eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 بغض این چهار سال اون کابوس هرشب دوباره اومد سراغم. _تو نمی تونی منو درک کنی شرایطم خیلی سخت بود. چشم هام رو بستم به اشک هام اجازه ی پایین اومدم دادم. _هم وبال بودم، هم بی کس بودم، هم بی پناه. خونه ای که توش پناه داشتم شده بود برام پر از کابوس. هر شب با ترس میخوابیدم. مدام منتظر بودم رامین بیاد منو بکشه. کسی که روزی فکر میکردم عاشقمه. شدت ریختن اشک هام انقدر زیاد شد که نتونستم حرف بزنم. پروانه جلو اومد و من رو تو اغوش گرفت. _ببخشید نگار حق با توعه، نباید قضاوت میکردم. از اغوشش جدا شدم و اشکم رو پاک کردم. _از قضاوت تو گریه نکردم. دلم خیلی برای خودم میسوزه. تو تمام مدت این سال ها سعی کردم ناشکری نکنم. بغض اجازه نمی ده درست حرف بزنم ولی میخوام بگم. اشکم رو پاک کردم و اب بینیم رو بالا کشیدم. چند تا نفس عمیق کشیدن تا بتونم حرف بزنم. _همش میگم خدایا چرا باید انقدر بی کس باشم. اشکم دوباره شروع به ریختن کرد. _چرا باید بچه پدر و مادری باشم به اون وضعیت. حالا اگه وضعیتشون رو کنار بزارم چرا بیاد همین پدر و مادری که بهم دادی رو انقدر زود ازم بگیریشون. چرا تمام بلاها باید سر من بیاد. تو که مهربونی. تو که بخشنده ای. چرا برای این بنده بی کس و کارت چند سال عمر به پدر و مادرش نبخشیدی تا اینم با عزت و احترام زندگی نکنه. پروانه اشکم رو پاک کرد. _بس کن نگار، گفتن این حرف ها چه فایده ای داره. با گریه گفتم _فایدش اروم شدن قلب شکسته ی منه. اروم شدن دل بیتاب منه. هیچ کس از دل من خبر نداره. اون از پدر و مادرم، اون از اون همه تحقیر بعدش. اینم الانم، زندگی با کسی که هیچ نسبتی باهاش ندارم. پروانه من دوست دارم عاشق بشم. دل ببندم. دوست دارم مثل تو که برای ازدواج به مهرداد ناصری فکر میکنی منم فکر کنم به کسی که عاشقشم. ولی این حس نمی زاره نمیزاره. پروانه با گریه گفت: _تو رو خدا بس کن نگار. دستم رو روی صورتم گذاشتم و لا صدای بلند گریه کردم کمی اروم شدم بهش نگاه کردم _ببخشید پروانه حالت رو خراب کردم. _اگه ارومت میکنه بگو. عیب نداره. نگار هیچ کس نمی تونه تو رو قضاوت کنه. ادم با داشتن پدر و مادر و سر پناه اگر به قضاوت تو بشینه خیلی بی انصافه. با حرف هات که به خدا میزنی موافق نیستم. خدا هیچ کاریش بی دلیل نیست. اما نمی تونم قانعت کنم. شاید یه روزی خدا دلیل اینها روبهت بفهمونه، اون روز راضی شی. اما سعی کن صبور باشی. _به غیر از صبر چی کار میتونم بکنم. _سعی کن اروم باشی اینجوری نابود میشی. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم _ارومم. ولی تو این چهار سال نتونستم دردو دل کنم دلم پره. صدای زنگ گوشی پروانه بلند شد سمتش رفت به صفحش نگاه کرد یکم اخم کرد و جواب داد. _بله. _علیک. _بله دیگه، نو که میاد به بازار کهنه میشع دل ازار. _عیب نداره برو خوش باش. _نه پیش نگار میخوابم. _سیاوش خودت رو فضول نکن به بابا گفتم. کلافه گفت: _باشه، کاری نداری? با صدای بلند و کش دار گفت: _خداااحافظ گوشی رو قطع کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _برادرت بود? _اره، رفته کارهاشو کرده میگه پاشو بیا خونه. منم حالشو گرفتم. _خوش به حالت. کاش منم یه خواهر یا برادر داشتم. کنارم نشست. _فکر کن من خواهرتم. صورتم رو محکم بوسید. _بقیه اش رو بگو. _اون شب با بغض و از روی ترس شام خوردم. صبح از مدرسه میاومدم بیرون که رامین رو دیدم به درخت تکیه داده بود وبا نگاه بین دختر ها دنبال من و مرجان می گشت. فوری پشت دیوار پنهان شدم. مرجان اومد سمتم. _بریم? تپش قلبم بالا رفته بود. _مرجان رامین بیرون ایستاده. سرش رو بیرون برد و گفت: _محلش نمی دیم میریم خونه. دستش رو گرفتم. _من می ترسم. _از چی بابا. من گفتم این هیزه، چشمش دنبال صد تا دختره، ترس نداره که. _من نمیام مرجان خودت برو من میمونم مدرسه. _خب بزار من برم پیشش، تو بعد من برو. _باشه برو. مرجان رفت من ولی جرات نداشتم برم بیرون همونجا روی زمین نشستم سرم رو رو زانوم گذاشتم نفهمیدم چی شد که از ترس خوابم رفت. با صدای اقای رحمانپور بابای مدرسه سر بلند کردم. _بابا جان شما چرا نرفتی? ایستادم خودم رو مرتب کردم. _الان میرم. _ساعت خواب! رنگت پریده بابا صبر کن یه شکلات بهت بدم بخور بعد برو. به خاطر سنش اروم و لنگون لنگون راه میرفت شکلاتی که از جیبش در اورده بود رو داد دستم. شکلات روگرفتم. _بخور بابا. _ممنون تو راه میخورم. _حرف منه پیرمرد رو گوش کن بابا، بشین بخور رنگت که سر جاش اومد بعد برو. دلم نیومد دلش رو بشکنم پوست شکلات رو باز کردم و توی دهنم گذاشتم. _دخترم میدونی ساعت چنده? _نه. _یه یک ساعتی هست زنگ خورده. چرا اینجا نشستی بابا? یه دفعه برق از سرم پرید فوری ایستادم. _چی شد! _هیچی، فقط دیرم شده. خداحافظ. خواستم با شتاب از در مدرسه بیرون برم که با محکم به کسی برخورد کردم. نگاهم رو دکمه ی لباسش موند یه لحظه انقدر ترسیدم که فکر کردم رامینه. اهسته سر بلند کردم که نگاهم با نگاه کلافه ی احمد رضا یکی شد. یکم.عقب رفتم. _سلام. _تو چرا اینجوری میکنی نگار? _ببخشید، نمی دونم چرا خوابم برد. یه طوری نگاهم کرد که انگار حرفم رو باور نکرده. _اقا به خدا راست میگم. رو به اقای رحمانپور کردم _ایشونم شاهدن احمد رضا که تا اون موقع متوجه حضورش نبود به سمتش چرخید بعد از سلام و احوال پرسی،رو به من گفت: _بریم دیگه. باهاش همراه شدم پشت فرمون نشست. _نگار این کارت خیلی زشت بود که پای یکی دیگه رو میکشی وسط. _اخه ترسیدم باور نکنید. _باور کنم یا نه، دیگه این کار رو نکن. سرم رو پایین انداختم. _چشم. _من کار دارم، نمی تونم که هر روز کارم رو ول کنم بیام بگردم تو رو پیدا کنم. مثل بچه ی ادم برو بیا. شرمنده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم. _نگار به اندازه ی کافی مامان اذیتم میکنه با حرف هاش، تو دیگه با کارهات دامن نزن. _ببخشید چشم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
جایی که دستمون نمیرسه خدا شاخه ها رو میاره پایین فقط کافیه اعتماد کنیم🌷🌱 بهش اعتماد کن🥰
💕اوج نفرت💕 تا خونه سکوت کردیم. موقع پیاده شدنم گفت: _من هنوز شرکت کار دارم مامان اگه حرفی زد جوابشو نده. باشه. _چشم. در ماشین رو بستم وارد خونه شدم با دیدن کفش های رامین پشت در خونه سر جام خشکم زد. نفس هام صدا دار شده بودن و به سختی بیرون میاومدن. دوست داشتم از خونه فرار کنم ولی از عاقبتش می ترسیدم.سمت خونمون رفتم جرات نداشتم برم داخل. پشت دیوارش پناه گرفتم و روی زمین نشستم. مطمعن بودم الان زنگ می زنن به احمد رضا میگن که من خونه رفتم. نه میتونستم برم خونه نه میتونستم حیاط بشینم. خیلی حس بدی بود. یکم اونجا نشستم در نهایت سمت خونه رفتم. به محض نزدیک شدنم در باز شد و رامین با عجله اومد بیرون. تا من رو دید لبخند زد و اومد سمتم. _پارسال دوست، امسال اشنا. به تته پته افتاده بودم عین بید میلرزیدم. یه قدم اومد جلو، از ترس توانایی هیچ کاری رو نداشتم. دستش رو زیر چونم گذاشت. _شما که انقدر میترسی بی جا میکنی میزنی زیر قول و قرارمون. به سختی لب زدم: _بهت وکالت نامه میدم فقط کاریم نداشته باش. چونم رو ول کرد و خنده ی صدا داری کرد. _اونو که میگیرم ازت، ولی کارت هم دارم. _تو رو خدا ولم کن. اصلا کمکم کن از این خونه میرم یه جایی که هیچ کس نفهمه. لب هاش رو داد جلو خونسرد گفت: _اینم یه راه حله، ولی من راه خودمو بیشتر دوست دارم. چاقوش رو از جیبش دراورد. شروع کردم به گریه کردن. چاقورو اروم گذاشت روی مقنعه ام زیر گلوم. سرم رو عقب دادم که با دست دیگش ثابت نگهش داشت. _خوب گوش کن نگار، از حرف هایی که شنیدی یک کلام به احمد رضا نمیگی. مثل بچه ی ادم سه روز دیگه میام خاستگاریت. بی حرف، بی شرط، بی گریه، زنم میشی. میبرمت ترکیه. اگه ادم باشی یه خونه میگیرم اونجا کار میکنی دوست دخترهام رو ساپورت میکنی. منم نمیکشمت. در غیر این صورت یه جوری سرتو میکنم زیر اب که اب از اب تکون نخوره فهمیدی? فقط با ترس اشک میریختم و بهش نگاه کردم چاقو رو برداشت جمعش کرد و توی جیبش گذاشت. با خونسردی گفت: _جواب نده. همین اشک ها برای من جواب مثبته. سمت کفشش رفت پوشید و بدون اینکه نگام کنه رفت. چاقورو به گردنم فشار نداد ولی احساس درد داشتم همونجا روی زمین نشستم. به سختی نفس میکشیدم و تلاشم برای بهتر شدنش فایده ای نداشت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ
💔 «خداحافظ مرد انقلابی» _ آیت‌الله محمد امامی کاشانی نماینده مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه موقت تهران دیروز، ۱۲ اسفند ۱۴۰۲، در منزل به علت ایست قلبی دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار معبود شتافت. _ وی متولد ۱۰ مهر ۱۳۱۰ بود، او از شاگردان حضرت امام خمینی، آیت الله العظمی بروجردی و آیت الله محقق داماد و علامه طباطبایی بود و ریاست مدرسه عالی را نیز بر عهده داشت. 📸 تصویر و در جبهه‌های جنگ هدیه به
💕اوج نفرت💕 به سختی بلند شدم و وارد خونه شدم. مرجان فوری اومد سمتم. _تو کجا بودی? چشم های اشکیم رو که دید لبش رو به دندون گرفت. _زدت? نمی تونستم جوابشو بدم اون فکر میکرد احمد رضا که اومده دنبالم باهام برخورد کرده. _اینجوری نبود احمدرضا! دستم رو گرفت و برد سمت اتاق. شکر خدادشکوه خانم تو حال نبود و باهاش روبرو نشدم. روی کاناپه نشستم. _من نمی دونم چی شده به خدا، ولی احمد رضا اصلا دست بزن نداشت. تو کل این سالها فقط به خاطر گوشی من و زد. دستم رو روی صورتم گذاشتم فقط گریه کردم. همش به این فکر میکردم که باید به رامین جواب مثبت بدم. هیچ راه فراری برام نبود. در مونده بودم. جرات گفتن حرف هایی که شنیدم رو به هیچکس نداشتم. مرجان مدام سعی میکرد ارومم کنه ولی تو دلم غوغایی بود. شب بیرون نرفتم کسی هم دنبالم نیومد. فردا از مدرسه که اومدیم تو اتاق نشسته بودم که بانو خانم اومد داخل با مهربونی به من گفت: _نگار جان یه لحظه بیا خانم کارت داره. از مهربونیش فهمیدم برام نقشه کشیدن. از شدت استرس حالم داشت بهم میخورد مطمعن بودم شکوه خانم میخواد در رابطه با خاستگاری فردا شب رامین حرف بزنه. لباسم رو عوض کردم و پشت در اتاق شکوه خانم ایستادم انقدر که لبم رو با دندونم گرفته بودم سر شده بودن در زدم . _بیا تو. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. طوری که احساس میکردم از سینم داره بیرون میاد. رو به روش ایستادم. _خوبی? به زور جواب دادم. _خیلی ممنون. _رامین میخواد تو باهاش ازدواج کنی. یه لحظه سرم یخ کرد. _ولی من مخالفم. روزنه ی امیدی تو اون همه تاریکی برام باز شد. لبخند بی جونی روی لبم ظاهر شد که ادامه داد: _بانو برای پسر برادرش دنبال دختر میگرده. من بهش تو رو پیشنهاد دادم. قبول کرد. نمی دونم چرا پسره احمق من تو رو مثل خواهرش میبینه.خوب گوش هات رو باز کن. طوری جواب مثبت میدی که دهن احمد رضا رو هم ببندی. جواب رامینم نمیدی.شوهر میکنی گورتو گم میکتی از اینجا میری. امید وارم سایه ی نحس و شومت بعد از هفده سال از این خونه برداشته بشه. خوشحال بودم همین که از دست رامین نجات پیدا میکردم برام کافی بود. برگشتم اتاق مرجانیه ساک کهنه و پاره گوشه ی اتاق بود. مرجان با تعجب نگاهم کرد. _کجا میخوای بری? _الان? _بانو خانم گفت بهت بگم وسایل هات رو جمع کنی. نگاهی به ساک کردم یعنی با این سرعت باید برم. در اتاق باز شد بانو خانم اومد داخل. _نگار جان اینا دارن میان. یه لباس قشنگ بپوش تو چشم بچه برادرم باشی. این زن داداشم خیلی بد پسنده. یه کم به خودت برس بزار بپسندنت. مرجان با تعجب گفت: _کی میخواد بیاد? لبخند پهن چندش اور بانو خانم ازارم میداد. _ایشالله نگار میخواد عروس بشه به سلامتی. بعد هم با صدای بلند خندید و بیرون رفت. _یعنی چی نگار! از اینکه از دست رامین نجات پیدا میکنم خوشحال بودم ولی از نوع شوهر کردنم هم راضی نبودم. _مامانت میگه باید برم . _صبر کن ببینم، تو نباید قبول کنی. _برم برای همه بهتره. مرجان از شدت ناراحتی و تعجب دهنش باز مونده بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بدون توجه به حرف های مرجان لباسم رو عوض کردم به اشپزخونه رفتم. بانو خانم ظرفی رو پر از میوه کرده بود دستمال خیسی رو روشون پهن کرد و به من نگاه کرد. _اینا که اومدن سینی چایی رو اماده کن بیار بیرون. پسر برادرم اسمش کامران، یه پارچه اقاست اگه زبونتو کوتاه کنی میشه باهاش کنار بیای. اما اگه بخوای زبون درازی کنی اونوقت دیگه خبری از روز خوش نیست. از الانم بگم قراره با زن داداشم زندگی کنی کامران مریض بوده هیچی نداره همین که از اینجا بری باید خدا رو هم شکر کنی. _چند سالشه? _اوه دختر روتو کم کن. حالا هر سالی. قراره ببرن یه چی بدن بخوری، برای من سنم میپرسه. با خودم گفتم راست میگه من اینجا یه نون خور اضافم باید زبونمو کوتاه کنم. تازه همین که از دست رامین خلاص شم برام کافیه. نیم ساعت بعد مهمون ها اومدن من تو اشپزخونه بودم فقط صدای ناواضحشون رو میشنیدم. بالاخره بانو خانم اومد دنبالم. _دختر جان جایی بریز بیار. به سینی پر از چایی روی میز نگاه کرد لبخند زد. _تو هم هولی ها بپا نیافتی تو دیگ. بلند خندید. _بردار بیار. سینی رو برداشتم و دنبالش رفتم سرم پایین بود و هیچ کس رو نمی دیدم. سلامی زیر لب دادم که به غیر از صدای یه مرد میانسال که فکر کردم پدر شوهرمه صدایی نشنیدم چایی رو جلوش گرفتم و نیم نگاهی بهش انداختم. _بفرمایید. نگاهش تنم رو لرزوند _سلام خوشگله. خودم رو به اون راه زدم سینی رو جلوی خانمی که کنارش نشسته بود گرفتم. _بفرمایید. تو چشم هام نگاه کرد نه چایی برمیداشت نه میگفت نمیخوام چند لحظه گذشت که شکوه خانم گفت _بفرمایید محترم خانم. نگاهش رو از من گرفت. _چایی رو باید با قند خورد قندم میشه شیرینی من تا سنگ هام رو با این بچه وا نکنم تو این خونه شیرینی نمیخورم. یکم بهم برخورد بدون اینکه نگاهم رو بالا بیارم سمت مبلی رفتم که پسرشون نشسته بود سینی رو جلوش گرفتم. _بفرمایید. دست های تپل لرزونی توی سینی اومد و چایی برداشت صدای نا واضحی از دهنش خارج شد. _خ..خ...خی...لی مم..نو...ن نوع حرف زدنش کنجکاوم کرد سرم رو بالا اوردم و بهش نگاه کردم از شدت ناراحتی کم مونده بود سینی از دستم بیافته کسی که من رو براش خاستگاری میکردن به شدت مشکل عقلی داشت. اشک تو چشم هام جمع شد به شکوه خانم نگاه کردم خیلی عادی نگاهم میکرد. دیگه نتونستم چایی رو تعارف کنم سینی رو روی میز گذاشتم و روی نزدیک ترین صندلی نشستم. _خب محترم خانوم بفرمایید. _حرف که زیاده ولی اول باید به این دختر بفهمونم که داره کجا میاد. رو به من گفت: _پسر من ... در خونه با شتاب باز شد واحمد رضا عصبی وارد شد _مامان اینجا چه خبره? نگاهش به من افتاد متوجه چشم های اشکیم شد با فریاد گفت: _برو تو اتاق. بدون معطلی با عجله برگشتم تو اتاق مرجان با لبخند و شادی نگاهم کرد. _تو زنگ زدی? _بله فکر کردی میزارم بدبختت کنن. _مرجان پسره کم داره. صدای داد و بیداد احمد رضا بالا رفت. _برید از این خونه بیرون . بانو خانم شمام لازم نکرده از فردا بیاید شکوه خانم سعی داشت ارومش کنه ولی اصلا فایده نداشت. _اول فکر هاتون رو میکردید بعد ما اسیر خودتون میکردید. _خانم خواهش میکنم قبل از اینکه بهتون توهین بشه برید بیرون. چند لحظه بعد خونه اروم شد صدای کوبیده شدن در اتاق که از شدت بسته شدن بود اومد بعد هم صدای شکوه خانم. _احمد رضا جان مادر باز کن در رو من به خاطر خودش میگم.اینجا جای موندنش نیست دو تا مرد نامحرم اینجاست گناه داره به خدا. در با شتاب باز شد احمد رضا با صدای بلند کنترل شده ای گفت: _واقعا به فکر گناهشی مامان? کمر به بدبخت کردن این دختر بستی. شکوه خانم طلب کار گفت: _چند بار بگم ردش کن بره تو رد نکنی خودم ردش میکنم. _مامان تو رو خدا بس کن. شکوه خانم با صدای بلند فریاد زد _بس نمیکنم . بس نمیکنم این باید بره سایه ی نحسش هفده سال روی خونمه خودم گذشتم حالام افتاده روی برادرم این باید از اینجا بره _کجا بره. _قبرستون . اینجا دو تا پسر نامحرم هست دلم نمیخواد اینجا باشه. _باشه .فقط بدون که خودت خواستی مامان. در اتاق به ضرب باز شد. احمد رضا پریشون و عصبی اومد تو اتاق. تمام.صورتم خیس اشک بود رو به من با حرص گفت: _بپوش بریم. فوری مانتوم رو پوشیدم دنبالش راه افتادم. شکوه خانم تو حال نبود احمد رضا راه میرفت من ولی دنبالش میدویدم نمیدونستم کجا میخواد ببرم فقط مطمعن بودم اذیتم نمیکنه سوار ماشین شدیم با یه تیکاف ماشین رو از زمین کند و با سرعت حرکت کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
مےگفت:‌هروقت ، دلت‌برا؎امـآم‌زمآنت‌تــَنـــگ‌شد، زیآرت‌آل‌یـــآسین‌بخون؛ انگارامآمت‌داره باهآت‌حرف‌مےزنہ..🧡! ‌
🔹طرح توزیع چای مصرفی نیازمندان همزمان با جشن نیکوکاری مهربانی رو به نیازمندان هدیه کنیم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌸 امسال شما چند نیازمند را شاد می‌کنید؟ ✅سهم هر چایی 75تومان 💚 اگه دوست دارید سهیم بشید اما مبلغ ۷۵ رو نمی‌تونید از اطرافیانتون کمک بگیرید تا سهیم بشن جهت همکاری در این امرخیر تماس بگیرید 09381146913 @zah7482 حتی خودتون هم میتونید مبلغ محصول رو جمع آوری کنید و ما به قیمت تولید خریداری کنیم وبه شما ارسال کنیم و خودتون به کسایی که نیازمندند تحویل بدید قیمت تولید ومصرف روی پاکت محصولات ثبت شده هرسوالی بود درخدمتیم اجرتون با مهدی زهرا ❤️‍🔥
💕اوج نفرت💕 استرس داشتم. نمیدونستم داریم کجا میریم، یه لحظه ترسیدم با خودم گفتم حتما میخواد ببرم یه جا پیادم کنه بره. وقتی تابلو بهشت زهرا رو دیدم مطمعن شدم که میخواد رهام کنه. ماشین رو نگه داشت پیاده شدم احمد رضا میرفت و منم به دنبالش اول سر خاک پدرش رفت کنار عمو و زن عموش دفن شده بودن. باورم نمیشد مثل یک زن گریه میکرد. بعد رفتیم سر خاک پدر و مادر من. من ایستاده بودم.ولی اون نشست بعد از خوندن فاتحه رو به من گفت: _بشین.,باهات حرف دارم. بدون معطلی روبروش نشستم. _نگار بابت این روز ها شرمندتم. شاید کوتاهی از من بوده که کار به اینجا رسیده. من منتظر بودم درست تموم شه. یعنی به بابام قول دادم درست تموم شه بعد عنوان کنم. مات و مبهوت نگاش میکردم _الان اصلا شرایط خوبی برای اینکاری که میخوام بکنم نیست. ولی چاره ای ندارم خیلی تحت فشارم. ازت میخوام درکم کنی. سرش رو پایین انداخت. _ببین نگار، من تو رو دوست دارم تمام کارهایی هم که کردی رو ندید میگیرم. قصدم با تو ازدواجه، از اول هم همین بوده. منتطر بودم شرایط پیش بیاد که نشد. تو منو بپذیر، اجازه بده محرم شیم من از بابت تو خیالم راحت شه بعد خیلی کار ها باید بکنم. من میدونستم که احمد رضا دوستم داره اما اصلا فکرش رو هم نمی کردم تو اون شرایط بخواد عنوان کنه. اصلا انقدر که همیشه خشک و رسمی بود و دعوام کرده بود دوسش هم نداشتم. نگاهم رو ازش گرفتم و به سنگ قبری خیره شدم که پدر و مادرم زیرش دفن بودن. _نگار این تنها راهه که بتونم کمکت کنم. اینجوری می تونم جلوی همه بایستم. اما فکر نکن برای کمک، دوستت دارم. فقط به خاطر شرایط اینطوری میگم. جوابی ندادم. _من رو ببین. نمی تونستم نگاهش کنم. _نگار. بازم سکوت من. _یعنی من از رامینم برات کمترم احمد رضا بهترین گزینه بود برای نجات من از ازدواج با رامین یا خاستگار های بعدی که مطمعنم شکوه خانم پیدا میکنه به سختی لب زدم. _مادرتون. _اونو خودم راضی میکنم الان فقط نظر تو مهمه. چاره ای نداشتم تنها راه نجاتم بود ولی یه جور اجبار بود. هیچ عشقی وجود نداشت. قبول کردم همون روز بردم محضر با منشی محضر خونه حرف زد بعد نشست کنارم اروم گفت: _تا مامانم رو راضی کنم محرمیت موقت میخونیم باشه. نمی دونستم منظورش چیه. _یعنی چی? کلافه به اطرافش نگاه کرد. _یعنی فعلا صیغه کنیم. مادرم رو که راضی کردم عقد میکنیم. دلم خالی شد نا امید گفتم: _اون که راضی نمیشه. اخم کمرنگی کرد. _اون نه ایشون. باشه? امان از بیکسی و بی بزرگ تری. وقتی پدر و مادر نداشته باشی باید بشینی ببینی بقیه چه تصمیمی برات میگیرن. _باشه اقا عیب نداره. _برای اینکه مادرم نتونه بهانه گیر بیاره گفتم نود و نه ساله بخونه. حق فسخم با منه. تا اومدم جواب بدم عاقد صدامون کرد یکم عربی حرف زد فقط فهمیدم که مهریم چهارده تا سکه س بعد به من گفت بگو قبلتو منم گفتم احمد رضا هم گفت. نگاهم به قران روی میز افتاد اشک از چشم هام سرازیر شد. گفتم خدایا من بی کسم، تو کسم باش. تو هوامو داشته باش. تو پناهم باش. گفتم خدایا تو پناه بی پناهی من و از این طوفان وحشتناک نجات بده. با چشم گریون از محضر خونه بیرون اومدم کنار مردی بودم که دیگه محرمم بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
شور تو بگو عشق من میگم رقیه.mp3
5.3M
محشره رقیه...❤️‍🩹 مدحیه سرایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 «اللهم حرّم على قلوبنا حزن‌الدنيا...» خدایا غمِ دنیا رو بر قلب‌های ما حرام کن...
💕اوج نفرت💕 در ماشین رو برام باز کرد. نشستم داخل، حال خرابی داشتم. خیلی خراب. لبم رو به دندون گرفته بودم و بی صدا اشک میریختم. دست احمد رضا روی دستم قرار گرفت. _نگار، من خوشبختت میکنم. چرا ناراحتی? تو چشم هاش نگاه کردم. _میترسم. _تو کاری به هیچی نداشته باش همه چیز با من. راضی کردن مادرم... یکم فکر کرد و با استرس گفت: _راضی کردن عمو اقا. تو فقط با من باش. من همه چیز رو درست میکنم. به رو بروش نگاه کرد و با ناراحتی گفت: _فقط ... حرفش رو عوض کرد. _نمیخوام به این زودی دوستم داشته باشی. ولی به غیر از من به کسی فکر نکن. باشه? منتظر جواب بود ولی من فقط نگاه میکردم. _اینو بدون که خیلی دوستت دارم. دوباره برگشت سمتم دستم رو گرفت و بالا اورد بوسید. نوع محبتش از رامینم قشنگ تر بود. اما من کوه درد بودم. انقدر غصه داشتم که خجالت بوسیدن برای بار اول رو نفهمیدم. ماشین رو روشن کرد و رفت. سرم رو به شیشه تکیه دادم نا امید به بیرون نگاه کردم اه کشیدن پی در پی ام ناخواسته بود. فکرم این بود که چرا من انقدر تنهام. چرا خدا تو دنیای به این بزرگی با این همه عظمت من رو بی کس افریده. سخت بود درکش برای یه دختر شوندزده. سخت بود حتی سخت تر از ازدواج بدون مقدمم و بودن کنار مردی که محرمش بودم، ولی نبودم. ماشین متوقف شد و تو اون لحظه اصلا برام مهم نبود که کجا هستم. در سمت من باز شد. سرم که به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم رو برداشتم و به چهره ی ناراحت تراز خودم نگاه کردم. _پیاده شو. ارادم برای حرف زدن رو هم از دست داده بودم پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. دست گرمش تو دست سرد من جا گرفت اون دستم رو گرفت ولی من بی حال تر از اونی بودم که بخوام عکس العملی نشون بدم. حالم رو درک میکرد چون حرف نمیزد. وارد کافی شاپ کوچیک و تاریکی شدیم. دستم رو رها کرد و صندلی رو برام بیرون کشید نشستم روی صندلی احمد رضا هم روبروم نشست اون به من نگاه میکرد و من به شمعی که روی میز میسوخت. تا شاید بتونه نور امیدی تو دل من باز کنه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
-
زینبی ها
-
مُرادنا وِصالُك في الدُنيا وفي العُقبىٰ ودونكَ لا قدر للدين ولا الدُنيا… مراد ما وصال توست از دنیا و از عقبی وگرنه بی شما قدری نباشد دین و دنیا را
اِی‌باد،بَرآن‌یارِسَفَرکَردِه‌بِفَرما . . بازآی،کِه‌دَرماندِه‌ی‌ِدَرمان‌ِتوهَستیم!❤️‍🩹' اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج
💕اوج نفرت💕 اصلا متوجه نشدم که کی سفارش داد فقط لیوان بزرگ ابیموای رو.جلوی خودن دیدم. _بخور. تو چشم هاش نگاه کردم نوع نگاهش تغییر کرده بود دیگه اون احمد رضای جدی نبود. انگار پرده از نگاهش برداشته بود یکم خجالت کشیدم سرم رو پایین انداختم. _نگار. _بله. _ابمیوت رو بخور باهات حرف دارم. اصلا میل به خوردن نداشتم ولی ترجیح میدادم کم تر حرف بزنم. نی رو بین لب هام گذاشتم و شروع به خوردن کردم. تمام مدت نگاه ازم بر نمیداشت. حسابی معذب بودم. همش با خودم فکر میکردم که چقدر خوب شد مرجان بهش زنگ زد وگرنه معلوم نبود زندگیم چی میشد. _الان خوبی? نگاهم رو به چشم هاش دادم و فوری برداشتم اهسته گفتم: _بله. _نگار تو الان زن شرعی منی. من تو رو میبرم خونه تحت هیچ شرایطی جواب هیچکس رو نده همه چیز رو بسپر به من. _اقا مادرتون... حرفم رو قطع کرد. _تو فقط بهش احترام بزار. من نمیزارم بهت توهین کنه یا ناراحتت کنه. من دو تا توقع ازت دارم یکی همیشه احترام مادرم رو حفظ کنی. دوم اینکه مثل یه خانم متاهل رفتار کنی. این دو تا خط قرمز منه. من تو رو میشناسم از بچگی کنارم بودی میدونم که خط قرمز های من با تو مشترکن. ولی این دو تا رو لازم دونستم که بگم. منظورشو از مثل یه خانم متاهل رفتار کنی فهمیدم. داشت بهم کنایه میزد، میخواست جملاتی رو بگه که گفتنش براش سخت بود. و من این رو از دستش که مدام به پشت گردنش میکشید فهمیدم. کاش میتونستم بهش بگم اون روز چی شنیدم که قید رامین رو زدم. با اون تعصبی که در رابطه با مادرش داشت اگر حرفی هم میزدم نمی پذیرفت. پس ترجیح به سکوت دادم. احمد رضا هم انگار تصمیم داشت حرفی که از گفتش کلافه شده بود رو نزنه سعی میکرد ارامش خودش رو حفظ کنه با لبخند نگاهم می کرد. بعد از دو ساعت خیابون گردی که بین.هر دومون به سکوت گذشت جلوی در خونه پارک کرد. _نگار الان که رفتیم.خونه مستقیم میری تو اتاق من. _بهتر نیست برم.اتاق مرجان اول به مادرتون بگید بعد... حرفم رو قطع کرد و خیلی جدی گفت: _نه، کاری رو که گفتم انجام بده. _اقا من میترسم. خودشم دلهره داشت و این از نگاهش کاملا معلوم بود. _هیچی نمیشه پیاده شو. دل تو دلم نبود. با پاهای لرزون وارد خونه شدم حال احمدرضا هم دست کمی از من نداشت. در رو باز کردم مثل اکثر مواقع کسی تو حال نبود و من فوری به اتاق احمد رضا پناه بردم. احمد رضا ولی به اتاق مادرش رفت. کمی گوشه ی اتاق ایستادم هر آن ی منتظر بودم تا شکوه خانم بیاد تو اتاق گوشه ی اتاق کزکردم و توی خودم جمع شدم نیم ساعت بعد صدای در اتاق بلند شد. فوری ایستادم بغض به گلوم فشار میاورد. در اهسته باز شد احمد رضا داخل اومد در رو بست و به من نگاه کرد. _گفتید? سرش رو پایین انداخت. _نه. به مبل اشاره کرد. _بشین اونجا. کاری رو که میخواست انجام دادم _لباس هات رو عوض کن راحت باش. مانتوم رو دراوردم روی دسته ی مبل انداختم. احمد رضا کنارم نشست دستش رو سمت روسریم اورد یکم سرم رو عقب کشیدم با لبخند نگاهم کرد ایستاد سمت میزش رفت. از داخل کشو ی میزش کلیدی رو دراورد رو به من گفت: _در اتاق رو همیشه از داخل قفل کن . به کمدش اشاره کرد. پشت این کمد دیوار نیست قبلا در بوده الان فقط کمده من اینور و مال مرجان اونوره. سمت در رفت و قفلش کرد. اینوگفتم که حواست به صدامون باشه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ روزت را زیبا کن! عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر دهیم ... 💓
💕اوج نفرت💕 اومد کنارم نشست تو چشم هام خیره شد. _دوست ندارم در رابطه با گذشته حرف بزنم چون این چند وقته بد جوری رو اعصابم بودی. سرش رو پایین انداخت و انگشت هاش رو توی هم فرو برد. _میشه یه خواهش ازت بکنم? من منتظر خواهشش بودم و اون منتظر جواب من. سرش رو بالا و اورد عمیق نگاهم کرد. _میشه? با کم ترین صدایی که داشتم لب زدم. _بفرمایید. دستش رو جلو اورد و گره روسریم رو باز کرد. تپش قلبم بالا رفته بود و نفس هام صدا دار شده بودن. احمدرضا اون احمد رضای همیشگی نبود. چیزی تو نگاهش بود که من ازش شرم داشتم. نگاهم رو ازش دزدیم. _اون گردنبد رو از گردنت باز کن. به سرعت دستم رو روش گذاشتم. _ببخشید. الان در میارم. گردنبند رامین هنوز توی گردنم بود. نمی دونم چرا درش نیاورده بودم خواستم بازش کنم که گفت: _برگرد خودم برات باز میکنم. تو چشم هاش نگاه کردم. _نه خودم میتونم. جلو تر اومد دستش رو روی کمرم گذاشت. _ بچرخ من باز کنم. از برخورد دستش با کمرم هر چند از روی لباس بود خجالت کشیدم. اون از لحاظ شرعی محرم بود ولی از لحاظ عاطفی نه، نمی تونستم درکش کنم. با هر سختی بود برگشتم زنجیر رو باز کرد و روی میزگذاشت. دلم نمیخواست برگردم سمتش. با لحن شوخی گفت: _هر چند گل پشت و رو نداره ولی من دوست دارم صورتت رو ببینم. خجالت زده نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش. _در نمیاری روسریت رو? سرم از اون پایین تر نمی رفت. _هم..همینجوی ...راحتم. ایستاد و سمت کمدش رفت. _باشه من قصد ندارم اذیتت کنم. دکمه های لباسش رو باز کرد و خیلی راحت بدون خجالت درش اورد فوری نگاهم رو به زمین دادم لباس هاش رو عوض کرد یکی از شلوار های راحتی خودش رو به من داد. _امشب نمیشه بری لباس راحتی بیاری. اینو بپوش تا فردا برم بیارم برات. یه نگاهی به زیر شلواری توی دستم کردم احمد رضا روی تخت دراز کشید. ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشت. _عوض کن بیا اینجا بخواب. نه قصد پوشیدن اون شلوار رو داشتم نه خوابیدن پیش احمد رضا. دستش رو برداشت و گردنش رو کمی بلند کرد. _چرا نمیای? با همون صدای از ته چاه دراومده گفتم: _من ...رو...مبل راحترم. دستش رو زیر سرش گذاشت برگشت سمتم. _اینجوری من ناراحتم. _اقا اجازه بدید من رو مبل بخوابم. _اجازه نمیدم بلند شو بیا. به ناچار بلند شدم. _شلوار رو نمی پوشی? ملتمس نگاهش کرد.اروم خندید. _خب نپوش، اونجوری چرا نگاه میکنی. گوشه ای ترین نقطه ی تخت رو اتنخاب کردم پشت به احمد رضا خوابیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
همین الان کسانی در دنیا هستند که با شهدا اُنس بیشتری دارند در مشکلات زندگی متوسّل به شهدا می شوند و شهدا جواب می دهند...🌸 اُنس با شهدا را امروز تجربه کن با شهدا که انس داشته باشی یک قدم به خدا نزدیک تری... مقام‌معظم‌رهبری❤️
سلام همراهان عزیز عکس و متن بالا برای یه خانم۴۲ساله س که مریض هستن همسرشون هم کارشون خدمات نظافته وسه تا بچه دارن قبلا جراحی کردن۳سنگ از کلیه شون بیرون آوردن در حال حاضر کلیه هاشون هم سنگ داره و هم کیست این بنده خدا تابستون۲۳میلیون تومن بابت درمانشون هزینه شده و به بیمارستان بدهکار هستن دوستان از به#به‌نیت‌امواتتون‌کمک کنید یا صدقه بدید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c