فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱مردم نمی دونند....
قالب حوائجی که مردم از من میخوان، حواله
میکنند، مادرم #ام_البنین حل میکنه...
🌴برای گرفتن حاجات، نمازشب بخوانید و ثوابش
رو اهدا کنید به مادر حضرت عباس علیه السلام
(حضرت ام البنین سلام الله علیها) بخاطر این است
#پارت33
💕اوج نفرت💕
_ای وای، هیچی برای بابات نذاشته که.
_اون خونه ای که به بابام داده بود رو فروخت باهاش این شرکت رو زد که الان مال احمد رضا شده. عموم هم وقتی فهمید باباش اینکار رو کرده به بابام گفت هر وقت بیام ایران هر چی بابا زده به نامم رو با تو اردشیر تقسیم میکنم. عمواقا همون موقع گفت هیچی نمیخوام.
چند باری عمو ارسلان تنها اومد ایران برای به نام زدن ، بابام همش میگفت عجله ای نیست. تا این اخری که بابام زنگ زد بهشون یه خبر خوب داد که مامانم از اون خبر ناراحت بود. ولی زن عمو آرزو اونور از خوشحالی گریه می کرد. بعدشم که اون تصادف شد.
_الان پس چی میشه به نام زدن.
_هیچی دیگه همه چی می رسه به عمو اقا. به غیر از اموالی که به نام زن عمو ارزو بوده که میشه مال پسرش.
_تو پسرش رو دیدی?
_نه ، سر ختم گفتم شاید بیاد ولی اونم اون ور تصادف میکنه پاش میشکنه نمی تونه بیاد.
عمو اقا به احمد رضا گفته همه چی رو طبق قانون.اسلام بین من و اون تقسیم میکنه. خودش هیچی نمیخواد، حالا قراره یه روز بیاد کار هاش رو انجام بدن.
حالا این حرف ها رو گفتم که بگم چرا مامانم از زن عمو ارزوبدش میاد ولی از تو نمی دونم چرا!
_شاید چون مجبوره تحملم کنه اخه من از بچه گی همیشه خونه ی شمام.
صدای در اتاق باعث شد تا هر دو سکوت کنیم فوری روسریم رو روی سرم.مرتب کردم مرجان سمت در رفت و بازش کرد صدای احمد رضا اومد.
_اگه نطقتون تموم شد بخوابید بزارید منم بخوابم.
_چشم.
در رو بست به من نگاه کرد اروم لب زدم:
_مگه صدا میره اونور?
اومد جلو کنارم نشست، با دست به کمد لباسش اشاره کرد، خیلی اروم گفت:
_پشت اون کمد قبلا یه در بوده که بابام برداشت برای کار خودش. اخه این دو تا اتاق قبلا مال بابام بودبعد که خودش رفت طبقه ی بالا اینجا مال من و احمد رضا شد.
حتی وسایل هاشونم نبردن بالا واسه همون تخت احمد رضا دو نفرس. الان فقط یه کمد جلوشه صدا کامل میره اون ور.یه در مخفیه
به کمد نگاه کردم، احساس امنیتم رو از دست دادم.
_ساعت یک شد زود تر بخوابیم تا صبح خواب نمونیم.
اینو گفت و سمت تختش رفت چراغ رو خاموش کرد.
احمد رضا نگاه پاکی داره و من نباید استرس داشته باشم.ولی دارم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#سخن_بزرگان
هرچه درد را آشکارتر کنی، دوا دیرتر پیدا میشود! اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی، شاید خداوند خودش در را باز کند.
زبانت را کنترل کن ولو به تو سخت میگذرد، گله و شکایت نکن و مدام از خدا خوبی بگو.🌱
• حاج اسماعیل دولابی
˹
#پارت34
💕اوج نفرت💕
من از وقتی که یادمه این اتاق ها برای احمد رضا و مرجان بوده. چرا بعد از.این همه سال درستش نکردن.
روسریم رو روی سرم محکم کردم و چشم هام رو بستم.
صبح بعد از خوردن صبحانه به مدرسه رفتیم. هم تو راه رفت، هم برگشت متوجه حضور رامین که پشت سرمون می اومد شدم. ولی به مرجان حرفی نزدم.
رسیدیم جلوی در خونه،
ماشین پارک شده ی عمو آقا جلوی در خبر از حضورش توی خونه رو می داد.
مرجان دستم رو گرفت.
_نگار الان که رفتیم تو حرفت رو به عمو اقا بگو فقط اون می تونه احمد رضا رو راضی کنه.
یکم هول شدم.
_من روم نمیشه.
_رو شدن نداره.
_چی بگم آخه.
_هیچی تو فقط حرف های من رو تایید کن خودم درستش میکنم.
راهی جز قبول کردن نداشتم. عمو اقا خیلی جدی و رسمی حرف می زد بر خلاف برادرش حسی نسبت به من نداشت.
وارد خونه شدیم در رو پشت سرم بستم و برگشتم.
شکوه خانم جلوی عمو اقا نشسته بود.
_این بزرگ واری شما رو می رسونه اردشیر خان.
عمو اقا سرش به برگه های دستش بود.
_من همه ی مدارک رو اماده کردم انشاالله پس فردا میام بریم دفترخونه
احمد رضا گفت:
_نگار هم بیاد?
اخم های شکوه خانم تو هم رفت که مرجان با صدای بلند گفت:
_سلام.
همه برگشتن.سمتمون سلامی زیر،لب دادم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سلام
یه خبر الان از رادیو شنیدم که برام خیلی جالب بود .
حس کردم شما هم بدونید بد نیست .
🌿تمیز ترین شهر ایران
🌏بیرجند
دراین شهر مردم چنان به بهداشت و تمیزی اهمیت می دهند طوری که دراین شهر اصلا پاکبان ندارد .
چه جالب میشد بقیه شهرها بیرجند را الگوی خود قرار می دادند .
با این اوصاف خیلی علاقمندم یه سفری به شهر برم .
آفرین به مردم خراسان جنوبی بخصوص مردم بیرجند👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻😍
https://eitaa.com/zeinabiha2
امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام:
..... فَإِنَّ اَلْمَرْأَةَ رَيْحَانَةٌ .....
همانا زن ریحانه 🌸🍃است
#دیدار_بانوان ۱۴۰۲
پنجشنبه ياد درگذشتگان
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
دلم بدجوری برای آنهایی که
روزی در کنارمان بودند و الان نیستند تنگ میشود..
برای آمرزش روح درگذشتگان بخوانیم
فاتحه #صلوات...
#پارت35
💕اوج نفرت💕
خواستم برم اتاق که مرجان گفت:
_عمو اقا نگار کارتون داره، هر وقت کارتون تموم شد بگید بیاد باهاتون حرف بزنه.
ناخواسته نگاهم رفت سمت احمد رضا، از بالای چشم نگاهم میکرد. سرم رو پایین انداختم صدای گروپ گروپ قلبم رو میشنیدم.
_چند تا برگه ی دیگه رو تنظیم کنم صداتون میکنم.
برای پاسخ دادن به عمو اقا سرم رو بالااوردم که نگاهم با نگاه تیز شکوه خانم برخورد کرد. فوری و بدون توجه به شکوه خانم اروم لب زدم.
_خیلی ممنون.
سمت اتاق رفتم روی کاناپه نشستم مرجان جلوم ایستاد.
_چرا انقدر رنگت پرید?
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم کنارم نشست و دستم رو گرفت.
_تو چراانقدر خجالتی شدی? یه حرف ساده قراره بزنی.
_خجالت نکشیدم، ترسیدم.
متعجب پرسید:
_از عمو اقا؟
یکم نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم.
_از آقا.
_وای احمد رضا که خیلی مهربونه.
_می ترسم اصرارم برای رفتن خونه ی خودمون عصبیش کنه، اصلا نگاهم میکنه دلم میریزه.
_تو که قرار نیست با احمد رضا حرف بزنی. اصلا به عمو اقا میگم نگار میخواد خصوصی حرف بزنه باشما.
بلند شد مقنعش رو دراورد و روی تخت پرت کرد
_بلند شو لباست رو عوض کن الان صدات میکنه، بیخودی هم نترس باید به تو حق انتخاب بدن.
حق انتخاب تنها چیزی که برای احمد رضا مهم نیست، لباسم رو عوض کردم و خودم رو مشغول درس خوندن کردم نمیدونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد و بانو خانم اومد داخل، پشت چشمی برای من نازک کرد و رو به مرجان گفت:
_اردشیر خان میگن که بیاید.
جدایی از اخلاقش لهجه ی غلیظ شمالیش رو خیلی دوست داشتم حرفش رو زد و رفت.
رو به مرجان گفتم:
_برو بیرون بهشون بگو نگار حرفش رو یادش رفته.
بلند شد اومد سمتم.
_عه، نمیشه که میفهمن داری الکی میگی.
دستم رو گرفت و کشید باعث شد تا بایستم.
_خودت داری سختش میکنی.
_میام بزار روسری بپوشم.
دستم رو رها کرد تنها مانتو روسری که به غیر از روپوش مدرسه اینجا داشتم رو پوشیدم واز اتاق بیرون رفتیم.
خواستم پام رو از اتاق بیرون بزارم که با چهره ی خشک و پر از نفرت شکوه خانم روبرو شدم. مرجان کنار ایستاد شکوه خانم تو چشم هام خیره شد.
_یه جوری حرف بزن که امشب اینجا نباشی. من اگه بخوام صدقه بدم ادم زیاد میشناسم، نون اضافم ندارم بدم تو بخوری. تا کی باشه از اون خونه هم بیرونت کنم. تو باید توی جوب بخوابی. چون بی پدر و مادری، چون خدا خواسته که تو بدبخت باشی، حقیر باشی، وگرنه تو هم مثل مرجان تو یه خانواده ی درست و حسابی به دنیا می اومدی.
دلم از حرف های سنگینش به درد اومد.
_ادمی که خودش حقیره همه رو به چشم حقارت میبینه. من حقارت رو توی پول پرستی میبینم اینکه ادم از هیچی به بالا برسه و زیر دستش رو نبینه حقارته، نه اینکه کسی...
با سیلی محکمی که به صورتم خورد سرم چرخید و پیشونیم خورد به چهار چوب در دیگه نتونستم حرف بزنم.
مرجان هینی کشید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با چشم های پر از اشک به چشمهاش خیره شدم.
_دفعه ی اخرته جواب من رو میدی. تو توجایگاهی نیستی که نظر داشته باشی حواست رو خوب جمع کن، امادم اون کتکی که سر گلدون بهت زدم رو صد برابر بیشترش رو بهت بزنم.
پشت به من کرد و رفت سمت اتاقش و زیر لب گفت:
_خوبه ننش لال بوده، زبوتش رو داده بوده به این.
در اتاق رو محکم بست مرجان جلو اومد و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و شرمنده گفت:
_ببخشید.
اشکم رو پاک کردم و سمت اتاق احمد رضا رفتم در زد و وارد شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
محبوب که شما باشی
پای شما ومحبتت که میان باشد
در پاییزی ترین فصل سال،
میان دلم میشود بهار!
تا دنیا باشد
و تا من باشم
بر این عهد دوست داشتنت
دلم را بهار نگه میدارم❤️
#امام_زمان
#صاحب_الزمان
#پارت36
💕اوج نفرت💕
هر دو پایین تخت روی مبل راحتی قهوه ای رنگ نشسته بودن.
رفتار شکوه خانم مصممم کرد تا جوری حرف بزنم که از اینجا برم.
سلامی زیر لب دادم و روبروی عمو اقا نشستم.
مرجان روی دسته ی مبل کنار من نشست. احمد رضا به اعتراض گفت:
_اونجا جای نشستن نیست.
از نگاه تیز برادرش حساب برد. بلند شد و ببخشیدی زبر لب گفت و کنار من نشست.
نمی دونم مرجان به خاطر من این کار رو میکنه یا داره مخفیانه از مادرش حمایت میکنه.
رو به عمو اقا گفت:
_عمو شاید نگار بخواد با شما تنها حرف بزنه.
یه لحظه با احمد رضا چشم تو چشم شدم و فوری نگاهم رو ازش گرفتم.
عمو اقا با حرفی که زد اب پاکی رو روی دستم ریخت.
_بزرگ تر این خونه احمد رضاست. هیچ حرف خصوصی تو این خونه نباید از نظارت احمدرضا دور بمونه.
این یعنی امکان موافقتش با رفتن من صفره.
رو به من گفت:
_پیشونیت چی شده?
یه لحظه سرم رو بالا اوردم و به چشم هاش نگاه کردم
_این اعلام مخالفت شکوه خانم برای پیشنهاد اقا، برای موندن من توی این خونس.
احمدرضاخودش رو روی مبل جابه جا کرد.
_حرفی که زدم یه پیشنهاد نبود. یه تصمیمه که اجراشم میکنم. تو هم حتما دوباره حاضر جوابی کردی تنبیه شدی. تو تصمیمی که گرفتم موافقت و مخالفت هیچ کس هم تاثیری نداره.
رو به عمو اقا ادامه داد:
_عمو اقا از وقتی مادرش فوت کرده من گفتم نمیشه تنها زندگی کنه و باید بیاد پیش ما.
_کار بسیار درستی کردی. اگه من هم بودم همین تصمیم رو می گرفتم.
مرجان اب دهنش رو قورت داد و گفت:
_عمو اقا نگار اینجا خیلی اذیت میشه همش باید روسری سرش باشه. از وقتی اومده رو مبل میخوابه، یه لباس نداره عوض کنه.
عمو اقا یکم اخم کرد رو به احمد رضا که چپ چپ به مرجان نگاه میکرد گفت:
_برای چی اینجا نگهش داشتی?
احمد رضا سکوت کرد و همچنان نگاهش رو از مرجان بر نمی داشت.
_حمایت فقط سقف نیست که خودش داره، رفاه و ارامش هم هست.
بالاخره نگاه تیزش رو از مرجان گرفت و رو به عمو اقا گفت:
_تخت و کمد میخوام براش سفارش بدم. میخواستم مثل مال مرجان باشه. لباس هم کمدش بیاد براش میخرم. عمو من قبلا به شما هم گفتم نگار برای من با مرجان هیچ فرقی نداره.
صدای در اتاق حرف احمد رضا رو ناتموم گذاشت.
بانو خانم اومد داخل برای من پشت چشم نازک کرد و گفت:
_اقا جان نهار امادس.
_برو الان میایم.
به من نگاه کرد و زیر لب ایشی گفت و از اتاق بیرون رفت.
عمو اقا فکری کرد و رو به احمد رضا گفت:
_اگه نگار با مرجان برات فرق نداره جلوی رفتار های خدمتکارتون رو بگیر تا حد خودش رو بدونه.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا مولای💚✨️
#امام_زمان
#صاحب_الزمان
سلام رفقای زینبی😍
به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و گرامی داشتن اسامی و القاب زیبا که ملقب به این حضرت میباشد به نام های زیر ⏬⏬⏬
🌷 فاطمه 🌹 زهرا
🌹 صدیقه 🌷 ریحانه
🌷 راضیه 🌹 مرضیه
🌹 طاهره 🌷 معصومه
🌷 مطهره 🌹 کوثر
🌹 عارفه 🌷 طیبه
🌷 سمانه 🌹 سعیده
🌹 ساجده 🌷 زهره
🌷 فریده 🌹 بتول
🌹 منصوره 🌷 مومنه
🌷 وحیده 🌹 مهدیه
🌹 محدثه 🌷 حوریه
🌷 حانیه 🌹 حنانه
🔹به قید قرعه جوایزی داده میشه😍
برای ثبت نام کافیست
👈🏻فقط اسم و فامیل رو به آی دی زیر بفرستید 👇🏻
@zeinabiha22
❌با هر آیدی ایتا فقط یک اسم پذیرفته است❌
🟢زمان قرعه کشی ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲🟢
💠در ڪاناݪ
{✨💚} https://eitaa.com/zeinabiha2
تا دیر نشده اقدام کن🙃
زینبی ها
سلام رفقای زینبی😍 به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و گرامی داشتن اسامی و القاب زیبا که ملق
رفقای زینبی چند تا نکته راجب قرعه کشی
1⃣هر آیدی فقط و فقط یه اسم ثبت میشه.
2⃣حتما عضویت در کانال باید داشته باشید.
3⃣اسم ندین تنها اسم بدون فامیلی ثبت نمیشه در قرعه کشی.
4⃣بعد از دریافت 👈🏻✅ پیامی ارسال نکنید.
#پارت37
💕اوج نفرت💕
ایستادم
احمد رضا فوری نگاهم کرد.
_کجا?
_ميرم اتاق مرجان درس بخونم.
_نهار بخورید بعد بیاید اینجا درستون رو بخونيد.
رو به مرجان گفتم:
_من اشتها ندارم. نهارت رو خوردی بیا دنبالم.
رو به عموآقا گفتم:
_با اجازتون.
منتظر شنیدن حرف هاشون نشدم و به اتاق مرجان رفتم.
روی کاناپه نشستم از پنجره بالای تخت مرجان که روبروم بود و پرده مخمل صورتش کنار بود به آسمون نگاه کردم.
خدایا ناشکری نمی کنم ولی کاش انقدر بی کس نبودم که همه بخوان برام تصمیم بگیرن.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم دراز کشیدم.
دلم میخواست بخوابم ولی فکر و خیال نمی ذاشت.
صدای در اتاق بلند شد فوری چشم هام رو بستم.
در دوباره به صدا در اومد این بار همزمان با در زدن احمد رضا اسمم رو هم صدا کرد.
_نگار.
دوست نداشتم بیاد داخل. جواب ندادم تا فکر کنه خوابم و بره.
ولی با حرفی که زد مطمعن شدم بیخیال نمیشه.
_نگار من دارم میام داخل.
تصمیم گرفتم از ژست خواب بیرون نیام.
در اتاق باز شد یالله بلندی گفت چشم هام بسته بود و نمی دیدم که کجاست.
_الان مثلا خوابی?
جواب ندادم.
_پاشو بیا نهار.
جواب ندادم که ادامه داد.
_با شمام نگار خانم. میدونم بیداری.
_اگه این اداها برای اینه که بري تو اون خونه. بهت بگم فایده نداره، به جای این بچه بازی ها بلند شو حرفت رو بزن.
چشمم رو باز کردم نشستم.
_گفتن حرف چه فایده ای داره?
توی چشم هام خیره شد.
_چرا اصرار داری بري?
دستم رو گذاشتم روی صورتم و جای سیلی مادرش رو نشونش دادم.
_چون شکوه خانم از من خوشش نمیاد.
_تو بهش گفتی حقیر?
پس معلومه اول رفته پیش مادرش.
_حرفی که بهشون زدم یه چیزی مثل خودتي بود. اول ایشون به من گفت...
_حالا مادرم عصبی بوده یه چی گفته. تو نباید جواب بزرگترت رو بدي.
_آقا چرا من باید در برابر بی احترامی هایی که به خودم و خانوادم میکنه سکوت کنم.
_چون من ميگم.
با التماس گفتم:
_بزارید من برم.
_تو فکر میکنی اگه مادرم به بودنت راضی نشه، اینجا با اون خونه براش فرقی داره.
_خب کلا از اینجا میرم .
چشم هاش رو ریز کرد.
_کجا اونوقت?
_مگه نمیگيد اونجا برای منه ميفروشمش میرم پایین شهر یه خونه میخرم. بقيشم می زارم بانک. یا اصلا میرم سرکار دیگه درس نميخونم .
ایستاد
_اولا شما خیلی بیجا میکنی میخوای اونجا رو بفروشی.
دوما خیلی غلط میکنی میخوای بري سر کار. فکر درس نخوندنم از سرت بیرون کن. ديگم نشنوم از این حرف ها
سمت در رفت.
_پاشو بیا نهار.
_من دستم تو سفره ی شما نمیره.
برگشت سمتم
_خونت رو میدم اجاره، نصف کرایش رو میدم به مامان برای خرج و مخارجت، که خیالت راحت باشه دستت تو سفره بره. چون مال خودته، بقیه اش رو هم میزارم بانک برای خودت.
پشت بهم کرد.
_زود بیا.
در رو بست و رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#نهم_دیروزهای سال، به طور طبیعی و به
خودی خود همه مثل همند؛ این انسانها هستند،
این ارادهها و مجاهدتهاست که یک روزی را از
میان روزهای دیگر برمیکشد و آن را مشخص
میکند و مثل یک پرچمی نگه میدارد تا راهنمای
دیگران باشد.روز دهم محرم فی نفسه با
روزهای دیگر فرقی ندارد؛ این حسین بن علی
(علیهالسّلام) است که به این روز جان میدهد.
روز نهم دى هم از همین قبیل است.
این مردمند که ناگهان با یک حرکت روز
نهم دی را هم متمایز میکنند. ۱۳۸۸/۱۰/۱۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم:
بارون نمیباره ناراحت میشید
بارون میباره ناراحت میشید
"یقینا کله خیر"💔
#پارت38
💕اوج نفرت💕
به چشم های پف کرده پروانه نگاه کردم.
_خوابت میاد?
_اره، ولی دوست دارم بقیه اش رو هم بشنوم.
_من هم خوابم میاد بزار بقیه اش رو بعدا بگم.
بلند شدم همون طور که سمت اتاق خوابم می رفتم گفتم:
_پاشو بیا اتاق من بخوابیم.
پروانه جوابم رو نداد برگشتم سمتش انگار ساعت ها خوابیده.
لبخندی به مهربونی هاش که تو خواب هم از صورتش پیدا بود زدم پتو نازکی روش انداختم خودم هم روبروش روی مبل خوابیدم و به سقف خیره شدم.
خدایا یعنی میشه امشب کابوس نبینم.
از ترس نمی تونم بخوابم. کاش عمو اقا بهم بگه اونا شیراز چی کار دارن.
پشت پلک هام سنگین شد چشم هام رو بستم خوابیدم.
با تکون های دستی چشمم رو باز کردم.
_نگار خوبی?
دستم رو روی چشمهام کشیدم
_چی شده?
_تو خواب ناله میکنی.
نشستم. دستم رو پشت گردنم گذاشتم.
_ببخشید تو رو هم بیدار کردم.
_سیاوش زنگ زد بیدار شدم.
_فهمید اینجایی?
_اره.
_دعوات کرد.
_فقط گفت پاشو نمازت رو بخون بعد هم قطع کرد.
به ساعت نگاه کردم.
_مگه اذان گفتن.
_نه،سیاوش عادت داره نیم ساعت زود تر همه رو بیدار می کنه، تو هم پاشو نمازت رو بخون دوباره بخواب یه سجاده و چادر نماز هم بده من.
خوابیدن روی مبل باعث خشکی استخوان های بدنم شده به سختی ایستادم و دست به کمر لنگون لنگون وارد اتاقم شدم. چادر و سجاده رو به پروانه دادم خودم هم وضو گرفتم بعد از خوندن نماز پروانه دوباره خوابید. ولی من هر کاری کردم نتونستم بخوابم سراغ کتاب هام رفتم و شروع به خوندن درس هام کردم.
ساعت نه صبح رو نشون میداد و پروانه قصد بیدار شدن نداشت.
اهسته طوری که سر و صدا نکنم بیرون رفتم چایی رو اماده کردم گوشی تلفن خونه رو از روی اپن برداشتم و رفتم تو بالکن که درش تو اشپزخونه بود.
سوزسرمای اول صبح توی صورتم خورد و برام لذت بخش بود چون این سوز من رو یاد پدر باغبونم مینداخت. گاهی صبح ها باهاش می رفتم داخل حیاط.
نفسم رو اه مانند بیرون دادم شماره ی عمو اقا رو گرفتم اهسته گفت:
_جانم،نگارم چیزی شده.
_سلام ،هیچی نشده فقط گفتم اگه اجازه بدید برم نون بخرم صبحانه بخوریم.
_نه عزیزم، از خونه بیرون نمی ری تا برگردم. باشه?
_اخه نون نداریم میخوام صبحانه...
_الان هماهنگ می کنم مش رحمت برات بخره.
با تاکید گفت:
_ بیرون نمی ری.
_چشم.
_تا غروب میام خداحافظ.
_خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت39
💕اوج نفرت💕
برگشتم داخل صدای گوشی پروانه می اومد ولی خواب بود و بیدار نمی شد. کنارش نشستم.
_پروانه، بیدار نمیشی?
با چشم های بسته به زور گفت:
_این رو مخ کیه ول نمی کنه.
خم شدم و گوشیش رو از رو میز برداشتم.
صفحه ی موبایلش رو نگاه کردم.
_نوشته قلبم، نا قلا کیه نکنه مهردادناصریه.
گوشی رو اروم از دستم گرفت
_ نه بابا ،سیاوشه.
اسم برادرش رو قلبم ذخیره کرده کاش من هم یه خواهر یا برادر داشتم و انقدر تنها و غریب زندگی نمی کردم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و با صدای خواب الو گفت:
_جانم.
یه دفعه چشم هاش رو باز کرد و فوری نشست.
_الان .
_کی بهت گفت?
مضطرب به من نگاه کرد.
_نمیشه، صبر کن الان میام پایین.
صدای فریادی از اون طرف اومد پروانه گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد.
_سیاوش چرا داد می زنی?
_منم و نگار.
_نمیشه،پدرش بفهمه ناراحت میشه.
_به خدا مهمی این چه حرفیه!
_نه نه سیاوش این کار رو نکن خودم الان...
_الو...
درمونده به من نگاه کرد.
_داره میاد بالا، میخواد مطمعن شه اینجا خونه ی توعه.
_خب بزار بیاد.
_اخه پدر خوندت ناراحت نشه?
_اون غروب میاد نمیفهمه، بزار بیاد خیالش راحت شه.
فوری سمت اتاقم رفتم و مانتو روسریم رو پوشیدم برگشتم تو حال.
_اصلا نمی دونم کی به این گفته من اینجام، دیشب گفت ها باورم نشد.
_شاید بابات گفته.
_نه بابام بهش رو نمی ده.
بلند خندیدم.
_پس حتما جن داره.
چپ چپ نگاهم کرد
_نگار الان وقت شوخیه این داره میاد بالا من رو بکشه.
_خیالت راحت جلوی من کاریت نداره، میبرت خونه به حسابت میرسه.
_خیلی نامردی، به تو هم می گن دوست.
_میخوای الان ....
صدای در خونه باعث شد تا شوخیم رو ادامه ندم سمت در رفتم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم رو به پروانه لب زدم.
_خودشه.
شب بند رو پیچوندم و در رو باز کردم.
مردی با قد متوسط رو به بلند موها و محاسن مشکی، کاملا موجه.
_سلام اقای افشار خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل.
نیم نگاهی به من کرد و فوری سرش رو پایین انداخت.
_سلام ،ببخشید من اومدم جلوی درتون اگه لطف کنید به پروانه بگید بیاد ما رفع زحمت می کنیم.
_چشم الان بهش میگم.
در رو نیمه باز گذاشتم که صدای مش رحمت اومد انگار یکی اب یخ رو روی سرم ریخت.
مش رحمت نگهبان اپارتمانیه که توش زندگی می کنیم حتما به عمو اقا میگه که سیاوش اینجا بوده.
فوری برگشتم جلوی در پروانه هم خودش دنبالم اومد .
مش رحمت پیرمرده ولی خیلی سرحال وسالمه.
رو به روی سیاوش نون به دست ایستاده بود، تا من رو دید با اخم گفت:
_بیا دخترم، بابات گفت نون بخرم بدم خونه.
اشاره کرد به سیاوش و به کنایه گفت:
_گفت مهمون داری.
پروانه سرش رو ازدر بیرون اورد سیاوش که تا حالا سرش پایین بود نگاه چپ چپی به پروانه انداخت و گفت:
_زود حاضر شو بریم.
_ الان میام.
رو به مش رحمت گفتم:
_عمو ایشون برادر دوستمه اومده دنباش.
مش رحمت پشتش رو به من کرد و رفت سمت اسانسور
_اصلا به من چه که برام توضیح میدی.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#چالش_پروفایل
از امشب تا روز شهادت حاج قاسم، پروفایلها و صفحات مجازی خودمونو با تصاویر زیبای سردار دلها تزیین میکنیم✌️
#جانفدا
#شهید_القدس