eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 به اتاقم برگشتم تمام حرصم از رفتار اطرافیانم رو سر در خالی کردم و محکم بهم کوبیدمش.روی صندلی نشستم یعنی من واقعا حق نداشتم برم خونه ی دوستم. چقدر احمدرضا خودخواهه. باید خودم رو بسپرم دست علیرصا تا هر چی شرایط سخت هست رو برای عقدمون بزاره. _نگار بیا ببین چه نهاری روی تخت دراز کشیدم پتو رو نا روی سرم بالا اوردم _من سیرم _بلند شو بیا ناز نکن تنهایی بهم مزه نمیده جوابش رو ندادم _باشه نیا فقط بگو قاشق ها کجان پیدا نمیکنم _تو کشو اولی _نیست که بیا بده برو گرسنمه کلافه پتو رو کنار زدم و بیرون رفتم قاشق توی دستش رو بالا اورد با خنده گفت _الکی گفتم. بیا نهار بی میل جلو رفتم و روبروش نشستم قاشقی که برام گداشته بود رو برداشتم و شروع به خوردن کردم _نگار من شب قراره برم دنبال ناهید شام رو بیرون بخوریم تو هم میای _نه _پس میخوای کجا بمونی _اگه نمیشه تنها بمونم زنگ میزنم میترا بیاد پایین. لقمه ی دهنش رو قورت داد _اول مطمعن شو که میاد بعد من برم _کی میخوای بری _چهار راه میافتم تا برسم طول میکشه یکم بگردیم شب هم میارمش اینجا تمام ناراحتی هام یادم رفت چشم هام برق زد _پدرش اجازه میده؟ _اره بهش گفتم گفت بزار به پدرم بگم بعد گفت میاد _وای چه خوب کاش شام میاوردیش _ول کن بابا ابرومون رو میبری کربن میزاری جلوش از زیر میز پام رو محکم به ساق پاش زدم صورتش از شدت درد جمع شد و عصبی گفت _چی کار میکنی؟ _هر چی هیچی بهت نمیگم هی این غذا سوزوندن من رو به روم میاری. اخر جلو یکی میگی ابروم میره توی دروی که به ظاهر نشون میداد با صدای بلند خندید _برای اینکه ابروت نره باید حواست رو جمع کنی نه اینکه منو بزنی قاشقم رو بالا بردم که دست هاش رو به حالت تسلیم بالا برد _اقا من تسلیم. پشت چشمی نازک کردم که زیر لب گفت _بیچاره احمدرضا _نترس اون کم نمیاره خیلی واردتر از این حرف هاست _چه زنی گیرش اومده. گوشت که تیزه. دست بزنم داری. زبونم که تازگی دراوری به طول سه متر. یه برادرم داره که عین شیر پششش ایستاده. حالا ببچاره احمدرصا یا نه لبخند رضایت بخشی زدم _با حضور تو اره خب خدا رو شکر که از من راضی شدی. بعد از خوردن نهار به اتاقش برگشت تا کمی استراحت کنه . اصلا باورم نمیشه ناهید قراره بیاد خونه ی ما. نگاهی کلی به خونه انداختم باید حسابی مرتبش کنم با بلند شدم صدای تلفن همراهم افکار مثبت ازم فاصله گرفت. اگر علیرصا نمیخواست بخوابه اصلا سراغش نمیرفتم گوشی رو برداشتم تا از پهلو ساکتش کنم. که با دیدن شماره ی پروانه خوشحال شدم و جواب دادم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
- بیوه برادرتون چند ماهشه؟ دندان هایش را با غیظ روی هم کشید - چهار ماه... دکتر عینکش رو روی میز گذاشت - امضای لازمه برای ورود به اتاق عمل هر چه زودتر خبرشون کنید با درد لب گزیدم و اون با نفرت نگاهش رو از روی صورتم بالا کشید. - کجا رو باید امضا کنم؟ دکتر که کم حوصله بود، تشر زد - شما نیستید مگه? - دیروز صبح شدم شوهرش! - یعنی الان همسر قانونی این خانوم هستی؟ شناسنامه رو که روی میز انداخت سریع بلند شدم من این کله شق را خوب می شناختم. - آره شوهرشم https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از دُرنـجف
آقا جان . . در سلام بر شما ، دست را بر سینه میگذاریم تا قلب از جایش کنده نشود .
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 ای نبض زمان زمانه دلگیر شده است برگرد که ظهورتان دیر شده است... ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از دُرنـجف
16ـ میزان و روش تنبیه کودک.mp3
15.22M
🔸 درس شانزدهم: میزان و روش تنبیه کودک
💕اوج نفرت💕 _سلام عزیز دلم _سلام. نگار دلم شور میزد برات _چرا عزیزم _دعوات کردن نفس سنگینی کشیدم _نه _نگار من تو رو خیلی دوست دارم ولی شرایط زندگیت رو با شوهرت وفق بده نه کس دیگه. _قرار نیست ادم وقتی وارد دنیای متاهلیش میشه با دلخوشی هاش خداحافظی کنه _ولی قراره با دنیای مجردیش خداحافظی کنه _خواهر آدم همیشگیه و مجردی و متاهلی نداره. _الهی قربون دل مهربونت برم. نگار مظلوم من چی شده انقدر زبون دراورده لبخندی به لحنش زدم _من زبون داشتم رو نمیدیدم _به به این اقاتون چقدر دوستت داره که بهت رو هم داده _نه اون نداده اون همونیه که قبلا بوده با کمترین تغییر . حضور علیرضا باعث شده _خوبه اگه تو دانشگاه همه رو لال میکنه تو خونه به یکی زبون داده. از حرفش خندم گرفت _نگار جان فکر کنم با شرایط بوجود اومده برات باید برای ادامه ی ارتباطمون به همین تماس ها اکتفا کنیم انگشتم رو روی میز گرد خاک گرفته تلفتن حرکت دادم نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. _یه خبر خوب هم بهت بدم. از پا قدم تو مهرداد زنگ زد گفت داره میاد پیش من توی اون همه ناراحتی شنیدن این خبر واقعا خوشحالم کرد. _خدا رو شکر من که شرمندت شدم. _دشمنت شرمنده. فقط هر وقت خواستی از شیراز بری بیا ببینمت غمی که ته دلم نشست رو گوشه ای پنهان کردم سعی کردم صِدام رو راضی و خوشحال نشون بدم. _باشه عزیزم. مطمعن باش بعد از یک خداحافظی گرم و صمیمی گوشی رو قطع کردم. _با من کار نداری؟ چرخیدم و به علیرضا نگاه حاضر و اماده بود نگاه کردم _چقدر زود میری؟ _قبلش باید برم پیش امید از اونجا برم دنبال ناهید _باشه برو بسلامت _خودت زنگ میزنی به میترا خانم بگی بیاد پایین _اره میگم. _شام هم یه چی بزار گرسنه نمونی _چشم. خیره نگاهم کرد _دیدی که هر چی گفتم به صلاح خودت بود چوب اشتباهت رو هم زود خوردی. حواست به آیندت باشه _بهت قول میدم اگه خودش رو بکشه هم تا اخر هفته یک کلمه باهاش حرف نمیرنم _ببینیم و تعریف کنیم. سمت در رفت و کفش هاش رو پوشید در حالی که شماره ی کسی رو میگرفت از خونه بیرون رفت. لحطه ی اخر صداش رو شنیدم _الو سلام امید جان. به خونه ی خالی نگاه کردم برای حضور ناهید نیاز به گرد گیریه کلی داره. اصلا دلم نمیخواد برم پیش میترا یا اون بیاد اینجا دوست دارم خودم رو سرگرم نظافت خونه کنم در عرض دو ساعت کل خونه رو تمیز کردم . توی این چهار سال این اولین باری بود که خودم خونه رو اینجوری مرتب میکنم. به ساعت نگاه کردم فکر کنم الان دیگه پیش هم باشن. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم. با صدای قفل و کلید در، اروم بازشون کردم. صدای علیرضا اومد. _برو تو فوری سر جام نشستم و با دیدن ناهید که شاخه گلی دستش بود خوشحال ایستادم متوجه من شدن و هر دو با لبخند نگاهم کردم. بعد از سلام و احوال پرسی ناهید رو سمت مبل هدایت کردم _خوش اومدید. علیرضا سمت اتاقش رفت ناهید زیر لب خیلی ممنونی گفت _خیلی خوشحالم که اینجایید _من به علیرضا گفتم که شما رو هم همراه خودش بیاره با هم باشیم ولی گفتن که خودتون قبول نکردید _اره. من تو خونه راحت ترم در ظرف شکلات رو برداشتم سمتش گرفتم. _ بفرمایید. _ناهید جان یه لحظه بیا هر دو سر چرخوندیم و به اتاقش نگاه کردیم ایستادم _شما برید پیش علیرضا منم یه چایی بزارم. لبخند ملیحی زد ایستاد و سمت اتاق رفت کتری رو روی گاز گداشتم زیرش رو روشن کردم به در باز اتاق علیرضا نگاه کردم . نگاهم رو پایین انداختم و فوری از جلوی در اتاقشون رد شدم. وارد اتاق خودم شدم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به : شهدا برای کسانی زنده اند که قدر آنها را بدانند ... ۴آذرماه، سالروز شهادت علی چیت سازیان در سال ۱۳۶۶
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 دیـدن روی تـو آسـوده میـسر نشـود این عـطا بر من آلـوده مقدر نشـود هرکسی سمت ظهور تو قدم بردارد دلش از ظلمت ایام مکدر نشود ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ‌‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 در رو بستم تا حضور من مزاحمتی براشون ایجاد نکنه. روی تخت نشستم که صدای پیامک گوشیم بلند شد سمت میز رفتم و برش داشتم با دیدن اسم احمدرضا اخم هام تو هم رفت. بدون اینکه پیامش رو بخونم گوشی رو خاموش کردم. اصلا نمیتونم رفتار امروزش رو ندیده بگیرم. هم ابروم رو جلوی پروانه برد هم برای اینکه حرف خودش رو به کرسی بنشونه به همه زنگ زده. کاری کرد که عمو اقا دعوام کنه و پروانه بگه که ادامه ی ارتباطمون با تلفن هم باشه خوبه. این نهایت خودخواهیش رو میرسونه با حرص روی تخت نشستم بغض توی گلوم گیر کرد. چشم هام پر اشک شد. برای جلوگیری از گریه چشم هام رو بستم ناخواسته تصویر پروانه اون روز که سعی داشت تا من رو تو باغ پدرش خوشحال کنه جلوی چشم هام اومد . تمام تلاشش رو میکرد تا ذغال ها رو تو هوای سرد روشن کنه من انقدر حالم برای گذشته ای که احمد رضا و خانوادش برام تلخ کرده بودن غرق بودم که تلاش های پروانه بی فایده بود. چطور باید محبت های خواهرنش رو توی اون روز ها ندیده بگیرم. چرا احمدرضا درکم نمیکنه. چشمم رو باز کردم و اشک جمع شده زیر چشم هام رو پاک کردم. تلافی این کارش رو سرش خالی میکنم نمیتونم ندیده بگیرمش. اگر من در رابطه با احمدرضا قضاوت اشتباهی کرده بودم تا اخر عمر شرمندش بودم ولی احمدرضا با یه جواب مثبتی که بهش دادم همه چیز رو فراموش کرده. با یاد کتری ابجوشی که روی گاز گذاشتم از جام پریدم. الان ابش تموم میشه ابروم جلوی ناهید میره به سرعت از اتاق بیرون رفتم. با دیدن صحنه ی روبروم تو انعکاس شیشه ال سی دی ناخواسته لبخند پهنی روی صورتم نشست علیرضا دستش رو حلقه کرده بود دور ناهید، سر ناهید رو سینه ی علیرضا بود. هر دو به گوشی که دست علیرضا بود با لبخند نگاه میکردن. پشتشون به من بود متوجه حضور من نشدن علیرضا اروم به ناهید گفت _چقدر خوشگل شدی اینجا ناهید خودش رو بیشتر تو اغوش علیرضا جا کرد. علیرضا هم جواب ناز کردن همسرش رو با بوسه ای عمیق روی موهاش جبران کرد. خواستم به اتاق برگردم که پام گرفت به پایه ی میز تلفن هر دو برگشتن سمتم علیرضا فوری دستش رو از دور ناهید برداشت و کمی ازش فاصله گرفت. ناهید هم سرش رو پایین انداخت. باید توضیحی برای حضور بدون اطلاعم میدادم. _ببخشید میخواستم چایی دم کنم. علیرصا هم که کمی رنگ خجالت روی صورتش نشسته بود. گفت _من دم کردم از ناهید فاصله گرفت و اشاره کرد به وسط خودش و ناهید _بیا بشین داشتیم عکس های عقدمون رو میدیدیم . جلو رفتم نباید بینشون بشینم کنار ناهید نشستم و رو به علیرضا با ذوق گفتم _ببینم. لبخند روی لب های هر دوشون باعث شد تا متوجه بشم از این که بینشوم نشستم خوشحالن . علیرضا فاصله ای که ایجاد کرده بود رو پر کرد و گوشی رو طوری گرفت که هر سه بتونیم عکس ها رو ببینیم با دیدن عکس خودم و ناهید متعجب گفتم _عکس ها اینجا چی کار میکنه علیرصا با لبخند گفت _فیلم برداری که هماهنگ کرده بودم برادر خانم امین و خانمش بود. با هاش هماهنگ کردم امروز اول با امید رفتیم پیشش. خانمش عکس ها رو ریخت تو گوشیم. اگه احمدرضا بفهمه فیلم بردار ربطی به امین داشته با این حساسیتش حتما زمین و زمان رو بهم میدوزه تا عکس من رو از حافظه ی دوربینشون پاک کنه. آب دهنم رو قورت دادم. _ازشون مطمعنی؟ _اگه نبودم که نمیزاشتم عکس ناموسم رو بندازه. کارهای عکاسی رو خانمش با چند تا عکاس خانم انجام میدن. لبخند زورکی زدم _پس نزار احمدرضا بفهمه که عکاس چه نسبتی با کی داره کمی نگاهم کرد متوجه منظورم شد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد دوباره شروع به نشون دادن عکس ها کرد. احساس مزاحمت داشتم. ایستادم _چایی میخوری ناهید جان سرش رو بالا اورد و با ناز گفت _اگه زحمتتون نمیشه با لبخند گفتم _چه زحمتی عزیزم سمت اشپز خونه پا کج کردم که با صدای علیرضا برگشتم _منم میخورما _تو رو که میدونم عز... چشم الان میزیزم به مسیرم ادامه دادم. نباید از کلماتی مثل عزیزم جلوی ناهید برای علیرضا استفاده کنم. اگر حواسم رو جمع کنم هیچ وقت ناراحتی بوجود نمیاد سینی چایی رو جلوشون گذاشتم و لیوان خودم رو برداشتم علیرصا گفت _کجا؟ _من خیلی خستم میرم استراحت کنم. _باشه عزیزم برو وارد اتاق شدم و در رو کامل بستم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
17ـ نکاتی پیرامون تنبیه کودک.mp3
16.53M
🔸 درس هفدهم: نکاتی پیرامون تنبیه کودک
💕اوج نفرت💕 واقعا از کارهایی که برای نظافت خومه کردم خسته شدم چایی رو روی میز گذاشتم و کش و قوسی به بدنم دادم روی تخت دراز کشیدم تا چاییم قابل خوردن شه کمی استراحت کنم. چشم هام رو بستم. صدای پروانه توی سرم اکو شد "نگار جان فکر کنم با شرایط بوجود اومده برات باید برای ادامه ی ارتباطمون به همین تماس ها اکتفا کنیم" "هر وقت خواستی از شیراز بری بیا ببینمت" چونم شروع به لرزیدن کرد به چپ چرخیدم و پشت به در آروم اشک ریختم. کاش احمدرضا امروزم رو خراب نمیکرد. تمام خاطراتم با پروانه یکی یکی از جلوی چشمم رد میشد. از اون روزی که انقدر با هم خندیدم تا علیرضا جانون رو عوض کرد و دیگه اجازه نداد سر کلاسش کنار هم بشینیم تا روزی که تلاش داشت من رو از علاقه به علیرضا منع کنه حتی تهدیدم کرد که اگر ادامه بدم دوستیمون رو قطع میکنه. از شمال و اهنگی که تو ماشین خوند تاومسابقه ی دویی که با حضور مرجان خراب شد. حق رابطه ی من و پروانه این نیست. چشم هام رو بستم تا شاید گریم قطع شه و صداش بیرون نره. کم کم گرم شدن و باز کردنشون برام غیر قابل ممکن شد. با تکون های ریز و صدای اروم علیرضا چشم باز کردم _نگار جان به خاطر گریه ی قبل از خواب دیشبم چشم هام به سختی و باوسوزش باز شد با صدای گرفته ای گفتم _جانم _بلند شو دیرتون شده چشمم رو دست مالیدم نگاهم به موهای خیسش افتاد یادم اوند که ناهید دیشب اینجا بوده _چی دیر شده. ناهید کجاست _ناهید تو اتاق منه. زود باش بلند شو جلو دره _کی؟ لبهاش رو جمع کرد _کی! احمدرضا دیگه. اخم هام تو هم رفت _برا چی اومده؟ ایستاد _حواست نیستا. قرار بود برید ازمایشگاه پتو رو روی سرم کشیدم _برو بگو فردا. امروز حالم خوب نیست _عه، بلند شو ببینم. _کمرم درد میکنه نمیتونم راه برم پتو رو از روی صورتم برداشت و جدی گفت _ازت انتظار این رفتار ها رو ندارم. قبول کن کارت اشتباه بوده. با لج و لجبازی و خودم میدونم به تو ربطی نداره که نمیشه زندگی کرد. بلند شو هر چی تعارفش کردم نیومد داخل پشت در ایستاده دلخور گفتم _تعارفشم کردی؟ _بله. چون شوهر خواهرمه احترام بهش احترام به خواهرمه _اون هیچ ارزشی برای من قائل نیست خیالت راحت. _چرا نمیخوای قبول کنی که اشتباه از تو بوده. _چه اشتباهی. پروانه برای من ... ایستاد و سمت در رفت _بسه. بجای دفاع کردن از رابطه ی دوستانه که خواسته یا ناخواسته کوتاه مدته هوای شوهرت رو داشته باش منتظر جوابم نشد و از اتاق بیرون رفت . روی تخت نشستم. حرصی نفس سنگینی کشیدم. ایستادم و تو اینه به چشم های قرمز و پف کردم نگاه کردم. الان میرم خودم آب پاکی رو میریزم رو دست هاش. از اتاقم بیرون رفتم خوشبختانه علیرضا تو اتاق در بسته ی خودش بود. در خونه رو باز کردم احمدرصا با دیدنم تکیه اش رو از دیوار برداشت و با لبخند نگاهم کرد و اروم گفت _سلام. صبح بخیر خیره نگاهش کردم. _علیک سلام. چی میخوای نا باورانه نگاهم کرد و به برگه ی دستش اشاره کرد _بریم ازمایش دیگه _امروز نه حوصله دارم نه اعصاب کمرم درد میکنه. به لطف رفتار های تو دیشب تا صبح گریه کردم وضعیت صورت پف کردمم که میبینی. برو فردا بیا _نگار... حرفش رو قطع کردم _من خوابم میاد تو هم برو بخواب کله ی سحر اومدی اینجا _منتظر جوابش نشدم برگشتم داخل و در رو بستم. ته دلم از تلخی کلامم با احمدرضا ناراحت شدم ولی حقش بود. وارد اشپزخونه شدم تا چایی بزارم با دیدن ناهید کنی جا خوردم و هینی کشیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
💖 شیعیان منتظرند وقت قیام است بیا وقت شوریدن تیغـت ز نیام است بیا ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
💕اوج نفرت💕 _ سلام ببخشید عزیزم ترسوندمتون یعنی حرف هام رو با احمدرضا شنیده نفس عمیقی کشیدم و به در اتاق علیرصا که هنوز بسته بود نگاه کردم _سلام فکر کردم شما تو اتاقید. _علیرضا گفت چایی بزارم اومدم بیرون . ابروهام بالا رفت _گفت شما بزارید؟ با لبخند ادامه داد _نه خودش میخواست بزاره من گفتم اجازه بده من بزارم روی صندلی نشستم و با تردید نگاهش کردم. _میگم...شما شنیدید من لبخند مهربونی زد _شنیده باشم هم به کسی نمیگم خیالتون راحت لبخند روی لب های منم نشست. و ممنونی زیر لب گفتم. با صدای علیرصت روی صندلی چرخیدم و نگاهش کردم _پس چرا حاضر نشدی؟ _بهش گفتم کمرم درد میکنه گفت باشه فردا میریم. صندلی رو عقب کشید و نشست کنارم با ابروهای بالا داده نگاهم کرد _چی بهش گفتی که رفت نیم نگاهی به ناهید انداختم _هیچی زیر لب گفت _لا اله الا الله ناهید گفت _چایی کجاست من دم کنم رنگ نگاه علیرضا زمین تا اسمون تغییر کرد. _تو بشین عزیزم خودم دم میکنم _نه شما که نباید کار کنید. علیرصا که حسابی از حرف ناهید خوشش اونده بود نیم نگاهی به من کرد ایستاد و سمت کابینت رفت و گفت _من عادت دارم تو این خونه ما کار ها رو تقسیم کردیم. نگار چایی و غدا رو میزاره دم کردنش با منه. سر چرخوند و نگاهم کرد _مگه نه نگار جوابش رو ندادم که با خنده ادامه داد _منم همیشه یادم میره خاموش کنم میسوزونم. با حرص گفتم _شنیده بودم مردا بعد ازدواج برای خودشیرینی پیش زنشون زبونشون باز میشه الان قشنگ احساس کردم علیرضا یا صدای بلند خندید و کنار ناهید ایستاد و دستش رو روی شونه ی ناهید گذاشت. _این خواهر من هر کی نگاش کنه میگه چه بی زبونه. ولی فقط من میدونم اب نمبینه وگرنه شنا گر ماهریه بهوهم نگاه کردن ناهید لبخند زد ولی جلوی خنده ی علیرضا رو نمیشد گرفت بلند شدن صدای در خونه باعث شد تا سرم یخ کنه و دلم پایین بریزه علیرصا با سر به در اشاره کرد _فکر کنم پشیمون شد بندازه فردا از اشپزخونه بیرون رفت. صد بار هم بره بیاد من امروز باهاش هیچ جا نمیرم. چند لحظه ی بعد صدای میترا تو خونه پیچید _نگار جان کجایی _آشپزخونس. نگار میترا خانم با شما کار داره. ناهید از شنیدن اسم میترا بیشتر خوشحال شد تا من. میترا هم از دیدن ناهید این وقت صبح خونه ی ما تعجب کرد و با لبخند گفت _عزیزم تو هم اینجایی جلو رفت و همدیگر رو تو آغوش گرفتن _کی اومدی ناهید خجالت زده سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت _از دیشب _خیلی هم کار خوبی کردی نگاهش به من افتاد و تو نگاهش دلخوری رو دیدم. _نگار یه لحظه بریم اتاقت کارت دارم. میدونم چی میخواد بگه _ناهید جون کمرم درد میکنه. نمیتونم بیام جلو اومد و دستم رو گرفت _بلند شو کارم واجبه. بی میل باهاش همراه شدم . در اتاق رو بست و بهش تکیه داد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
18ـ نقش بازی در رشد کودکان.mp3
16.58M
🔸 درس هجدهم: نقش بازی در رشد کودکان
💕اوج نفرت💕 میدونی اگه دختر من بودی الان چی کار میکردم خیره نگاهش کردم _یه دونه میخوابوندم تو صورتت تا دفعه ی اخرت باشه اینجوری پای اشتباهت بایستی و شوهرت رو که با هزار تا امید از صبح داره به خودش میرسه تا با تو باشه رو از در خونه میفرستی بره طلبکار گفتم _میترا جون من چه اشتباهی کردم. من فقط رفتم خونه ی دوستم _مگه نگفته بود نرو _خب بیخود کرد به اون چه ربطی داره صبر کنه اول عقد کنه بعد انتظار داشته باشه دستوراتش اجرا بشه. جلو اومد و دستم رو گرفت با حرص کشوند سمت تخت _یه لحظه بشین یه مسئله ای رو برای آخرین بار برای من مشخص کن. میخوای باهاش ازدواج کنی یا نه؟ _میخوام ولی اون حق نداشت این کارو کنه _چرا نداشت؟ _چون پروانه بهترین دوستمه چون دیروز ابروم رو برد _اولا خودت با تصمیم اشتباهت ابروی خودت رو بردی. دوما سیاوش هم برادر بهترین دوستته که توی خونه داره زندگی میکنه _عمو اقا اون خانواده رو خوب میشناسه _بحث همینه. اینجا نظر اردشیر مهم نیست. احمدرضا هیچ شناختی روی اون خانواده نداره _این مشکل منه؟ نفسش رو حرصی بیرون داد _بله مشکل تو و شوهرته _ما هنوز عقد نکردیم صبر کنه... _حالا هی این جمله هی بگو. اولا حرف شما از یه محرمیت ساده گذشته. دوما این رسم زندگی کردن نیست _اصلا من ناراحتم چرا وقتی یه اختلاف بینمون میشه به همه میگه اون از دیروز اینم امروز _انقدر بی انصاف نباش. من دیدم این بچه با هزار تا ذوق و شوق حاضر شد اومد پایین دست از پا دراز تر برگشت. بهش میگم چی شده میگه میگه نگار حالش خوب نبود انشالله فردا میریم. پا پیچش شدم که چرا حالش خوب نیست اروم طوری که اردشیر نشنوه گفت میگه نمیام. _دیروز چی فراخوان عمومی زده بود _دیروز رنگ زد بهت جواب ندادی زنگ زد به اردشیر ادرس خونه ی پروانه رو بگیره بیاد جلو در وایسه هر وقت کارت تموم شد بیارت خونه. اردشیر هم بهش ادرس نداد زنگ زد به علیرضا گفت تو برو نگار رو بیار. احمدرضا ی منم از صبح تب داشت اردشیر اومد ببریمش دکتر که من خودم رفته بودم اونم میبینه احمدرضا ناراحته میمونه کنارش. صورتم رو ازش برگردوندم _بلند شو لباست رو بپوش بگم بیاد برید تا دیر نشده ایستاد دستم رو کشید و کاری کرد تا بایستم _این رفتار ها بعد ها تو زندگی اذیتت میکنه داری یه دلخوری عمیق داری بوجود میاری زن با سیاست های درستش میتونه یه کاری کنه زندگیش همیشه شاد باشه. سمت در رفت و برگشت سمتم _برم بالا بهش میگم بیاد دنبالت زود حاضر شو رفتن میترا با چشم دنبال کردم. شاید حق با میترا باشه ولی دلخوریم انقدر زیاده که نمیتونم فراموشش کنم. بی میل لباس هام رو پوشیدم و بیرون رفتم ناهید تو اشپزخونه روی صندلی نشسته بود علیرصا کنارش ایستاده بود روی صورتش خم شده بود و از فاصله ی نزدیکی با هم حرف میزدن. سرم رو پایین انداختم و تک سرفه ای برای اعلام حضور کردم. علیرضا کمر صاف کرد لبخندش هر لحظه پهن تر میشد. _چی شد کمرت خوب شد؟ با حرص نگاه ازش برداشتم. روی مبل نشستم. چرا همیشه حرف حرف احمدرضا میشه. علیرصا کنارم نشست _پول داری؟ _میخوام چی کار _گفت بعد ازمایشگاه میبرت برای خرید حلقه _چه دل خوشی داره اون. به شوخی گفت _خانم دل ناخوش پول داری سرم رو تکون دادم و نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _کارت عمو اقا دستمه دستش رو تو جیبش کرد کارت فابر بانکش رو سمتم گرفت _بیا اینم همراهت باشه. رمزشم تاریخ تولد خودته سر بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم و کارت رو ازش گرفتم _ممنون. دیگه وقتشه رمزش رو عوض کنی. اخم نمایشی کرد _چی بزارم نیم نگاهی به ناهید که تو اشپزخونه پنهانی نگاهمون میکرد انداختم. _تاریخ تولد ناهید با اطمینان لبخند زد و گفت _ناهید این چیزا براش مهم نیست _یواش یواش مهم میشه. معنی دار نگاهم کرد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. _علیرضا سه شنبه عیده باید ناهید رو ببری خرید عید _تازه خرید کردیم که _باشه تو بهش بگو شاید چیزی لازم داشته باشه. عیدی هم باید براش بخری _اینا رو از کجا میدونی نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _از پروانه با بلند شدن صدای در خونه لبخندم محو شد و مشمئز به در نگاه کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 «صبحم» شروع می شود ✨«آقا به نامتـان » «روزی من» همه جـا ✨«ذکـر نـامتـان» صبح علی الطلوع ✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن» مـن دلخـوشـم بـه ✨«جـواب سلامتـان» ...!!💚 السلام علیڪ یا اباصالحَ المهـدی
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨فَاللهُ هُوَ الوَلیُّ ✨وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شِیء قَدِیرُ ❤️دوست حقیقی خداست و تنها اوست که بر هرکاری تواناست! 🌱سوره شوری / آیه۹ 💫
💕اوج نفرت💕 نفس سنگینی کشید و ایستاد _بلند شو برو ایستادم و رو به ناهید گفتم _ناهید جان خداحافظ کفش هام رو پوشیدم بهشون نگاه کردم کنار هم ایستاده بودن و با لبخند نگاهم میکردن علیرضا اروم گفت _ما نیایم دم در بهتره برو خدا به همرات در رو باز کردم و بیرون رفتم خبری از خوشحالی که صبح تو چهره ی احمدرضا بود، نبود. ولی با حفظ ظاهر، لبخند زورکی رو لب هاش بود. بی حرف کنارش ایستادم تا آسانسور بیاد انگار احمدرضا هم ترجیح داد تا سکوت کنه چون حرفی نزد وارد پارکینک شدیم سمت ماشین میترا رفتم که چراغ ماشین عمو اقا روشن شد و صدای تک بوق دزدگیرش بلند شد. احمدرضا نگاهی بهم انداخت و اروم گفت _سوییچ عمو رو گرفتم. نفس سنگینی کشیدم و سمت ماشین عموآقا رفتم روی صندلی جلو نشستم کنارم نشست و ماشین رو روشن کرد _نگار گواهی نامه نداری قصد داره سر حرف رو باز کنه _نه _تو اولین فرصت اسمت رو مینوسم کلاس برو. نیم نگاهی بهم انداخت _اصلا دوست داری؟ _تا حالا بهش فکر نکردم _خوبه زن رانندگی بلد باشه همیشه که مرد نیست کلافه گفتم _باشه حالا برو دیر نشه نگاه دلخورش رو ازم برداشت و راه افتاد _همش دارم به این چهار سال فکر میکنم پشت چشمی نازک کردم و صورتم رو ازش برگردوندم نگار تو کی فهمیدی که عمو اقا عموی واقعیته چرخیدم و سرد نگاهش کردم _بهتره بپرسی کی فهمیدی مامانم چه بلایی سرت اورده! نا باورانه از جملاتی که شاید انتظار نداشت الان بشنوه نگاهم کرد. چرا تلخ شدم تو که دوستش داری نگار چرا اینجوری حرف میزنی. ناراحت ادامه داد _میخواستم بدونم تو که نمیدونستی عمو واقعا کیه. چطور تونستی چهار سال کنارش زندگی کنی؟ منظورم بحث محرم و نامحرمیتونه. برخلاف میلم پوزخندی زدم و نگاهم رو به رو برو دادم بی تفاوت گفتم _اون روزها حالم خیلی بد بود بند بند استخون هام به خاطر تو و نقشه ی بی عیب و نقص مادرت درد میکرد پام تو گچ بود و دستم هم ضرب دیده بود و وبال گردنم بود. عمو اقا خودش تنها کنارم بود. شاید چون بهش اعتماد داشتم. بیشتر از همه خسته بودم. شونه ای بالا دادم _ شاید برام مهم نبوده. نمیدونم. تو هم چه سوال هایی میپرسی! نفس سنگینی کشید _ناراحت نشی ولی فکر کردن به اون روز ها باعث میشه نظرم نسبت بهت عوض بشه. تیز نگاهش کردم _منظورت چیه؟ _اخه تو چطور تونستی وقتی مطمعن نبودی که عمو بهت محرمه جلوش... حرفش رو قطع کردم _الان که فهمیدم محرم بوده. بعد هم چرا فکر میکنی فکری که در رابطه با من میکنی برام مهمه؟ تیز نگاهم کرد و ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و چرخید سمتم _چته تو؟ نمی تونم منکر ترسم بشم وقتی عصبانی میشه. ولی تو چشم هاش خیره شدم _دلم نمیخواست امروز باهات بیام مجبورم کردن _من که بابت دیروز ازت عذر خواهی کردم. چرا میخوای ادامش بدی؟ خنده ی صدا داری کردم _ تو عذر خواهی کردی چون میخوای من رو راضی کنی ولی اصلا پشیمون نیستی این عذر خواهیت به درد خودت میخوره. _نگار خواهش میکنم تمومش کن اتفاقات دیروز خواست دلم نبود. از اینکه رفته بودی خوشحال نبودم اما اصلا نمیخواستم تو رو از خونه ی دوستت بیرون بکشم. من خیلی دوستت دارم ولی نمیتونم با این ادبیاتت کنار بیام ابرو هام رو بالا دادم _عه واقعا نمیتونی پس من میرم تا با خودت تنها کنار بیای دستم سمت دستگیره ی در رفت که با صدای فریادش سرجام خشکم زد _در رو باز کنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. کمی توی خودم جمع شدم. بغض توی گلوم گیر کرد دستم رو اهسته انداختم و نگاهم رو به پاهام دادم. صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم.چند لحظه ی بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. جلوی ازمایشگاه پارک کرد و پیاده شد اومد سمت من تا در رو باز کنه که خودم پیش دستی کردم و پیاده شدم خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم. احساس میکنم از اینکه به خاطر رفتارش ازش ناراحتم، ناراحت نیست. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌