حال نبود.
وارد آشپزخونه شدم
احمد رضا برای اینکه مادرش ناراحت نشه از اینکه چرا من صبحانه رو کامل آماده نکردم خودش توی آشپزخونه داشت چایی می ریخت و روی میز می گذاشت.
ازش دلگیر بودم به خاطر همین جواب سلامی که آروم گفت رو ندادم
دستهام رو شستم و سراغ یخچال رفتم یک مقدار از وسایلی که برای صبحانه لازم بود رو روی میز گذاشتم.
منتظررامین نشستم
طولی نکشید که همه وارد آشپزخونه شدند
رامین دقیقا روبروی من نشست.
احمدرضا از این مسئله ناراحت بود. اما به روی خودش نیاورد.
شکوه خانوم از رنگ لباسم حسابی کفری بود و نگاه حرصیش رو از روی رامین برنمی داشت. شاید اون هم جرئت نمی کرد حرفی بزنه. چون علاقه ای که بین من و رامین ایجاد شده بود علنی می شد.
شکوه خانوم اصلا دوست نداشت که از پسرهای این خانواده کسی به من وابسته بشه، ولی کاملا ناموفق بود.
رامین انگار قصد داشت که علاقه و ابراز احساساتش رو علنی کنه چون نگاه از من بر نمی داشت.
هرچند از نگاهش توی جمع معذب بودم اما باز هم خوشحال بودم و لبخند از صورتم کنار نمیرفت.
احمدرضا با اخم نگاهم می کرد و این باعث می شد نتونم سرم رو بالا بگیرم.
صبحانه ای که زیر نگاه عصبانی احمدرضا و نگاه نفرت انگیز شکوه خانوم بود رو باعشق خوردم. چون کسی روبروم نشسته بود که با محبت نگاهم می کرد.
احمدرضا کلافه رو به مرجان گفت:
_ فوری حاضر شید که خودم ببرمتون مدرسه.
مرجان چشمی گفت و بلند شد من هم ایستادم.
لحظه آخر تو چشم های رامین نگاه کردم فوری بهم چشمک زد.
نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. به اتاق برگشتم لباسم رو عوض کردم با احمد رضا به مدرسه رفتیم.
تمام مدت توی مدرسه حواسم به این بود که جلوی در شاید رامین رو دوباره ببینم.
آرزوم به حقیقت پیوست و وقتی زنگ آخر رامین رو جلوی در حیاط مدرسه دیدم بدون اینکه منتظر مرجان بشم با اشتیاق به سمتش دویدم.
رامین ایستاده بود و با لبخند پر از محبت نگاهم می کرد. خیلی اون روزها دوستش داشتم چون تمام نیازهای عاطفیم رو برطرف می کرد.
نمیتونستیم با هم جایی بریم چون توی رفت و امد به خونه محدودیت پیدا میکرد. به خاطر همین فقط تا سر کوچه با ما هم قدم شدیم.
رامین حرف های عاشقانه میزدم من رو میخندوند
سر کوچه که رسیدیم
از جیب کتش یه گوشی بیرون اورد و گرفت سمتم
_نگارم این دست باشه از این به بعد با گوشی خودت بهم زنگ بزن.
صدای اعتراض مرجان بلند شد
_دایی هرچی من هیچی نمیگم تو هر کاری دلت بخواد می کنی اون از پلاک پروانه ای که براش خریدی برای من نخریدی اینم از این گوشی که مدلش صدبرابر از مال من بالاتره.
رامین خندید صورت مرجان رو توی دستهاش گرفت.
_برای تو هم میخرم ولی در کل صبر کن یکی پیدا شه دوستت داشته باشه برات بخره.
مرجان با اعتراض گفت:
_ یعنی تو دوستم نداری?
_دوستت دارم عزیزم اما...
توی چشم هام نگاه کرد با صدای ارومی گفت:
_دوست داشتن تو با دوست داشتن مرجان زمین تا آسمون فرق میکنه.
اونا درگیر حسادت کودکانه مرجان بودن و من توفکر این که اگه احمدرضا گوشی رو دستم ببین برخوردش با من صد برابر بدتر از مرجان هست. حسابی ترسیده بودم و از طرفی هم دلم نمی خواست که دست این هدیه رو پس بزنم.
به رامین نگاه کردم و گفتم:
_ اگر نگیرم ناراحت میشی?
دلخور نگاهم کرد.
_ چرا نگیری?
_ آخه اگر آقا این رو دست من ببینه خیلی برام بد میشه.
_قرار نیست بشه، چون من به زودی حلش می کنم به همه میگم که چقدر دوستت دارم و هیچ کس نمیتونه جلوی علاقه من رو بگیره.
با استرس گفتم:
_رامین اگر اجازه بدی، نگیرم.
ناامید دستش رو انداخت و گفت:
_ این حرفها چیه آرامش تو برای من مهمه حالا که با داشتن این گوشی آرامش نداری پس
قبولش نکنی بهتره گوشی مرجان رو شارژ می کنم هر وقت دوست داشتی با اون به من زنگ بزن.
مرجان دستش رو سمت گوشی برد و گفت:
_ خوب بده به من اون نمیخواد.
رامین با صدای بلند خندید و گفت
_باشه اما مواظب باش تا احمدرضا این رو نشکنه که حسابی گرونه.
خیلی دوست داشتم گوشی مال من باشه
اما احساس کردم به دردسرش نمی ارزه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ __ __🤍
- اَنا فِی عَین الحُسین و الحُسَین فی قلبی .
که تو آرامش قلب ِ منی✨؛
صلیاللهعلییااباعبدالله🌱 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔 اینا از هرچی داشتن گذاشتن، ما چیکار کردیم... ⁉️
🖤 همسر شهید #طاهرنیا به همسرش پیوست...🌷
⭕️ سخنان حاج آقا #محسن_عباسی_ولدی دربارۀ ایشون، حتما ببینید و منتشر کنید...
🔳 اطلاعیه تشییع پیکرشون رو اینجا ببینید.
فردا هر کسی میتونه چه از قم چه از شهرهای اطراف، جا نمونه از تشییع جنازۀ همسر شهید طاهرنیا
https://eitaa.com/abbasivaladi
حکمت های ۱۶۲ و ۱۶۳.mp3
15.45M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع: #حکمت۱۶۲
#حکمت۱۶۳
📆 ۲۱ آذر ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت162
#حکمت163
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺
👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇
📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
#پارت109
💕اوج نفرت💕
_خب حالا، نمیخواد بری تو فکر.
نگاهی به مرجان که حواسش به گوشی بود انداخت و اروم گفت:
_من هر چی دارم برای توعه، بعدا یه بهترشو برات میخرم.
لبخندم رو بهش هدیه دادم.
_ممنون.
_نگار یه سوال?
نگاهش کردم.
یکم فکر کرد انگار داشت حرفش رو مزه مزه میکرد.
_تو، اگه یه روزی لازم باشه از مال و اموالت به من میدی?
خندم گرفت
_من که چیزی ندارم.
_حالا فکر کن بهت برسه.
_اگه منظورت خونه ی ته باغ بابامه، کلا مال تو.
کنجکاو گفت:
_مگه اونجا مال باباته?
_یه بار اقا گفت که عمو اردلان اونجا رو بخشیده به بابام میخواست به نامم بزنه که جور نشد. اونجا مال تو.
احساس کردم ناراحت شد انگار کمی بهم ریخت ولی سعی میکرد خودش رو خونسرد نشون بده.
_میگم.نگار اگه قرار باشه با هم باشیم، به من وکالت نامه میدی برای اموالت?
_رامین یه جوری میگی اموال انگار چی دارم. اصلا وکالت چی گفتم که مال خودت.
یکم صورت رو خاروند و متفکر نگاهم کرد.
_خوب شد گفتی من از پنهون کاری بدم میاد بعدا میفهمیدم بد میشد برات.
از لحنش جا خوردم.
_فکر نمی کردم مهم باشه.
سرش رو تکون داد.
_مهمه، همه چی برای من مهمه
دلخور گفتم:
_خب الان که بهت گفتم.
_دیر گفتی ولی عیب نداره.
رو به مرجان گفتم:
_بریم دیگه دیر شد.
مرجان هنوز سرگرم گوشی جدیدش بود.
از رامین خداحافظی کردیم و سمت خونه رفتیم به محض ورودمون مرجان وارد اتاقش شد و سرگرم گوشی جدیدش.
خدا رو شکر نه احمدرضا خونه بود نه شکو خانم. از شکوه خانم می ترسیدم از احمدرضا دلخور بودم.
ترس از شکوه خانم چیز عجیبی نبود کسی که حرفش رو عوض میکرد، دروغ می گفت، هر کاری می کرد تا من را از چشم بندازه.
دلخوریم از احمد رضا هم به جا بود.
حرف های رامین من رو به فکر برد .
منظورش از وکالت نامه رو نفهمیدم. واقعا چرا انقدر براش مهمه، یکم از رفتارش دلخور شدم.
مرجان گوشی رو روی تخت گذاشت و سمتم اومد کنارم نشست مقنعه اش رو از سرش دراورد دستم رو گرفت توی چشمهام خیره شد.
_نگار جان من داییم رو خیلی دوست دارم خیلی بهم محبت میکنه. اما تو هم مثل خواهرم میمونی. می خوام چیزی رو نشونت بدم ولی باید قول بدی که نگی من بهت گفتم.
میدونستم نگار میخواد دوباره پشت سر رامین صحبت کنه اما کنجکاو شدم این چیزی که میخواد نشونم بده چیه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
زینبی ها
دوستان نماز شب اول قبر برای نسیبه علی دوست همسر شهید سجاد طاهر نیا فراموش نشه
نام پدر همسر شهید سجاد طاهرنیا
نام پدرشون عزت الله
#پارت110
💕اوج نفرت💕
_فردا بعد از زنگ آخر میبرمت یه جایی فقط تو را به روح مادرت قول بده که نگی من بهت گفتم یا بردمت اونجا.
خیلی دیگه کنجکاو شده بودم.
_باشه قول میدم.
چند لحظه بعد در اتاق به صدا در اومد مرجان درش را باز کرد فکر می کرد احمدرضا ست اما در کمال تعجب شکوه خانوم بود با صدای خیلی محکم و دوباره پر از تحقیر گفت:
_ به اون دختره بگو بیاد بره شام بذاره ناهار رو که بهش گفتم قبل از مدرسه هیچی نذاشت رفت. فقط دوست داره بیاد بخوره .
مرجان اروم گفت:
_مااامان.
_درد و مامان نمیخواد دفاعش رو کنی. بیاید نهار.
نمیخواستم از اتاق بیرون برم اما چاره ای نداشتم احمد رضا نبود جلوی شکوه خانم هم نمیتونستم بخوردم
با مرجان تو آشپزخونه نشستیم یه مقدار غذا به سختی قورت دادم مرجان به اتاقش برگشت ولی من تو آشپز خونه موندم ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو تمیز کردم فکری باید برای شام می کردم اما اینکه بخوام پشت در اتاق شکوه خانم برم برم برام خیلی سخت بود.
سمت فریزر رفتم یه مقدار مرغ برداشتم و بیرون گذاشتن یخش باز بشه برنج خیس کردم به اتاق برگشتم خودم رو مشغول درس خوندن کردم من مثل مرجان نبودم اون وقتی درس هاش رو نمی خوند یه ببخشید به برادرش می گفت ولی من خیلی شرمنده میشدم.
شروع به خوندن درس هام کردم اما حواسم پی حرف های مرجان بود برای فردا .
زمان به سرعت می گذشت و نزدیکای ساعت شش غروب بود که بیرون رفتم غذاهایی را که قرار بود درست کنم رو روی گاز گذاشتم.
ساعت هشت احمدرضا اومد و رفت تو اتاقش رامین هم اومده بودم و تو اتاق شکوه خانم بود و بیرون نمی اومد.
داشتم اماده میشدم برم میز رو بچینم که صدای احمد رضا از پشت در اومد مرجان رو صدا میکرد
مرجان که مثل همیشه داشت با گوشیش باری میکرد هول شد فوری گوشی رو گذاشت زیر بالشتش و سمت در رفت و بازش کرد.
_بله داداش.
_یالله بگو بیام تو کار دارم.
مرجان نگاهی به من کرد از جلوی در کنار رفت رو به احمد رضا گفت:
_این بیچاره همیشه یالله هست.
به در چشم دوختم همیشه قبل از ورودش دلهره داشتم اومد تو در رو بست.
_سلام.
سلام ارومی گفتم.
روی تخت نزدیک بالشت مرجان نشست
مرجان از نترس چشم هاش گرد شده بود احمد رضا دستش رو ری بالشت گذاشت و بهش تکیه کرد سرش رو گرفت بالا و تو چشم هام نگاه کرد.
فوری نگاهم رو ازش گرفتم.
_از من ناراحتی?
دوباره بغض لعنتی اومد سراغم
رو به مرجان گفت:
_برو یکم اب بیار.
مرجان ناخواسته به دست احمد رضا که روی بالشت بود نگاه کردسرش رو تکون داد.
_ چشم.
میخواست با من تنها بشه اب رو بهونه کرد تا مرجان بیرون بره به محض بیرون رفتنش گفت:
_من معذرت میخوام صبح یکم عصبی شدم.
بی اختیار شروع به گریه کردم
اب بینیم رو بالا میکشیدم و تند تند اشکم رو پاک میکردم سعی میکردم نگاهش نکنم.
از گریم حسابی ناراحت شد ایستاد وسمتم اومد.
_چیزی نگفتم که ...
دلم رو زدم به دریا و با گریه گفتم:
_به خدا شکوه خانم گفت برو وگرنه نمی رفتم.
با تعجب گفت:
_مادرم گفت!
_بله.
یکم فکر کرد و ادامه داد:
_هر چی بوده گذشته تو هم دیگه گریه نکن.
به خاطر عذاب وجدانش مهربون شده بود منم از فرصت استفاده کردم.
_برای شما هیچی نشده ولی برای من شده منم تلافیش رو سرشون در میارم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°💐
💐بازم امشب مولا اومده..
ولادت حضرت علی اکبر (ع)
#پارت111
💕اوج نفرت💕
به چشم های خیس پروانه نگاه کردم.
_ناراحتت کردم ببخشید.
_نه عزیزم ولی خیلی شرایطت سخت بوده.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
_هنوز به سختی ها نرسیدیم.
_یعنی شرایطت از این بد تر هم میشه.
کمر صاف کردم و ایستادم.
_بزار بقیه اش رو بعد شام بگم
رفتم سمت اشپزخونه پروانه از ته سالن با صدای بلند گفت:
_پدر خوندت کجاست?
با همون تن صدا جوابش رو دادم
_جایی کار داشت?
_دوباره مهمون تهرانی داره?
_نه مهمونش امشب خاصه.
صداش از نزدیک اومد
_کمک نمیخوای
برگشتم نگاهم مستقیم رفت سمت گوشیش که توی دستش بود.
_نه کاری نیست الان برنج میزارم میام.
گوشیش رو روی اپن گذاشت.
_پس من برم سرویس.
اینو گفت و سمت سرویس رفت
نگاهم روی گوشیش قفل شد. اینکه بدون اجازه از گوشیش شماره بردارم کار خیلی بدیه ولی من که نمیخوام شماره ی خصوصی بردارم.
استاد به همه شماره داده پس عیب نداره.
دستم رو سمت گوشی دراز کردم ولی پشیمون شدم و برگشتم سمت سینک. برنج رو شستم و روی گاز گذاشتم.
شاید اگه به خودش بگم بهتر باشه از بی اجازه برداشتن خیلی بهتره.
دو تا چایی ریختم و روی میز اشپزخونه گذاشتم. همیشه عمو اقا وقتی تنهام میگذاشت چند بار بهم زنگ میزد ولی اینبار فرق داره حتی یک بار هم تماس نگرفت.
توی فکر رفتم اگه عمو اقا بخواد با میترا خونه باغ زندگی کنن یعنی من تنها میمونم یا شایدم مجبورم کنه برگردم تهران. خودش گفت که اینکار رو نمیکنه ولی بعید نیست. نباید توقع داشته باشم که به خاطر من ازدواج نکنه.
با تکون دستی جلوی صورتم از فکر بیرون اومدم.
_اووووه، کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم.
_ببخشید تو فکر بودم.
صندلی رو عقب کشید و نشست.
_چه فکری?
نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_فکر بدبختیام. ولش کن بزار بقیش رو بگم به بدبختیام هم میرسم.
اون شب رو با گریه خوابیدم خیلی دلم پر بود صبح زود به هیچ کس نگفتم و از خونه زدم بیرون. دم عید بود و مدرسه ها تق و لق
وارد مدرسه شدم حیاط خلوت بود دلم گریه میخواست. گوشه ی حیاط مدرسه چند تا درخت قدیمی و بزرگ بود اگه کسی میرفت اونجا مشخص نمیشد. به خاطر همین ورود به اون قسمت ممنوع بود.
بی اهمیت به قوانین مدرسه پشت بزرگ ترین درخت نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و اروم اشک ریختم.
دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود دلگیر بودم، از خلقتم، از بیکسیم. ولی دلم نمی اومد به خدا بگم چرا. دوست داشتم شکر گزار باشم ولی دهنم به شکر باز نمیشد.
چی رو شکر میکردم. به غیر از سلامتی هیچی نداشتم. به قول معلم دینیمون برای شکر یک نعمت هم کافیه، ولی روزگار خیلی بهم سخت میگذشت. شاید کسی نتونه درکم کنه ولی خیلی سخت بود. تنهایی، بیکسی، یک دنیا تحقیر، احساس مزاحمت، همشون دست به دست هم داده بودن تا یه دختر بچه ی شونزده ساله رو از پا دربیارن.
تنها روزنه ی امیدم عشق نسیه ی رامین بود. عشقی که نمی فهمیدمش. گاهی بود، گاهی نبود.
صدای زنگ مدرسه رو شنیدم ولی دوست نداشتم این تنهایی پر از ارامشم رو از دست بدم. دلم میخواست غصه بخورم. دوست داشتم گریه کنم، اشک چشم هام قصد خشک شدن نداشتن. با شنیدن صدای زنگ مدرسه متوجه شدم بیشتر از دو ساعته که اون پشت نشستم.
تو فکر بودم که سایه ی سنگین کسی روم افتاد.
سر بلند کردم و با خانم ضیاعی روبرو شدم.
_صولتی!شما اینجایی? کل مدرسه رو بهم ریختی.
چشم های اشکیم رو که دید لحنش کمی اروم شد ولی از عصبانیتش کم نشد.
_بلند شو بیا بیرون ببینم.
حرفی برای گفتن نداشتم. سر بزیر پشت سرش راه افتادم. خانم ضیاعی با صدای تقریبا بلند گفت:
_ابنجاست. پیداش کردم.
سر بلند کردم تا مخاطبش رو ببینم.
احمد رضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و به ما نگاه میکرد. عینک دودیش اجازه نمیداد تا حالت چشم هاش رو ببینم. حسابی ترسیده بودم.
نمیدونستم الان چه برخوردی باهام میکنه.
خانم ضیاعی غر غر کنون گفت:
_این چه کاریه اخه دختر، بدبخت از صبح داره دنبالت میگرده. الان سه ساعته هی میره دوباره برمیگرده.
_خانم... ما... میترسیم.
_اتفاقا ترس خیلی خوبه. یکم بترس به جای این دلهره و اضطرابی که ما دادی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
27.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#میلاد_حضرت_علی_اکبر و #روز_جوان مباااارکمون🎊🎉
#پارت113
💕اوج نفرت💕
هر چی به احمد رضا نزدیک تر میشدیم زانو هام توانشون رو برای راه رفتن از دست میدادن.
من تو ده قدمی احمد رضا ایستادم ولی خانم ضیاعی جلو تر رفت
سر احمد رضا سمت من بود ولی نگاهش رو به خاطر عینک نمیدیدم.
دست هام رو بهم قلاب کردم لب پایینم رو به دندون گرفتم.
بالا پایین شدن سینش به وضوح دیده میشد.
با صدای خانم ضیاعی سرش رو به سمتش چرخوند.
_اقای پروا اگه به خاطر نمره های خوبش نبود تو این مدرسه نگهش نمیداشتم. اون از غیبت طولانیش.
اون از اون دفعه که مدرسه رو تو ساعت درس ول کرد رفت. اینم الان که رفته قایم شده.
احمد رضا دستش رو روی سینش گذاشت.
_این لطف شما رو میرسونه من معذرت میخوام.
مدیر نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_برو سر کلاست.
خواستم برم که با حرفی که احمد رضا زد سر جام خشکم زد.
_اگه اجازه بدید من نگار رو با خودم ببرم.
ملتمس به لب های خانم ضیاعی نگاه کردم دست به دامن خدا شدم که بگه نه.
_مشکلی نداره ببریدش. دیگم نیارید تا بعد از تعطیلات. یکم صبر کنید تا خواهرتون رو هم صدا کنم اونم ببرید.
زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا من ارامش نداشته باشم.
_اونو نذاشتم امروز بیاد.
_باشه، فقط اقای پروا یه کار دیگم باهاتون داشتم.
_درخدمتم.
_من تراز نمرات دانش اموزای مدرسم رو هر ماه نگاه میکنم.
متاسفانه نمرات مرجان هر روز داره پایین تر میاد.
_علت اونم امروز فهمیدم به همین خاطر نذاشتم بیاد مطمعن باشید بعد از عید جبران میکنه. نمرات نگار چطوره?
نیم نگاهی به من کرد.
_گفتم که، اگه نمرات خوبش نبود الان اینحا نبود، با این همه بی نظمیش.
_این بی نظمی هم دیگه تکرار نمیشه.
_اگر تمام والدین مثل شما پیگیر بودن ما هیچ مشکلی نداشتیم من وظیفم اینه که به والدین اطلاع بدم.
_خیلی ممنون لطف دارید شما. اگه با من کاری ندارید از خدمتون مرخص شم.
تعارفاتشون تموم شد خانم ضیاعی رفت
احمد رضا عینکش رو برداشت نگاه تند و تیزش رو به من داد دلم یهو پایین ریخت.
با سر به در مدرسه اشاره کرد لب زد:
_راه بیافت.
ایستاد و منتظر شد تا برم چاره ای نداشتم با حفظ فاصله از کنارش رد شدم و به سمت در خروجی حرکت کردم.
به محض اینکه پام رو از مدرسه بیرون گذاشتم بازوم رو گرفت و کشیدم سمت ماشین ریموت در رو زد بازش کرد پرتم کرد داخل ماشین در رو به شدت به هم کوبید.
خیلی ترسیده بودم
ماشین رو دور زد و نشست پشت فرمون برگشت سمتم با حرص گفت:
_این مسخره بازیا چیه از خودت در میاری ?هان. دو ساعته اسیر کوچه و خیابون شدم
تا میتونستم خودم رو به در ماشین چسبونده بودم.یکی از دست هام روی پام بود اون یکی رو جلوی صورتم حائل کرده بودم
جرات ببخشید گفتن هم نداشتم
_الان لالی?
با سر گفتم نه.
_چی...بگم ..ا..اقا
دستش رو بلند کرد از تزس جیغ زدم اون یکی دستم رو هم بالا اوردم و جلوی صورتم گرفتم و چشم هام رو بستم.
منتظر بودم تا دستش روی دست های سپر شدم فرود بیاد وقتی کاری نکرد اروم چشمم رو باز کردم نگاهش کردم.
دستش رو انداخته بود عصبی نفس میکشید.
برگشت سمت فرمون محکم روی فرمون کوبید
ماشین رو روشن کرد راه افتاد
حالتم رو حفظ کردم و دلم نمیخواست ترکش کنم. احساس امنیت نداشتم.
چند دقیقه ای نرفته ای بودیم که ماشین رو برد تو خاکی و محکم ترمز کرد. از ماشین پیاده شد
تازه گریم گرفت خیلی می ترسیدم
سعی میکردم طوری نگاش کنم که متوجه نشه.
دستش رو توی جیبش کرد و از ماشین فاصله گرفت. تمام حرصش رو با لگد زدن به زمیین خالی کرد. چند لحظه بعد دوباره برگشت توماشین و راه افتاد با فریاد گفت:
_درست بشین.
طرز نشستنم دست خودم نبود میترسیدم.ولی یکم صاف شدم و سرم رو پایین انداختم
با مشت روی فرمون کوبید
_درستتون میکنم صبر کن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
حکمت های ۱۷۰_۱۶۸.mp3
14.72M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع: #حکمت۱۶۸ و
#حکمت۱۶۹ و #حکمت۱۷۰
📆 ۲۳ آذر ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت168
#حکمت169
#حکمت170
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺
👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇
📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
#پارت113
💕اوج نفرت💕
دوباره دستش رو روی فرمون کوبید با صدای بلند تری گفت:
_درستتون میکنم.
جرات نداشتم سرم,رو بالا بیارم با هر دادش بیشتر توی خودم جمع میشدم.
از حرف هاش فهمیدم که تو خونه هم خبری بوده
چون نمی گفت درستت میکنم، جمع می بست.
معلوم بود از جای دیگه عصبانیه و فقط من علت عصبانیتش نیستم.
بالاخره به خونه رسیدیم قبل از اینکه دوباره سمتم بیادو بخواد با زور پیادم کنه خودم پیاده شدم
داشتم اروم سمت خونه میرفتم که با تشر گفت
_راه برو.
حس ترس به تمام حس هام غلبه کرده بود
به سرعتم اضافه کردم وارد خونه شدم.
_از جلوی چشمم دور شو
بعد هم با صدای بلند گفت:
_بی غیرتم اگه نتونم شما دو تا رو جمع کنم.
فوری سمت اتاق مرجان رفتن در رو باز کردم و وارد شدم صدای داد و بیداد احمد رضا خونه رو برداشته بود.
مرجان روی تخت نشسته بود سرش رو ذوی زانوهاش گذاشته بود و گریه میکرد. خواستم برم سمتش که صدای پیچیدن کلید توی در حواسم رو به پشت سرم جلب کرد.
در رو روی ما قفل کرد صدای گریه ی مرجان بالا رفت.
شکوه خانم سعی داشت تا ارومش کنه
_انقدر بزرگش نکن.
_مامان چی رو بزرگ نکنم. مرجان چرا باید به فاصله یک هفته که گوشیش رو گرفتم دو تا گوشی دیگه داشته باشه.
پس علت این همه عصبانیش مرجان بود.
صدای احمد رضا هر لحظه بالا تر میرفت.
_همش هم تقصیر رامینه، شما بهش رو دادی که تو کار من دخالت میکنه. فقط میخوام یه بار دیگه پاش رو بزاره اینجا. اون وقت ببین چه بلایی سرش بیارم.
_تو از کجا میدونی رامین بهش داده?
_فقط خدا بهش رحم کنه که کار رامین باشه.
با ضربه محکم دستش به در خودم رو.جمع کردم و از در فاصله گرفتم
_مرجان تا وقتی که نگی از کجا اوردیشون جلوی چشمم نیا.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود
به سمت مرجان که گریه اش به هق هق تبدیل شده بود رفتم
کنارش نشستم و دستم رو روی پاش گذاشتم.
سرش رو بلند کرد باورم نمیشد
گوشه ی لبش خون خشک شده بود. زیر چشمش یکم کبود بود
جای دست هم روی صورتش مونده بود.
نگاهم متعجب توی صورتش چرخید که گریش شدت گرفت و خودش رو توی بغلم انداخت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
#پارت114
💕اوج نفرت💕
دستم رو پشت کمرش گذاشتم کنار گوشش گفتم:
_چی شده?
اروم بین هق هق گریش گفت:
_گوشیا ...رو ...دید ... من رو زد.
باورم نمیشد احمد رضا اصلا همچین اخلاقی نداشت همیشه یکم عصبی میشد داد و بیداد میکرد بعدشم فوری از دلش در میاورد.
ازم فاصله گرفت.
_کجا بودی?
_مدرسه.
_گفت اومده اونجا نبودی.
_دلم گرفته بود پشت درخت گوشه ی حیاط نشسته بودم حوصله نداشتم برم سر کلاس خانم ضیاعی پیدام کرد.
اب بینیش رو بالا کشید.
_از کجا فهمید گوشی ها رو?
_صبح یه چند بار صدات کرد جواب ندادی اومد تو اتاق منم دستشویی بودم. بیرون که اومدم گفت نگار کجاست گفتم نمیدونم نشست روی تخت یهو بالشت رو برداشت گذاشت روی پاش گوشی ها رو دید.
هر چی گفت از کجا اوردی نگفتم ترسیدم با دایی دوباره دعوا کنن یه دفعه حمله کرد سمتم.
دوباره زد زیر گریه.
_الهی بمیرم تقصیر من شده.
سرش رو بالا داد و اشکش رو پاک کرد.
_به تو هیچی نگفت?
_تهدیدم کرد.
با پیچیدن کلید توی قفل در هر دو ایستادیم. احمد رضا فوری اومد تو در رو از پشت قفل کرد. تیز برگشت سمت مرجان نا خواسته از مرجان فاصله گرفتم.
صدای التماس شکوه خانم از پشت در میاومد. مدام اسم احمد رضا رو صدا میکرد و ازش میخواست در رو باز کنه.
یه قدم جلو اومد با حرص گفت:
_گوشی رو از کجا اوردی?
مرجان از ترس نفس هم نمیکشید احمد رضا چشم هاش رو ریز کرد
_حرف نمیزنی نه.
بازم سکوت مرجان.
احمد رضا دستش سمت کمربندش رفت سگکش رو که باز کرد مرجان با گریه گفت:
_میگم ...میگم ...دایی داده.
احمد رضا که معلوم بود قصد زدن نداره و فقط برای ترسوندن اینکار رو کرده بود گفت:
_دو تا گوشی برای تو خریده?
_یکیش برای نگاره.
چشم هر دو تا مون گرد شد. مرجان هر وقت کم میاورد مینداخت گردن من.
متعجب ولی با اخم سرش رو اروم سمت من چرخوند.
_برای توعه?
اب دهنم رو قورت دادم یک قدم به عقب رفتم.
_نه. برای من نیست. یعنی چیزه... هست. ولی من قبول نکردم.
با صدای دادش تو خودم جمع شدم و گریه کردم.
_درست حرف بزن ببینم.
_اقا... گوشی رو اقا رامین داد به من، من قبول نکردم. داد به مرجان.
نگاه حرصیش بین من و مرجان جابه جا شد. رو به مرجان سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد در رو باز کرد از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.
بلافاصله شکوه خانم اومد داخل دخترش رو در اغوش گرفت. من ولی گوشه ی اتاق توی خودم جمع شدم تنهایی گریه کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕