54.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب حلوای قندی تو...
#شهیدمجیدقربانخانی🕊🌹
حر شهدای مدافع حرم
چه قشنگ عاقبت بخیر شدی وهمه رو جا گذاشتی...
#پارت394
💕اوج نفرت💕
صبح روز چهارشنبه از خواب بیدار شدم. میترا قرار و مدارها رو با خانواده ناهید گذاشته بود.
امشب ساعت هفت باید خونه پدر ناهید باشیم.
از میترا شنیدم که عمو آقا حسابی از حرفهای دیشبم استقبال کرده اما حرفی به احمدرضا نزده تا مراسم خواستگاریم که جمعس برگزار بشه.
به ساعتم نگاه کردم طبق گفته میترا تا خونه پدر ناهید یک ساعت راه است و ما فقط دو ساعت دیگه وقت داریم. در خونه باز شد و علیرضا با دسته گل و شیرینی که تو دست هاش بود وارد شد
با لبخندی که خوشحالی اعماق وجودم رو نشون میداد گفتم
_ به به چه داماد خوش سلیقه ای
گل و شیرینی رو روی اپن گذاشت.
_ساعت چند باید بریم?
_چقدرم این داماد عجوله
از بالای چشم نگاهم کرد طوری که انگار حرصش گرفته باشه گفت:
_ عجول نیستم دوست دارم به موقع برسم
جلو رفتم و نگاه خریدارانه ای به دسته گل انداختم
_ بله مشخصه، جناب آقای قانونمند.
_ به جای این حرف ها برو حاضر شو کم حسودی کن.
با صدای بلند خندیدم و گفتم
_من حسودم!
سمت اتاقش رفت و به شوخی گفت:
_ غصه نخور میگم به امین بگه عین همین دسته گل رو برات بگیره.
برگشت سمتم
_راستی شمارت رو بدم به امین?
_ میخواد چیکار?
_ نمیدونم از قبل از آلمان رفتنمون گفت بده ندادم
شونه ای بالا دادم
_ بده
صدای تلفن خونه بلند شد سمتش رفتم با دیدن شماره بالا فوری جواب دادم.
_ سلام
صدای نگران میترا توی گوشی پیچید
_سلام. خوبین
_ ممنون چیزی شده
_احمدرضا تب کرده هر کاری می کنم پایین نمیاد گفتم بهتون
بگم داریم میبریمش بیمارستان امشب نمی تونیم باهاتون بیایم.
_ چرا تب کرده
_ سرما خورده ولی خیلی بالاست پایین نمیاد.
_ باشه من رو از حالش بی خبر نزارید
_باشه عزیزم کاری نداری
_میگم بد نیستم تنها بریم? خانوادش ناراحت نشن
_به ناهید گفتم پدرش گفته ایرادی نداره
_ باشه عزیزم
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم به علیرضا گفتم کمی استرس گرفت ولی اجازه نداد استرس بهش احاطه بشه.
بالاخره حاضر شدیم و بعد از پیدا کردن آدرس. که خیلی هم سخت بود. پشت در خونه ایستادیم.
علی رضا همیشه کت و شلوار می پوشید ولی به نظرم امشب از همیشه زیباترین شده بود.
به خونه سه طبقه سنگ شده سفید روبرومون نگاه کردم.
علیرضا دست سمت زنگ رفت و فشارش داد. دستی به لبه یقه کتش کشیدم و با لبخند نگاهش کردم.
_ انشالله خوشبخت بشی
لبخندم را با نگاه پر از محبت پاسخ داد.
_ خوشبختی من از اون روزی شروع شده که تورو پیدا کردم.
صدای مرد جوونی از آیفون پخش شد.
_ بله
علیرضا به آیفون نگاه کرد و گفت:
_ امینی هستم
در باز شد دوباره صدای مرد اومد.
_ بفرمایید داخل
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
#پارت395
به محض ورود مون در واحد طبقه اول بالای پله ها باز شده. پیر مردی با چهره مهربون تو چهارچوبش ایستاد.
با علیرضا پلهها بالا رفتیم و بعد از سلام و احوال پرسی وارد خونه شدیم. به تعارف مادرش روی مبل نشسته دو تا خانم و آقا کنار هم روبرومون نشستن. از شباهت چهره مرد ها مشخص بود که برادر های ناهید هستن و جای هیچ شکی نبود که اون دوتا خانم هم همسرانشون بودن.
خبری از ناهید نبود همه به علیرضا نگاه میکردن. علیرضا هم با لبخند پر از آرامشی نگاهش رو به میز داده بود.
رو به مادر ناهید گفتم:
_ ناهید جان نمیان?
مادرش با لبخندگفت:
_ میاد حالا
پدر ناهید رو به علیرضا گفت
_علی آقا شما چند سالتونه?
علیرضا کمی جابهجا شد
_ببخشید من اسم شما رو نمیدونم.
_ من ابراهیم هستم.
_ببخشید آقا ابراهیم قبل از هر چیزی یه توضیح کوچیک بهتون بدم. من پدر و مادرم در قید حیات نیستن. مادر بزرگم هم به تازگی فوت کردن. از دار دنیا همین یک خواهر رو دارم. ببخشید که تنها اومدیم.
_ این حرفا چیه شما خودتون بزرگتری
_ این لطف و بزرگواری شما می رسونه. من ۳۴ سالمه
_ البته میترا خانوم یه اطلاعاتی از شما در اختیار ما گذاشتن. ولی چند تا سوال دارم که باید خودتون جواب بدید.
_ خواهش می کنم در خدمتم
_اول اینکه شما چرا خارج از ایران زندگی می کردید?
_ من خودم عاشق ایران هستم از زمانی هم که اومدم ایران قصد برگشتن نداشتم. پدر و مادرم از وقتی من خیلی کوچک بودم به خاطر خانواده پدرم اونجا زندگی میکردن من بزرگ شده اونجام.
_پس گفتید قصد برگشتن ندارید?
_ نه بهانه سر زدنم هم مادر بزرگم بود که به رحمت خدا رفت.
آقا ابراهیم نفس راحتی کشید و خدا بیامرزی زیر لب گفت سرش رو به نشانه تایید برای همسرش تکون داد . اون هم با لبخند گفت
_ ناهید جان مامان بیا
چند لحظه بعد ناهید با چادر سفیدی که حسابی زیباش کرده بود بیرون اومد.
لبخندی گوشه لب های علیرضا به خاطر حجاب ناهید نشست.
ناهید سلام آرومی گفت و کنار مادرش نشست.
صحبت بین علیرضا آقا ابراهیم طولانی شد. از صحبتهای آقای ابراهیم معلوم بود که حسابی نسبت به ازدواج دخترش سختگیره.
علیرضا هم با اعتماد به نفس بالا به تمام سوال ها با حوصله جواب داد
و بالاخره اجازه داد تا با هم تنهایی به اتاق برن و صحبت کنن. زن برادرهای ناهید کلامی با من حرف نزدن و تنها ه صحبتم مادر ناهید بود.
در نهایت بعد از حدود چهل دقیقه هر دو در حالی که لبخند روی لب هاشون بود از اتاق بیرون اومدن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت396
💕اوج نفرت💕
تو ماشین نشستیم به محض اینکه از جلو دید خانواده ی ناهید خارج شدیم. کامل چرخیدم سمت علیرضا با ذوق گفتم:
_خب چی شد?
همانطور که دنده رو عوض کرد گفت:
_ دختر خوبیه ولی شرایطم رو که شنید گفت خیلی سخت گیرم.
لبخند از روی لبهام محو شد نا امید برای ازدواجش گفتم:
_ مگه چی گفتی
_ شرایطم رو
لبهام رو جمع کردم و نفسم رو کلافه بیرون دادم
_منظورم اینه که شرایطت چی بود که باعث شد اینو بگه?
_حالابزار ببینم چی میشه بعد میگم.
چشم هام از تعجب گرد شد.
_میخوای به من نگی?
_ نه
_چرا
_مگه تو گفتی به امین چیا گفتی? هر چی گفتم چی گفتید گفتی الان حوصله ندارم بگم.
به حالت قهر صورتم رو ازش برگردوندم با صدای بلند خندید.
_ شوخی کردم قهر نکن
دلخور نگاهش کردم
_ همونا که به تو گفتم. با یه سری حرف که چارچوبهای خاصی رو مشخص میکرد. خوب تو به امین چی گفتی ?
_همونایی که تو آلمان بهت گفتم.
_نگار واقعا میخوای بهش جواب مثبت بدی?
خیره نگاهش کردم
_چطور مگه?
_ آخه چشمم آب نمیخوره. خیلی باهاش سرد برخورد می کنی وقتی میبینیش قشنگ معلومه که به زور لبخند میزنی .مثل وقت هایی که با من مخالفی اما دلت نمیخواد ناراحتم کنی. یه لبخند میزنی. باز جای شکرش باقیه که دوست نداری ناراحتش کنی.
_جمعه یکسری حرف بهش میزنم اگر خودش پا پس نکشه، جواب من مثبته. اما اگر نمونه دیگه از چشم منم نبین.
_ چی میخوای بهش بگی که مطمئنی پا پس میکشه
_ مطمئن نیستم. گذشتم رو هر چی که اتفاق افتاده از ریز تا درشت. باید بدونه. اگر دوست داشت میمونه اگرم نه که بره
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_فکر نکنم پا پس بکشه خیلی دوست داره. برعکس تو.
_علاقه بعد از ازدواج ایجاد میشه. من خاطره خوبی از علاقه قبل از ازدواج ندارم
هر دو سکوت کردیم. بعد از ازدواج علیرضا از من جدا میشه این برام خیلی سخته. با حسرت نگاهش کردم واقعاً تحمل اون روزی که علیرضا بخواد من رو تنها بزاره بره سرزندگی خودش. برام غیر قابل تحمله. انقدر تنها بودم که با وجود حضور مدت زمان کمی توی زندگیم آنچنان بهش وابسته شدم که فکر رفتنتش هم باعث عذاب روحیم میشه.
متوجه نگاهم شد
_ چی شده
آب دهنم رو قورت دادم دلم نمیخواد اعتراف کنم دوست ندارم متوجه اضطرابم بشه. دلم نمیخواد خوشی هاش رو خراب کنم
به زور لب زدم
_ میگم تو ازدواج کنی از پیشم میری
نگاهی بهم انداخت و لبخند پر از محبتش رو بهم هدیه داد
_نه
_ منظورم اینه که از خونه خودمون میری.
دستش رو از روی دنده برداشت روی دست من گذاشت.
_ من جایی خونه می گیرم که تو با امین یا هر مرد دیگه ای که همسرت باشه خونه بگیری. خیالت راحت.
نفس راحتی کشیدم
_علیرضا ببخشید من تا آخر عمر آویزونتم.
_ تو تا آخر عمر مثل چشم هام که روی صورتم هست کنارم می مونی جات روی سرم، تو خواهر منی، تو یادگاره مادرمی، آرامی ، نگاری. تو عشق منی .
با لبخند نگاهش کردم من رو عشق خطاب کرد. احساس غرور کردم به روبرو خیره شدم که علیرضا گفت:
_ فردا قبل از اینکه بریم عروسی صبح زود با عمو آقا چند جا برو انشاالله کارهای شناسنامت درست شده .خانم آرام پروا
از حرفهای قبلش توی شادی غرق بودم و انگار که توی دلم قند آب کرده بودن. با اینکه دوست ندارم اسمم رو عوض کنم اما با لبخند نگاهش کردم گفتم
_ هرچی تو بخوای.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت397
💕اوج نفرت💕
بالاخره به خونه رسیدیم. بعد از کلی کلنجار رفتن به علیرضا برای بالا رفتنم، به طبقه بالا رفتم تا از حال پسر عمو اقا باخبر بشم.
عمو و میترا بالای سرش نشسته بودن. میترا دستمالی داخل ظرف آبی که کنار دستش بود فرو کرد و بعد از گرفتن آبش روی پیشونی کوچولوی احمدرضا گذاشت.
عمو آقا رو به میترا گفت
_ تا کی طول میکشه
_ نمی دونم دکتر هم چیزی نگفت فقط نباید بیخیال پایین اومدن تبش بشیم.
عمو نفس سنگینی کشید دستش رو روی قلبش گذاشت و کمی فشار داد. این حرکت از چشم میترا دور نمود
_ زنگ زدم خواهرم داره میاد نگران نباش.
عمو آقا خیره به احمدرضا گفت
_ چرا اینجوری شدی?
دستش رو گرفتم
_چیزی نیست که تمش میاد پایین.
_ هر شب این موقع کلی دست و پا می زد و می خندید. صبح تا حالا همینجوری بیحال افتاد
چشم هاش پر از اشک شد
_ بعد از این همه سال بچه دار شدم وجودم اشوب شده با این حالش .
دلم خیلی براش سوخت.
به میترا که حالا بیشتر نگران همسرش بود تا پسرش نگاه کردم.
صدای تلفن خونه بلند شد نگاه ازشون برداشتم و با فکر اینکه علیرضاست گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
ّ_ الان میام
_ منزل آقای پروا?
متوجه اشتباهم شدم
_ بله بفرمایید
_مهمان دارید?
_ ببخشید شما?
_خائف هستم سرایدار جدید ساختمون.
نگاهی به عمو آقا انداختم خانواده مش رحمت از این ساختمون رفتن. نفس سنگینی کشیدم.
_بله راهنماییشون کنید بالا.
گوشی رو سر جاش گذاشتم رو به میترا گفتم
_خواهرتون اومد.
حسابی تو فکر رفتم باید از مهدی پسر مش رحمت بابت این دو سال حلالیت میطلبم. چرا عمو آقا به من نگفت که دارن از اینجا میرن. حسابی از ما رنجیده بودن. هرچند که من مقصر نبودم ولی عذاب وجدان داشتم.صدای در خونه بلند شد. قبل از عمو آقا سمتش رفتم و بازش کردم.
خواهر میترا خانم وارد شده، سلام و احوالپرسی گرمی کرد.
سراغ احمدرضا رفت لبخند روی لبش نشسته با خیال راحت گفت:
_ همچنین گفتین تب ترسیدم. هر چند تجربه ندارید،
هر سه سوالی نگاش کردیم
_بچه داره دندون در میاره دکترا متوجه نمیشن، فکر میکنن ویروسه، اما اونهایی که تجربه دارن میدونن، وقتی فقط صورت بچه تب داره و بیقراری میکنه. این برای دندونشه. شاید اسهال هم بگیره.
عمو گفت
_مگه دندون در آوردن تب داره?
خنده اش رو کنترل کردو به شوخی گفت:
_ بله داره، شما هم تب کردید ولی یادتون نمیاد.
کمی به حرفش فکر کردم متوجه منظورش شدم ناخواسته با صدای بلند خندیدم
متوجه نگاه تیز عمو آقا روی خودم شدم. همیشه میگفت با صدای بلند نخند و من فراموش کرده بودم. لبخندم روجمع کردم و گفتم
_ آخه نوزادی تون رو می گن.
نگاه ممتدش همچنان ادامه داشت زیر لب گفتم
_ ببخشید
نگاهش رو به خواهر میترا داد
_ باید چه کار کنیم?
خوهر میترا که حسابی از رفتار جدی عمو آقا با من جا خورده بود نگاهش رو از من برداشت.
_ یکم داره زود دندون در میاره. ولی عیبی نداره. تب برش رو میدیم تبش هم بالا نیست، خفیفه.
نگران نباشید. منم انقدر اینجا میمونم تا همین یه ذره تبش هم پایین بیاد.
_دستتون درد نکنه براتون جبران می کنیم.
رو به من گفت
_چند تا چایی بیار
چشمی گفتم سمت آشپزخونه رفتم. تقریبا از وقت علی رضا اومده عمو آقا دیگه کاری به من نداشت. اما این رفتارهاش در طول چهار سال که با هم بودیم برام عادی شده بودن. مطمئنم بعد از رفتن خواهر میترا خانم، تنهابشیم دوباره دعوام میکنه.
چای رو توی استکان ها ریختم و قندان رو برداشتم تا داخل سینی بزارم که صدای تلفن همراه عمو آقا بلند شد.
طبق عادت همیشگیش گفت
نگار ببین کیه?
سمت گوشی که روی اپن بود رفتم و با دیدن اسم مرجان دست و پام شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
ای مهربانِ من تو کجایی که این دلم...
مجنون روی توست که پیدا کند تو را....
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
#امام_زمان
زینبی ها
عزیزان ۱۱میلیون ۷۰۰هزار برای خرید لباسشویی جمع شده ۱۵۰۰برای صدقه اول ماه که احتمالا لوازم تحریر برای
عزیزان برای خرید لباسشویی این خانواده فعلا کامل جمع نشده
هر عزیزی میتونه کمک کنه صدقه بده یاعلی بگه واریز بزنه قدمی برای این خانواده برداریم
به نیابت از #اهلبیت یا #شهدا یا #امواتتون واریز بزنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
#شــهدایآســمانی
پنجمین روز شهادت «عباس» بود، دیدیم کسی به در خانه پدرم میکوبد.
جلوی در رفتیم دیدیم یک آقای روشن دلی است.
پدرم آمد و گفت: «بفرمایید»
مرد نابینا گفت: «عباس شهید شده؟»
گفتیم: «بله» 💔
گفت: «من کسی را ندارم، من یک هفتهای است که حمام نرفتم، این شهید من را هر هفته روزهای جمعه کول میکرد و به حمام میبرد و لباسهایم را نیز میشست و بدون چشم داشت میرفت». 😭
#شهید_عباس_بابایی 🕊🌱
#پارت398
💕اوج نفرت💕
کمی به صفحش خیره موندم. دوباره پرسید
_ کیه
سرم رو بالا بردم و گنگ نگاهش کردم
_نمیدونم
ایستاد جلو اومد فوری،سینی رو با دست های لرزونم برداشتم. اصلاً متوجه علت لرزش دست هام نمی شم.
عموآقا گوشی رو کنار گوشش گذاشت.تمام حواسم پیش مکالمش با مرجان بود.
از کنارش رد شدم به خاطر نزدیکی گذرام بهش صدای ناراحت و گریون مرجان رو شنیدم.
_ الو،سلام عمو، تو رو خدا یه کاری بکن.
_چی شده
_ازش فاصله گرفتم دیگه نتونستم از اون طرف صدایی بشنوم
سینی رو روی میز گذاشتم. کنار میترا نشستم.
_ قشنگ بگو چی شده
_آخه چرا
_سر چی
_ کجا رفت
_ باشه گریه نکن الان بهش زنگ میزنم.
گوشی رو از گوشش فاصله داد انگشتش رو روی صفحه موبایل به حرکت درآورد و بلا فاصله کنار گوشش گذاشت.
به غیر از من میترا هم حواسش به همسرش بود تا شاید چیزی متوجه بشه.
انتظار عمو آقا برای پاسخ طولانی شد دوباره شمارش رو گرفته این بار فوری گفت
_الو سلام. کجایی?=
صدای تلفن خونه بلند شد میترا به من گفت
_ جواب میدی?
چشمی گفتم و بلند شدم عمو آقا عصبی گفت
_ این رفتارها چیه
دلم نمیخواد گوشی رو بردارم ولی چاره ای ندارم
_ بله
_میای پایین.
صدای علیرضا باعث شد تا نتونم صدای عمو آقا رو بشنوم بدترین وقتی بود که علیرضا میتونست زنگ بزنه
_ الان میام
_زود بیا نگار کارت دارم.
_الان میام
گوشی رو گذاشتم همزمان عمواقا به اتاقش رفت و میترا گفت
_برادرت بود
نگاهم رو از در بسته اتاق مشترکشونبه میترا دادم.
_بله، ببخشید من باید برم پایین.
_ برو عزیزم
هنوز حواسم پیش عمواقاست. به در اتاقش نگاه کردم گفتم
_ حالش بهتر شد بهم خبر بدید.
_ حال کی?
نگاهم رو به چه معنی دار مینرت دادم و به خودم اومدم و با لبخند مصنوعی گفتم.
_ حال احمدرضا
_کدوم احمدرضا?
لبخندم جمع شد ناراحت از اینکه میترت متوجه کنجکاوی شده گفتم
_ حال نی نی، ان شالله تبش قطع بشه دندونشم در بیاد.
خیره نگاهم کرد نگاهم رو ازش دزدیم گفتم
_ خداحافظ
منتظر جواب نشدم و از خونه بیرون اومدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
گوشی رو روی میز گذاشتم کتاب زبانم رو باز کردم مشغول تمرین کردن املا کلمات شدم
کلمات یه درس رو نوشتم و تکرار کردم دستم رو روی معنی ها گذاشتم توی ذهنم شروع به مرور کردن کردم با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم فروغیه
دستم رو از روی کتاب برداشتم
تماس رو وصل کردم
_سلام
_سلام
سوالی گفت
_مگه برادر خانم خجسته فیزیک رو براتون رفع اشکال نکرد؟
_چرا ولی این سوال ها رو یادمون رفته بود بگیم حل کنه وتوضیح بده
_خب الان بگید بهش
_رفتن دانشکده تا هفته بعد نیستن
_آهان خب منم وقت نمیکنم جواب ها رو بفرستم خانم خجسته بهش زنگ بزنه براتون حل کنه بفرسته
جوابی که شنیدم رو باور نکردم و با تعجب گفتم
_یعنی شما حل نمیکنید!
_نه
میخواد اینطور حرص من رو در بیاره فک کرده منم بهش اصرار میکنم حل کنه
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم...
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
نامزدش سر لجبازی نمیخواد کمکش کنه تویه درساش😂😂😂😂
کل کل این دوتا خوندنیه😁😉
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸آینهی خدا...
هدایت شده از حضرت مادر
42.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جواب زیبای عباس گودرزی نماینده مجلس به اظهارات دیروز پزشکیان
دیر آمدی برادر، انقلاب صادر شده!
حجاب را قربانی بازی های سیاسی نکنید...
انقلاب اسلامی به اسلام عزت داد
چرا حرکت گستاخانه خبرنگار را تایید کردید؟
مرحبا به ایشان ✌️
#پارت399
💕اوج نفرت💕
وارد خونه شدم. علیرضا خوابیده بود نفس های عمیق می کشید، چشمهاش رو بسته بود و گاهی بین نفساش صدای ناله ریزی می اومد.
کنارش نشستم
_خوبی
آروم چشمش رو باز کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. با دیدن کپسول کوچک اکسیژنی که دستش بود متوجه شدم دوباره حالش بد شده.
_دوباره?
_خیلی وقت بود خوب شده بودم. از وقتی عزیز فوت کرد دوباره شروع شده
_ از کی
_ آلمان بودیم
_چرا به من نگفتی?
نشست تو چشم هام نگاه کرد
_چرا رنگت پریده
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_شاید تو اینجوری دیدم هول کردم.
طوری که حرفم رو باور نکرده سرش رو کج کرد و نفس سنگین کشید.
اگر بگم با دیدن اسم مرجان و تماس تهران حالم خراب شده دوباره ناامیدش می کنم.
سرم رو پایین انداختم
_عمو آقا دعوام کرد.
اخم هاش تو هم رفت
_ چرا?
_ ولش کن مهم نیست
_مهمه بگو.
کامل براش تعریف کردم
لب هاش رو پایین داد .
_ناراحتی نداشته، خب خندیدی. ولی تو هم خیلی به خاطر یه حرف کوچیک ناراحت میشی. خودت رو قووی کن.
_باشه، حالت بد شد گفتی بیام پایین?
به تلفن همراهم که روی میز بود اشاره کرد
_ نه، امین زنگ زده کارت داشت
_نگفت چی کار داشت.
_ نه ولی بهش زنگ بزن.
_ خودش دوباره زنگ می زنه
سرزنش وار نگاهم کرد و با ابرو به گوشی اشاره کرد
_ برش دار.
گوشی رو برداشتم
_ آخرین شماره ای که باهات تماس گرفته است.
ایستاد و سمت آشپزخونه رفت.
انگشتم روی شمارش زدم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
بعد از خوردن چند بوق جواب داد
_ الو سلام
_سلام خوب هستید
_خیلی ممنون شرمنده مزاحمتون شدم.
_ خواهش می کنم بفرمایید
_ راستش داداش امید الان بهم گفت که شما خودتون گفتید من بگن که جمعه دوباره بیام. یه سوال برام پیش اومده.این همون قراری که شش ماه پیش با هم گذاشتیم. که شما برید، فکر هاتون رو بکنید اگر جوابتون مثبت بود به من بگید بیام در رابطه با آینده صحبت کنیم?
نفس سنگینم رو بیرون دادم
_بله درسته، ولی اول تشریف بیارید حرف های من رو بشنوید اگر دوباره دنبال جواب مثبت بودید. در خدمتتون هستم.
_بله حتماً فقط کاش امشب بود من تا جمعه چطوری طاقت بیارم.
نمیشه بگید در چه موردی قراره صحبت کنید
_ یکم طولانیه نمیشه پشت گوشی گفت. در مورد زندگی و گذشتمه.
_ باشه خیلی ممنون که اعتماد کردید و اجازه دادید شمارتون رو داشته باشم.
_ خواهش میکنم کاری ندارید
_ بازم ممنونم خدا حافظ
_خدا نگهدارتون
تماس رو قطع کردم دستم رو روی صورتم کشیدم و نفسم راحتی کشیدم.
علیرضا که با لبخند کمرنگی نگاهم میکرد زل زدم.
_فردا با اردشیر خان میری دنبال کارهای شناسنامت?
_ من آمادهام .اگه خودش مشکلی نداشته باشه
_ چه مشکلی
_ بالا که بودند مرجان زنگ زد یه چی گفت عمو باز ناراحت...
نباید می گفتم توی چشم هایش خیره شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت400
💕اوج نفرت💕
_چی گفت
کمی روی مبل جابجا شدم
_ متوجه نشدم.
نگاه ممتدش رو ازم برداشت، همراه با لیوان آبی وارد اتاقش شد.
نفس راحتی کشیدم
من که دیگه احساسی به احمدرضا ندارم. چرا با دیدن اسم مرجان حالم خراب شد.
شاید به خاطر هفده سال خاطره ست.
به اتاقم برگشتم علیرضا دیگه باهام حرف نزد، نمیدونم حالش خوب نیست یا ازم دلگیره.
صبح بعد از خوردن صبحانه با تماس عمو اقا برای کارهای تغییر شناسنامم همراهش رفتم. توی ماشین کنارش نشستم ماشین رو به حرکت دراورد.
_ دیشب بعد از تماس مرجان زنگ زدم.
از گوشه چشم نگاهم کرد.
_احمدرضا خوب نبود اعصابش به هم ریخته. خیلی فشار روشه. نمی خواستم تا فردا شب در رابطه با برگشت اموال بهش چیزی بگم. مجبور شدم برای کم کردن یکم از فشاری که روشه بهش بگم. منتظر باش سر و کله اش پیدا بشه.
تپش قلبم بالا رفت
_اگه بیاد فشار فروش بیشتر میشه. چون برای من اهمیتی نداره تصمیم من از روی منطق بوده
_شرایط تهران تغییر کرده نمیخوای بهش...
حرفش رو قطع کردم و در کمال احترام گفتم
عمو اقا خواهش می کنم تمومش کنید. من الان تمام فکرم پیش امین عباسیه. ذهنم کاملا درگیرشه دوست ندارم به چیز دیگری فکر کنم.
نفسش رو با صدای آه بیرون داد و سکوت کرد.
کارمون بعد از سه ساعت تموم شد به خونه برگشتم. علیرضا هنوز نیومده بود. لباسی رو که برای شب می خواستم بپوشم، از کمد بیرون آوردم روی تخت گذاشتم.
تلفنی با میترا هماهنگ کردم تا موهام رو درست کنه.
شماره علیرضا رو گرفتم جواب نداد . براش پیامی ارسال کردم.
که به طبقه بالا رفتم. گوشی رو روی اپن گذاشتم. از خونه بیرون رفتم. پشت در خونه میترا ایستادم صدای گریه ی احمدرضا بلند بود.
فکر کنم با این اوصاف نتونه کاری برای من بکنه در رو باز کردم با قیافههای پف کرده بهم نگاه کرد.
_ سلام بیا تو
جلو رفتم
_چی شده باز
_دیشب تا صبح نخوابیدم همش به خاطر دندونش گریه میکنه پام گزگز میکنه انقدر تکونش دادم.
_بدش به من ببینم
بچه رو ازش گرفتم و به خودم چسبوندم تکون های ریز ریزی که به بدنم دادم باعث شد تا صدای گریه اش به نق نق تبدیل بشه . یواش یواش آروم شد توی آغوشم خوابش برد
به میترا که با چشمهای بسته روی مبل نشسته بود خیره شدم.
_خوابید چیکارش کنم ?
چشم هاش رو باز کرد و به رختخواب کوچکی که روی مبل پهن بود اشاره کرد.
احمدرضا رو روش گذاشتم. پتوش رو روش کشیدم.
_چهره معصومش واقعا دوست داشتنیه
_ خدا خیرت بده نمیدونم چرا بغل من خوابش نمیبره
کنارش نشستم
_ اگه کاری داری به من بگو انجام بدم تو استراحت کن.
_ کار ندارم. دلم هم انقدر شور میزنه که نمیتونم بخوابم میترسم دوباره تب کنه.
_ میگم تازگی با ناهید حرف نزدی?
نظرش رو بهتون نگفته
_ چرا صبح زنگ زد یه حرفهایی زد که دهنم باز موند
_ از کی?
_ از برادر تو
روی مبل جابجا شدم با کنجکاوی پرسیدم.
_ چی گفت
_اصلا به علیرضا نمیاد انقدر سخت گیر باشه. مثل اینکه اون شب گفته آزادیهای همسرش رو نمیگیرد ولی اجازه نمیده بره سرکار، محل زندگیش رو خودش مشخص میکنه، از حجاب همسرش گفته، از برخورد با نامحرم گفته، از رفت و آمدهاش گفته. با کلی شرایط سخت گیری های دیگه، که ناهید میگه اینقدر تو شوک حرفاش موندم که نتونستم از شرایط خودم حرف بزنم.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
_اینا رو علیرضا گفته?
_ آره من فکر میکردم خیلی روشنفکر باشه. چرا با شغل زن مخالفه.
_ نمیدونم به من چیزی نگفته البته مدام میگه که پایبند به سنت هاست و دوست داره که یک زندگی سنتی داشته باشه.
_ حرفی بهش نزن. اگر این وصلت جور بشه شاید ناراحت بشه که ناهید حرفهاش رو به ما زده.
_مطمئنا جوابش نه ست. آدم بیکار نیست این همه درس بخونه بعد سرکار نره بشینه خونه
_نه اتفاقا جوابش مثبته.
لبخند پهنی روی صورتم نشست
_ ناهید گفت که شرایط علیرضا و شرایط خانواده پدری اش هیچ فرقی نداره. بهش حق داد که همسرش رو اینطور بخواد. گفت که معیار های علیرضا با معیارهای خودش یکی بوده . فقط انتظار نداشته تو جلسه ی اول انقدر رک حرف هاش رو بزنه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت401
💕اوج نفرت💕
ذوق زده گفتم
_وای چقدر از این خبر خوشحال بشه. نظر خودشم مثبته چون گفت دختر خوبیه.
_ اینا رو ول کن. از تهران خبر داری?
لبخند از روی لبهام محو شد
_خبر ندارم دلمم نیخواد بدونم.
بدون در نظر گرفتن حرف آخرم گفت
_دیشب احمدرضا از خونه قهر کرده .مرجان گفته این کار هرشب شه.
تپش قلبم بالا رفت. نفس کشیدنم تند شد
_ برام مهم نیست
_میدونم برات مهم نیست اما گوش کن.مرجان گفت کارش شده هر شب یه چیزی رو بهونه میکنه بد اخلاقی میکنه و از خونه میره بیرون یک ماهی هست که توی شرکت میخوابه و فقط به بهونه مادرش چند ساعتی توی خونه میمونه. بعد بهونه میکنه و میره.
وقتی اردشیر به احمدرضا گفت که تو اموال و بهشون برگردوندی اینقدر خوشحال شد که
حرف های قبلیش رو فراموش کرد. خوشحالیش برای اموال نبود برای چراغ سبزی بود که فکر میکرد تو بهش نشون دادی.
عمو بهش نگفت که من چراغ سبز نشون ندادم.
_ چرا گفت. گفت نباید بیای شیراز اما فکر کنم گوش نده
دستم رو مشت کردم تا میترا متوجه لرزشش نشه
_ در هر صورت مهم نیست و فردا جواب مثبتم رو به امین میدم.
_تو ازدواج با امین تعلل نکن. جواب رو بده فکر نکنم شش ماه فرصت کمی برای فکر کردن باشه.
جواب مثبت بده تمومش کن تا اون هم بیاد و نا امید برگرده به زندگی خودش.
_حواسم هست
به موهام اشاره کردم.
_درستشون می کنی.
_ مثل دقیقه پیش نمی خوای آرایش کنی.
_بله
با اتاق خوابشون رفتم روی صندلی نشستم میترا شروع به درست موهای کرد.کارش تموم شد خداحافظی کردم به خونه برگشتم
تمام مدت حواسم امین بود.
علیرضا اومده بود. توی اتاقش مشغول پوشیدن کت و شلوارش بود.
نگاهش کردم سلامی گفتم.وارد اتاق شدم
_پیش میترا بودم
از تو آینه نگاهم کرد
_پیامت رو خوندم.
روی تخت نشستم.
_ به نظرت جواب ناهید چیه?
_ نمیدونم باید صبر کنیم تا خودش بگه
_ ما باید زنگ بزنیم
_خوب زنگ بزن نظرش رو بپرس
_واقعاً میخوای نذاری بره سرکار.
برگشت سمتم. اخم هاش تو هم رفت
_ این رو به میترا خانم گفته
_ خودت که میدونی میترا روانشناسه، هر کسی برای تصمیم گرفتن میتونه ازش کمک بگیره ناهیدم یکی، این ربطی به فامیل بودن ما با میترا نداره. فقط می خواسته راهنمایی بگیره.
جلو اومد و کنارم تخت نشست
_ خوب نتیجه این راهنمایی چی بوده
_اول جوابم رو بده.نمیزاری بره سرکار?
_من آزادیهای همسرم رو نمیگیرم میتونه بره باشگاه. کلاس. اما نمیتونم اجازه بدم بره سر کار اصلا دوست ندارم با اخلاقیات و معیارها جور در نمیاد. حالا جوابش چیه?
_جوابش مثبته. ولی من هنوز موندم. فکرش رو نمیکردم یه همچین اخلاقی داشته باشی . تو که با معیار هات جور در نمیاد می رفتی دنبال یه دختر خونه نشین. دختری که اینقدر زحمت کشیده درسش خونده. می خواهد از زخماتش استفاده کنه.یعنی چی سر کار نره
خندید و دستش رو به نشونه تسلیم بالا برد
_اگه خود ناهید هم همین جوری حرف می زد همپن شب بهش می گفتم که باشه اصلا بره سر کار.
با صدای بلند خندیدم
_انقدر خوب حرف زدم.
_ آره واقعاً. من هم فکر نمی کردم که تو انقدر زبون داشته باشی. بیچاره امین.
پشت چشمی نازک کردم
ناهید گفته از رک بودنت جا خورده نتونسته از شرایطش بگه.
فکر میکنم باید به چند جلسه دیگه با هم صحبت کنید .
_باشه ایرادی نداره فقط به خودش هم گفتم قرار ازدواج هر چیزی که باشه هر مقدار صحبتی که لازم باشه توی خونه در حضور پدر و مادرش. من اهل قرار گذاشتن نیستم.
ایستادم و بهش نگاه کردم
_ مبارک باشه آقا داماد
لبخند دندون نمایی زد سمت در رفتم با صداش برگشتم
_حاضر شو بریم.
چشمی گفتم و به اتاقم برگشتم.لباسم رو پوشیدم و همراه علیرضا به مراسم عروسی تنها دوستم پروانه رفتیم.
ورودی تالار از علیرضا خداحافظی کردم و وارد قسمت زنونه شدم هنوز قدمی برنداشته بودم که متوجه زنی شدم که چادرش روی سرش کشیده بود و جلوی در نشسته بود کمی جلو.رفتم و با دیدن عفت خانم از حرکت ایستادم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
يَا خَيْرَ النَّاصِرِينَ(صف۱۳)
ای بهترین یاوران.
به گذشتهام که نگاه میکنم
میبینم یه روزایی بوده که اگر خدا نبود
هیچوقت نمیتونستم بگذرونمشون
هدایت شده از دُرنـجف
🔺حدیث روز
امام علی علیه السلام:
🔹إِنَّ لِلْوَلَدِ عَلَى الْوَالِدِ حَقّاً، وَ إِنَّ لِلْوَالِدِ عَلَى الْوَلَدِ حَقّاً؛ فَحَقُّ الْوَالِدِ عَلَى الْوَلَدِ أَنْ يُطِيعَهُ فِي كُلِّ شَيْءٍ إِلَّا فِي مَعْصِيَةِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ، وَ حَقُّ الْوَلَدِ عَلَى الْوَالِدِ أَنْ يُحَسِّنَ اسْمَهُ وَ يُحَسِّنَ أَدَبَهُ وَ يُعَلِّمَهُ الْقُرْآنَ
🔹همانا فرزند را به پدر، و پدر را به فرزند حقّى است. حق پدر بر فرزند اين است كه فرزند در همه چيز جز نافرمانى خدا، از پدر اطاعت كند. و حق فرزند بر پدر آن كه نام نيكو بر فرزند نهد، خوب تربيتش كند، و او را قرآن بياموزد
حکمت ۳۹۹ نهج البلاغه
هدایت شده از حضرت مادر
#ولادتحضرتمحمد(ص)آقا امامجعفرصادق(ع)
#ختمصلوات
هدیه به
#آقارسولاللهحضرتآمنهوحضرتخدیجه(س)
#امامجعفرصادق(ع)
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
پدرومادرم فدایتو یااباالزهرا(ص) 🎉
#پارت402
💕اوج نفرت💕
جلو رفتم و اشک توی چشم هاش جمع شد.
کنارش روی زمین نشستم
_ سلام . چرا اینجا نشستید?
دستم رو گرفت
_ من اینجا دعوت نیستم فقط اومدم تورو ببینم.
_که چی بشه!
_ یه حرفی رو باید بهت بگم.
_از گذشته?
_ از الان از چند هفته پیش.
_ باشه من در خدمتم بفرمایید.
_ اینجا نه، دلم نمیخواد از فامیلهای سیاوش کسی من رو ببینه بیا بریم بیرون
_ بیرون آخه...
مکث کردم مطمعنم علیرضا ناراحت میشه.نگاهی به چشم های ملتمسش انداختم.
_ باشه
بلند شدم و دستش رو گرفتم و کمک کردم تا بایسته. از ورودی بیرون رفتیم. کمی از تالار فاصله گرفتیم. روی صندلی آهنی کنار پیاده رو نشستیم.
_نگار من به تو مدیونم. تا آخر عمر.
از مادرت جدات کردم، عمری باید با تو داغ جگر گوشه هام بسوزم. بچه هام رو در طول سه روز از دست دادم.
خیلی روزگار برام سخت میگذره. آواره و هوار سیاوش بودم وقتی تهمینه گفت که نمیخواد با سیاوش زندگی کنه. مونده بودم باید کجا برم یا چیکار کنم، احمدرضا مثل یک فرشته نجات پیداش شد. برام خونه اجاره کرد بهم قول داد برام خونه بخره.
برام مستمری تعیین کرده و ماه به ماه میریزه به حسابم.
هفته پیش اومد برام درد دل کرد
احمدرضا به من گفت که گناه مادرش را به پای او نوشتی. دخترم
موقعی که من اون کار رو کردم احمدرضا خیلی کوچیک بود.
گناه هیچ کس به پای کس دیگه نمی نویسن.
دستم رو گرفت به چشم هام نگاه کرد.
_من باعث شدم زندگیش به اینجا برسه. دلم برای گریش سوخت. اشک میریخت و از تو حرف میزد.
احمدرضا اولاد خوبیه. خیر زندگیش رو میبینه.
بهش وقت بده. بی تاب بی قرار توئه. به غیر از تو کسی رو نمیخواد.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم
_عفت خانم من دارم ازدواج می کنم.
_ داری دروغ میگی، مثل شب عقد سیاوش و تهمینه که گفتی شوهرم پایین منتظرمه، وقتی فهمیدم که دروغ بود همه چیز رو بهش گفتم این بار هم داری بهم دروغ میگه تا از اینجا برم و راحتتر زندگی کنی. بذار من با این کارم یکم از عذاب وجدانم کم کنم.
_ نه عفت خانم این بار راسته من دارم ازدواج می کنم .
_باور نمیکنم. میخواستم بیام خونتون اما ترسیدم.
_از کی?
_ از برادرت. سری آخر تهدیدم کرد که اگر یک بار دیگه سراغت رو بگیرم و بخوام افکارت رو خراب کنم. با خودش طرفم. ترسیدم نیومدم .البته بهش حق میدم که مواظب تنها خواهرش باشه. انقدر صبر کردم تا تهمینه خبر عروسی پروانه رو بهم داد.نگار جان من اومدم اینجا فقط این حرفها را به تو بزنم برم.
_عفت خانم.من دارم...
_نگار
با صدای عصبی علیرضا سر بلند کردم . ایستادم و خیره نگاهش کردم.
_عفت خانم کارم داره...
چپ چپ نگاهم کرد
_برو تو
_علی رضا ایشون...
صداش رو بالا برد و گفت
_ بهت میگم برو تو
ایستادن رو جایز ندونستم به سمت تالار رفتم.
تمام فکرم پیش عفت خانم بود. نکنه علیرضا ناراحتش کنه یا حرفی بهش بزنه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
باشهداصحبتڪنید
آنهاصداۍشمارابہ
خوبےمۍشنوند
وبرایتاندعامےڪننددوستے
باشهدادوطرفہاست
هدایت شده از حضرت مادر
#چلهزیارتآلیاسین
به نیابت شهدای صدر اسلام تا صبح قیامت
هدیه به امام زمان عج
هر عزیزی تمایل داره شرکت کنه عضو کانال بشه اطلاع بده
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c