4_5947146515037292718.mp3
15.94M
مولاےَیامولاے..🍃
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حال_خوب
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_120⚡️
#سراب_م✍🏻
صبا بغ کرده برگشت و گفت:
- خب بابا دعوا نکن!
استاد درسش را شروع کرده بود و اجازه صحبت و دلجویی به نورا را نداد. کلاس تمام شد و استاد با خسته نباشید از کلاس بیرون رفت. صبا به سرعت وسایلش را جمع کرد و خواست بلند شود که نورا دستش را کشید:
- الان مثلا قهری؟
- نیستم...
لبخندی زد و گفت:
- پس چرا داری می ری؟
صبا بغ کرده گفت:
- ازت ناراحتم...
دستش را فشرد و گفت:
- عزیزم... ناراحت نباش... منظوری نداشتم که!
صبا شانه بالا انداخت روحیه حساس و بسیار ظریفی داشت. نورا در این مدت فهمیده بود که او اصلا بی توجهی و پریدن وسط صحبتش را دوست ندارد.
- ببخش عزیزم... می خوای الان تعریف کنی؟
صبا بند کیفش را فشرد. صندلی ها خالی شده بود و جز او و نورا کسی داخل کلاس نبود.
- من دوست دارم برم... دوستم رفته بود کلی آزمایش انجام داده بود... خب دوست دارم برم!
نورا مشتاق شد:
- دوستت کجاست الان؟
نورا انگار کمی آشفته شد. لبش را جوید موهایش را زیر مقنعه اش هل داد.
- اون دیگه نیست!
نورا گردنش را کج کرد و گفت:
- کجاست؟ رفته شهر دیگه؟ انصراف داده یا اخراج شده؟
صبا کمی صدایش لرزید و گفت:
- مرده نورا... تو این دنیا نیست!
نفس لرزانی کشید و دست صندلی اش را بلند کرد.
- من می رم... بعدا برات تعریف می کنم خب؟ حالم خوب نیست! از تو هم دیگه ناراحت نیستم خداحافظ!
این را گفت و مانند باد از کلاس بیرون زد. نورا ماند و سوال هایش درباره دخترکی که دیگر نبود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز میکنیم❥
تَكَادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ كُلَّمَا أُلْقِيَ فِيهَا فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُهَا أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ
نزديك است كه از خشم شكافته شود هر بار كه گروهى در آن افكنده شوند نگاهبانان آن از ايشان پرسند مگر شما را هشدار دهنده اى نيامد .
✨ملک: ۸✨
امروز در👇
بیستوسهفروردینسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۱/۲۳»
دهرمضانسالهزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۹/۱۰»
دوازدهآوریلسالدوهزاروبیستودو.
«2022/4/12»
{ ☜هستیم.}
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
مناسبت ها
¹-وفات حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها
(سه سال قبل از هجرت)
²-روز دندان پزشکی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح:
#دعای_عهد 🤲🏻📿
#دانه_اول
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #دهمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
چشم بر هم زدیم و روز دهم شد .. شبیه آن بیابان تاریکی شده که ساربان فریاد زد اگر از ریگهای زیر پایتان بردارید صبح پشیمان میشوید و اگر بر ندارید پشیمان میشوید!
عده ای برداشتند و عده ای هم برنداشتند و به راه ادامه دادند ...
صبح شد و هوا روشن .. آنها که برداشته بودند دیدند همه ریگ ها سیم و زر و طلا بوده و پشیمان شدند چرا بیشتر برنداشتند ...
آنهایی که برنداشته بودند وقتی چشمشان به سیم و زر دیگران افتاد پشیمان تر از پشیمان شدند و افسوس خوردند.
خیلی پشیمانیم که این ایام فیض الهی مفت مفت از دستمان میرود و از مطاعش کم برداشته ایم ...
و بیچاره آنهایی که اصلا سر سفره خدا مهمان نشدند.
این پشیمانی و پشیمانتر شدن ها را خیلی زود میبینیم . دنیا یک چشم بر هم زدن است.
خدایا دستمان به دامنت از رمضانت بی نصیبمان نکن
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تلنگر
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
خدیجه سلام الله.....
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #مناسبتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_121⚡️
#سراب_م✍🏻
هوای دم صبح ابری و کمی خنک بود. نورا روی نیمکت سبز رنگ زیر درخت منتظر صبا نشسته بود. مشتاق شنیدن داستان دوستش بود. صبا از دور به سمتش آمد. کلاسور آبی رنگش را به سینه چسبانده بود و با دست دیگرش مشغول مرتب کردن موهای لخت و لجوجش بود.
به نورا رسید و دست دراز کرد. دستش را فشرد و کنارش نشست.
- خوبی؟
- نه نورا اصلا خوب نیستم...
لبخندی به رویش زد و متمایل به او نشست.
- چرا عزیزم؟
سرش پایین انداخت و بغض کرد.
- یاد لاله دیشب نذاشت بخوابم... خیلی حیف بود! من باور نمیشه که با اون فلاکت رفت!
نورا کمرش را لمس کرد و گفت:
- می خوای به من بگی؟ واسم تعریف کن! هوم؟
صبا با درخت مقابلش خیره شد و پایش را دراز کرد. کیفش را روی پایش فشرد معلوم بود حرف زدن در این مورد برایش سخت است:
- لاله خیلی زرنگ بود؛ نه فقط توی درس و این جور چیزها، حافظه خیلی خوبی داشت؛ یه چیزی بهش میگفتی سریع یاد میگرفت.
کمی مکث کرد و نیم نگاهی به نورا انداخت و گفت:
- نورا نمیخوام پشت سرش حرف بزنم.
نورا دستش را گرفت:
- بگو عزیزم! من كه نمیشناسمش، ها؟
صبا لبش را گزید و با بغض گفت:
- این اواخر حالش زیاد خوب نبود. سر گیجه داشت و اصلا انگار یه جای دیگه سیر می کرد. من باهاش رفت و آمد داشتم. گاهی میدیدم بدنش و دستاش زخمی و كبوده سیگار میكشید. سیگارشم بوی توتون نمیداد.
دستش رابه هم پیچید و آهسته گفت:
انگار مشكل پیدا كرده بود یه چیزایی میگفت من سردر نمی آوردم. با داداشم که روانشناسه صحبت کردم، گفت که این حالت ها نشون دهنده بیماری های. روانیه...
حرفش را قطع كرد با استیصال به نورا نگاه كرد:
تصادف کرد نورا؛ ولی میگفتن از تصادف فوت نكرده؛ یعنی قبل از اینكه ماشین بهش بزنه سنگ كوب كرده.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_122⚡️
#سراب_م✍🏻
صورتش سرخ شده سرش را پایین انداخت انگار برای گفتن حرفی مردد بود. نورا دست روی مچش گذاشت؛ ضربان تندش كاملا مشخص بود. نورا گفت:
- بگو عزیزم؟!
صبا مردمك لرزانش را به نورا دوخت و با خجالت لب زد:
- گفتن باردار بوده!
نورا اخم كرد و صبا ادامه داد:
- مجرد بود اهل اینجور كارها نبود گفتن اعتیاد داشته... نمیدونم نورا اون اهل اینجور چیزا نبود. شایدم بود، نمیدونم!
نورا با اخم دستش را فشرد:
- خب خودت رو اذیت نکن!
صدای مردانه ای آمد. نگاهش را چرخاند؛ پسر همكلاسیشان پشت سرش بود:
- نورا میشه جزوتو بهم بدی؟
نورا با اخم نگاهش كرد چطور جرات میكرد، نامش را صدا كند؟ اصلا چه كسی به او اجازه این كار را داده بود؟
- خانم احمدی هستم! این چه طرز صحبته آقا؟
اخم های پسرک در هم رفت و قیافه خشك به خود گرفت:
- ببخشید! من منظوری نداشتم!
نورا خیلی جدی جواب داد:
- امرتون؟
- جزوتون رو میخواستم!
نورا سرش را تكان داد. اصلا از این جور چیزها خوشش نمی آمد. در نظرش اغلب اینجور آدم ها قصد و غرض خاصی دارند.
- شرمنده من جزومو به كسی نمی دم!
اخم های پسر بیشتر درهم رفت. راهش را كج كرد و رفت. نورا نگاهی به ساعتش انداخت. کلاسشان دیگر شروع میشد. دست صبا را گرفت و از جا بلند كرد.
- غصه نخور دیگه خب؟
نمیدانست باید چكار كند گیج شده بود و معماهای زیادی در سرش میچرخید
از پشت درخت بیرون آمدند وبه سمت ساختمان دانشكده راه افتادند.
صبا گفت:
- نورا چیزی به كسی نگو خب؟
نورا سرتكان داد اهل این چیزا نبود. با کسی رابطه به خصوصی نداشت که بخواهد خبر ببرد:
- من اهل این چیزا نیستم صبا؟
صبا دستش را فشرد و رها كرد. مقنعه اش را مرتب كرد و حرف دیگری نزد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱