💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
🌻"مراد،" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ "ﺻﺤﺮﺍ" ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ "ﺣﻤﻠﻪ" ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ "ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ" ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ "ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ" ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ "ﮐﺸﺖ" ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ" ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ "ﺁﺑﺎﺩﯼ" ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ "ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
«ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
🌻مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ "ﺷﯿﺮ" ﻟﺮﺯﯾﺪ
ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ."
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.!
ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
«برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت:
«فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک "سگ" است!»
🌻مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ "ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ" ﻣﯽﺷﺪ.
👌"ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ"
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینارو هیشکی بهت نمیگه،
امانیاز داری که بشنوی...👌
پس تا آخرش گوش کن..
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️شب ها آرامشی دارند
🌸از جنس خدا
⭐️پروردگارت همواره
🌸با تو همراه است
⭐️امشب از همان شبهاییست
🌸که برایت یک شب بخیر
⭐️خدایی آرزو کردم
🌸شبتون بخیر و آرامش
⭐️در پناه پروردگار مهربان
🌸به امید طلوعی دیگر
#شب_بخیر❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🌸سلام دوستان خوبم😍
🌷صبح تون بخیر و شادی
🌸توأم با عشق و #آرامش
🌷آرامش با ارزشترین
🌸حس دنیاست...
🌷امروزتون پر از بهترینها
✨#صبح_بخیر
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت عوضش کن ....
😍🌿
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مربای بالنگو ....
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💜در جستجوی زیبایی نباشید
💚زیبا فکر کنید
💛زیبا ببینید
❤️و زیبا بشنوید
💙آنگاه خود، خالق زییایی هستید.
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌸 خطاب به #آقایون محترم
#خانمتان_را_خوشحال_کنید🔻
🔹 برخی از کارها خانم خانه را خیلی خوشحال کرده و شما را برایش عزیز میکند!
👈 مثلا گاهی که خانمتان منزل نیست و شما هم خسته نیستین ظرفهای نشسته را بشویید یا خانه را جارو و نظافت کنید.
و یا برخی از کارهای عقب افتادهی همسرتان را انجام دهید.
🔹 این رفتارها باعث میشود تا تصورِ بیخیال بودن شما نسبت به زندگی و زن و بچه، از ذهن همسرتان پاک شود.
👈 اگر همسرتان حس کند که شما به زندگی و او #توجه دارید تحملش را در برابر سختیهای زندگی بیشتر میکند.
#همسرداری 🥀
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غُر چی میزنی؟! 🤷♀️ قدردان باش 🤲❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_هجدهم🌺
خونمونوبزرگتركرده بوديم و خونه ى تبريزمون رو هم پس گرفته بوديم،منم يه وقتايى كه حوصله داشتم با حسين مى رفتم ولى مى ديدم وقت نداريم با هم بگرديم، سه ماه تابستون خانوادم ميومدن و مى رفتن،كارى كردم كه حسين هم با خانوادش اشتى كنه و با هم رفت و امد كنيم.زياد كتاب هاى روانشناسى مى خوندم،با دوستام رفت و امد مى كردم،سعى مى كردم روز به روز بيشتر پيشرفت كنم.ولى با همه ى اين مشغوليت ها كه داشتم بازم یه چيزى تو زندگيم كم بود كه نمى دونستم اون چيز چيه!داشتن همسرى اروم و مهربان و دست و دلباز،دخترى شيرين و باهوش و زيبا،داشتن دو خانواده ى عزيز و صميمى ،داشتن دوستانى مثل خودم.همه و همه برام عادى شده بود.از دخترى شلوغ و پر انرژى تبديل شدم به دخترى كه همش سرش تو كتاب و اشپزى و خونه دارى و بچه داريه.كسى كه مرتب به اين و اون سرويس مى ده.با باز شدن مدارس و اينكه ساراهفت ساله شده بود،خوشحال بودم كه زمانى كه سارا مدرسه هست رو دنبال كار بگردم و مشغول بشم.سارا مدرسه ى غير انتفايى مى رفت و بعد از ظهرها ساعت سه خونه مى رسيد،اين يعنى اينكه وقت زيادى داشتم كه مى تونستم استفاده كنم.اولين روز مدرسه با سارا رفتم و قرار شد با سرويس برگرده،از سر راهم رفتم دكه ى روزنامه فروشى و هر چى روزنامه بود خريدم و رفتم خونه نشستم و خودكار به دست ،رفتم سر وقته اگهى استخدام.اون زمان دخترى بودم بيست و شش ساله،بدون تجربه ى كارى،و كسى كه متاهله و بچه داره و محدوديت بالايى داره و قبل از اينكه دخترش برسه خونه بايد خونه باشه!حقوق درخواستى بالايى هم داشتم كه هر جاتماس مى گرفتم با شكست مواجه مى شدم.بالاخره بعد از شش ماه دوندگى،با يك شركتى صحبت كردم و شرايطم رو تلفنى پذيرفتن و حقوق درخواستيمو هم حتى بيشتر كردن و گفتن برم براى قرارداد.خيلى خوشحال شدم چون دوست نداشتم از پايين شروع كنم،خيلى ادم دست و پا دارى بودم و هر كارى از دستم بر ميومد و خيلى سريع همه چيزو ياد مى گرفتم.روزى كه رفتم براى مصاحبه،عظمت شركت من و گرفت، خيلى جاى شيك و بزرگى بود و تمام ديزاين اونجا كلاسيك و شيك بود.به منشى دفتر اسم اقايى رو كه تلفنى باهاشون مصاحبه كردم رو گفتم،خانم منشى گفتن خود اقاى عسكرى ياپسرشون؟ گفتم نمى دونم خودشون رو عسكرى معرفى كردن،خانم منشى گفتن چند لحظه تشريف داشته باشين، برمى گردم.رفت داخل اتاق و ده دقيقه اى داخل بود و وقتى اومد گفت از اين طرف لطفاً.قبل از اينكه وارد اتاق بشيم در زدو صداى اقايى بلند شد و گفت بفرماييد.پسرى حدودا سى، سى و دو ساله پشت ميز نشسته بود و شلوار جين و تى شرت سفيد و يك كت قهوه ايى كه سر ارنجش هم با پارچه ايى سرمه ايى به صورت ديزاين كوك شده بود،به احتراممون بلند شد.خانم منشى گفت ، اقاى مهندس ببخشيد اين خانم براى مصاحبه اومدن.با صداى رسا گفتم:سلام من ياسمن شاهوردى هستم كه ديروز با شما صحبت كردم.گفت خواهش مى كنم بفرماييد بنشينيدو دستش رو به نشانه ى دست دادن جلو اورد.دو دل بودم دست بدم يا نه؟ ولى دست ندادم ...منشى بيرون رفته بود و گفت راحت باشيد خواهش مى كنم من ايمان هستم.اينجا شركت پدرم هست و من با ايشون كار مى كنم، دنبال كسى بودم كه تحصيلكره باشه و مدرك دانشگاهى داشته باشه،تجربه ى كارى براى من مهم نيست چون كلاً سيستم كارى ما فرق مى كنه و شما بايد با سيستم ما جلو برين،كسى كه با من كار مى كنه، نمى شه گفت منشى من مى شه، در واقع دنبال كسى هستم كه از همه ى كارهاى من باخبر باشه، و يه جورايى محرم رازم باشه.حقوقى كه شما درخواست كردين بالا بود ولى من حاضرم به شما بيشترش رو بدم ولى بايد با من هرگونه همراهى داشته باشين.گفتم يعنى چى؟ گفت حالا به مرور متوجه مى شين.گفتم بله حتما همينطوره.گفت پس اگر موافقين اين قرارداد رو امضا كنيد.انقدر خوشحال شدم كه سريع امضا كردم و گفت از فردا مى تونيد كارتون رو شروع كنيد و به ميز روبروييش اشاره كرد و گفت اونجا ميزه كاره شماست، فردا بهتون مسيوليت هاتون رو مى گم.گفتم حتما از اشناييتون خوشحال شدم، گفت و همچنين..گفتم خداحافظ گفت:خداحافظ چشم قشنگ!يك لحظه مكث كردم و ايستادم،با خودم گفتم درست شنيدم؟اهان نه شايد اشتباه بود و منظورى نداشت! بعد به مسيرم ادامه دادم و برگشتم سارا رو از مدرسه اوردم و رفتيم خونه.تو خونه همش با خودم فكر مى كردم،منظورش چى بود؟چرا اون حرف رو زد؟!تصميم گرفتم جورى سر كار رفتار كنم كه كسى به خودش اجازه نده به من نزديك بشه،شانسى كه اوردم اين بود كه چون احتياج به كار و حقوقم نداشتم و فقط به خاطر تجربه ى كسب كردن خواستم برم بنابراين از غرورم مى تونستم استفاده كنم .البته خيلى حرف اقاى عسكرى رو هم جدى نگرفتم.
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---