eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 دیگه صدایی از مرجان بلند نشد. همون گوشه ایستاده بودم و به احمد رضا که سرش رو بین دست هاش گرفته بود نگاه میکردم. تو همون حالت گفت: _چرا اونجا ایستادی? _چی کار کنم اقا? به کنارش اشاره کرد. _بیا اینجا. اهسته کنارش نشستم. _نگار هر اتفاقی افتاد بدون من از این اتاق بیرون نرو. باشه. _چشم. _یه مدت صبر کن اگه مامان به این روندش ادامه بده از این خونه میبرمت بدون رضایتش عقدت میکنم. سرم رو به معنی چشم دوباره تکون دادم. کتش رو دراورد ر پای من گذاشت با همون لباس ها روی تخت دراز کشید ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت که صدای زنگ گوشیش بلند شد. _ گوشیمو بده. _چشم گوشیش رو از تو جیب کتش بهش دادم. سوالی گفت: _کیه? شونه هام رو بالا دادم. _نمیدونم. به صفحش نگاه کرد گوشی رو گرفت سمتم. _جواب بده بگو خوابه. یکم استرس داشتم اصلا دلم نمیخواست جواب بدم. از روی ناچاری گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. _بله. صدای یه مرد متعجب از اینکه یه خانم گوشی رو جواب داده گفت: _اقای پروا? _بله بفرمایید . _خودشون نیستن? نگاهی به احمد رضا که چشم هاش رو بسته بود انداختم. _خ...خوا...خوابن. _معذرت میخوام، من با کی حرف میزنم? چی باید بگم، کاش خودش جواب میداد. نکنه حرفی بزنم که باعث ناراحتی بشه. _من ...من...هم...خواهرشم. چشم هاش رو باز کرد نتونستم زیر نگاه دلخور احمد رضا دووم بیارم سرم رو پایین انداختم. _بیدار شدن میگم باهاتون تماس بگیرن. گوشی رو قطع کردم خواستم از کنارش بلد شم که مچ دستم رو گرفت. صداش دلخور تر از نگاهش بود. _تو کیه منی? سرم رو پایین انداختم خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد یکم جدی گفت: _ازت سوال پرسیدم. به مچ دستم که کم کم داشت درد میگرفت نگاه کردم. _من نمیدونستم باید چی بگم. _اون چی پرسید? دوست نداشتم به سوالش جواب بدم ولی مجبور بدم. _پرسیدن که با کی حرف میزنن? خیره نگاهم کرد. _خب ! اب دهنم.رو قورت دادم. _اقا من میترسم حرفی بزنم شما ناراحت شید. الانم مرجان پرسید کی رفتیم محضر من جواب ندادم چون ترسیدم. دستم رو رها کرد. نا محسوس شروع به ماساژش کردم نشست دست هاش رو قالب صورتم کرد. _نگار تو همسر منی. از این به بعد قرص و محکم همین و بگو. خیلی معذب بودم صورتم رو عقب کشیدم و نگاهم رو به زمین دادم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
‌ شعبان و رجب‌ را بہ بطالت گذراندم ، با دستِ تُھی راهیِ شَهرُالرَّمضانَم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه مبارک رمضان ماه عبادت و بندگی و بهار قرآن مبارک باد
💕اوج نفرت💕 چشمی زیر لب گفتم. گوشیش دوباره زنگ خورد گرفتم سمتش. _حتما کار واجبی دارن. کلافه گوشی رو جواب داد. _چی شده جلالی. _عیب نداره بگو. ایستاد و ناراحت گفت: _به عموم زنگ بزن تا بیام. گوشی رو قطع کرد. کتش رو پوشید روبروم ایستاد و تو اوج ناراحتیش به خاطر شرایط بوجود اومده با لبخند پر از ارامشی بهم گفت: _زود برمیگردم ،بیرون نروه تا بیام نگاهم رو به پایین دادم. _چشم. _در رو هم از داخل قفل کن به روی هیچ کس هم باز نکن. _مرجان چی? _هیچکس عزیزم. _اخه اگه خواست درس بخونیم. چونم رو اروم گرفت و سرم رو بالا اورد مجبور شدم تو چشم هاش نگاه کنم. سرش رو خم کرد و صورتم رو بوسید. _برای درس خوندن مثل همیشه شب خودم میام. چونم رو رها کرد و سمت در رفت یه لحظه برگشت. _چیزی لازم نداری ? خجالت زده از بوسه ای بودم که روی گونم کاشته بود نگاهم رو ازش دزدیدم. _نه اقا. کمی خیره نگاهم کرد خداحافظی بی جوابی گفت و رفت در رو پشت سرش قفل کردم نه اینکه بخوام به حرفش گوش بدم از ترس شکوه خانم. نگاهی به کیفم انداختم کتاب های برنامه ی فردام تو اتاق مرجان بود. روی تخت نشستم و خدا رو شکر کردم که به واسطه احمد رضا من رو از ازدواج با پسر خواهر بانو خانم نجات داده. چشمم افتاد به بالای کمد احمد رضا کارتون نسبتا بزرگی بالاش گذاشته بود. حوصله ام سر رفته بود صندلی رو زیر پام گذاشتم و به زحمت دستم رو توی جعبه کردم قدم کوتاه تر از اون بود که بتونم داخلش رو ببینم. بالاخره دستم به چیزی که فکر کردم کتابه برخورد کرد. به زحمت درش اوردم دستم به سوزن منگنه ی بیرون زده از جعبه گیر کرد و کمی خراش برداشت. از صندلی پایین اومدم ساق دستم به خاطر برخورد با سوزن منگنه خون افتاده بود از شدت سوزش کتاب رو روی صندلی گذاشتم که متوجه البوم قدیمی شدم که فکر میکردم کتابه. دستم رو داخل دستشویی شستم و سراغ البوم رفتم عکس های قدیمی خانواده ی پروا از تعریف های مرجان که برام گفته بود افراد داخل عکس رو میشناختم پیرمردی و پیرزنی که روی صندلی نشسته بودن نصرت خان و همسرش بودن و پسر هایی که اطراف ایستاده بودن عمو اردلان و ارسلان خان روی صورت زن ارسلان خان که کنارش ایستاده بود، با شیئ تیزی خراش داده شده بود. مطمعنن کار شکوه خانم بود. چون تو عکس خبری از خودش نبود. جدایی از نفرتش به من تو این خانواده خیلی در حقش ظلم شده بود حتی تو عکس ها هم حسابش نمیکردن. ورق زدم و سراغ عکس بعد رفتم تو تمام عکس ها نه خبری از شکوه خانم بود نه از چهره ی زن ارسلان خان کنجکاو بودم تا صورتش رو ببینم. تقریبا تو تمام عکس ها بود ولی از چهره اش چیزی مشخص نبود. مشغول دیدن عکس ها بودم که صدای اهسته ی مرجان من رو از البوم خاطرات خانواد پروا بیرون کشید. _نگار هستی? البوم رو بستم و کنار کمد ایستادم. _چی شده? _میای پیش من مامانم خوابه. _نه اقا گفته بیرون نیام _بیا اون که نیست. _میترسم مرجان از همین جا بگو. مرجان.سوال میپرسید منم جسته گریخته جواب میدادم. متوجه شد که تمایلی برای پاسخ به سوالاتش ندارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
اعمال شب اول...🌙
سلام 😍خداروشکر حمایت کنیدااا 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ان شاءالله در ایام ماه مبارک رمضان نگاهی دقیق بر آیات مهدوی خواهیم داشت🌱
امام مهدی در قرآن شماره ۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir joze1.mp3
4.13M
جزءخوانی "جز ۱" قرآن کریم
📖 بنده های نازنین خداوند سلام شکرخداازهمراهیتون🤲❤️ ان شاالله مثل سالهای پیش درماه مبارک رمضان هرروز ختم قرآن داریم 🌿 جهت فرج وسلامتی مولاجانمون ورهبرعزیزمون فرج مردم غزه فرج هممون ورهایی اززندان نفس 🍃 به شهدای صدر اسلام تا صبح قیامت شهدای مدافع حرم شهدای غواص شهدای انرژی هسته ای شهدای حادثه تروریستی شهدای گمنام شهدای سلامت شهدای امربه معروف شهید سردارحاج قاسم سلیمانی شهیدابومهدی مهندس شهیدوحیدزمانیان شهیدشهرودمظفری نیا شهیدهادی طارمی شهیدحسین جعفری نیا شهیدمجتبی علمدارشهیدابراهیم هادی شهیدبابک نوری هریس شهید سجاد طاهرنیا شهیدحاج احمد متوسلیان شهید حاج احمد کاظمی شهیدحاج حسین خرازی شهید آمارن علی ورودی شهید روح الله عجمیان شهید علی باکری شهید مهدی باکری شهیدحمید باکری شهید حمیدسیاهکالی مرادی شهید عباس بابایی شهید عباس دوران شهید حاج حسین معزغلامی شهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه شهید حسن تهرانی مقدم شهید مصطفی احمدی روشن شهید مصطفی صدر زاده شهیدمجید زین الدین شهید مهدی زین الدین شهید محسن میر جلیلی شهید شاهرخ طهماسبی شهید طالب طاهری شهید مجید قربانخانی شهید شاهرخ ضرغام شهیدعبدالمهدی مغفوری شهید حسین یوسف الهی شهید نوید صفری شهید محمدرضا دهقان امیری شهید ابراهیم هادی شهیدمحمد ابراهیم همت شهیدمحمدرضا تورجی زاده شهید محسن حججی شهید علی اکبر نیکخواه شهید علی عسگر نیکخواه به شهید حسن باقری شهید سیداحمد پلارک شهید امین کریمی شهید علی تمام زاده شهید مهدی نوروزی شهیدحاج حسین همدانی شهید شهید امیر حاج امینی شهید حجت الله رحیمی شهید حسین علیخانی شهیدسیدمصطفی موسوی شهید عباس دانشگرشهیدامیرسیاوشی شهید حیدرخضری شهید اسماعیل موسوی شهید عبدالحسین برونسی شهید عباس کریمی شهید محمد امین کریمیان شهید احمد مکیان شهیدسید محمد حسین میر دوستی به شهیدحسین جمالی شهید حامد جوانی شهید حامد شهید میلاد حیدری شهید محرم ترک شهید ناصر ترحمی به شهید غلامرضا داوودی شهید کریم صمدی فر شهید حسن شاطری شهید نظامعلی فتحی شهید عماد مغنیه شهید جهاد مغنیه به شهید مجتبی اکبر زاده شهید سیاوش امیری شهید احمدمشلب شهید حبیب بدوی شهید محمد ابراهیم همتی به شهیدکیومرث نوروزی شهید محمود اخلاقی شهیداحمدحاجیوندالیاسی شهید مهدی نظری شهید حسین بواس به شهیدسید یحیی براتی شهید نعیم غلامی شهید مسلم خیزاب شهید سید علی حسینی شهید سید جواد اسدی شهید حسین مشتاقی شهید سید رضا طاهر به شهید اسداله بربری شهید مهدی ناصری شهید عین الله مصطفایی شهید داریویش رضایی نژاد شهید مسعود علی محمدی به شهید محمدرضاعلیزاده شهیدمحمود جهان پناه شهید محمد جهان آرا شهید سعید مسافرشهید محمدحسین محمدخانی به شهیدحبیب رحیمی منش شهید محمودرضا بیضایی شهید محمدهای ذالفقاری شهیدسردار حاج علی محمدقربانی شهید یونس امیری هدیه شهیده زینب کمایی شهیده فائزه رحیمی شهیده فاطمه دهقان شهیده ریحانه سلطانی نژاد شهیده فاطمه اسدی شهیده مریم فرهانیان هدیه به شهید دانیال رضا زاده شهیدحسین زینال زاده شهید مرتضی ابراهیمی شهید یعقوبعلی صیدی شهید محمود کاوه وپنجم هدیه به شهید رحیم آنجفی شهید کاوه نبیری شهید محمدحسین حمزه شهید سردارحاج احمد مجدی شهید اسماعیل خانزاده هدیه به شهیدسعید کریمی شهید محمد امین صمدی شهید حمیدرضاالداغی شهید رسول خلیلی شهید مجیدشهریاری شهید علیرضا بریری به شهید سردار صادق امید زاده شهید حسین محمدی شهید روح الله قربانی شهید قدیرسرلک شهیدعلی خلیلی شهید حسن رجایی فر شهید سعید کمالی هدیه به شهیدعلی آقا زاده نژاد شهید محمد احمدی جوان شهید شهید حاج محسن فخری زاده شهیدسیدمحمدرضادستواره شهید رضا حاجی زاده شهید محمود راد مهر هدیه به شهیدتوحیدمرادی شهید مهدی خلیلی شهیداحمدعلی نیری شهید مهدی ذاکر حسینی شهید محمدحسین حدادیان شهیدعلی عابدینی شهید بهمن قنبری شهیدعلی چیت سازان شهیداحمد بنی اسد پور شهیدسیدرضی موسوی شهید حاج عمار میر انصاری شهید علی جمشیدی شهید محمد بلباسی شهید محمدتقی سالخورده
اولین سحر ماه مبارک رمضان بخیر☺️✨ التماس دعای فرج و عاقبت بخیری از همه ی شما همراهان عزیز داریم
💕اوج نفرت💕 اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش بیرون نمی اومد. احمد رضا زود تر از همیشه به خونه اومد از پنجره دیدم که ماشینش رو تو حیاط پارک کرد طبق معمول اول رفت سراغ مادرش نیم ساعت بعد صدای در اتاق بلند شد. روسریم رو مرتب کردم البوم رو زیر تخت گذاشتم در رو باز کردم با چهره ی خسته و ناراحتش مواجه شدم که سعی داشت اروم باشه. _سلام اقا. نگاهش بین چشم هام و روسریم جا به جا شد. _سلام. سمت تخت رفت و روش نشست. _خوبی? _خیلی ممنون. _ببخشید تنها موندی. _ایراد نداره. _حاضر شو بریم بیرون. _کجا ? با لبخند گفت: _بریم شام بخوریم. به نظرم کار درستی نبود این رفتار باعث عصبانیت بیشتر شکوه خانم میشد. وقتی دید حرکتی نمیکنم گفت: _چرا حاضر نمیشی? _اقا. سوالی نگاهم کرد. _بهتر نیست تو خونه بخوریم? _چرا? _اخه الان اگه بریم بیرون شکوه خانم ناراحت میشن. یکم فکر کرد با لبخند گفت: _باشه پس مامنتوت رو بپوش بریم اشپزخونه، شاید رامین یهو بیاد چشمی گفتم و سمت مانتو مدرسم رفتم. _اونو نه برگشتم سمتش. _اخه لباس هام اتاق مرجانه. ایستاد و گفت: _الان میرم میارمشون، فقط در رو پشت سر من قفل کن. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
اولین روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان تصمیم داریم مثل هر ماه به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عج قربانی انجام بدیم اگر هزینه به حد نصاب برسه گوسفند خریده میشه اگر کمتر باشه گوشت قرمز و توزیع میشه اما چون در ماه مبارک رمضان هستیم وسال جدیدرو پیش رو داریم اگر مبلغ واریزی ها بالا باشه در نظر داریم پک مواد غذایی آماده کنید وبین نیازمندان توزیع کنیم پس دوستان از به#به‌نیت‌امواتتون‌کمک کنید یا صدقه بدید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام و نوووور به ماه رمضان خوش آمدید😍 خدا رو شکر زنده ایم و به مهمانی خدا رسیدیم🦋 دوستانی‌که واریز میزنن بگن برای قربانی ورسید روبفرستن چون به کمک یه گروه جهادی داریم برای حل مشکل یه بنده خدایی پول جمع میکنیم که اشتباه نشه مطمئن باشید برکت این کمک ها وصدقه ها به زندگیتون برمیگرده بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید🙏ممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c عزیزان اگرواریزی ها بیشتر باشه برای کمک بعدی یا کارفرهنگی هزینه میشه
💕اوج نفرت💕 جای تعجب داشت که شکوه خانم تا حالا عکس العملی نشون نداده. مانتوم رو پوشیدم احمد رضا دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. از این که دستم توی دستش بود معذب بودم. وارد اشپزخونه شدم به محض ورودمون متوجه شدم که شکوه خانم بی کار ننشسته. سر میز دو تا صندلی بود که خودش و مرجان روش نشسته بودند. روی میز هم برای دو نفر بشقاب و غذا بود. احمد رضا نگاه خیره ای به مادرش کرد شکوه خانم با غرور گفت: _گفتم اینجا یا جای منه یا جای این، فکر کردی سر خود بری صیغش کنی من کوتاه میام. _مامان... حرفش رو قطع کرد و با صدای بلند گفت: _برو بیرون احمد رضا. احمد رضا سرش رو پایین انداخت مرجان با چشم های اشکی به برادرش خیره بود. دستم رو فشار داد اروم لب زد: _بریم. رفت، منم بدنبالش. فکر کردم میریم اتاقش ولی به سمت در خروجی رفت. شام رو بیرون خوردیم تلاش داشت خودش رو عادی نشون بده ولی بی فایده بود مدام تو فکر میرفت. برگشتیم خونه بی سر و صدا وارد اتاق شدیم در رو قفل کرد لباسش رو عوض کرد و از منم خواست که راحت باشم تمام مدت به این فکر میکردم که احمد رضا نمی تونه دووم بیاره و بالاخره از این شرایط خسته میشه. اون وقت تکلیف من چیه، یه زن شونزده ساله با یه شناسنامه ی خالی که هیچ حامی نداره. دل دل میکردم تا حرفم رو بهش بزنم مردد بودم ولی باید میگفتم به خودم جرات دادم و گفتم: _اقا. روی مبل سفید روبروی تخت نشست و نگاهم کرد اروم گفت: _جانم. _راستش من از یه چیزی میترسم. به کنارش اشاره کرد. _بیا اینجا بشین ببینم. بر خلاف حرفش روبروش نشستم لبخندی زد ارنج دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت: _از چی? سرم رو پایین انداختم با بغض گفتم: _از اینکه شما از این شرایط خسته شید یا بالاخره حرف مادرتون رو قبول کنید. ناراحت شد و چهرش در هم رفت. _چرا این فکر رو میکنی? باید حرفم رو بدون ترس بزنم. _شاید علاقه ای که ازش حرف میزنید عمیق باشه، ولی علاقه ی شما به مادرتون متعصبانس و خیلی از کارهاشون رو اصلا باور نمیکنید. _مثلا چی ? کلی از اتفاق هایی که بین و من شکوه خانم افتاده بود رو یادم بود ولی از گفتنشون می ترسیدم دلم نمیخواست با حرف هام محبت تنها ادمی که دوستم داره رو از دست بدم. سرم رو پایین انداختم. _کلی میگم. بلند شد و کنارم نشست. _ میخوای قصاص قبل از جنایت کنی? سرم رو تکون دادم گفتم: _نه، ولی قبلا اینطور بوده. جدی شد و گفت: _اگه منظورت اون روزیه که بعدش سر از کلانتری دراوردی، الانم بهت بگم جز احترام به مادرم رفتار دیگه ای داشته باشی برخوردم باهات مثل همون روزه شاید هم شدید تر. برگشت سمتم و صورتم رو با دست هاش گرفت و لبخند زد. _من مطمعنم اون روز تکرار نمیشه با این فکر های بیخودی ذهن خودت رو مشغول نکن. _نه بحث اون روز نیست کلا مادرتون اهل نقشه کشیدن و دسیسس. اخم هاش تو هم رفت انگشتش رو روی لب هام گذاشت و تهدید وارگفت: _دیگه نشنوم. یکم نگاهم کرد بلند شد همون طور که سمت در میرفت گفت: _پاشو درس فردات رو اماده کن. دلخور بودم با ناراحتی گفتم: _کتاب هام تو اتاق مرجانه. از لحنم تعجب کرد برگشت کمی نگاهم کرد که به حالت قهر نگاهم رو ازش گرفتم و رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دعای روز دوم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 اللَّهُمَّ قَرِّبْنِي فِيهِ إِلَى مَرْضَاتِكَ وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ سَخَطِكَ وَ نَقِمَاتِكَ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِقِرَاءَةِ آيَاتِكَ بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين خدايا مرا در اين ماه به خشنودى ات نزديك كن و از خشم و انتقامت بركنار دار و توفیق ده مرا برای خواندن آیات قرآن به رحمت خودت اى مهربان ترين مهربانان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
یه روش خیلی ساده برای ختم قرآن🪴 اونم اینه که: ⬅️سحر ۴ صفحه ⬅️ظهر ۴ صفحه ⬅️عصر ۴ صفحه ⬅️غروب ۴ صفحه ⬅️شب ۴ صفحه و تا آخر جزء هم‌دیگه‌رو‌ازدعای‌خیر‌محروم‌نکنیم
💕اوج نفرت💕 چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت. مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود که از رابطه بین برادر و مادرش ناراحته. سلام آرومی گفت بدون حرف دیگه ای پشت صندلیش نشست. کنار مرجان نشستم وتلاش داشتم تمرکز کنم اما مگه می شد، تمام فکرم پیش اضطرابی بود که داشتم. که اگر احمدرضا روزی خسته بشه من رو رها کنه با شرایطی که برای من به وجود آمده باید چیکار کنم. یک ساعت بعد مرجان رفت و من دومین شبم در کنار همسرم گذروندم. پروانه دستم رو گرفت. _دوسش داشتی? ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم. _نمیدونم، شاید. دنبالم راه افتاد. _علاقش به مادرش و دفاع متعصبانش طبیعیه، ولی نمیشه منکر شدت علاقش به تو هم بشیم. سمت کتری رفتم. _چایی میخوری? _اره بریز ، میگم خبری از پدر خوندت نیست چرا زنگ نمیزنه? از وقتی رفته پیش میترا دیگه حواسش به من نیست این یعنی یه زنگ هشدار به من. چایی رو روی میز گذاشتم. _داره ازدواج میکنه. با خوشحالی گفت: _واقعا! باورت میشه دیشب بابام به مامانم میگفت نمی دونم چرا اردشیر دوباره ازدواج نمیکنه بابا فکر میکرد منتظر همسر سابقشه. _نه اتفاقا همسر سابقش دنبال عمو اقاعه. نشست روی صندلی و متعجب گفت: _خود پدر خوندت بهت گفته? _نه از تلفن هاش فهمیدم. امروزم تو دفتر کارش بودم تلفن زنگ خورد، جواب که دادم فکر کرد من زن عمو اقام بهم گفت همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش. _اوه اوه چه توپ پری هم داره. _امروز فهمیدم که اون طلاق خواسته و عمو اقا مخالف بوده الان که میخواد برگرده عمو قبولش نمیکنه. یعنی انقدر عاشق میترا شده که عمرا بهش فکر کنه. کنجکاوانه گفت: _اسمش میترا عه? تو هم دیدیش? _امروز دیدمش، روانشناسه خیلی هم مهربونه. الانم با همن که من رو فراموش کرده. _خب تو بهش زنگ بزن. چاییش رو جلوش گذاشتم. _نمیخوام مزاحم باشم. به بخار چاییم نگاه کردم. فکرم پیش شماره ی استاد امینی بود ولی اصلا دوست ندارم که پروانه متوجه علاقم به استاد بشه. _ولی خیلی خوشم اومد احمد رضا به خاطرت اونجوری جلوی مادرش ایستاد. ناراحت گفتم: _احمد رضا خیلی خوب ازم دفاع میکرد. _اذیت میشی بقیش رو بگی? تو چشم هاش نگاه کردم و با لبخند گفتم: _نه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🤲🏻 دعای روز دوم ماه مبارک 🌙