eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👇 بالاخره بعد از چند ماه توانسته بودم دختری را که هرشب به خوابم می‌آمد و درخواست کمک می‌کرد، پیدا‌ کنم. کت و شلوار پوشیده و کراوات زده به مدرسه‌اش رفتم، مدیر از بالای عینکش مشکوک نگاهم کرد و گفت: _ چه نسبتی باهاش دارید؟ + میتونم ببینمش؟ _ کارتون چیه؟ + کارت شناساییش رو پیدا کردم که فقط به خودش تحویل میدم. مدیر خطاب به زن کوتاه قدی که تازه وارد دفتر شده بود، گفت: بیان رو بگو بیاد. سپس کارت شناسایی‌ام را به طرفم گرفت و با دستش به صندلی اشاره و تعارف کرد بنشینم و ادامه داد: _ خانم بیان از بهترین دانش آموزهای مدرسه‌س. با تکان دادن سرم، حرفش را تأیید کردم. هر چه زمان می گذشت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و آرام و قرار نداشتم هر چه زودتر ببینمش، زیرلب و آهسته چند صلوات فرستادم تا قلبم اندکی آرام بگیرد و دستِ دلم جلویشان آشکار و برملا نشود که در همین هنگام دختری قد بلند و محجبه، ماسک زده و با چشمانی ورم کرده و قرمز وارد دفتر شد، سرش پایین بود و انگار هیچ چیز به چشمش نمی‌آمد. سرش را که بلند کرد و چشمانش را دیدم قلبم یک لحظه از تپش ایستاده و او بی‌تفاوت نگاهم کرد و گفت... 🤦‍♀️😔👇 https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
بعد از چند ماه دختری که عاشقش بوده رو پیدا کرده ولی دختره اونو نمی‌شناسه.. 😔🥺👇 https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af ادامه ی رمان مهیج و پرماجرای "یک‌عاشقانه‌بی‌صدا" رو فقط در این کانال بخونید 👆 👆 آخرش دختره اونو به یاد میاره و می‌شناسه یا نه؟🤔🥺
هدایت شده از  حضرت مادر
🌹ابراهیم مهزیار می گوید 🌴 به من فرمودند: 🌾 شیعیان آخرالزمان ندیده به من عشق می‌ورزند، اگر‌آنها بدانند چقدر دوستشان دارم از شوق می‌میرند 🍃 ❤️
💕اوج نفرت💕 _احمدرضا چرا ناراحت بود؟ دوست نداره آرایشت کنم؟ _نمیدونم ولی فکر می‌کنم دوست نداره ازش دور بشم. _وای بیچاره شدیم این دیگه تو رو عقد کرد از امروز به بعد خودش رو صاحب اختیار تو میدونه حالا برنامه‌ها داریم. از اینکه به عقد احمدرضا در اومدم خوشحالم. اما نمیتونم منکر اضطراب و استرس وقتی که قراره باشکوه روبرو بشم، بشم. مطمئناً با حرفهایی که جلو در پنهانی از احمدرضا با مرجان شنیدم شکوه رضایت به این عقد نداده و احمدرضا دوباره بدون اطلاع و یا اجازه این کار رو کرده روی صندلی اتاق نشستم و میترا با ظرافت خاصی اما خیلی سریع شروع به کار کردن روی صورتم کرد. _ میترا جون زیاد جیغ نباشه _حرف نزن تا الان هم آبرومون رو بردی _ چرا باید آبروتون بره؟ _یه کرم به صورتت نزدی ارایش جزئی انروز ایرادی نداشت. _ کرم ریمل رژ همه اینا میشه زیبایی و من اصلاً دوست دارم زیباییم رو مردهای غریبه ببینن. توی اینجا احمدرضا علیرضا عمو آقا به من محرم بودن. بعضی از مردها را من حتی یک بار هم ندیده بودم دوستای عمو آقا و علیرضا به من نامحرم بودن. چرا من باید خودم رو در برابر اونها زیبا کنم. _مثلا عقدت بود ها _ به بهانه عقد بودن نمیشه مسئله حجاب رو نادیده گرفت. پوشش برای خانم ها همیشه هست و هیچ روزی مستثنی نشده _من در برابر حرف‌های تو کم میارم. عیبی نداره الان آرایشت می‌کنم چادرت رو بکش روی صورتت سوار ماشین احمدرضا شو برو آتلیه. نمیشه بدون آرایش عکس بندازی. روح میشی. اصلاً چهرت خودش رو نشون نمیده. بیچاره فیلمبردار موقع عکس انداختن از سر عقد از تو و با احمدرضا یه جوری درمونده نگاهت می کرد که من فهمیدم چه حسی داره. چشم هات رو ببند. چشم هام رو بستم و خودم را در اختیار میترا گذاشتم با عجله و سرعت روی صورتم کار می‌کرد. _تموم شد . اینه کوچکش رو جلوم گرفت و گفت _ خودت رو ببین نگاهم رو توی صورتم چرخوندم میترا آرایشگر نبود اما حسابی وارد بود _ ملیح درستت کردم. معلومه احمدرضا از چهره بی آرایش تو بیشتر لذت میبره. _ممنون میترا جون براتون جبران میکنم چادرم رو روی صورتم کشید _خوشبختی تو بهترین جبرانه. و از اتاق بیرون رفتیم.احمدرضا و علیرضا جلوی در صحبت می‌کردند وعموآقا با پدر ناهید مشغول بود احمدرضا فوری سمتم اومد دستم رو گرفت و همراه با هم سوار ماشین شدیم وقتی چادر جلوی صورتم بود به سختی رو به رو می دیدم هر چند که نازکی خودش رو داشت اما با این حال دیدم را سخت کرده بود و این باعث شد تا تکیه ام رو برای راه رفتن روی دست احمدرضا بندازم صدای ماشین ها رو شنیدم که برامون بوق می زدن و از کنارمون رد میشدن. احمدرضا ماشین رو روشن کرد و کمی از محضر فاصله گرفته و بدون در نظر گرفتن ماشین عمو آقا و علیرضا و فیلمبردار که دنبالمون بودن پارک کرد و آهسته به من گفت _چادرت رو بزن بالا ببینمت. خجالت کشیدم _ بزار برسیم آتلیه میبینی _ نه طاقت ندارم الان می خوام ببینمت _ الان زشته همه دارن میبینن _فقط یه لحظه چادرت رو بگیر بالا. سرم رو بالا گرفتم هر دو دستم رو حائل چادرم کردم صورتم رو به احمدرضا نشون دادم. نوع نگاه احمدرضا تغییر کرده مثل روزهای اول محرمیتمون توی خونه تهران احمدرضا بیخیال نگاه کردن نمی شد چادرم رو انداختم و گفتم _دارن نگاهمون می‌کنن. به خاطر ما پارک برو دیگه بالاخره ماشین راه افتاد به آتلیه رسیدیم. کسی همراهمون بالا نیومد و نزدیک به یک ساعت توی آتلیه با ژست های مختلفی که فیلمبردار میگفت عکس انداختیم و تمام مدت احمدرضا نگاه خاصش رو از من بر نمی داشت. بالاخره آتلیه هم تموم شد و به رستورانی که احمدرضا برای پذیرایی نهار گرفته بود رفتیم بعد از خوردن ناهار و تبریک مجدد مهمون ها به ما خداحافظی کردیم و همراه با اعضای خانواده‌ام به خونه برگشتیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
عزیزان یه سری از وسایل خریداری شد فرش و چند تیکه ظرف فعلا کمی از مبلغ خرید و هزینه بار بری باقی مونده که پول کم آوردیم هر عزیزی میتونه کمک کنه امروز اگر بتونیم برای تحویلشون میریم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💕اوج نفرت💕 با تعارف علیرضا همه به خونه ی ما اومدن. احمد رضا لحظه‌ای از کنارم دور نمی شد دستم رو گرفته بود و قصد جدا شدن نداشت . روی مبل کنار هم رو به روی عموآقا و میترا که با لذت نگاهمون می کردن نشستیم. علیرضا سمت آشپزخانه رفت و زیر کتری رو روشن کرد و کنار ما نشست میترا بدون مقدمه رو به علیرضا گفت _ به نظرم بهتره این دوتا رو چند لحظه با هم تنها بزادیم. منتظر منتظر اجازه از طرف هیچ کس نشد رو به احمدرضا گفت _دست خانمت رو بگیر با هم برید اتاقش. اصلاً انتظار نداشتم این پیشنهاد رو از طرف میترا بشنوم اما کاری بود که شده بود. نگاهی به علیرضا انداختم و رنگ مخالفت رو توی چشماش ندیدم. احمدرضا خوشحال از پیشنهاد میترا دستم رو کمی کشید. ایستادم. لبخند روی لب هام از خجالت نشست و همراه با احمدرضا وارد اتاق شدم. در رو بست روبروم ایستاد با لبخند نگاهم کرد. _تو برای من خیلی ارزشمندی، نفس سنگینی کشید _ خیلی هم گرون تموم شدی. سرش رو پایین انداخت _ولی ارزشش رو داری. روی تخت نشستم _چرا گرون تموم شدم؟ کنارم نشست دستم رو گرفت و روی پاش گذاشت. _دلم نمیخواست مادرم ازم ناراحت بشه، ولی شد. خیلی باهاش راه اومدم. با هر چیزی که مخالف بود خداحافظی کردم. ولی با تو نتونستم. مامان عقیده داشت که من عاشق تو نیستم، میگفت بهت عادت کردم. تو چشم هام خیره شد _نگار اگر عادت بود باید حسم با دوریت تغییر میکرد، ولی نکرد. چهار سال کنار گوشم گفت عادت بوده، ولی نبود. چشمش پر از اشک شد و نگاهش رو پایین انداخت _چرا بهش نگفتی؟ سوالی نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم. _من حرف هات با مرجان رو شنیدم صدای نفس سنگینش رو شنیدم و ادامه دادم _نمیترسی دوباره اتفاقات بد زندگیمون تکرار شه؟ _نه.نمیترسم. بهش نگفتم چون راه زندگیم رو جدا کردم. چون نقشی که قبل تو زندگیم داشت رو دیگه نداره _اصلا میدونه برای چی امدی شیراز؟ سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد _میدونه؟ _هیچی نگفت. غمگین نگاهم کرد _ازت خواهش میکنم احترامش رو نگه دار هر چند که توقع بیجاییه. سکوتم رو که دید ادامه داد _ نگار حالم خیلی خوبه. این حالم رو با هیچی عوض نمیکنم. خیلی چیز ها رو از دست دادم ولی تو رو بدست اوردم و از اینکه الان همسرمی خیلی خوشحالم. با من باش، کنارم باش، همراهم باش. دوست ندارم هیچی این خوشی رو ازم بگیره همه جوره پات ایستادم دلم نمیخواد دلت بلرزه دستم رو بالا اورد و پشتش رو بوسید. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
بعد از اینکه از صفین بازگشتند، خبر دادند که "سهل‌بن‌حُنیف" که از یاران دوست داشتنی برای امیرالمومنین بود؛ از دنیا رفته است. _ محبوب ما فرمود: اگر کوهی مرا دوست بدارد؛ در هم فرو می‌ریزد... نهج‌البلاغه،حکمت۱۱۱
هدایت شده از  حضرت مادر
سر که زد چوبه ی محمل دل ما خورد ترک ریخت بر قلب و دل جمله عشاق نمک آنقدر داغ عظیم است که بر دل شده حک سر زینب به سلامت ،سر نوکر به درک شاعر:شهید محمدحسین محمد خانی🕊
💕اوج نفرت💕 سرش رو پایین انداخت و به زور گفت _حاضرم دنیا رو به پات بریزم فقط یه خواهش ازت دارم لبخند روی لب هام رو بهش هدیه دادم _تو هر چی بخوای من قبول میکنم _مادرم رو حلال کن. لبخند از روی لب هام محو شد _هیچ وقت اینو ازم نخواه نا امید سرش رو پایین انداخت _حق داری دستش رو گرفتم _بیا امروزمون رو با این حرف ها خراب نکنیم نگاه پر محبتش رو بهم داد _چی کار کنیم _نمیدونم. کمی فکر کردم و گفتم _بریم بیرون؟ _علیرضا نمیزاره _فکر نکنم بگه نه الان دیگه فرق کرده سرش رو جلو اورد گوشه ای ترین قسمت لبم رو بوسید _الان نه بزار ببینیم اصلا نظرش چی هست بعد حرفی بزنیم فقط کاش میذاشت کنار هم بمونیم با صدای عمو اقا هر دو به در نگاه کردیم _احمد رضا _فکر کنم دیگه باید برم. نگار من فردا برمیگردم تهران کلی کارهام عقب افتاده _برای عید بر نمیگردی؟ _شاید روز دوم یا سوم بیام دستم رو گرفت و کمک کرد تا بایستم از اتاق بیرون رفتیم حدس احمدرضا درست بود و علیرضا نمیخواست اجازه بده تا کنار هم بمونیم. بعد از خداحافظی که نگاه از نگاه هم برنمیداشتیم. همه رفتن و من و علیرضا تنها موندیم. _خب مبارک باشه. سرم رو پایین انداختم با لبخند گفتم _ممنون. _قرار شد عروسی مام هفت فرودین باشه. با تعجب نگاهش کردم _چه زود _من از اول هم گفته بودم نهایت دو هفته بعد از عقد، عروسی رو میگیرم. امروز توی رستوران پدر ناهید گفت که آمادگیشو دارن قرار گذاشتیم هفتم دلشوره و اضطراب سراغم اومد _کجا قراره زندگی کنید؟ _همینجا نگاهی به خونه انداختم ناهید چطور قبول کرده با من زیر یک سقف زندگی کنه. اصلا جهیزیش رو کجا میخواد بزاره _علیرضا... حرفم رو قطع کرد _بهش گفتم جهیزیش رو نیاره. _قبول کرد _خب موقته دائم که نیست . تا تکلیف تو معلوم بشه. نگاهم رنگ غم گرفت _میخوای من از پیشتون برم؟ با لبخند نگاهم کرد _یه بار دیگه هم بهت گفتم من اونجایی زندگی میکنم که تو هستی صبر میکنم ببینم با احمدرضا به چه نتیجه ای میرسید. نفس راحتی از شنیدن حرف هاش کشیدم. به شوخی ادامه داد _ولی تا اون روز یکم تمرین کن غذا درست کنی با این وضع دستپخت احمدرضا دو روزه برت میگردونه. بعد هم با صدای بلند خندید بی تفاوت روی مبل نشستم _خیلی هم دلش بخواد _بدبخت میخواد که این هنه صبر کرد ولی باید صبر کرد دید بعد از خوردن غذا سوخته هم ... صدای تلفن همراهش بلند شد و حرفش رو نصفه رها کرد به صفحش نگاه کرد با لبخندی که روی لب هاش نشست متوجه شدم اسم ناهید رو روی صفحه میبینه. انگشتش رو روی صفحه کشید گوشی رو کنار گوشش گذاشت _جانم سمت اتاقش رفت و در رو بست. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 صبح روز بعد احمدرضا اومد و ازم خداحافظی کرد و به تهران برگشت. طبق قرارمون با علیرضا برای ناهید عیدی بردیم. پدر ناهید اجازه داد تا ناهید شب اول سال رو خونه ی ما باشه علیرضا تالار رو هماهنگ کرد و کارهای قبل از مراسم عروسیشون رو هم انجام دادن. به ناهید که با ذوق و سلیقه مشغول چیدن سفره ی هفت سین بود نگاه کردم. _نگار به نظرت سیب رو وسط بزارم یا سبزه کنارش ایستادم _ماشالله خودت انقدر با سلیقه ای من چی بگم. لبخند پهنی زد _ممنون ولی تو این گیر کردم یه نظر بده به سفره ی هفت سینش نگاه کردم _به نظرم سبزه رو بزار اون ور آینه سیب رو بزار وسط کاری که گفتم رو انجام داد _وای ممنون عالی شد با صدای علیرضا سمتش برگشتیم. _یه ساعت دیگه سال تحویل میشه شما هنوز در گیر سفره هفت سین هستید. ناهید با روی باز گفت _عزیزم اخه فقط این مونده علیرصا خیلی جدی گفت _لباس من رو اتو نکردید متعجب به علیرضا نگاه کردم همیشه کارهای شخصیش رو خودش انجام میداد و هیچ وقت ازم نخواسته بود تا براش لباسش رو اتو کنم. ناهید جلو رفت _عزیزم لباست کجاست؟ _گذاشتم رو تخت اتو هم پایین کمدِ _الان برات اتو میزنم رفتن ناهید رو با چشم های گرد نگاه کردم رو به علیرصا آهسته گفتم _از این اخلاق ها نداشتی؟ روی مبل نشست کنترل رو برداشت و روشنش کرد. دلم شور زد نکنه ناهید از رفتارش ناراحت شده باشه. وارد اتاق علیرضا شدم ناهید با ظرافت خاصی اتو رو روی لباس میکشید. با احتیاط گفتم _خوبی؟ با همون چهره ی با نشاط سر سفره ی هفت سین نگاهم کرد _اره عزیزم _ناراحت نشدی اینجوری بهت گفت _چی گفت مگه _که لباسش رو اتو کنی لبخند دندون نمایی زد _نه. خوشمم اومد. خب من زنشم _خدا رو شکر ترسیدم از لحن گفتنش دلخور شده باشی. تو چشم هام نگاه کرد _ادم وقتی یکی رو دوست داشته باشه باید با تمام اخلاق هاش بخوادش نه بعضی هاش رو فاکتور بگیره. میدونی من کی از برادرت خوشم اومد. با لبخند و سوالی نگاهش کردم _اون روز که اومد برای اقا احمدرضا شاخ و شونه کشید. من تا حالا همچین رفتاری از مردای خانوادم ندیده بودم. بوی سوختگی باعث شد تا به لباس که ناهید اتو رو روش رها کرده بود و با عشق از رفتار های علیرضا حرف میزد نگاه کنم. هینی کشیدم و آهسته لب زدم _سوخت ناهید فوری اتو رو بلند کرد . عکس قهوه ای از اتو روی لباس مونده بود . نگران گفت _چی کار کنم خندم گرفت و جلو رفتم _عیب نداره لباس سفید زیاد داره یکی دیگش رو میپوشه _اخه اینو تازه خریده بود انقدر هم تو خریدش وسواس نشون داد که نگو. الان ناراحت میشه. _از این اخلاق ها نداره با صداش سمت در چرخیدم _بوی چی میاد؟ ناهید فوری لباس رو روی میز اتو گذاشت. به زور جلوی خندم رو گرفتم _هیچی لباست سوخت ابروهاش بالا رفت ک جلو اومد لباس رو برداشت و نگاه پر از حرفی ناهید انداخت سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت. ناهید پر بغض گفت _نگار من چی کار کنم _هیچی فدای سرت _اخه ناراحت شد یه لباس سفید دیگه از کمد بیرون اوردم و روی میز گذاشتم _اینو اتو بزن من الان میام از اتاق بیرون رفتم کنارش نشستم اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود. _ببخشید استاد میتونم حرف بزنم متعجب از نوع خطاب کردنش نگاهم کرد _میگم این که تو اتاق لباستون رو سوزوند دانشجوتون نبود که به خاطر یه اشتباه اشکش رو درآوردید. همسرتون بود لباس فدای سرش شد. ابروهاش بالا رفت _مگه داره گریه میکنه _اون نگاه غضب ناکی تو بهش انداختی به عمو اقا هم مینداختی گریه میکرد نگاهش بین من و اتاق جابجا شد _بلند شو برو از دلش دربیار. نزار اولین عید کنارهمتون خراب بشه. _من که چیزی نگفتم ایستاد و سمت اتاق رفت. کاش احمدرضا هم اینجا بود. گوشیم رو برداشتم و براش پیام فرستادم. عزیزم چقدر دلم میخواست اینجا باشی صدای در خونه بلند شد ایستادم و سمت در رفتم. نگاه گذرایی به اتاق علیرضا انداختم هر دو روی تخت نشسته بودن و ناهید به حالت قهر صورتش رو از علیرضا برگردونده بود. لبخندی زدم و پشت در ایستادم از چشمی نگاهی به میترا انداختم و در رو باز کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
هرگاه توانایى و دست يافتن بر چيزى فراوان شود؛ علاقه و آن كم گردد...! _اول‌روانشناس‌عالم‌،امام علی‌علیه‌السلام نهج‌البلاغه،حکمت۲۴۵
هدایت شده از  حضرت مادر
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب العصر و زمان
هدایت شده از  حضرت مادر
اون کارهایی که گمنام انجام میدی، خاکشون میکنی هیچکس نمیفهمه اونها رو خود خدا، رشدشون میده... امروز برای خدا چیکار کردی؟!😉
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 کمک به درمان کودک معلول! این کودک ۷ ساله روستایی اهل مناطق محروم، متاسفانه بدلیل مشکلات مالی خانواده مراحل درمانشون طی نشده بود و توانایی صحبت و راه رفتن نداشتن! الحمدالله از سال گذشته با کمک شما خیرین تحت درمان کار درمانی و گفتار درمانی قرارش دادیم و الان شرایط بهتری در حرکت و صحبت کردن داره؛ دکتر گفته باید درمان یک دوره‌ی دیگه تمدید بشه. برای کمک به ادامه‌ی درمان با هر مبلغی که توان دارید شریک باشید؛ حساب خیریه‌ی مسجد حضرت قائم(عج)👇 ■
6037997599856011
900170000000107026251004
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می‌شود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
بندگان خدا از حرف زدن و راه رفتن بچشون قطع امید کرده بودن که الحمدالله الان با پیشرفتی که داشته خیلی امیدوار شدن برای درمان یکی از معتبرترین خیریه‌های مناطق محروم کشور؛ مجموعه‌ و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیت‌هاشون رو دنبال کنید. اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم باید برم ؛ آره برم سرم بره . . . نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره .😔💔
💕اوج نفرت💕 در رو باز کردم و به صورتش که با ته ارایش زیبا تر شده بود نگاه کردم _سلام. لبخند زد و گفت _نگار بیا بریم بالا شاید این دو تا بخوان تنها باشن. ناراحت گفتم _یعنی من نمیتونم اولین عید رو پیش برادرم باشم. _الهی قربون دل پاکت برم اینا تازه عقد کردن شاید با هم کار داشته باشن جلوی تو معذب میشن. با قیافه ی وا رفته لب زدم _باشه. بیاید تو لباس بپوشم بریم. سمت اتاقم رفتم و همزمان ناهید و علیرضا هم بیرون اومدن. گرم سلام و احوال پرسی با میترا شدن حق با میتراست ولی حالم گرفته شد مانتوم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم علیرضا با دیدنم گفت _کجا ان شاالله به میترا نگاه کردم و نفسم رو با ثدای اه بیرون دادم _میرم بالا پیش عمو اقا _چرا؟ موندم چی جواب بدم که باعث خجالتشون بشم که میترا گفت _اردشیر میگه چند ساله عادت کرده با نگار باشه گفت بیاد بالا _شما بیاید پایین من و نگار این اولین عیدمونه که با هم هستیم. دوست دارم کنار خودم باشم. میترا نگاهش رو معنی دار بین ناهید و علیرضا جابجا کرد. ناهید فکری گفت _منم دوست دارم نگار پیش ما باشه میترا جون شما به همسرتون بگید بیاید پایین میترا لبخند ملیحی زد _باشه برم بالا بهش بگم اگه قرار شد بیام پایین زنگ میزنم از اینکه قرار نیست برم بالا خوشحال شدم بعد از رفتن میترا علیرضا طوری که ناهید نشنوه گفت _واقعا میخواستی بری؟ _دوست نداشتم ولی میترا گفت که من اینجا مزاحمم اخمی وسط پیشونیش نشست _این چه حرفیه. تو صاحب خونه ای اگه قرار کسی هم اینجا مزاحم باشه اون... _اینجوری نگو علیرضا ناراحت میشم. صدای ناهید باعث شد تا حرفمون نصفه بمونه _علیرضا اینو اتو زدم میپوشی؟ _اره عزیزم بزار رو تخت میرم میپوشم صدای تگ آهنگ گوشیم بلند شد فوری به صفحش نگاه کردم با دیدن اسم احمدرضا لبخند روی لب هام نشست سلام عزیزم صبح شیرازم برق شادی به چشم هام اومد و انگار دنیا رو به من دادن _کی اینجایی به صفحه خیره شدم و منتطر جوابش موندم که با صدای علیرضا بهش نگاه کردم _نگار گوشی رو بزار کنار داره دعای تحویل سال رو میخونه _باشه الان دوباره به صفحش نگاه کردم. ساعت یازده و نیم. با ذوق به زمانی که احمدرضا گفته بود نگاه کردم. که پیام بعدیش ظاهر شد _سال نوت مبارک تو اولین نفری هستی که بهت تبریک گفتم . از خوشحالی پیام هاش اشک تو چشم هام جمع شد و براش تایپ کردم سال نو تو هم مبارک علیرصا اروم گوشی رو از دستم گرفت و خیلی جدی گفت _انقدر بدم میاد یکسر نگاهت به گوشیه نگاهی به ناهید انداختم _خودت نامزدت کنارته من رو درک نمیکنی کمی خیره نگاهم کرد ابروهتش رو بالا داد _حرف حساب جواب نداره. ولی گوشی رو بهت نمیدم تا دیگه اینجوری حرف حساب رو به من نزنی گوشی رو روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد. پاکتی رو سمتم گرفت _سال نوت مبارک عزیزم. با ذوق به پاکت نگاه کردم _ممنون . این مال منِ _این هدیه ی ناقابل من و ناهید برای توعه پاکت رو ازش گرفتم اگر ناهید نبود حتما علیرضا رو تو آغوش میگرفتم ولی با حضوز ناهید نباید زیاد به علیرضا نزدیک بشم تا حس حسادتش رو بیدار کنم بعد از تبریک سال نو به همدیگه علیرضا گفت _صبح حاضر باشید ساعت ده اول بریم بالا بعد هم بریم خونه ی پدر ناهید یاد پیام احمدرضا افتادم _میشه من با شما نیام سوالی نگاهم کرد _اخه احمدرضا گفت ساعت یازده و نیممیاد اینجا. میخوام با اون بیام لب هاش رو پایین داد _باشه ایراد نداره با احمدرضا بیا. دلم میخواست گوشیم رو بردارم ولی ترسیدم علیرضا جلوی ناهید حرفی بهم بزنه که ناراحت بشم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 اون شب هم تموم شد و صبح با سر رو صدای ناهید و علیرضا از خواب بیدار شدم به ساعت روی دیوار اتاقم نگاه کردم نه و سی دقیقه رو نشون میداد. روی تخت نشستم و خوشحاب از اینکه قراره احمدرصا رو ببیینم نگاهی به گوشیم انداختم. هنوز پیامی نداده بود. ایستادم پشت در اتاقم ایستادم و چند ضربه بهش زدم و با صدای بفرمایید علیرضا بیرون رفتم. در حال صبحانه خوردن بودن. وارد اشپزخونه شدم بع از سلام و صبح بخیر،کنارشون نشستم. _مطمعنی نمیخوای با ما بیای؟ با سر تایید کردم _گفتی ساعت یازده و نیم میاد میگم خونه ی اردشیر خان رو با ما بیا تا اونم بیاد. _نه صبر میکنم با احمدرضا میام. نفس سنگینی کشید و نگاه دلخورش رو ازم برداشت. ناهید گفت _نگار چایی برات بریزم فوری ایستادم _نه ممنون خودم میریزم. علی رضا لیوان خالی از چاییش رو سمتم گرفت. بدون اینکه نگاهم کنه گفت _برا منم بریز از دستم ناراحت شده. لیوانش رو گرفتم و بعد از ریختن چایی جلوش گذاشتم. دوست ندارم از من ناراحت باشه _باشه خونه ی عمو اقا رو با شما میام. نیم نگاهی بهم انداخت و حرفی نزد ناهید ایستاد رو بهش گفت _من برم حاضر شم . _برو عزیزم صبر کردم تا وارد اتاق بشه و حرف هامون رو نشنوه تن صدام رو کمی پایین اوردم. _از من ناراحتی. _هر چی از دیشب بهت میگم بالا رو با ما بیا میگی نه _ببخشید. الان یا شما میام نفس سنگینی کشید و ایستاد _صبحانت رو بخور زود حاضر شو. خونه ی پدر ناهید دوره برای نهار دعوتمون کرده تا برسیم دیر میشه. اب دهنم رو قورت دادم _من فقط بالا رو با شما میام. باشه؟ _باشه. فقط زود باش بیرون رفت فوری میز رو جمع کردم و استکات ها رو توی سینک گذاشتم. مانتو شلوارم رو پوشیدم. همراه با ناهید و علیرضا به طبقه ی بالا رفتیم. کنار عمو اقا نشستم. احمدرضا چهار دست و پا راه میرفت سرش رو بالا میگرفت برای عمواقا از ذوق جیغی میزد و دوباره چهار دست و پا جلو تر میاومد. عمو دستم رو گرفت. نگاه پر از محبتم رو از احمدرضا برداشتم و به عمو اقا دادم. با صدای خیلی ارومی گفت _باید باهات حرف بزنم. _کی؟ _هر وقتی که تنها شدیم. با ورود میترا با سینی چایی که روی میز گذاشت و عمو دیگه حرفی نزد. بیست دقیقه ای میشد که گرم صحبت بودن که ناهید رو به علیرضا گفت _دیر میشه ها علیرصا نگاهی به همسرش انداخت و ایستاد رو به عمو اقا گفت _خب ما دیگه رفع زحمت کنیم. میترا ایستاد و سمت اپن رفت از لای قرآن دو تا پاکت برداشت و اوند سمتمون و گفت _اگر خونه ی پدر ناهید نمیخواستید برید عمرا میذاشتم نهار نخورده برید. پاکت رو سمت ناهید گرفت و با لبخند گفت _قابل تو رو نداره ناهید با ناز پاکت رو گرفت و تشکر کرد میترا پاکت دوم رو سمت من گرفت. _اینم برای تو عزیزم _من با احمدرضا هم دوباره میام بزارید اون موقع بهم بدید پاکت رو توی دستم گذاشت و به شوخی گفت _اون موقع هم بهت میدم. عمو اقا نیم نگاهی بهم انداخت _احمدرصا به من گفت چهارم به بعد میاد. _نه دیشب پیام داد گفت صبح ساعت یازده و نیم اینجاست. علیرصا تشکر کرد و همراه با ناهید سمت در رفتن خواستم همراهشون بشم که عمو اقا دستم رو گرفت و مانعم شد . بعد از خداحافظی و رفتنشون روبروی عمو اقا نشستم. نفس سنگینی کشید _نگار یه سری حرف هست که حس میکنم باید بهت بگم. _در رابطه باچی؟ عمیق تو چشم هام نگاه کرد و گفت _شکوه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 با هر نفسی سلام کردن عشق است آقا به شما احترام کردن عشق است امام خوب زمانم هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوم سه‌ ساله . . ما هنوز حرمت‌‌ رو‌ ندیدیم . . مددی‌ کن‌ بی‌ بی‌ جان . . 💔
💕اوج نفرت💕 _علت اینکه من چند سال در برابر رفتارهای نادرست شکوه سکوت کردم و حرفی نزدم یا اقدامی نکردم این بود که از رفتارهای پدرم باهاش که سرچشمه این نفرت عمیق تو دلش بود با خبر بودم. خیلی با شکوه بد رفتاری می‌کرد من اینها رو جسته و گریخته از اردلان و ارسلان می‌شنیدم. یکبار تازه ازدواج کرده بودیم نیم نگاهی به میترا انداخت و معلوم بود از آوردن اسم همسر سابقش جلوی میترا اذیت میشه. _ با مهین رفته بودیم خونشون. شکوه اومد به ما چایی تعارف کنه یه مقدار از چایی ریخته بود توی سینی. وقتی که سینی رو جلوی پدرم گرفت پدرم نگاهی بهش انداخت و با دست محکم زد زیر سینی چایی ریخت روی شکم شکوه. باردار بود. نه فکر کنی احمدرضا یا مرجان. نه، مابین احمدرضا مرجان شکوه باردار بود. اما انقدر پدرم باهاش بد رفتاری کرد.اون بچه رو سقط کرد و نتونست به دنیا بیاره. _به خاطر چایی _نه. اون رو چون دیدم تعریف کردم. اردلان جوونی هاش ادم دهن بینی بود برای راضی نگه داشتن پدرم شکوه رو اذیت میکرد. بی خود و بی جهت کتکش میزد. خیلی دوسش داشت بعدش پشیمون میشد ولی دیگه کار از کار گذشته بود متاسفانه بدی از هر جایی شروع بشه دیگه پایانی نداره وقتی که ایمان نباشه. پدرم بدی رو که توی اون خونه شروع کرد باعث شد پسر بزرگش که خیلی دوستش داشت از دسا بده. با رفتارهای اشتباهش آسیبی به زندگیش بزنه که چند سال ارسلان دور ازش تو کشور غربت زندگی کنه. بعد از از دست دادن تو آرزو دیگه ارزوی سابق نبود. افسردگی گرفته بود و حالش جا نمی اومد. گاهی پدرت زنگ می زد و برای من درد دل میکرد از وضعیت مادرت شکایت میکرد. توی چشم هام نگاه کرد _ نگار شکوه بد نبود رفتارهای پدر من باعث بدیش شد. نفرتی که از شکوه توی وجودم بود قصد کنار رفتن نداشت _این دلیل میشه یکی به یکی ظلم کنه اون یکی سر یه بچه بیگناه و معصوم خالی کنه. من نمیدونم رفتارهای پدرتون باشکوه چقدر بد بوده بود اما اگر واقعاً اینطور که میگید بوده باید الان به خدا پاسخگو باشه . شکوه هم یکی از بندهای خداست. اما این بدی چقدر بوده واقعا برام جا نمیافته چطور یک نفر میتونه باعث مرگ یک نوزاد بشه به من گفت که مادرم را از بالای پله ها پرت کرده پایین گفت خوشحال بوده از اینکه با اون کارش مادرم دیگه باردار نمیشه. اون از اول هم با نقشه وارد این خانواده شده. می خواست تمام ارث و میراث رو برای خودش بکنه. اون روز که اومد اینجا با من صحبت کنه گفت اجازه میدم با احمدرضا ازدواج کنی تا مال و اموالی که حق بچه‌های منه با این ازدواج بهشون برگرده. همین. پشیمونی تو چشم هاش نبود به زبونش هم نبود الان هم مخالف ازدواج من و احمدرضا بوده. محمدرضا خودش دوست داشته و اومده اینجا. عمیق نگاهم کرد و گفت _احمدرضا خودش گفته که مخالف بوده _ گفت که با وجود مخالفت های اون اومده اینجا. نفس عمیقی کشید _ نمیدونم شاید حق با تو باشه اما من احساس می‌کنم مقصر اصلی پدر منِ. خدا از سر تقصیرات همه بگذره. ولی از این مطمعنم که نیتش اینی که تو میگی نبوده. یادم اون روز ها شکوه خیلی خاستگار داشت و اردلان با دعوا همه ی خاستگار هاش رو رد کرده بوده که خودم میخوام با شکوه ازدواج کنم. بعد که با تمام مخالفت های پدرم باهاش ازدواج میکنه. چتر حمایت و پشتیبانش رو ازش بر میداره تا پدرم رو راضی نگه داره. شکوه باید نهارو شام رو اماده میکرد ولی حق نداشت خودش با اونها غذا بخوره. اگر حاج خانم پنهانی بهش غذا نمیداد از گرسنگی میمرد. تو هیچ مهمونی با خودشون نمیبردنش مهمون هم که می اومد باید تو اتاق خودشون میموند. اینا همش تو دل شکوه انقدر جمع شد تا تبدیل شد به این گناه بزرگ تمام این رفتار ها رو سر من خالی کرد. اما هیچ کدوم اینا باعث نمیشه که من بخوام ببخشمش. _عمو اینا رو چرا به من میگید _چون قراره بری تهران _نه قرار نیست سرش رو پایین انداخت _احمدرضا گفت زوری نمیبرمت به ساعت نگاه کردم بود صحبت های عمو آقا برام طولانی بود. ایستادم _ من دیگه برم _کجا؟ _قراره احمدرضا بیاد بعد با هم میایم بالا میترا از آشپزخونه گفت _نگار جان نهار بیاید بالا _باشه چشم . فقط برم پایین که آماده بشم با هم بیایم . خداحافظی کردم. از در بیرون رفتم کلید آسانسور رو فشار دادم. چند دقیقه منتظر موندم تا بیاد انگار قصد پایین اومدن نداشت. به راه پله نگاه کردم چاره ای نبود باید از راه پله میرفتم پله ها رو یکی یکی پایین رفتم پام رو روی اخرین پله گذاشتم که با دیدن احمدرضا و مرجان سر جام خشکم زد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 دلخور به احمدرضا نگاه کردم تپش قلبم بالا رفت. یک قدم جلو اومد _سلام عزیزم نگاه دلخورم روش ادامه دار شد نیم نگاهی به مرجان انداخت _من مرجان رو نیاوردم خودش اصرار داشت نفس سنگینی کشیدم بدون نگاه کردن به مرجان سمت در رفتم در رو باز کردم و وارد خونه شدم. با صدای بسته شدن در خونه نیم نگاهی بهشون انداختم روی مبل نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم. _سلام. نگار...من...اومدم تا شاید بتونم یکم برات توضیح بدم. مرجان بارداره و نباید هر حرفی رو بهش بزنم. احمدرضا با تشر به مرجان گفت _برو بشین اونجا پاهای مرجان رو دیدم که جلو اومد و روبروم نشست. احمدرضا هم کنارم نشست _نگار تیز نگاهش کردم بهش حق ندادم که با اوردن مرجان عیدم رو خراب کنه. دیدن مرجان برای من تداعی کننده ی خاطره ی بد اون روزه. _حرف نزن احمدرضا نیم نگاهی به مرجان انداخت و با نگاهش بهم فهموند که جلوی اون حرفی نزنم با صدای لرزونی لب زدم _ازت دلگیر شدم. سرش رو پایین انداخت و لحظه ای بعد به مرجان گفت _بلند شو بریم بالا مرجان پر بغض گفت _نگار من اومدم باهات حرف بزنم. اگر بخوای برم میرم ولی ... احمدرضا تن صداش رو بالا برد _مگه به تو نمیگم بلند شو بریم بالا نگاهی پر از ترس به برادرش انداخت به خاطر شکم بالا اومدمش به سختی بلند شد. من چقدر باید بیرحم باشم که اجازه بدم زن بارداری به خاطر من اشک بریزه. نگاهم روی شکنش ثابت موند چشمم پر اشک شد _بمون لبخند پراسترسی روی لب هاش نشست و به احمدرضا نگاه کرد. احمدرضا آهسته گفت _نمیخوام اذیت بشی _اذیت نمیشم احمدرضا با نگاه به مرجان فهموند که میتونه بشینه مرجان به سختی دوباره نشست. سکوت خونه رو گرفته بود در نهایت مرجان لب باز کرد _اون روز من فکر نمیکردم... نگاهم به مشت گره کرده ی احمدرضا افتاد شنیدن نفس های عصبی و پر از مکثش خبر از حال خرابش برای شنیدن حرف های مرجان میداد. از طرفی دوست دارم تا حرف های مرجان رو بشنوم دستم رو به علامت سکوت بالا اوردم و مرجان تو چشم هام نگاه کرد. نگاهم رو به میز دادم و گفتم _احمدرضا میشه تنهامون بزاری متوجه نگاه سنگینش روی خودم شدم. _من برم! با تردید تو چشم هاش نگاه کردم . نگاه دلخورش رو از چشم هام برداشت و ایستاد رو به مرجان تهدید وار گفت _فقط حواست باشه بدون اینکه نگاهم کنه از خونه بیرون رفت 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
♦️‌ ❤️ 🔹‌ دیدن روی تو چشم دگری می خواهد. منظر حسن تو صاحب نظری می خواهد.. 🔹‌ باید از هر دو جهان بی خبرش گردانند هر که از کویِ وصالت خبری می خواهد. به نیت سلامتی و فرج امام زمان پنج صلوات 🦋اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋