هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام زینب خاک را زر میکند
دخت حیدر کار حیدر میکند
نام زینب دلنشین و دلرباست
دختر مشکل گشا مشکل گشاست
#میلاد_حضرت_زینب س و روز پرستار رو خدمت همه همراهان عزیز و مخصوصاً پرستاران حاضر در کانال تبریک عرض میکنیم.
#پارت480
💕اوج نفرت💕
_احمدرضا تو به آینده فکر کردی؟
از گوشه ی چشم نگاهم کرد
_تمام فکر من آیندس. اونم با تو
اگه تو باشی تحمل تمام مشکلاتم کنار اومدن باهاشون برام اسون ترین کار دنیاست.
تو چشم هام خیره شد و نفسش رو با صدای آه بیرون داد
_از این به بعد نمیرارم آب تو دلت تکون بخوره. تمام عزمم رو جزم کردم دنیا رو به کام تو شیرین کنم. شرایطی که علیرضا گفت اصلا ناراحتم نکرد. احساس کردم اون قولی که به خودم دادم از اونجا شروع میشه. فقط...
عمیق نگاهم کرد. سرش رو پایین انداخت
_با من بمون. دیگه روزهای سختمون تموم شده.
چشم هام پر اشک شد
_میدونی وقتی اینجوری بهم ابراز علاقه میکنی چقدر به وجد میاریم؟
سرش رو تکون داد
_نگو علاقه. حس من به تو چیزی بالا تر از علاقس بالا تر از عشق. نگار دوست دارم هر چیزی که دارم رو به تو بدم نه فکر کنی مادی، نه.
نگاهش رو ازم گرفت
_قلبم. نفسم. حتی باقی مونده عمرم. همش رو بدم تا تو خوشبخت باشی. اما خودخواهم باید با من باشی.
سرش رو بالا اورد بهم خیره شد
_مال من بودی. هستی...
بدون پلک زدن اشک روی گونم ریخت لبخند کمرنگی روی لب هام نشست.
_میمونم.
دستش رو جلو اورد با انگشت اشک رو از روی گونم پاک گرد
_تو خیابون گریه نکن.
عمیق نگاهم کرد
_دیگه هیچ وقت گریه نکن.
اشک جمع شده زیر پلکم رو پاک کردم و سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم
_چشم
صدای تلفن همراهش بلند شد به صفحش نگاه کرد. نفسش رو با صدای آه بیرون داد
_تموم شد.
_چی؟
_این ملاقات شیرین و دوست داشتنی. میترا خانمِ. کاش این یه ساعت دو روز طول میکشید.
انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت
_بله
_الان میایم.
تماس رو قطع کرد و بهم نگاه کرد
_دیگه نمی تونم بینمت؟
_فردا میبینیم دیگه.
_یعنی تا فردا نمیشه؟
_علیرضا نمیزاره. همینم اگه بفهمه ازم ناراحت میشه.
_حق داره.
دستم رو گرفت و با هم همقدم شدیم. ماشین میترا رو از دور دیدم از همین فاصله هم میشد لبخند رضایت بخش رو روی لب هاش دید. هر چی به ماشین نزدیک تر شدیم فشار دست احمدرضا روی دستم بیشتر میشد. در ماشین رو باز کرد و با لبخند نگاهم کرد و زیر لب گفت
_دوستت دارم.
نیم نگاهی به میترا که بهمون خیره بود انداختم و زیر لب گفتم
_منم دوستت دارم.
روی صندلی نشستم در رو بست شیشه رو پایین دادم و با لبخند نگاهش کردم میترا ماشین رو روشن کرد
_بریم نگار؟
_بریم
نگاه از نگاه احمدرضا برنداشتم تا از دیدم خارج شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از Satamad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ چرا روانیها فقط برهنه میشن!!؟
چرا یکبار خودشون وزندگیشون رو آتش نمی زنند؟
🔹تحلیلی دقیق از چرایی برهنگی دختر هرزه دانشگاه آزاد و حمایت های نهادهای جاسوسی بین المللی از ابن اقدام شنیع
🔹ساتاماد
@satamad
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
دقیق ترین تحلیلی که دیدم 👌👆
عجب تحلیلی بود دمش گرم 👏👏👏
هدایت شده از دُرنـجف
4ـ نیکی در حق فرزندان.mp3
16.78M
🔸 درس چهارم: نیکی در حق فرزندان
استادغلامی 🍃✨
#تربیت نسل مهدوی
هدایت شده از حضرت مادر
enc_17003176723113544162206.mp3
3.52M
آره این علویه واقعا علویه
شاهکار زندگیش تو مسجد امویه
عهده دار قیامه در مسیر امامه
اومده فقط بده راه علی رو ادامه💚
#میلاد_حضرت_زینب
#پارت481
💕اوج نفرت💕
نفس سنگینی کشیدم و به روبرو نگاه کردم.
_خوش گذشت
حواسم جمع میترا شد.
_واقعا شما بهش نگفته بودید؟
_نه به جان بچم. ولی خیلی خوشحال شدم اومد. نمیدونی بالا چقدر کلافس. دیروز دلن براش سوخت اصلا پر پر تو بود.
همونطور که دستش به برمون بود با دست دیگش زد رو لباسی که احمدرضا برام خریده بود
_چی خریدی؟
به مشمای دستم نگاه کردم.
_لباس. گفت دوست دارم به سلیقه ی من لباس بپوشی
_باز کن ببینمش. چه رنگیه
گوشه ی لباس رو از مشمای بزرگ دستم بیرون کشیدم
_اینه
نیم نگاهی کرد
_وای چقدرم خوشرنگه
برگشتم به احمدرضا که توی صندلی بچه خوابیده بود نگاه کردم.
_خواهرم نمیدادش. میگفت بچه ی ارومیه.
_دوست داشتنیه.
_نگار فردا بیام ارایشت کنم
چرخیدم و صاف نشستم
_نه. مراسم عقده. بیشترش مختلطه
با تعجب پرسید
_ چرا مختلط؟
_بالاخره ناهید برادر داره، عمو داره،دایی داره اونام سر عقد هستن دیگه تا مراسم تموم شه برن بیرون مختلطه
وا رفته گفت
_چه حیف. ولی خوب شد گفتی من میخواستم از خونه ارایش کنم.
وارد کوچه شدیم کمی استرس گرفتم
_میترا جون علیرضا بهتون زنگ نزد
_چرا چون پیش هم نبودیم جواب ندادم. اگه گفت بگو صداش رو نشنیدم راستم میگی چون تو صداش رو نشنیدی.
ماشین رو داخل پارکینگ برد با دیدن ماشین سفید پارک شده ی علیرضا دلشورم بیشتر شد ولی حرفی نزدم
طبقه ی دوم صورت احمدرضا که هنوز تو خواب ناز بود رو بوسیدم از میترا تشکر کردم و ازشون جدا شدم. خواستم در بزنم که متوجه شدم در بازه. اروم هولش دادم و وارد شدم نگاه کلی به حال انداختم نبود
نفس عمیقی کشیدم و استرس رو از خودم دور کردم. با صدای بلند گفتم
_علیرضا
در رو بستم. روی پاشنه ی پا چرخیدم. با علیرضا که تو چهارچوب در ایستاده بود روبرو شدم. تپش قلبم بالا رفت
_سلام
_سلام چقدر دیر کردید. جواب تلفن چرا نمیدید؟
کع
کفشم رو دراوردم بهش نزدیک شدم
_یکم خرید طولانی شد. بعد هم من که گوشی ندارم. صدای زنگ گوشی میترا رو هم نشنیدم. شما کارتون درست شد؟
_اره
به اپن اشاره کرد
_کارت اونجاست. برای خودم فقط یه کارت گرفتم بدم به اردشیر خان. دوست هام رو تلفنی دعوت کردم
مشمای بزرگ لباس رو روی زمین گذاشتم برای دیدن کارت عقد سمت اُپن رفتم.
کارت کرم رنگی که اسم ناهید و علیرضا با رنگ نقره ای روش رو با ذوق برداشتم
_چقدر قشنگه، مبارک باشه
سرگرم خوندن شعر کوتاه روش بودم که علیرصا گفت
_تو که گفتی لباس نمیخولی
یک لحظه سرم یخ کرد
_نمیخواستم یهویی شد.
طوری که انگار از لباس خوشش نیومده لبش رو پایین داد
_چرا این رنگی؟
کارت رو روی اپن گذاشتم و رفتم جلو لباس رو از دستش گرفتم
_خوبه که رنگش
_یکم شاد میخریدی. به نظر من همون لباسی رو که داشتی بپوش.
پا کج کرد و سمت مبل رفت
_حالا بزار بپوشم ببین شاید بهم بیاد. راستی شناسنامم کو
_تو کیفمه برو ببی...
چرخید سمتم و چشم هاش رو ریز کرد با اخم نگاهم کرد.
_تو از کجا میدونی شناسنامت اومده
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#قتل وحشتناک عروس در شب نامزدی
ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم و دیدم برق اتاق دخترم همچنان روشن است اولش فک کردم شاید با نامزدش بیدار مونده ولی وقتی از کنار اتاقش رد شدم با دیدن در نیمه باز دلم شور افتاد کمی که نزدیکتر رفتم دیدم دخترم با چشمانی باز از تخت آویزان است .سریع داخل اتاق شدم و .....
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه
صدقه روز جمعه فراموش نشه
ثوابش هزاررر برابر ها😊
#پارت482
💕اوج نفرت💕
چه اشتباه بزرگی کردم. یک لحظه نفس کشیدن برام سخت شد. خودم رو نباختم لباس رو تا کردم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_میترا گفت
_فقط من میدونستم شناسنامت اومده به هیچ کس نگفتم جز یه نفر
به چشم هاش نگاه کردم.دل تو دلم نیست اگر بفمه آبروم پیشش میره
_شاید عمواقا بهش گفته.
مشکوک نگاهم کرد درمونده پرسیدم
_خب تو به کی گفتی؟
_احمدرضا
_شاید اون به عمواقا گفته عمو هم به میترا
قصد کوتاه اومدن نداشت
_اخه من یه ساعت نمیشه بهش گفتم. بعد چطور جواب تلفن منو نداده مال اردشیر خان رو داده
_من نمیدونم کی بهش گفته. شاید تو پاساژ صدای گوشی رو نشنیده اخه وقتی رفت خونه خواهرش بچه رو بیاره بعدش بهم گفت احتمالا اونجا صدای زنگ رو شنیده
نگاهش بین چشم هام جا بجا شد. نفسش رو سنگین بیرون داد. لبش رو پایین داد به راه نصفه رفتش ادامه داد
نفس راحتی کشیدم. خدا رو شکر ختم بخیر شد. روی مبل نشست
_نگار یه اتفاقی افتاده میخوام بهت بگم ولی نباید ناراحت شی
لباس رو روی میز تلفن گذاشتم و روبروش نشستم.
_چی شده؟
_امروز یه دفعه به ذهنم اومد که فردا کی قراره بره دنبال ناهید از ارایشگاه بیارش. اگه قراره من برم که بهم نامحرمیم درست نیست. به پدرش گفتم گفت یه محرمیت یک روزه بخونیم.
با لبخند نگاهش کردم
_این که خیلی خوبه چرا باید ناراحت بشم
_گفتم شاید بگی چرا اون لحظه تو نبودی
احساس شرمندگی و خجالت تمام وجودم رو گرفت. علیرضا تو یه مسئله که اصلا به من ربطی نداره نگرانه تا باعث ناراحتیم نشه بعد من خیلی راحت ازش پنهان میکنم. من که قصد دروع گفتن بهش رو نداشتم اصلا تو دیدار هام با احمدرضا هم دخیل نبودم.
_نگار خوبی؟
تو چشم هاش نگاه کردم و دوباره لبخند زدم
_خوبم. خیلی خوشحال شدم مبارکت باشه.
_تو رو هم فردا خودم میبرم ارایشگاه با کسی قرار نزار
_من ارایشگاه نمیرم.
_چرا؟
_خودم موهامو سشوار میکشم ارایش هم بعد رفتن مهمون ها میدم میترا.
با دقت نگاهم کرد
_راستی اصلا حواسم به مهمون ها نبود پس ناهید میخواد چی کار کنه.
_عروس فرق داره
اخمش تو هم رفت
_چه فرقی؟
از این همه حساسیتش خندم گرفت
_اوه اوه حالا از راه برس بعد غیرتی شو.
_بی شوخی نگار، چه فرقی داره؟
_عروس شنل سرشه میکشه رو صورتش.
ولی من نمیتونم چیزی بکشم رو صورتم باید کنار تو بایستم.
_ابروهاش رو بالا داد و به پشتی مبل تکیه داد
_خب من که نمیدونم . جای اینکه بخندی روشنم کن.
لبخندم پهن تر شد
_الان روشن شدی!
قیافش جدی شد.
_بله. بلند شو یه چایی بزار.
ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم.
_اخرین چایی های دم کرده ی منم بخور که دیگه وقتت داره تموم میشه.
_شانس اوردم چایی سوخته نداریم.
بعد هم با صدای بلند خندید.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸مزایای صدقه به نیت امام زمان عج
🔸خوشا آن درد که درمانش تو باشی⚘
🎙استاد عالی
#امام_زمان
#پارت483
💕اوج نفرت💕
لب هام رو جمع کردم و حرصی نگاش کردم. به خندش ادامه داد
_نگار نمیدونی چه حالی میده سربه سرت میزارم.
_باشه نوبت منم میشه.بزار ناهید بیاد اینجا
شوخی کردن علیرضا برام شیرینه. از اینکه خوشحال و سرحال هست لذت میبرم.
زیر کتری رو روشن کردم که با صداش برگشتم. پشت اپن ایستاده بود . کارت دعوت عمواقا دستش بود.
_من میرم بالا اینو بدم به میترا خانم بیام.
_شناسنامم کجاست؟
_تو کیفم بببین بزار رو میزم
_باشه برو
رفتنش رو با چشم دنبالش کردم. سمت اتاقش رفتم کیفش روی میز بود. بازش کردم و بین برگه ها و جزوه های زیادش شناسنامه با جلد قهوه ایم رو پیدا کردم. بیرون اوردم و با ناراحتی نگاهش کردم.
قبل از باز کردنش چشم هام رو بستم و زیر لب گفتم
_بابا حسین من همیشه نگار میمونم و از اینکه فامیلی تو بیست و یک سال روی من بود باعث افتخارمه. هیچ وقت فراموشتون نمیکنم.
چشمم رو باز کردم و شناسنامه رو جلوی صورتم باز کردم.
آرام پروا. نام پدر ارسلان ،نام مادر آرزو
لبخند تلخی روی لب هام نشست. ظلم پایدار نیست. شکوه تلاش کرد من اینی که الان هستم نباشم. ولی فقط بیست و یک سال موفق شد . هر چند زمان طولانی بود ولی بالاخرخ تموم شد.
صدای بسته شدن در خبر از برگشت علیرضا داد.
_دیدیش؟
به چشم هاش نگاه کردم و با سر تایید کردم.
جلو اومد و شناسنامه رو از دستم گرفت.
_پس چرا ناراحتی؟
_یکم دلم گرفت ناراحت نیستم.
نفسش رو سنگین بیرون داد. و شناسنامه رو توی کشوی میزش گذاشت. از اتاقش بیرون اومدم . چایی براش ریختم روی اپن گذاشتم. با صدای تقریبا بلند گفتم
_چایی ریختم برات بیارم اتاقت یا میای بیرون.
_میام بیرون.
لباسی که احمدرصا برام خریده بود رو از روی میز تلفن برداشتم . سمت اتاقم رفتم.
صبح با صدای علیرصا بیدار شدم.
_من ساعت چند اونجا باشم.
_نه خودم میام.
_زحمت نیست وظیفمه.
صداش کمی جدی شد
_ناهید خانم خودم میام.
_باشه. خدانگهدارتون.
کش و قوسی به بدنم دادم و روی تخت نشستم. در اتاق باز شد
_عه بیداری
با چشم های خواب الود نگاهش کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
_من دارم میرم ناهید و ببرم ارایشگاه
_اول صبحی چرا ناراحت حرف زدی باهاش
_نه ناراحت نبودم. گفت با برادرش میره ارایشگاه گفتم خودم میام. تو هم حاضر باش خودم میام دنبالت
_من با عمواقا اینا میام دیگه چرا شهر رو این ور اون ور میکنی.
عمیق نگاهم کرد. از تخت پایین اومدم و تو یک قدمیش ایستادم. هر چی التماس تو داشتم تو نگاهم ریختم و گفتم
_امروز رو اجازه بده بعدش دوباره نمیبینمش
ابروهاش بالا رفت
_تو چقدر رو داری!
سرم رو پایین انداختم قصد کوتاه اومدن نداره. بدون حرف دیگه ای بیرون رفت. به دیوار اتاقم تکیه دادم چند لحظه ی بعد گفت
_من رفتم. حاضر باش بهت زنگ میزنم کی میام دنبالت
نا امید گفتم
_باشه
_خداحافط
بعد هم صدای بسته شدن در خونه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت484
💕اوج نفرت💕
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. از اتاقم بیرون رفتم
به کاور کت و شلوارش کا روی مبل بود نگاهی کردم. با اینکه داره بهم سخت میگیره ولی چقدر دوستش دارم.
روی مبل دراز کشیدم چشم هام رو بستم تا دوباره بخوابم تازه گرم شده بودن که صدای تلفن خونه باعث شد تا بازشون کنم.
به سختی بلند شدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و با صدای خواب الودی گفتم
_بله
صدای علیرضا تو گوشی پیچید
_دوباره خوابیدی؟
_نه بیدارم
_با اردشیر خان هماهنگ کردم. با اونا بیا
یه لحظه خواب از سرم پرید چشم هام برق زد
_چی؟
سنگینی نفسش انقدر زیاد بود که از پشت گوشی هم میشد شنید. با تردید گفتم
_مطمعنی. اخه احمدرضا هم هستا!
_کاری نداری؟
لبخند پهنی روی لب هام نشست
_یعنی عیب نداره؟
کش دار گفت
_خداحااافظ
بعد هم صدای بوق ممتد.از خوشحالی لبم رو به دندون گرفتم و با خوشحالی گوشی رو سر جاش گذاشتم.
خواب از سرم پرید. اجازه داد تا احمدرضا برم. گوشی رو برداشتم و شماره ی بالا رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق میترا جواب داد
_بله
باخوشحالی که اصلا نمیتونستم پنهانش کنم گفتم
_سلام. میترا جون علیرضا گفت منم با شما بیام .
_اره الان زنگ زد. کارهات رو بکن اماده شو بیا بالا. منتظر احمدرضاییم رفته بیرون گفته تا یه ساعت دیگه میاد.
_کجا رفته
_نمیدونم نگفت. میخوای موهات رو سشوار کنم
_نه خودم بلدم.
_پس زود تر بیا من اصلا دوست ندارم دیر برم
_باشه. زود میام
بهد از خداحافظی گوش رو قطع کردم
پس هنوز احمدرضا نمیدونه که من قراره با اونها برم . صبحانه ی مختصری خوردم . سشوار رو برداشتم و جلوی اینه نشستم به موهای صاف و لختم توی اینه نگاه کردم امیدوارم لباسی که خریده برام بهم بیاد.
لباس رو برداشتم و پوشیدم. بیشتر شبیه مانتو مجلسی بود تا لباس اما دوسش دارم. روسری پر ماجرایی که از کیش خریده بودم رو هم روی سرم انداختم بلندی و گشادیِ لباس بقدری زیاد بود که دیگه پوشیدن مانتو فایده ای نداشت. تصمیم گرفتم دیگه مانتو نپوشم.
کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم طبق عادت از پله ها بالا رفتم وسط پاگرد یادم افتاد که احمدرضا گفته بود از اسانسور استفاده کنم بین رفتن و برگشتن کمی فکر کردم و تصمیم به برگشت و استفاده از اسانسور گرفتم.
در کشویی اسانسور باز شد و روبروی خونه ی عمو اقا ایستادم. نفس راحتی کشیدم و سعی کردم حفظ ظاهر کنم و خوشحالیم رو پنهان کنم در زدم چند لحطه ی بعد در باز شد.
منتظر اجازه ی ورود شدم ولی صدایی نشنیدم دوباره اروم در زدم صدای بلند میترا رو شنیدم
_بیا تو نگار
در رو هل دادم و داخل رفتم.
با دیدنم ایستاد
_وای چه مانتو قشنگی
به لباسم نگاه کردم.
_در بیار لباست رو ببینم.
_مانتو نیست لباسه
وا رفته گفت
_این لباسته؟
_اره. زشته؟
لب هاش رو جلو داد و چشم هاش رو ریز کرد
_دو تایی اینو پسندیدین؟
دوباره نگاهی به خودم انداختم
_خوبه که
_زود باش برو همون لباسی که داشتی رو بپوش .این اگه مانتو هم باشه به تنت گشاده.
_نه اونو نمیپوشم همین خوبه
جلو اومد و تو یه قدمیم ایستاد
_نگار خواهش میکنم بیخیال عشق و عاشقی شو با این ابرومون میده
_نه اینو احمدرضا انتخاب کرده . دوسش دارم. بعد هم دیروز هم بهتون گفتم مهمونی اولش مختلطه من اینجوری راحترم.
تسلیم شد و قدم های جلو اومده رو برگشت عقب
_یادم باشه دیگه نزارم دو تایی برید خرید.
صدای عمو اقا از تو اتاق خواب اومد و من رو از حرف های میترا نجات داد
_میترا حوله
میترا به اتاق خواب رفت و من کنار احمدرضا که توی صندلیش نشسته بود و با ذوق برام دست میزد نشستم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
5ـ رشد شخصیت الهی کودک.mp3
15.81M
🔹درس پنجم: رشد شخصیت الهی کودک
#استادغلامی 🍃
#تربیت نسل مهدوی
#پارت485
💕اوج نفرت💕
چشم به در دوختم و منتظر اومدن احمدرضا شدم. صدای سشوار از اتاق مشترکشون اومد. به چهره ی احمدرضا نگاه کردم بل بغض و لب های اویزون نگاهم میکرد بهش لبخند زدم که صدای گریش بالا رفت
_ای جانم از صدای سشوار ترسیدی؟
کمربند محافظش رو باز کردم بغلش کردم. دلم برای بیقراری و ترسش سوخت سمت اتاقشون رفتم. عمو اقا روی صندلی نشسته بود و میترا سشوار رو روی موهاش گرفته بود.
با صدای بلند بین گریه ی احمدرضا و صدای سشوار گفتم
_میترا جون
فوری برگشت سمتم با دیدن احمدرضا نگران سشوار رو خاموش کرد. نگران سمتمون اومد.
_بمیرم الهی چی شده؟
بچه رو تو آغوشش گذاشتم
_فکر کنم از صدای سشوار ترسید.
احمدرضا که دیگه تو بغل مادرش صدای گریش رنگ دلخوری گرفته بود کمی اروم شد. میترا سرش رو به سینش چسبوند و با عذاب وجدان گفت
_ببخشید مامانم.
متوجه نگاه عمو اقا شدم که اونم به خاطر گریه ی بچه ایستاده بود
_سلام
لبخند مهربونی زد و نگاهم کرد
_سلام. احمدرضا نیومده؟
سرم رو بالا دادم نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. نفس سنگینی کشید. به میترا که برای اروم کردن بچه داشت بهش شیر میداد نگاه کرد
_نگفت کجا میره؟
میترا بدون اینکه نگاهش رو از پسررش برداره گفت
_نه فقط گفت زود میام
عمو اقا غر غر کنون از کنارم رد شد
_زود پس دیگه کی؟ تا باغ یه ساعت و نیم راهه دیروز بهش گفتم کارهات رو بکن دو ساعت معلوم نیست کجا غیبش زد
گوشی خونه رو برداشت و شماره ای گرفت. احتمالا اون ساعتی که عمو اقا میگه غیبش زده همون موقع بوده که با من تو پاساژ خرید میگشتیم. پس عمو اقا هم از دیروز خبر نداره
_الو احمدرضا.
_ کجایی تو؟
_پس دیروز چی کار میکردی اخه؟
_مطمعنی؟
_من زن و بچه باهامه نیام پایین منتظر بمونما.
_باشه
گوشی رو سر جاش گذاشت.
_بپوشید بریم پایین. کتش رو که روی دسته ی مبل بود برداشت و پوشید.
رو به من گفت
_زود باش دیگه
_من که حاضرم. صبر کنید میترا جون حاضر شه.
صدای میترا رو از پشت سرم شنیدم
_منم حاضرم. بریم
چرخیدم سمتش مانتوش رو پوشیده بود و بچه به بعل از اتاق بیرون اومد و رو به همسرش گفت
_بریم.
هر سه با هم بیرون رفتیم. وارد خیابون شدیم کمی اطراف رو دنبال احمدرضا گشتم خبری ازش نبود. میترا در عقب ماشین رو باز کرد و داخل نشست. من هم کنارش نشستم و در رو بستم.
_چرا جلو نشستید؟
_الان احمدرضا میاد میشینه.
عمو اقا کلافه تلفن همراهش رو کنار گوشش گذاشته بود و حرف میزد به خاطر بالا بودن شیشه ی ماشین صداش رو نمیشنیدم.
میترا سر چرخوند و با لبخند گفت
_به به اومد. چه اومدنی هم!
با ذوق از خبر اومدنش کامل به عقب برگشتم با دیدنش ناخواسته لبخند زدم.
کت و شلوار ست رنگ لباسم رو پوشیده بود و با یه شاخه گل که توی دستش بود سمت عمواقا می اومد.
_من گفتم این چه رنگ بدیه برات خریده . نگو میخواسته با تو ست کنه. وای که چقدر کنار هم قشنگ بشید
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕