eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک‌ نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎 بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇 https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
هدایت شده از  حضرت مادر
خدایا شکرت که دوباره محرم و صفر رو دیدیم...
هدایت شده از  حضرت مادر
بــــارالـــهــــا... شروع ماه ربیع الاول را برای همه شروع بهترینها مقدر فرما ⚪️✨آمــین
به عمو آقا نگاه کردم. با سر رفتنم رو تایید کرد. ایستادم، با امین که همزمان با من ایستاده بود چشم تو چشم شدم نگاهم رو پایین انداختم سمت اتاق رفتم. این بار هم بدون تعارف وارد شدم امین در اتاق رو نیمه باز گذاشت رو به من با لحنی پر از شوخی گفت: _ من بازم رو صندلی بشینم? نگاهم رو به زمین دادم و لبخند کمرنگی چاشنی صورتم کردم. _ هر جا راحتی بشینید سمت صندلی رفت و روش نشست با خوشحالی گفت: _ اینجا راحتم. یعنی اونجایی که شما بگید من راحتم. از همین ابتدا بنا رو به شوخی و خنده گذاشته. سمت تخت رفتم و روش نشستم هر دو سکوت کردیم من منتظر بودم امین شروع کنه گویا امین هم منتظر شروع من بود. بالاخره لب باز کرد و گفت: _ فکر کنم این بار نوبت شما باشه نفس عمیقی کشیدم نگاه کوتاهی بهش انداختم _چی باید بگم _خیلی کنجکاوم در رابطه با زندگیتون بدونم اما چون سری پیش گفت فعلاً دوست ندارید در رابطه باهاش صحبت کنید بهتون احترام می‌گذارم و نمیپرسم. چقدر خوب که درک میکنه من هنوز تصمیمی برای ازدواج قطعی باهاش رو ندارم. تا روزی که به این نتیجه نرسم نمیتونم حرف از گذشته بزنم. ادامه داد: _ خوب از شرایطتون بگید دوباره نیم نگاهی بهش انداختم _ ببینید آقا امین من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی از همین الان بهتون بگم؛ حرفی که این سری هم گفتم، چون خیلی برام مهمه که بدونید دوباره تاکید می‌کنم. من به خاطر یکسری مسائل الان آمادگی ازدواج رو ندارم اما دارم سعی می کنم بهش فکر کنم به خاطر همین اجازه دادم تا اینجا بیاید. چون دارم بهتون فکر می کنم. خواهش می کنم تمام تلاشتون رو بکنید لااقل تا زمانی که من بتونم با خپدم کنار بیام. دلبستگی بین من و شما به وجود نیاد. از حرفم جا خود. لحن صحبت کردنش رو کمی رسمی کرد _ درکتون می کنم. البته یکم بهم بر خورد ولی درکل خوشحالم که انقدر صادقانه احساستون رو بیان کردید. _ دلم نمیخواد خدایی ناکرده من روزی باعث ناراحتیتون بشم. الان با این حرف‌هایی که زدم فکر کنم دیگه لازم نباشه از شرایط من بدونید. _نه دوست دارم بدونم. شاید به نتیجه رسید که به ازدواج با من فکر کنید تا آن موقع لااقل من تصمیمم قطعی شده باشه. نفس سنگین کشیدن سماجتش اصلاً آزاردهنده نبود. بالاخره امروز با رضایت من خانوادش رو رسمی برای خواستگاری آورده. _ باشه میگم ولی این شرایط کلی هست و همیشه برام مهمه ربطی به خواستگاری نداره. _ بله می فهمم _من به تازگی برادرم رو پیدا کردم گذشته تلخی هم داشتم به همین خاطر به برادرم تو همین مدت کوتاه خیلی وابسته شدم. من جایی زندگی می کنم که برادرم باشه. طوری که انگار مخالف حرفم بود ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت _ تا اونجایی که میدونم ایشون بزرگ شده آلمان هستند. اگر بخوان برگردن چطور ? بالاخره با ازدواج یک سری تعهدهایی توی زندگی هست شاید نشه که همیشه کنار هم باشید. _ برادرم به من قول داده که ایران زندگی کنه قصد رفتن نداره _ ولی من از امید شنیدم که قراره به زودی برگردن _ دائمی نیست حال مادربزرگشون خوب نیست قراره بریم ایشون رو ببینیم. _ ناراحت پرسید شما هم قرار برید. _ بله ولی گفتم که دائمی نیست. روی صندلی جا به جا شد و اخمی وسط پیشونیش ظاهر شد. _ به من نگفته بودند که شما هم قراره برید .راستش من اصلا موافق این شرطتون نیستم. شاید در آینده به نتیجه بهتری برسیم. چرا هر کسی به مب میرسه فوری میخواد اختیارم رو دستش بگیره نباید اجازه بدم در آینده هم زندگی مثل گذشته باشه. _مطمئن باشید از زمانی که به شما ربطی داشته باشه بهتون اطلاع میدم. من از تحت کنترل بودن خوشم نمیاد .ازشرطی هم که گذاشتم کوتاه نمیام. از لحنم جا خورد و فوری گفت: _ نه اصلا منظورم این نبود. اگر این برداشت رو از حرف هام کردید ازتون واقعا معذرت می خوام. من امروز خیلی شوکه شدم شما خیلی رک حرف می‌زنید. فکر می کردم که تا قبل از رفتن برادرتون به نتیجه برسیم . منظورم از اینکه به من نگفته بودن همین بود، وگرنه من اصلا قصد جسارت بهتون رو ندارم. از نظر من زن توی جامعه باید آزادی‌های خاص خودش را داشته باشد و اگر بحث اعتماد برقرار باشه نیازی نیست که رفت و آمدهای زن تحت کنترل بشه. اگر با من ازدواج کنید من شرایطی رو فراهم می کنم که خونمون نزدیک خونه برادرتون باشه. عقب‌نشینی جالبی بود لبخند کمرنگی روی لبهام ظاهر شد خیلی ممنون زیر لب گفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
حلول ماه ربیع الاول مبارک بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال عزیزان بگید برای صدقه ماه قمری یا خرید لباسشویی برای خانمی که مریضه کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
هدایت شده از  حضرت مادر
*وَمااَطْيَبَ طَعْمَ حُبِّكَ و‌ چقد گواراست طعمِ دوستیِ تو...
💕اوج نفرت💕 نگار خانم امروز اون چیزی نشد که فکرش رو می کردم. مقصر خودم هستم چون سری پیش شما گفتید که هیچ قولی در رابطه با ازدواج به من نمیدید. من جدی نگرفتم. الان یکم تمرکزم رو از دست دادم. میشه به من بگید این نتیجه که در رابطه با ازدواجمون قرار کی حاصل بشه? _ شاید هیچ وقت،شاید به زودی. خیره نگاهم کرد و ادامه داد. _ من تا کی باید منتظر باشم برای جواب شما? _آقا امین شما میتونید منتظر نباشید. از حرف هام ناراحت نشید گفتید که صداقت براتون مهمه من دارم صادقانه باهاتون حرف میزنم. یه کم به شما فکر کردم اگر بتونم با خودم کنار بیام شما مردی هستید که بتونم بهتون تکیه کنم. لبخند کمرنگی زد _ خداروشکر بین این همه حرفای تلخ و سرد، یه حرف شیرین هم شنیدم. _ اگر تلخی کردم معذرت میخوام. فقط می خوام روزی نرسه که فکر کنید با احساساستون بازی کردم. با صدای در اتاق هر دو به در نگاه کردیم. ایستادم و سمت در رفتم به علیرضا که پشت در ایستاده بود نگاه کردم. لبخند مهربونی زد و آروم گفت: _ من حرفی ندارم چند ساعت دیگه تنها باشید اما اردشیر خان و حاج آقا عباسی میگن که بسه دیگه بیاید بیرون _باشه الان می آیم. چرخیدم و به امین گفتم _پدرتون گفتن که بریم بیرون _ و البته عموی شما چه گوش های تیزی داره، با اینکه علیرضا آروم حرفش رو به من زده بود ولی شنیده بود. _ نگار خانم یک لحظه بشینید من یه حرفی بزنم بعد بریم بیرون. کاری رو که می خواست انجام دادم _اول اینکه شماره تلفن همراهتون رو به من بدید تا با هم در تماس باشیم. دوم اینکه من ازتون خواهش می کنم بعد از سفرتون نظر نهاییتون رو به من بگید. _ برای شماره اجازه بدید از برادرم اجازه بگیرم. در رابطه با تصمیمم هم باشه قول میدم بعد از سفر با خودم کنار بیام. نفس سنگین کشید _ خیلی ممنون به در اشاره کرد _بریم ? همزمان با بله گفتم ایستادم. یاد شناسنامم افتادم. حتماً باید بهش بگم. _ببخشید آقا امین. یه مسئله ی مهم رو یادم رفت بگم. اگه میشه بشینید تا بگم. _بله خواهش می کنم. روی صندلی نشست و خیره نگاهم دوباره روی تخت نشستم _ گفتنش برام سخته بزرگترین راز زندگیمه آب دهنم رو قورت دادم و نفس سنگین کشیدم و سرم رو پایین انداختم. _ ازدواج قبلی من با صیغه محرمیت بوده نه عقد دائم. سنگینی نگاهش روی خودم احساس کردم. _این انتهای گذشته ی زندگیمه که هر وقت به نتیجه رسیدم بهتون میگم. نیم نگاهی بهش کردم و دوباره سر زیرگفتم _یعنی من یک زنم با یک شناسنامه سفید. سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم. به زمین خیره بود و دونه های عرق، روی پیشونیش به وضوح دیده می‌شد. _حرفم تموم شد میتونیم بریم بیرون. بدون اینکه نگاهم کنه ایستاد سمت در رفت. در رو باز کرد و کنار ایستاد همچنان سر به زیر لب به _فرمایید. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتن همه با لبخند نگاهمون کردن اما با دیدن چهره ی امین لبخند از روی لبهاشون محو شد. مهمون ها روی صندلی ها جابجا شده بودن. کنار میترا، مادر و خواهر خانواده عباسی نشستم. نگاه مادرش بین من و امین جا به جا شد رو به من آهسته پرسید _ چی شده دخترم ? _ صحبت‌های اولیه بود دیگه _پس چرا قیافه هاتون اینجوریه? به امین که هنوز سربه زیرو با قیافه ای درهم و شاید کمی عصبی به زمین خیره بود نگاهی کردم و لب زدم _ شاید به خاطر استرس باشه. خواهر امین گفت: _ آخه داداش استرس نداشت. خیلی هم خوشحال بود. هرجا میرم خواستگاری از اول اخم هاش تو هم بود ولی اینجا از اول سر حال بود ضربه آرومی که مادرش با آرنج به پهلوش زد از دیدش مخفی نموند. _ هانیه جان منظورش نامزد قبلی امین هست. میترا که تا الان ساکت بود گفت _ انشاالله که خیره فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
#صدقه‌اول‌ماه‌قمری‌‌فراموش‌نشه عزیزان برای خانمی که چند سال درگیر بیماری روماتیسم و توانایی خرید داروها و پیگیری درمان نداشتن و الان مریضیشون به سیل استخوانی رسیده و توان شستن لباس با دست ندارن برای خرید لباسشویی نزدیک#۷میلیون‌جمع‌شده شرایط مالی خوبی ندارن همسرشون کارگر هستن هر عزیزی میتونه از ۲۵یا ۵۰هزار یا بیشتر کمک کنید خیلی از وسایل زندگیشون دیگه قابل استفاده نیست به نیابت از #اهل‌بیت یا #شهدا یا #امواتتون واریز بزنید 5892107046105584 کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه 5894631547765255 محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از  حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند: از جا نمونید داره ها عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏 دوستانی که واریز میزنن بگن برای قمری یا خرید عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک‌ نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎 بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇 https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام امام زمانم 🔹‌‌ مولای من مهدی جان️ 🔹‌‌ از شما سپاسگزارم که هر صبح رخصت می‌دهید سلامتان کنم یادتان کنم 🔹‌‌ من با این سلام ها تازه می‌شوم جان می‌گیرم پرواز می‌کنم 🔹‌‌ اللهم‌ عجل‌ لولیک‌‌ الفرج 🍃 @Hazratmadar2
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک‌ نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎 بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇 https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
💕اوج نفرت💕 با ایستادن پدرشون همه ایستادند _خوب اردشیرخان از مصاحبت با شما خیلی خوشحال شدم. دیگه رفع زحمت می کنیم انشاالله قرارهای بعدی هماهنگی باشه با خانم ها _خواهش می کنم رحمت بودید مهمان حبیب خداست زحمتی نداره حوصله شنیدن تعارفات رو ندارم اما چاره‌ای هم ندارم. کنار میز ایستادم. با همه خداحافظی کردم امین روبروم ایستاد _نگار خانم به برادرتون بگید اگر موافق بودن شمارتون رو بدن امید من از ایشون می گیرم _باشه _با اجازتون سمت در رفت مینرا کنار گوشم گفت _ ای بلا، چی بهش گفتی که هم اخمش تو‌همه هم ازت دل نکنده _گفتم شناسنامم سفیده دستم رو گرفت _ آفرین کار خوبی کردی شروع به جمع کردن میز وسایل پذیرایی کردم. علیرضا و عمو.اقا آروم با هم حرف می زدم میترا هم سرگرم گوشیش بود. چند بار از صحبت‌های آروم بین عمو و علیرضا کلمه های صیغه نامه ثبت رسمی رامین رو شنیدم ولی ذهنم درگیر آینده بود دیگه تحمل شنیدن خبر بد رو نداشتم. از روزی که علیرضا رفت بالا و طبق گفته ی میترا اون حرف‌ها رو به احمدرضا زد دیگه خبری ازش نیست. ظرفهایی روکه شسته بودم جابه جا کردم و کنار میترا نشستم. گوشش رو کنار گذاشت. _ناهید روانشناس خوبی میشه .خیلی پشتکار داره هر دقیقه سوال میپرسه. سکوتم رو که دید پرسید _خب چه خبر? نیم نگاهی به علیرضا انداختم و با صدای آرومی گفتم _ راستش یکم باهاش سرد حرف زدم ابروهاش رو بالا داد _ چرا مگه خودت نگفتی بیان نفس سنگینی _خودم گفتم قصد ازدواج هم دارم ولی تا نتونم با خودم و گذشتم کنار بیام به نظرم کار درستی نیست دل ببندم یا اجازه بدم کسی بهم دل ببنده. _ پس بهش بگو بهت وابسته نشه. _ برای همین با هاش سرد برخورد کردم. حتی از گذشتم هم.حرف نزدم. فقط در حد شناسنامم که سفید مونده کمرش رو صاف کرد لب پایینش رو به دندون گرفت چشم هاش رو بست و به سختی نفس کشید. _خوبی میترا جون چشم هاش رو باز کرد و کمی جابجا شد. _ ماه آخره یکم سنگینم _کی به دنیا می‌اد? _تا آخر همین ماه _یعنی حدود بیست روز دیگه? _ به امید خدا لبخند شیطنت آمیزی روی لبهام ظاهر شد _عمو آقا خیلی خوشحاله. نگاه عاشقانه ای به همسرش انداخت _خیلی. بیشتر از اینکه از وجود این بچه‌ خوشحال باشم از خوشحالی اردشیر خوشحالم. _دوست دارم اون روز که به دنیا میایند اولین نفری باشم که ببینمش. _ نمیتونی متعج پرسیدم _چرا _چون ده روز دیگه قراره بری نگاه ناباورانم بین میترا و علیرضا جا به جا شد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
عزیزان ۱۰میلیون ۵۰۰هزار برای خرید لباسشویی جمع شده ۱۳۰۰برای صدقه اول ماه که احتمالا لوازم تحریر برای دانش آموزهای که توان خرید ندارن بخریم رفقا برای خرید لباسشویی ۷یا۸میلیون کمه هر عزیزی میتونه کمک کنه صدقه بده یاعلی بگه واریز بزنه قدمی برای این خانواده برداریم به نیابت از یا یا واریز بزنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
دوستانی که روزانه صدقه میدن هر عزیزی میتونه صدقه بده کمک کنه یاعلی بگه واریز بزنه مشکل این خانواده بتونیم حل کنیم
قبل از اومدن مهمون ها داد به علیرضا نگاهی به قیافه درموندم انداخت _ خوشحال نشدی _نمیدونم چرا میترسم _ از چی ? _میترسم برم دیگه برنگردم خندید و دستم رو گرفت _چرا قراره برنگردی نگاهم رو به علیرضا که اصلاً متوجه من نبود دادم. _نمیدونم _ به دلت بد راه نده اگر از برادرتم مطمئن نیستی اردشیر ازش قول گرفته که اگر خودش هم قصد برگشتن نداشت توروبرگردونه. نگران پرسیدم _ مگه قراره برنگرده! _شاید به خاطر مادربزرگش مجبور بمونه. نگران به چشم هاش نگاه کردم. _ خدا کنه مادربزرگش زود خوب بشه. آرامشم رو از دست دادم . دوباره ذهنم درگیر شد. عمو اقا بعد از کلی صحبت کردن و نصیحت کردن در رابطه با آینده و ازدواج، همراه با میترا به خونشون برگشت. علیرضا کنارم نشست. متوجه نگرانیم شد. _ چرا ناراحتی امین حرفی بهت زده? نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. _نه اون بنده خدا فقط شنید. _چی بهش گفتی که اخمش تو هم بود. بی اهمیت گفتم _ول کنم مهم نیست. معنی‌دار نگاهم کرد _چرا مهم نیست نگاهم رو به پایین دادم بحث در عوض کردم _ پاسپورتم اومده ? اومده. اما مثل اینکه از اومدنش خوشحال نیستی. _خوشحالم. فقط فکر نمی کردم به این زودی قرار باشه بریم. نفسش رو با صدای آه بیرون داد _ میدونم دوست نداری بیای. ولی حال مادربزرگم خوب نیست. نمیتونم هم تنهات بذارم. از طرفی هم میترسم دیر برسم یک عمر عذاب وجدان رهام نکنه. نگاهم کرد _ اما اگر جوابت به امین مثبت باشه میشه که بمونی نفسم رو سنگین بیرون دادم _ نه، هات میام .باید یکم فکر کنم به خودش هم گفتم. بعد از سفر بهش جواب میدم. لبخند رضایت بخشی زد _نگار یه سوال ، می دونستی صیغه محرمیتون ثبت نشده بوده? _ یعنی چی _یعنی اون موقع که میخواسته محرمیتتون رو بخونه، چون سنت قانونی نبوده. محضردار از لحاظ قانونی نمیتونسته بدون اجازه محرمیت رو بخونه گویا بهش پول داده و راضیش کرده. یاد حمایت تمام و کمال احمدرضا روزی که مادرش، برام خواستگار اورده بود، افتادم. اونروز احمدرضا بهترین کار رو انجام داد. شاید اگر محرمش نمی‌شدم. شکوه نقشه دیگه ای برای آیندم میکشید. _ احمدرضا اون روزها توی فشار بود.بهش حق می دهد اگر کاری کرده باشه. ابرو هاش بالا رفت و کمی عصبی گفت _ اون وقت تا کی قراره اینجوری بهش حق بدی? بی اهمیت گفتم _ این آخرین بار بود _مطمئنی? _قول میدم نفس سنگینی کشید و ایستاد . اگر می خواهی از کسی خداحافظی کنی بکن. یا می خوای خرید کنی زودتر انجام بده. ده روز دیگه میریم. سمت اتاقش رفت. رفتن از ایران کار سختیه ولی الان تنها کاری که می تونم انجام بدم.‌ فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
*امام باقر عليه السلام: إنَّ اللّهَ عزّوجلّ جَعَلَ لِلشَّرِّ أقفالاً، وجَعَلَ مَفاتيحَ تِلكَ الأَقفالِ الشَّرابَ خداوند عزّوجلّ براى بدى، قفل هايى قرار داده و شراب را كليدهاى اين قفل ها قرار داده است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 ده روز هم به چشم به هم زدنی تموم شد. تنها کسی که باید ازش خداحافظی می‌کردم پروانه بود. گوشی رو برداشتم شمارش رو گرفتم با خوردن اولین بوق جواب داد _سلام عزیز دلم شوق و اشتیاق پروانه همیشه نسبت به من بیشتر بود _سلام _خوبی? یاد فقیر فقرا افتادی! _زنگ زدم خداحافظی کنم. _به سلامتی کجا? _دارم با علیرضا میرم المان. با ذوق گفت: _خوشبحالت. یه لحظه مکث کرد و با تردید ادامه داد: _برای تفریح دیگه! نمیری که بمونی? _نه تفریح نه موندن. _نگار درست حرف بزن ببینم _حال مادربزرگش خوب نیست داریم میریم پیشش. نفس راحتی کشید _گفتم پر نزنی. لبخند روی لب هام نشست ._عروسیت کی هست? _نزدیک عید تا اون موقع بیا باشه _باشه. خیلی دوستت دارم. صحبت با پروانه تمومی نداشت بعد از کلی حرف زدن قرار شد تا هر روز از المان بهش زنگ بزنم و با هم حرف بزنیم. بعد از خداحافظی به چمدونم که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم دسته اش رو بلند کردم و روی زمین کشیدم.جلو در گذاشتم. علیرضا انقدر خوشحال بود که انرژی مثبتش من رو هم گرفته بود. برخلاف تصورم که موقع رفتن و میترا عمو اقا از صبح پایین باشن. هنوز نیامده بودن. هر چند که دیشب تلفنی ازشون خداحافظی کرده بودم. به علیرضا نگاه کردم و به حالت شوخی گفت: _نظرت چیه جا بذارمت? لبخند زدم و با خیال راحت روی مبل نشستم. _ جا بزار کیو میترسونی. اخم نمایشی کرد. _جا بذارمت که تو کجا بری! لبخند شیطنت آمیزی زدم به طبقه بالا اشاره کردم _جایی ندارم جز بالا. _اتفاقاً برای اینکه بالا نری میبرمت. با صدای بلند خندیدم. حساسیتش برای دوری من و احمدرضا واقعا برام جالب بود. _ با ماشین خودت میریم? _می خواستم آژانس بگیرم ولی اردشیر خان گفت میخواد همراهمون بیاد. با ماشین عموت میریم. _ چرا پایین نیومدن. _ حال میترا خانم خوب نبوده از دیروز رفتن خونه خواهرش گفت اون جاست. صدای تلفن همراهش بلند شد به گوشیش نگاه کرد .کنار گوشش گذاشت _جانم اردشیر خان _حاضریم _ چشم. دستتون هم درد نکنه. گوشی رو قطع کرد رو به من گفت: _ میگه ده دقیقه دیگه پایین باشید. _تو راهه _نه بالاست ایستادم و روسری رو روی سرم مرتب کردم. _من میرم پایین _ صبر کن با هم بریم. _ پس میرم بزنم آسانسور بیاد بالا چمدون ها رو بذاریم داخلش . با سر حرفم رو تایید کرد سمت در رفتم بازش کردم. چمدونم رو از خونه بیرون بردم. دکمه آسانسور رو فشار دادم و دوباره به خونه برگشتم. دسته چمدون علیرضا رو کشیدم روی چرخ زیرش حرکت دادم. چشمم به پاسپورت‌های روی اپل افتاد. با چشم دنبال علیرضا گشتم تو حال نبود با صدای تقریبا بلند صداش کردم _ببین علیرضا... _ صبر کن الان میام بیرون. صدا از سرویس میاومد. جلوی آسانسور ایستادم صدای علیرضا اومد _نگار کارم داری? آسانسور باز شد بدون این که داخلش رو نگاه کنم پاهام رو جلوش گذاشتم تا بسته نشه. سرم رو چرخوندم و سمت درب به شوخی گفتم: _پاسپورت من رو جا نذاری واقعی واقعی جام بزاری . من دیگه هوایی شدم بیام آلمانا. _خیالت راحت تو بیخ ریش خودمی تا آخر عمر با صدای بلند خندیدم دسته ی چمدونم رو گرفتم تا داخل اسانسور ببرم. با دیدن احمدرضا توی آسانسور سرم یخ کرد. لبخند از روی لبم محو شد. چشم هام از دیدنش گرد شد. قلبم یک لحظه از جا کنده شد با چشمای اشکی نگاهم می کرد تو چشم هاش زل زدم. پام رو آهسته از جلوی در آسانسور برداشتم اما نگاه از نگاهش بر نداشتم تا در آسانسور کاملاً بسته شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 به در بسته آسانسور خیره موندم. بغض سراغم اومد. ناخواسته اشک روی گونم ریخت. ایستادن روی پاهام کمی سخت شد. عقب عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم و خودم روی دیوار سر دادم. روی زمین نشستم به در آسانسور نگاه کردم. نفس هام صدا دار شدن و به سختی از سینم بالا می اومدن. علیرضا بالای سرم ایستاد و نگران گفت _ چی شد? چی باید بهش بگم اصلا دلم نمیخواد فکر کنه من هنوز با دیدن احمدرضا حالم خراب میشه. _ سرم گیج رفت _ چرا گریه کردی? تو چشم هاش خیره شدم و اشک از چشم روی گونم ریخت. با گریه گفتم _نمی‌دونم مضطرب نگاهم کرد زیر بازوم رو گرفت _ بلند شو بریم داخل یه آب قند بخور. اشک هام رو پاک کردم با کمکش ایستادم. این بهترین فرصت بود برای وقت‌کشی و دور شدن احمدرضا از خونه. به خونه برگشتیم آب قندی که برام درست کرده بود رو خوردم. احمدرضا متوجه شد که من دارم میرم آلمان، اصلا دلم نمی خواست از این اتفاقات با خبر بشه. _ مطمئنی فقط سرت گیج رفته سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. _بلند شو بریم ایستادم و درمونده و ناچار سمت آسانسور رفتم. با باز شدن در چشم هام رو بستم دیگه تحمل دیدنش رو ندارم. _چی شده دوباره آروم چشم هام رو باز کردم و به فضای خالی آسانسور نگاه کردم نفس سنگین کشیدم و گفتم: _آره. ولی مهم نیست. آسانسور پایین ایستاد بعد از باز شدن در کشوییش. دوباره فضای خالی جلوش باعث خوشحالیم شد. پام رو بیرون نگذاشته بودم که شنیدن استاد عباسی باعث شد دلم پایین بریزه. مخاطبش پسر مش رحمت بود. _ دستت درد نکنه نمیخواد خودشون اومدن. علیرضا سمتش رفت. خوشبختانه امین همراهش نبود. با یک نگاه کلی و پراسترس فضا رو از نظر گذروندم مطمئن شدم تا احمدرضا نیست. سلام و احوالپرسی کردن . من هم سلام آرومی گفتم استاد عباسی گفت _ امین از صبح بیدار شده میگه بریم فرودگاه. علی رضا به اطراف نگاه کرد _ پس کجاست ? _بیرونه دسته چمدون رو از دستم گرفت لبخند بی جونی زدم به چهرم نگاه کرد _خوبید شما? _ممنون استاد. لبخند بی جونی زدم و دنبالشون سمت در خروجی حرکت کردم. در باز شد با دیدن امین که دسته گل کوچک قشنگی دستش بود و با لبخند نگاهم میکرد اصلا خوشحال نشدم. از در بیرون رفتم جلو اومد و روبروم ایستاد. _ سلام نفس سنگین کشیدم و آروم لب زدم _سلام دسته گل رو سمتم گرفت _ قابل شما رو نداره به گل نگاه کردم دست دراز کردم و با کمی تعلل دسته گل رو ازش گرفتم کنار رفت و با دست به ماشینش اشاره کرد. _ اگر اجازه بدید تا فرودگاه با هم باشیم. دوست ندارم قبول کنم کلافه به اطراف نگاه کردم. نگاهم روی مرد آشنایی که به ماشین تکیه داده بود و با حسرت نگاهم می‌کرد خیره موند. فوری نگاهم رو به امین دادم. _ ببخشید من حالم خوب نیست باید با ماشین برادرم برم. ناامید گفت: _ باشه هرجور راحتید. سمت علیرضا که کنار عمو آقا ایستاده بود رفتم دلم میخواد دسته گل را پرت کنم روی زمین. عمواقا با دیدن چشم های اشکیم دست هاش رو باز کرد من رو در آغوش گرفت. کنار گوشم گفت _ یه شمال رفتی و اومدی داشتم می مردم. خیلی سخته تحمل دوریت. این بهترین فرصت بود برای خالی کردن بغض توی گلوم. با صدای بلند شروع به گریه کردن کردم. گریه ای که از عشق خشک شده توی قلبم، به بهانه دلتنگی آغوش دلسوز ترین پدر دنیا، می ریختم، برای آرامش قلبم بی نهایت لازم بود. دستش رو پشت کمرم کشید و ازم فاصله گرفت. پیشونیم رو بوسید علیرضا در ماشین رو باز کرد با سر اشاره کرد تا بشینم متوجه حضور احمدرضا که هنوز کنار ماشینش بود، بودم. دلم میخواست باز هم نگاهش کنم اما نباید این کار رو بکنم سمت ماشین رفتم نتونستم طاقت بیارم و لحظه آخر قبل از نشستن دوباره نگاهم به نگاهش گره خورد. توی ماشین نشستم علیرضا در رو بست و کنار عمو اقا روی صندلی جلو نشست. صدای اروم گریه کردنم تمام فضای ماشین رو پر کرده. خوشبختانه ماشین بر خلاف جهتی که احمدرضا ایستاده بود حرکت کرد. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و آروم اشک ریختم. واقعاً خوشحالم که کسی متوجه نشد من چرا گریه می کنم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 به علیرضا که با لباس مشکی روی مبل خونه ی مادربزرگش نشسته بود نگاه کردم. آرنجش رو روی زانوهاش و انگشت هاش رو بین موهاش فرو کرده بود. با اینکه ازخاکسپاری یک هفته می گذشت ولی هنوز مثل اول ناراحته و اشک میریزه. خدا رو شکر می‌کنم که شش ماه پیش با اومدنش مخالفت نکردم و تونست ماه های آخر عمرش کنارش باشه. پیرزن خونگرم و مهربونی بود. میتونم به جرات بگم تو به آرامش رسیدنم خیلی موثر بود. روزهای اول حال روحی مناسبی نداشتم به درخواست علیرضا من هم مادربزرگش رو عزیز صدا میکردم. بار اول که همدیگر رو دیدیم فقط گریه کرد بعد ها گفت _ دلش برای مادرم تنگ شده بود و از خدا خواسته تا فقط یک بار دیگه بتونه ببینش بل دیدن من به آرزوش رسیده بود. اول نمی تونستم باهاش گرم بگیرم اما محبتاش رنگ واقعیت داشت و کم کم بهش وابسته شدم. کنار علیرضا نشستم. سر بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد. _خیلی مهربون بود. حق داری انقدر دلتنگش باشی. نفسش رو با صدای آه برون داد.اشک توی چشم هاش حلقه بست _به خاطر پیدا کردنت تنهاش گذاشتم _متاسفم عزیزم تو چرا متاسفی? روزگار اینطوری خواست. بهونه ب آلمان موندنمون تموم شده بود. واقعاً بیقرار عمو آقا بودم _ میگم ... یکم نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم. _کی بر می گردیم? نفس سنگین کشید و ایستاد _به زودی بسمت اتاق مادربزرگش رفت. _یعنی به عمو اقا بگم? همانطور که سمت اتاق میرفت سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.خ هیچ وقت تو این شش ماه به عمو اقا نگفتم که اون روز احمد رضا رو دیدم در واقع به هیچکس نگفتم. خودم هم فراموش کردم. اما درگیری ذهنی که برام درست کرد باعث شد تا نتونم به امین هم فکر کنم. این دوری واقعا برام لازم و باعث شد تا ته مونده عشق و باقیمانده علاقم‌به احمدرضا هم از بین بره. گوشی خونه رو برداشتم و شماره عمو آقا رو گرفتم. بعد از چند لحظه صداش توی گوشی پیچید. _ سلام نگار جان گریه احمدرضا پسر شش ماهه عمو آقا رو حسابی دوست داشتم. ذوق زده گفتم: _ سلام. ای جانم چرا گریه میکنه? از وقتی به دنیا اومده اخلاق عمو اقا حسابی عوض شده. ولی همیشه خسته ست. _میترا رفته دستشویی مادرش رو می خواد. علیرضا بهتر شده? _آروم شده ولی همچنان بی قراره. _کی بر میگردید? شنیدن صدای عمو اقا بین صدای جیغ و گریه بچه واقعا سخته _ زنگ زدم همینو بگم قراره برگردیم. صدای میترا باعث شد تا صدای گریه به ناله های پی در پی تبدیل بشه. _ای جان مامانم،چی شده? صدای گریه کاملا قطع شد. عمو آقا گفت _حرف اخرت رو نشنیدم نگار جان یه بار دیگه بگو میترا بچه‌ رو از بغلش گرفته بود. _ گفتم زنگ زدم بگم قراره برگردیم. _بلیط گرفتید ? _نه هنوز فقط گفت که به زودی برمیگردیم. _خیلی دلتنگم دعا میکنم زودتر برگردی _ چه خبر عمو اقا مکثی کرد و با تردید پرسید _از کجا? این مکث و این سوال یعنی خبری از تهران داره _از میترا جون نفس سنگینی کشید _خوبه در گیر بچس فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕