#پارت60
استاد شروع به درس دادن کرد و حواس من پیش صدای قلبم
یکی توی وجودم حسم رو پس میزد مدام تذکر میداد که تو متاهلی
ولی چه تاهلی اون صیغه فقط از سر بی کسی بود بعد ها شاید علاقه ای ایجاد شد اما اون شب همه چیز برای من تموم شد
چرا من باید پای اون اجبار بمونم عمو اقا رو مجبور میکنم تا بره و ازش بخواد که بقیش رو ببخشه
ای خدا من چقدر بد شانسم.
_نمیخوای بلند شی
هاج و واج به پروانه نگاه کردم دلخور چشم به من دوخته بود
_تموم شد کلاس ساعت بعد هم تشکیل نمیشه بلند شو بریم بیرون بگو به چی فکر میکنی که اینجوری ناشنوا میشی
_چرا تشکیل نمیشه
_نمی دونم میگن کنفرانس داشته نیومده
به صندلی های خالی کلاس نگاه کردم
_پاشو دیگه
باید به یکی بگم حسم به استاد چی هست
_پروانه یه چی بگم راستش رو میگی
با سر تایید کرد و کنجکاو کنارم نشست
_تو میخوای با ناصری چی کار کنی ?
از سوالم جا خورد
_هان?
_مگه نمیگی ناصری رو دوست داری?
نگران به در کلاس نگاه کرد فوری برگشت سمتم
_نگار انقدر راحت میگی یکی میشنوه ابروم میره
_یعنی اگه کسی عاشق بشه ابروریزیه
_نه نیست ولی معمولا خانوم ها عاشق نمیشن یا اگه بشن بروز نمی دن حالا چیشده تو به فکر من افتادی
نگاهم رو به کفش هام دادم
_هیچی همین جوری
ایستاد دستم.رو گرفت
_پاشو بریم.بیرون تعریف کن دیگه
حوصله ی هیچی رو ندارم ولی پروانه کوتاه بیا نبود
_تا کجا گفتم
_همون.روزی که قرار بود برید محضر
_اون.روز عجیب ترین رفتار عمو.اقا رو دیدم نمی دونم عطیه خانم چی بهش گفت که کلا بهم ریخت من.و مرجان حاضر شده بودیم.و جلوی در منتظر احمد رضا بودیم در خونه باز،شد و عمو اقا کلافه و پریشون نگاهمون کرد نگاهش سمت اتاق احمد رضا رفت و با صدای بلند اسمش،رو گفت
_احمد رضا
این رفتار از عمو اقا بعید بود اون همیشه با نگاه حرف میزنه اصلا صداش رو تا این حد بالا نمی بره
احمد رضا فوری اومد بیرون و با تعجب به عمو.اقا نگاه کرد
_جانم عمو
شکوه خانم هم با صدای فریاد عمو اقا بیرون اومد
عمو اقا نگاهش رو مشمعز کرد رو به شکوه خانم گفت
_امروز نمی تونیم بریم محضر باشه یه روز دیگه
همه به هم نگاه کردن هیچ.کس نمی دونست چی شد که عمو اقا بهم ریخت
هر چی بود مربوط به عطیه خانم بود مطمعن.بودم همون حرف هایی که عمو اردلان زده بود باعث عصبانیتش از،شکوه خانم بود به عمو اقا هم گفته اما چی گفته هیچ وقت نفهمیدم
عمو اقا رفت و خونه رو بهم ریخت
شکوه خانم با حرص نفس می کشید احمد رضا با رامین بحثشون شد حتی دست به یقه هم شدن تنها کسایی که اون روز حالشون خوب بود من ومرجان بودیم توی اتاق مرجان با هم.حرف میزدیم و شوخی می کردیم.صدای خندمون یکم بالا رفت
صدای در زدن کسی که خیلی هم.عصبی بود باعث شد تا هر دو ساکت بشیم مرجان بلند شد و سمت در رفت در رو باز کرد که احمد رضا کلافه و عصبی در رو هول داد و وارد اتاق شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Felestin-Bakalam New.mp3
14.24M
یوم الانتقام 🇮🇷
با نوای حاج ابوذر روحی
مرحبا لشکر حزبالله
مرحبا جیش رسولالله
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
#خبرفوری
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اطلاعیه شماره 3 از هدف قراردادن و انهدام مقر جاسوسی رژیم صهیونیستی ( موساد) در اقلیم کردستان عراق با موشکهای بالستیک در عملیات ساعاتی پیش خبر داد.
متن اطلاعیه به این شرح است:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
" إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنتَقِمُونَ"
ملت عزیز و شریف ایران اسلامی- امت بزرگ اسلام
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پاسخ به شرارت های اخیر رژیم صهیونیستی در به شهادت رساندن فرماندهان سپاه و جبهه مقاومت، با اشراف و تسلط اطلاعاتی بر مقرها و تحرکات این رژیم در منطقه، با شلیک موشک های بالستیک ، یکی از مقرهای اصلی جاسوسی رژیم صهیونیستی ( موساد) در اقلیم کردستان عراق را مورد هدف قرار داده و آن را منهدم نمود.
این مقر مرکز توسعه عملیات جاسوسی و طراحی اقدامات تروریستی در منطقه و خصوصا کشور عزیزمان بوده است.
به ملت عزیزمان اطمینان می دهیم عملیات های تهاجمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تا گرفتن انتقام آخرین قطره های خون شهیدان ادامه خواهد یافت.
" وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ"
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اطلاعیه شماره 2 خود از انهدام محل های تجمع فرماندهان و عناصر اصلی مرتبط با جنایات اخیر تروریستی کرمان و راسک در سوریه با موشک های بالستیک در بخشی از عملیات موشکی ساعتی پیش خبر داد.
به گزارش سپاه نیوز؛ در پی عملیات موشکی ساعتی پیش علیه مقرهای جاسوسی و تجمع گروهک های تروریستی ضد ایرانی در بخش هایی از منطقه، اطلاعیه شماره 2 سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منتشر شد.
متن اطلاعیه به این شرح است:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
" أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ"
ملت عزیز و شریف ایران اسلامی
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پاسخ به جنایات اخیر گروهک های تروریستی ، در به شهادت رساندن مظلومانه جمعی از هموطنان عزیزمان در کرمان و راسک؛ محل های تجمع فرماندهان و عناصر اصلی مرتبط با عملیات های تروریستی اخیر ؛ به ویژه داعش، در سرزمین های اشغالی سوریه را شناسایی و آنها را با شلیک تعدادی موشک بالستیک منهدم نمود.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به ملت بزرگ ایران اطمینان می دهد ، گروهک های تروریستی بدخواه ملت ایران هرکجا که باشند را خواهد یافت و آنها را به سزای اعمال ننگینشان خواهد رساند.
سایر اهداف منهدم شده اعلام خواهد شد.
" وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ"
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓بُرد موشک های ایران چقدر است؟
رضوان خدا بر روح پاک حاج حسن تهرانی مقدم که با تلاش های شبانه روزی کاری کرد که خط مقدم جنگ 1200km از مرزهای کشورمون فاصله داشته باشه:))
#طوفان_الاقصی
🔮نماز شب پنجم ماه رجب
◽️ هر که در این شب شش رکعت نماز بگزارد و در هر رکعت بعد از حمد ۲۵ بار سوره توحید را بخواند .
✨ رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم میفرمایند :
💫 خداوند ثواب چهل پیغمبر و چهل صدیق و چهل شهید به او عطا کند و از صراط مانند برق درخشنده که بر اسبی از نور سوار شده ، بگذرد .
#نمازهای_ماه_رجب
#نماز_شب_پنجم
#رجب
#پارت61
💕اوج نفرت💕
_چرا نمیاید درس بخونید?
مرجان یکم از برادرش فاصله گرفت اروم گفت:
_داداش فردا تعطیلیم.
تیز نگاههش کرد.
_پس فرداش، چی کلا تعطیل شدید.
چپ چپ نگاهش کرد.
_زود بیاید اتاق درستون رو بخونید.
رفت و در اتاق رو محکم کوبید.
مرجان با لبخند نگاهم کرد.
_خب پس فردا هم تعطیلیم
بعد هم سعی کرد کنترل شده بخنده تا صدای خندش برادرش رو عصبی تر نکنه.
از خنده ی اون منم خندم گرفت سمت کیفم رفتم و برش داشتم مرجان ریز ریز میخندید.
_مرجان بس کن خندت عصبی ترش میکنه.
_چی کار کنم دست خودم نیست.
وارد حال شدیم خوشبختانه همه توی اتاق خودشون بودن و مستقیم رفتیم اتاق احمد رضا در زدیم وارد شدیم.
پشت میزش نشسته بود و هر دو دستش رو لای موهاش فرو کرده بود.
بدون هیچ حرفی سر جامون نشستیم، من بی توجه به عصبانیت احمد رضا خودم رو به درس خوندن مشغول کردم ولی مرجان هنوز میخندید.
احمد رضا که از خنده های ریز ریز مرجان کلافه شده بود ایستاد و رو به مرجان گفت:
_بس میکنی یا بیام.
مرجان خودش رو جمع و جور کرد.
سرش رو به کتاب مشغول کرد.
پشت به ما رو به پنجره ایستاد.
از اینکه عمو اقا از به نام زدن اون همه مال و اموال تفره رفته بود عصبی بود.
تواتاق بیخودی راه میرفت و این باعث از دست دادن تمرکزم شده بود اروم گفتم:
_من نمی تونم درس بخونم.
مرجان نامحسوس به برادرش نگاه کرد و لب زد:
_دلش از جای دیگه پره سر من خالی میکنه. خب انقدر رژه نرو بزار تمرکز کنیم دیگه.
صدای بلند احمد رضا باعث شد از جام بپرم و فوری به کتاب خیره بشم.
_مگه نمی گم حرف نزنید?
چند قدم سمت ما اومد که مرجان فوری گفت:
_داداش حرف نمی زدیم، نگار سوال درسی داره. از شما میترسه بپرسه.
با چشم های گشاد به مرجان نگاه کردم من داشتم معارف میخوندم الان چه سوالی باید می پرسیدم.
_چه سوالی?
ترسیده نگاهش کردم اگر واقعا سوال هم داشتم الان وقتش نبود.
یکم هول شدم و تو دلم به مرجان بد و بیراه گفتم.
_از این درس که نه، یکم تو زبان مشکل دارم. حالا بعدا ازتون می پرسم.
_اصلا کلا یادم رفته بود باید باهات درس کار کنم. کتابت رو بیار بپرس.
_سه شنبه زبان داریم. حالا وقت زیاده.
_عیب نداره بپرس...
در اتاق با شتاب باز شد شکوه خانم وارد شد.
_احمد رضا بزار من زنگ بزنم به اردشیر.
روبروی مادرش ایستاد.
_زنگ بزنی چی بگی? مال خودشه دلش نمیخواد بده به ما.
_بیخود کرده، اول امید وار کرده بعد می زنه زیرش.
_مادر من زور که نیست.
_من باید بدونم چی شده. دیروز اینجا همه چی رو اماده کرد فقط دفتر خونه رفتن موند. چی شد که یهو پشیمون شد.
_اصلا معلوم نیست پشیمون شده باشه. نگفت که نمی زنم، گفت فعلا نه.
_تو چه ساده ای اون گوشت به دهنش مزه کرده.
سرچرخوند و متوجه حضور من شد ناخواسته و از روی ترس گفتم:
_سلام.
_سلام و درد، از کی اینجا گوش وایستادی?
به احمد رضا نگاه کردم.
_مامان گوش واینستاده اینجا دارن درس میخونن.
_چرا اینجا?
_مثل همیشه.
دوباره نگاه غرق در نفرتش رو به من داد سرم رو پایین انداختم. با صدای بسته شدن در اتاق سر بلند کردم هر دو رفته بودن با مشت به بازوی مرجان زدم.
_تو می دونی من از اقا می ترسم. اونم تو این شرایط، چرا الکی میگی من سوال دارم.
دستش رو روی بازوش گذاشت.
_تو اول حرف زدی، به تو که کاری نداره، با اون اعصاب داشت می اومد سراغ من.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اینبار در مشهد مقدس 😍😍😍
منتظر حضور گرم شما و میهمانان عزیزتون هستیم 😍😍
بزرگترین ایونت کارآفرینی در خراسان 😍💪
فرهنگسرای غدیر تقاطع شیرودی و شهید رستمی😍💪
توجه توجه
⤵️⤵️⤵️⤵️
🔴 فراخوان یک دورهمی فوق العاده مختص بانوان ،با حضور بانوان مقتدر و موفق در زمینه ی کارآفرینی وطب سنتی برگزار میشود.
🔴 ازشما بانوی عزیز دعوت به عمل می آید
جهت آشنایی با این حرفه ی مستقل و پردرآمد به آدرس که زیر بنر درج شده تشریف فرما شوید ⚘
آدرس این دورهمی دوستانه ⤵️⤵️
🔴1402/10/27(چهار شنبه)
⭕در مکان
فرهنگسرای غدیر ،تقاطع شیرودی و شهید رستمی
منتظر حضور شما بانوان عزیز هستیم✅
برای کسب اطلاع از زمان پیام بدین
ظرفیت پذیرش محدود حتماً اطلاع بدین 👇🏻
@zah7482
#با_توانمندی_بانوان_فردایی_بهتر_در_راه_هست.....
#پارت62
💕اوج نفرت💕
نگاهم رو دوباره به کتاب دادم.
من تا کی باید اینجا تحقیر بشم. فردا بعد از مدرسه میرم خونه ی خودمون هر چی هم میشه بشه. مرگ یه بار شیون یه بار.
برای شام به اجبار بیرون رفتم روی صندلیم نشستم و زیر نگاه تحقیر امیز شکوه خانم شروع به خوردن کردم. لقمه ها رو به زور قورت میدام. حتی دستم برای خوردن اب هم به سختی روی میز میرفت. ایستادم و رو به شکوه خانم گفتم :
_خانم خیلی ممنون.
حتی نگاه هم نکرد. احمد رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و رو به من گفت:
_نوش جان.
رامین که کنار احمد رضا نشسته بود بلند شد کفکیر برنج رو برداشت.
_چرا انقدر شما زود سیر میشی? خیلی کم خوردی.
کفکیر رو سمت بشقابم آورد.
_اینقدر کم میخوری که لاغر موندی، بخور بزار جون بگیری.
شکوه خانم با چشم های گرد نگاهش میکرد. منم دست کمی از خواهرش نداشتم. هنوز دستش به بشقاب نرسیده بود که احمد رضا مچ دستش رو گرفت خیلی جدی گفت:
_خودم براش میریزم.
_چه فرقی داره احمد جان من میریزم.
_فرق داره، شما بشین خوب نیست انقدر رو میز خم بمونی.
کفکیر رو با حرص از رامین گرفت و محتویاتش رو توی بشقاب من خالی کرد و تو چشم های رامین خیره شد.
مجبور به نشستن شدم ولی اصلا میل نداشتم.
شکوه خانم گفت:
_خب بسه. به خاطر یه پاپتی به جون هم نیافتید. نترسید این بلده چه جوری خودش رو سیر کنه. یه عمره با گدایی سیر شده الان که سفره ی رنگین جلوش پهنه نخوره.
سرم داغ کرد میتونستم بهش بگم پاپتی تویی که منتظری عمو اقا بهت مال و اموال بده. تویی که به زور خودت رو تو این خانواده جا کردی. ولی ترسیدم جواب بدم، از احمد رضا ترسیدم. حتی جرات نداشتم برم اتاق مرجان بغض توی گلوم امونم رو برید و تبدیل به اشک های گرمی روی گونم شد.
احمد رضا خیلی اروم گفت:
_عه مامان!
_چیه به خانم بر خورد. بلند شو اشک تمساح نریز .گمشو برو تو اتاق. حالم از صدای گریت بهم میخوره.
_ابجی این حرف ها چیه میزنی?
نفهمیدم چه جوری به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشتم فرو کردم و با صدای بلند جیغ زدم گریه کردم و خدا رو صدا زدم.
با تکون های دستی از خواب بیدار شدم.
_نگار بلند شو، دیر شد مدرسه.
به زور چشم هام رو باز کردم بلندشدم تو سرویس داخل اتاق صورتم رو شستم وسایلم رو اماده کردم کیف و کتاب هام رو برداشتم در رو باز کردم و مستقیم به حیاط رفتم منتظر مرجان نموندم و از حیاط هم بیرون رفتم. تا مدرسه اروم اروم اشک ریختم و خدا رو صدا کردم. هوا سرد بود و صف تشکیل نشد.
مستقیم وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم.
سرم رو روی میز گذاشتم پف چشم هام انقدر زیاد بود که همه نگاهم می کردن. صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد، باعث شد تا سر بلند کنم. مرجان نگران نگاهم میکرد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بیرون رفت چند لحظه ی بعد برگشت و کنارم نشست.
_چرا تنهایی اومدی?
جوابش رو ندادم.
_احمد رضا انقدر از دستت عصبی بود که فقط شانس اوردی توی مدرسه بودی.
بازم جوابش رو ندادم
_واسه حرف های دیشب مامان قهر کردی?
_مرجان ولم کن.
_تو که رفتی هم دایی هم احمد رضا کلی با مامان حرف زدن.
_برام مهم نیست. نمیخوام بگی.
از حرفم ناراحت شد کمی نگاهم کرد و دیگه حرف نزد.
کلاس ها که تموم شد منتظر مرجان نشدم و سمت خونه راه افتادم صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم ولی اهمیت ندادم بالاخره نفس نفس زنون بهم رسید.
_تو چرا با من قهری به من چه?
_قهر نیستم اعصابم خرابه
تا خونه دیگه حرف نزدیم کلید انداختم و در رو باز کردم. مرجان سمت خونشون رفت و من سمت خونه ی خودمون.
_نگار.
ایستادم.
_به خدا الان وقتش نیست. بزار یه موقعیت دیگه.
اهمیت ندادم و سمت خونمون حرکت کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
یه دعای قشنگی توی سوره اسرا هست
که میگه :
🌸«و قُل رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا»🌸
بگو: پروردگارا، مرا [در هر کارى] به راستی درآر و به راستی بیرون آر، و از جانب خود، یارى کننده توانایى برایم قرار ده.💪✌️
خیلی قشنگه نه؟😍
توی دعاهامون زیادبخونیمش🤲
✨الهی به امید تو
الهی به امید تو
الهی به امید تو ✨
#ماه_رجب
📿 نماز شب ششم ماه رجب
◽️ هر که در این شب ،دو رکعت نماز گذارد و در هر رکعت بعد از حمد ، ۷ بار آیة الکرسی را بخواند ،
✨ رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم میفرمایند :
◽️ منادی از آسمان ندا می کند ای بنده خدا ، حقا که تو ولی خدا هستی و برای تو هفتاد هزار حسنه است که هر حسنه نزد خداوند برتر است از کوه هائی که در دنیاست .
📚 اقبال الاعمال ص۱۵۰
#نماز_شب_ششم
#نمازهای_ماه_رجب
#رجب
•
.
پشت ترک موتورش بودم. رسیدیم به یک
چهار راهِ خلوت ، پشت چراغ قرمز ایستاد
بهش گفتم : امید چرا نمیری؟!
ماشین که اطرافت نیست ..
بهم گفت : رد کردن چراغ خلاف قانونه و
امام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی
و رانندگی خلاف شرعه !
پس اگه رد بشم گناهه داداش
من شب تو هیئت اشک چشمم کم میشه :)
- شهید امید اکبری🌱°
#پارت62
💕اوج نفرت💕
نگاهم رو دوباره به کتاب دادم.
من تا کی باید اینجا تحقیر بشم. فردا بعد از مدرسه میرم خونه ی خودمون هر چی هم میشه بشه. مرگ یه بار شیون یه بار.
برای شام به اجبار بیرون رفتم روی صندلیم نشستم و زیر نگاه تحقیر امیز شکوه خانم شروع به خوردن کردم. لقمه ها رو به زور قورت میدام. حتی دستم برای خوردن اب هم به سختی روی میز میرفت. ایستادم و رو به شکوه خانم گفتم :
_خانم خیلی ممنون.
حتی نگاه هم نکرد. احمد رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و رو به من گفت:
_نوش جان.
رامین که کنار احمد رضا نشسته بود بلند شد کفکیر برنج رو برداشت.
_چرا انقدر شما زود سیر میشی? خیلی کم خوردی.
کفکیر رو سمت بشقابم آورد.
_اینقدر کم میخوری که لاغر موندی، بخور بزار جون بگیری.
شکوه خانم با چشم های گرد نگاهش میکرد. منم دست کمی از خواهرش نداشتم. هنوز دستش به بشقاب نرسیده بود که احمد رضا مچ دستش رو گرفت خیلی جدی گفت:
_خودم براش میریزم.
_چه فرقی داره احمد جان من میریزم.
_فرق داره، شما بشین خوب نیست انقدر رو میز خم بمونی.
کفکیر رو با حرص از رامین گرفت و محتویاتش رو توی بشقاب من خالی کرد و تو چشم های رامین خیره شد.
مجبور به نشستن شدم ولی اصلا میل نداشتم.
شکوه خانم گفت:
_خب بسه. به خاطر یه پاپتی به جون هم نیافتید. نترسید این بلده چه جوری خودش رو سیر کنه. یه عمره با گدایی سیر شده الان که سفره ی رنگین جلوش پهنه نخوره.
سرم داغ کرد میتونستم بهش بگم پاپتی تویی که منتظری عمو اقا بهت مال و اموال بده. تویی که به زور خودت رو تو این خانواده جا کردی. ولی ترسیدم جواب بدم، از احمد رضا ترسیدم. حتی جرات نداشتم برم اتاق مرجان بغض توی گلوم امونم رو برید و تبدیل به اشک های گرمی روی گونم شد.
احمد رضا خیلی اروم گفت:
_عه مامان!
_چیه به خانم بر خورد. بلند شو اشک تمساح نریز .گمشو برو تو اتاق. حالم از صدای گریت بهم میخوره.
_ابجی این حرف ها چیه میزنی?
نفهمیدم چه جوری به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشتم فرو کردم و با صدای بلند جیغ زدم گریه کردم و خدا رو صدا زدم.
با تکون های دستی از خواب بیدار شدم.
_نگار بلند شو، دیر شد مدرسه.
به زور چشم هام رو باز کردم بلندشدم تو سرویس داخل اتاق صورتم رو شستم وسایلم رو اماده کردم کیف و کتاب هام رو برداشتم در رو باز کردم و مستقیم به حیاط رفتم منتظر مرجان نموندم و از حیاط هم بیرون رفتم. تا مدرسه اروم اروم اشک ریختم و خدا رو صدا کردم. هوا سرد بود و صف تشکیل نشد.
مستقیم وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم.
سرم رو روی میز گذاشتم پف چشم هام انقدر زیاد بود که همه نگاهم می کردن. صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد، باعث شد تا سر بلند کنم. مرجان نگران نگاهم میکرد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بیرون رفت چند لحظه ی بعد برگشت و کنارم نشست.
_چرا تنهایی اومدی?
جوابش رو ندادم.
_احمد رضا انقدر از دستت عصبی بود که فقط شانس اوردی توی مدرسه بودی.
بازم جوابش رو ندادم
_واسه حرف های دیشب مامان قهر کردی?
_مرجان ولم کن.
_تو که رفتی هم دایی هم احمد رضا کلی با مامان حرف زدن.
_برام مهم نیست. نمیخوام بگی.
از حرفم ناراحت شد کمی نگاهم کرد و دیگه حرف نزد.
کلاس ها که تموم شد منتظر مرجان نشدم و سمت خونه راه افتادم صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم ولی اهمیت ندادم بالاخره نفس نفس زنون بهم رسید.
_تو چرا با من قهری به من چه?
_قهر نیستم اعصابم خرابه
تا خونه دیگه حرف نزدیم کلید انداختم و در رو باز کردم. مرجان سمت خونشون رفت و من سمت خونه ی خودمون.
_نگار.
ایستادم.
_به خدا الان وقتش نیست. بزار یه موقعیت دیگه.
اهمیت ندادم و سمت خونمون حرکت کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
36.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق اول آخرم امام رضا
سایه داری رو سرم امام رضا💚_
دلِمنگمشده، اگرپیداشد
بسپاریداماناتِرضا🌱!
#پارت63
💕اوج نفرت💕
یکم بلند تر گفت
_گفتم که بعد نگی نگفتی.
کلید رو توی در انداختم و بازش کردم وارد خونه ی خودمون شدم به رخت خواب پهن مامان نگاه کردم. حتی اجازه نداد بیام اینجا رو مرتب کنم. اشک توی چشم هام حلقه بست روی تشک خاک گرفته مامان خوابیدم، هنوز بوی خودش رو میده نفس های عمیق میکشیدم و بوی مادرم رو به ریه هام میفرستادم. دوست داشتم این بو تا اخرین لحظه ی عمرم توی شامّم بمونه.
اشک از گوشه چشمم روی بالشت میریخت. انقدر گریه کردم و باهاش حرف زدم تا اروم شدم با احساس ضعف از رخت خوابش دل کندم، چیزی توی خونه نداشتم تا بخورم. سراغ کیف پول مامان رفتم. همیشه تو زیپ مخفی کیفش پول پنهان میکرد. پول رو برداشتم لباسم رو عوض کردم با احتیاط از خونه بیرون رفتم. یکم کالباس و نون خریدم و برگشتم.
تفاوت خونه ی ما با خونه ی شکوه خانم از زمین تا اسمون بود. غذام رو خوردم و به عکس بالای طاغچه خیره شدم. عکس مامان و بابا که تو جونیشون رفته بودن مشهد، خودنمایی میکرد. اون روز اخرین باری بود که دیدمشون بعدش انقدر می ترسیدم که حتی اسمشون رو هم نمیاوردم.
خودم رو مشغول درس خوندن کردم استرس داشتم ولی این کاریه که باید می کردم و شانسم رو برای تنها زندگی کردن امتحان میکردم.
حدود سه ساعت بعد صدای در خونمون بلند شد کسی که پشت در بود حسابی عصبی بود چون به قدری محکم در میزد که فکر کنم با لگد به در می کوبید.
اول از ترس خواستم در رو باز نکنم ولی با صدای احمد رضا به خاطر همون ترس سمت در رفتم.
_نگار باز کن این در رو.
دستم سمت دستگیره رفت.
_هی من میخوام با روی خوش با تو برخورد کنم نمی زاری باز کن تا بهت حالی کنم وقتی بهت میگم نه رو حرف من حرف نیاری.
لگد محکمی به در زد و ادامه داد:
_باز کن این بیصاحاب رو.
دستگیره رو پایین دادم و عقب ایستادم در با شتاب باز شد واحمد رضای عصبانی اومد داخل با پاش در رو محکم بهم کوبید و دست به کمر جلوم ایستاد.
_اگه دلیل قانع کننده ای واسه ی رفتار صبح تا حالات نداشته باشی چنان کتکی بهت بزنم که تا عمر داری فراموش نکنی.
از ترس گریم گرفت نشستم روی زمین.
نا محسوس به چشم هاش نگاه کردم رنگ نگاهش تغییر کرد. همونجا نشست روی زمین و اروم گفت
_چرا اینجوری می کنی?
_اقا بزارید من اینجا بمونم. به خدا اونجا ارامش ندارم.به روح مادرم بی اجازتون هیچ جا نمی رم. هیچی هم ازتون نمی خوام. اصلا مگه نمی گید اینجا مال منه من اینجا رو میدم به شما فقط بزارید من برم.
عصبی و کلافه گفت:
_کم چرت بگو.
_باشه جایی نمیرم. ولی اقا مادرتون دوست نداره من اونجا باشم هر چی دوست داره بهم میگه شما هم که اجازه نمی دید جوابش رو بدم. من خیلی اذیت میشم تو روقران بزارید خونه ی خودمون بمونم.
_نگار تو یکم صبر کن، من درستش میکنم.
درمونده بودم از اینکه انقدر التماس میکنم و فایده ای نداره.
_چه جوری میخواید درستش کنید.
ایستاد.
_بلند شو بریم بعدا بهت میگم.
تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم
_چه جوری?
دلخور نگاهم کرد.
_بلند شو.
سرم رو پایین انداختم و حرفش رو گوش نکردم .
خم شد و بازوم رو محکم گرفت و کشید سمت خودش انگشتش رو جلوی صورتم گرفت.
_نگار اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه برگردی اینجا، بلایی سرت بیارم که تا عمر داری فراموش نکنی فهمیدی?
داشتم از ترس زهره ترک میشدم فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد اخ ریزی گفتم بی اهمیت به دردم با فریاد گفت:
_فهمیدی?
با سر تایید کردم تن صداش رو بالا تر برد
_حرف بزن.
_ب...بله ف...فهمیدم
توی چشم هام ذل زد و با حرص نفس میکشید دستم رو به عقب پرت کرد
_جمع کن بریم.
_چشم.
سمت کیفم رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
4_5866221205102528938.mp3
6.15M
💚در لیله الرغائب و شب آرزوها چی بخوام که ضرر نکنم.
🔻سعی کنیم؛ این فایل رو حتماً تا قبل از ورود به شبِ عظیم القدرِ لیله الرغائب، گوش کنیـــم .
تا ان شاءالله آرزوهامون رو با یه چینشِ درست،
در سینیِ اجابت خـ❤️ـدا، قرار بدیم.
#پارت64
💕اوج نفرت💕
وسایلم رو جمع کردم لباس مدرسه ام رو هم برداشتم تمام مدت با نگاه عصبیش دنبالم میکرد سر به زیر جلوش ایستادم.
_بار اخرته ها.
ارم لب زدم:
_ب...بله.
در رو باز کرد با سر بهم اشاره کرد.
_راه بیفت.
با احتیاط از کنارش رد شدم و سمت خونشون قدم برداشتم
وارد خونه شدیم شکوه خانم روی صندلی متحرکش نشسته بود و خیره به من گفت:
_مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز می شه.
رامین از تو اشپزخونه گفت:
_ابجی خانم کوتاه بیا.
حرصی بودم به خاطر حرف های دیشبش.
_برید ببینید کجای کارتون ایراد داره که پسرتون بذر پونه رو جلوی لونتون پاشیده.
ضربه ی ناگهانی ارومی که به سرم خورد باعث شد تا سرم به جلو پرت بشه.
دستم رو پشت سرم گذاشتم ناباورانه به احمد رضا که عصبی نگاهم میکرد خیره شدم.
_فوری معذرت خواهی کن.
_اول ایشون گفتن.
دستش رفت بالا و توی صورت من فرود اومد.
باورم نمیشد احمد رضا روی من دست بلند کرده باشه.
_یک کلام بگو معذرت میخوام بعد هم گم شو برو اتاقت.
دستم رو روی صورتم گذاشتم چشم هام برای اشک ریختن از هم سبقت میگرفتن.
رامین جلو اومد و بین من و احمد رضا ایستاد.
_خجالت بکش این چه کاریه کردی.
دستش رو روی سینه ی احمد رضا گذاشت و رو به من گفت:
_برو اتاق مرجان.
هنوز توی شک بودم که صدای بلند رامین حواسم رو جمع کرد.
_برو دیگه.
برگشتم سمت اتاق که با نگاه پر از فخر شکوه خانم رو به رو شدم.
سمت اتاق مرجان پا تند کردم و فوری رفتم داخل.
صدای شر شر اب تو اتاق می اومد و این یعنی مرجان الان حمومه.
هم چنان دستم روی صورتم بود درسته من تو این خونه زندگی می کنم. ولی احمدرضا حق نداره رو من دست بلند کنه.
فکر ی به سرم زد دستم رو توی جیبم کردم و بقیه ی پول مامان رو توی مشتم گرفتم سمت پنجره اتاق رفتم پنجره ها ی اتاق احمد رضا و مرجان بلند و قدی بود به راحتی بیرون رفتم با سرعت از خونه رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕