9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غُر چی میزنی؟! 🤷♀️ قدردان باش 🤲❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_هجدهم🌺
خونمونوبزرگتركرده بوديم و خونه ى تبريزمون رو هم پس گرفته بوديم،منم يه وقتايى كه حوصله داشتم با حسين مى رفتم ولى مى ديدم وقت نداريم با هم بگرديم، سه ماه تابستون خانوادم ميومدن و مى رفتن،كارى كردم كه حسين هم با خانوادش اشتى كنه و با هم رفت و امد كنيم.زياد كتاب هاى روانشناسى مى خوندم،با دوستام رفت و امد مى كردم،سعى مى كردم روز به روز بيشتر پيشرفت كنم.ولى با همه ى اين مشغوليت ها كه داشتم بازم یه چيزى تو زندگيم كم بود كه نمى دونستم اون چيز چيه!داشتن همسرى اروم و مهربان و دست و دلباز،دخترى شيرين و باهوش و زيبا،داشتن دو خانواده ى عزيز و صميمى ،داشتن دوستانى مثل خودم.همه و همه برام عادى شده بود.از دخترى شلوغ و پر انرژى تبديل شدم به دخترى كه همش سرش تو كتاب و اشپزى و خونه دارى و بچه داريه.كسى كه مرتب به اين و اون سرويس مى ده.با باز شدن مدارس و اينكه ساراهفت ساله شده بود،خوشحال بودم كه زمانى كه سارا مدرسه هست رو دنبال كار بگردم و مشغول بشم.سارا مدرسه ى غير انتفايى مى رفت و بعد از ظهرها ساعت سه خونه مى رسيد،اين يعنى اينكه وقت زيادى داشتم كه مى تونستم استفاده كنم.اولين روز مدرسه با سارا رفتم و قرار شد با سرويس برگرده،از سر راهم رفتم دكه ى روزنامه فروشى و هر چى روزنامه بود خريدم و رفتم خونه نشستم و خودكار به دست ،رفتم سر وقته اگهى استخدام.اون زمان دخترى بودم بيست و شش ساله،بدون تجربه ى كارى،و كسى كه متاهله و بچه داره و محدوديت بالايى داره و قبل از اينكه دخترش برسه خونه بايد خونه باشه!حقوق درخواستى بالايى هم داشتم كه هر جاتماس مى گرفتم با شكست مواجه مى شدم.بالاخره بعد از شش ماه دوندگى،با يك شركتى صحبت كردم و شرايطم رو تلفنى پذيرفتن و حقوق درخواستيمو هم حتى بيشتر كردن و گفتن برم براى قرارداد.خيلى خوشحال شدم چون دوست نداشتم از پايين شروع كنم،خيلى ادم دست و پا دارى بودم و هر كارى از دستم بر ميومد و خيلى سريع همه چيزو ياد مى گرفتم.روزى كه رفتم براى مصاحبه،عظمت شركت من و گرفت، خيلى جاى شيك و بزرگى بود و تمام ديزاين اونجا كلاسيك و شيك بود.به منشى دفتر اسم اقايى رو كه تلفنى باهاشون مصاحبه كردم رو گفتم،خانم منشى گفتن خود اقاى عسكرى ياپسرشون؟ گفتم نمى دونم خودشون رو عسكرى معرفى كردن،خانم منشى گفتن چند لحظه تشريف داشته باشين، برمى گردم.رفت داخل اتاق و ده دقيقه اى داخل بود و وقتى اومد گفت از اين طرف لطفاً.قبل از اينكه وارد اتاق بشيم در زدو صداى اقايى بلند شد و گفت بفرماييد.پسرى حدودا سى، سى و دو ساله پشت ميز نشسته بود و شلوار جين و تى شرت سفيد و يك كت قهوه ايى كه سر ارنجش هم با پارچه ايى سرمه ايى به صورت ديزاين كوك شده بود،به احتراممون بلند شد.خانم منشى گفت ، اقاى مهندس ببخشيد اين خانم براى مصاحبه اومدن.با صداى رسا گفتم:سلام من ياسمن شاهوردى هستم كه ديروز با شما صحبت كردم.گفت خواهش مى كنم بفرماييد بنشينيدو دستش رو به نشانه ى دست دادن جلو اورد.دو دل بودم دست بدم يا نه؟ ولى دست ندادم ...منشى بيرون رفته بود و گفت راحت باشيد خواهش مى كنم من ايمان هستم.اينجا شركت پدرم هست و من با ايشون كار مى كنم، دنبال كسى بودم كه تحصيلكره باشه و مدرك دانشگاهى داشته باشه،تجربه ى كارى براى من مهم نيست چون كلاً سيستم كارى ما فرق مى كنه و شما بايد با سيستم ما جلو برين،كسى كه با من كار مى كنه، نمى شه گفت منشى من مى شه، در واقع دنبال كسى هستم كه از همه ى كارهاى من باخبر باشه، و يه جورايى محرم رازم باشه.حقوقى كه شما درخواست كردين بالا بود ولى من حاضرم به شما بيشترش رو بدم ولى بايد با من هرگونه همراهى داشته باشين.گفتم يعنى چى؟ گفت حالا به مرور متوجه مى شين.گفتم بله حتما همينطوره.گفت پس اگر موافقين اين قرارداد رو امضا كنيد.انقدر خوشحال شدم كه سريع امضا كردم و گفت از فردا مى تونيد كارتون رو شروع كنيد و به ميز روبروييش اشاره كرد و گفت اونجا ميزه كاره شماست، فردا بهتون مسيوليت هاتون رو مى گم.گفتم حتما از اشناييتون خوشحال شدم، گفت و همچنين..گفتم خداحافظ گفت:خداحافظ چشم قشنگ!يك لحظه مكث كردم و ايستادم،با خودم گفتم درست شنيدم؟اهان نه شايد اشتباه بود و منظورى نداشت! بعد به مسيرم ادامه دادم و برگشتم سارا رو از مدرسه اوردم و رفتيم خونه.تو خونه همش با خودم فكر مى كردم،منظورش چى بود؟چرا اون حرف رو زد؟!تصميم گرفتم جورى سر كار رفتار كنم كه كسى به خودش اجازه نده به من نزديك بشه،شانسى كه اوردم اين بود كه چون احتياج به كار و حقوقم نداشتم و فقط به خاطر تجربه ى كسب كردن خواستم برم بنابراين از غرورم مى تونستم استفاده كنم .البته خيلى حرف اقاى عسكرى رو هم جدى نگرفتم.
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز از رودخانه ای که خشک شده
به خاطر گذشته اش
سپاسگزاری نمی شود ...
خودتان را برای دیگران آرام آرام
ورق بزنید...
اگر تمام شوید
سریع میروند سراغ دیگری ...
#دکتر_انوشه
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
✍روزی لقمان با کشتی سفر میکرد، تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند غلام بسیار بیتابی و زاری میکرد و از دریا میترسید. . مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمیبرد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست و پا زد و آبِ دریا خورد تا این که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت.
این حکایت بسیاری از انسانها است... بسیاری قدر هیچ کدام از نعمت هایشان را نمیدانند و فقط شکایت میکنند... و تنها وقتی با مشکلی واقعی روبرو میشوند یادشان میافتد چقدر خوشبخت بودند...🍃
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
26.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣حس زیبای زندگی در روستا و
آشپزی به سبک میجان بانو
بفرمایید باقالی وابیج😋
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ترفند
روش صحیح تمیز کردن تلویزیون
و ظروف چوبی
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بااین ترفند گل نون و پنیر درست کن 🥰
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_نوزدهم🌺
فرداش اماده شدم و يه تيپ درست و حسابى زدم و به خودم طلا اويزون كردم و ساعت گرون قيمتم رو زدم، نخواستم جلوش بدبخت و محتاج جلوه بدم كه از همون اول ،حساب كار بياد دستش كه شروع نكنه.وارد شركت شدم و منشى گفت خوش اومدين خانم شاهوردى، بفرمايين تو اتاقتون،اقاى عسكرى هنوز نيومدن .بفرماييد داخل اتاقشون تشريف ميارن. چاى يا قهوه ميل دارين؟ گفتم ممنون قهوه مى خورم.گفت قهوه رو من ميارم ولى تو اتاقتون وسيله ى پذيرايى همه چيز هست،گفتم ممنونم عزيزم.رفتم داخل،روى ميز كنار مبل انواع شكلات ها و شيرينى جات و حتى ميوه بود، چيزى كه ديروز نديدم، شايدم متوجه نشدم.صبحانه نخورده بودم،يه دونه كيت كت ورداشتم و رفتم سر ميزم.يك دفعه چشمم به گل هاى رز توى گلدون افتاد كه خيلى قشنگ و با سليقه چيده بودن،و پايينش يك كارت كه نوشته بود خانم شاهوردى خوش امديد.همون موقع منشى با سينى قهوه وارد شد و گفت بفرماييد.قهوه رو از دستش گرفتم و تشكر كردم.داشتم به گل ها و كارت روى ميز فكر مى كردم كه اقاى مهندس وارد شد.گفت سلام به به چقدر سر وقت تشريف اوردين، خوشحالم از اين بابت.گفتم اصولاً ادم سحر خيزى هستم.خوب كارم رو از كجا مى تونم شروع كنم؟ گفت قهوتونو ميل كنين اول سرد نشه.گفتم چشم.ببخشيد اين كامپيوتره روى ميز من، روش برنامه ى خاصى نصب هست يا نه خودم بايد برنامه ريزى كنم؟گفت توضيح مى دم براتون.عجله نكنين.داشتم كلافه مى شدم،قهوه و شكلاتم رو خوردم و گفت من امادم.گفت از گلها خوشتون اومد؟منتظر جوابم نشدو گفت،به خاطره تبريك و خوش امد گويى از شماست ،قابلتون رو نداره.گفتم نيازى نبود،مى شه وظايف كارى من رو بهم اطلاع بدين؟گفت ببين اول از همه اين رو بدونيد كه من شمارو استخدام كردم نه پدرم،اين يعنى اينكه هر كارى كه در اين اتاق بين من و شما اتفاق مى يوفته بين خودمون مى مونه،من حتى راضى نيستم شما در مورد كارهاى ما،حتى با همسرتون در منزل صحبت كنيد،هر چى بود بين خودمون بايد بمونه و حل بشه.گفتم باشه ولى زياد متوجه منظورتون نمى شم.بيشتر در مورد اينكه چه كسانى اينجا رفتو امد مى كنن و راجع به حساب كتاب هاى شركت و حالا شگرده كار كه حالا كم كم باهاش اشنا مى شين!متوجه شدين كه چى مى گم ؟گفتم:بله تاحدودى گفت:قبلا خانمى كه جاى شما بودن به من خيانت كردن.گفتم همسرتون بودن؟خنديد و گفت نه كارمندم،گفتم چون مى گين خيانت.گفت نه ديگه زياد باهام راه نمى يومد، راستى شما مى تونيد مسافرت كنيد؟ ماموريتى؟ چون من هفته ى اينده بايد به گرجستان برم گفتم خوبه اونجا با هم باشيم تا بيشتر با كارها اشنا بشين!گفتم خير اقا، بنده متاهل هستم و يك دختره هفت ساله دارم.يه دفعه قيافش و جدى كرد و گفت شما چرا منظوره من رو بد برداشت مى كنيد؟ بنده از اول مى دونستم كه شما متاهل و داراى فرزندين.بعد تو دلم به خودم فوحش دادم كه ياسمن درست صحبت كن، منظورى نداشت.گفتم ببخشيد اقاى مهندس چون لحن شما كمى دوستانه شد، به همين منظور به دل گرفتم.گفت موردى نداره،شما من رو ياد عزيزى مى ندازين كه ديگه باهام نيست، ولم كرد و رفت،از ديروز كه ديدمتون تو فكرشم.در ضمن روسرى ابى برازندتونه بهتون مياد، گفتم ممنونم.بعد گفت خوب حالا كارو شروع كنيم. و صندليش رو اورد و نشست بغل دست من و گفت لپ تاپ رو روشن كنيد و بريد تو برنامه ى اكسل.گفتم باشه، هر كارى كه گفت جلوتر انجام مى دادم و گفت به به خوشم اومد.دختره باهوشى هستى، مطمعنى قبلا سابقه كار نداشتى؟ گفتم نه ولى شاگرد اول دانشگاه بودم.گفت خيلى عاليه.اومد موس لپ تاپ رو ازم بگيره و چشمش به ساعتم افتاد و گفت ساعتت اصله؟ گفتم بله چطور؟گفت هيچى اصولا تيپتم شبيه كارمندها نيست،ولى خوبه از اول بچه هاى شركت ببينن كه فكر نكنن من براى اين و اون هديه مى خرم.داشتم شاخ در مى يوردم. و نمى گرفتم منظورش چيه؟بعد از دوساعت گفت ياسمن ناهار خوردى؟از اينكه اسم كوچيكم رو صدا زد عصبى شدم، از صبح هم از اتاق بيرون نرفته بودم،مى دونست ناهار نخوردم و با قيافه ى جدى ولى مسخره گفتم بله ناهار خوردم شما بفرماييد.گفت:اى شيطون، كى ناهار خوردى و من نديدم؟پاشو بريم پايين ناهار بخوريم يه رستوران خوب هست.گفتم:ببخشيد من رژيمم ناهار نمى خورم.گفت:اتفاقا بايد ناهارو بخورى شام نخورى.گفتم حتما با دكترم مشورت مى كنم. من تا ساعت دو بيشتر نيستم ترجيح مى دم برم منزل با دخترم و همسرم ناهار بخورم.گفت بله متوجه شدم.پس من مى رم پايين، شما هم چيزهايى رو كه گفتم تمرين كنيد و براى هر كدوم از مشترى ها فايل جداگانه درست كنيد و هر چيزى كه خواستين از خانم احمدى منشى بيرون تهيه كنيد.
ادامه دارد..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا جواب کلاغ های زندگیتو میدی؟...
#اشکان_حُریت
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد .
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد
هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .
آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:
آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید
آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران
گوش می دهد.
در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند.
یکدیگر را در آغوش می کشند ومی بوسند. دوزخ جای این کارهانیست
بیایید و این مرد را پس بگیرید.
وقتی راوی قصه اش را تمام کرد
با مهربانی به من نگریست و گفت:
با چنان عشقی زندگی کن که
حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی
خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---