eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 خیلی زود به پاسگاه و مرکز مبارزه با مواد مخدر رسیدند. هرچند جرم هایش بیشتر از تولید و پخش مواد مخدر بود. کم کم به همه آن ها رسیدگی می شد. خیلی سریع‌تر از چیزی که فکرش را می کرد به اتاق بازجویی برده شد و مأموری برای بازجویی از او آمد و او در احمقانه‌ترین شکل ممکن شروع به انکار همه‌ی چیزهایی کرد که پلیس دیده بود. - من حاضر به صحبت نیستم... باید با وکیلم تماس بگیرید... من یک شخصیت علمی معروفم... می تونم ادعای حیثیت کنم و ازتون شکایت کنم! سروان مسئول بازجویی گفت: - تو در حال فرار دستگیر شدی! با یه اسلحه، پس جای حرف نمونه که شما هم با اونا هم دست و چه بسا رئیسشون بودی! همه‌شون به این موضوع اقرار کردن که از تو دستور می گرفتن! شانه بالا انداخت و باز انکار کرد: - من تو اون آزمایشگاه یک روز در هفته به دانشجو هام درس می دادم... و بقیه روز های هفته اونجا رو به یک گروه پژوهش گر اجاره داده بودم... امروز هم برای بازرسی رفته بودم. - خب قبول! چرا فرار کردی و اون اسلحه دستت چیکار می کرد؟ چرا به مامور ما شلیک کردی؟ رئیس دستی به صورتش کشید: - صدای شلیک شنیدم‌‌... ترسیدم و اسلحه که روی زمین افتاده بود برداشتم... فکر کردم می خواد بهم صدمه بزنه که بهش شلیک کردم. سروان پوزخندی زد و گفت: - نه اینجوری نمیشه! عکسی از پرونده مقابلش در آورد و مقابلش گذاشت. - می‌ناسیش، نه؟ با دیدن عکس چشمش گرد شد و رنگش پرید. عکس مهران بود. آب دهانش را فرو برد. - نه! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 از صبح آنقدر راه رفته بودم که پاهایم جیغشان درآمده بود. از خرید برمی‌گشتم و حسابی خسته بودم. تشنگی کلافه‌ام کرده بود. آفتاب هم ته مانده آب بدنم را هدف گرفته بود. می‌دانستم چیزی همراهم نیست اما باز برای دلخوشی، کیفم را به دنبال منبعی آب گشتم. سرم را از کیف بیرون آوردم که چشمم به سوپری افتاد. انگار دنیا را به من داده باشند. لب‌هایم کش آمد. خودم را به یخچال مغازه رساندم و یک نوشابه خوش رنگ تگری برداشتم. حتی از لمسش هم غرق لذت بودم. پولش را حساب کردم و بیرون آمدم. شیشه را لب پنجره گذاشتم و درش با صدای تقی باز شد. از بچگی عاشق این صدا بودم. همان جلوی مغازه شیشه را روی لب‌هایم گذاشتم و با لذت خوردم. زنی از خیابان گذشت و نگاه بدی به من انداخت. دلیلش را نمی‌فهمیدم. بی تفاوت شانه بالا انداختم و به نوشیدن ادامه دادم. زن و مرد دیگری هم رد شدند و چپ چپ نگاهم کردند. تا نگاه آنها را تحلیل کنم چند نفر دیگر هم با نگاه‌های عجیب عبور کردند. در دلم گفتم: "وا؛ خب چرا به من اینجوری نگاه می‌کنید! دلتون نوشابه می‌خواد، برید برای خودتون نوشابه بخرید" و بی تفاوت، بقیه نوشابه را تا ته سر کشیدم. بعد هم چشمم به آب سرد کن آموز خیابان افتاد. شادمانه به طرفش قدم برداشتم. یک دل سیر آب خنک راهی وجودم کردم. از خجالت خودم که در آمدم، به سمت مترو رفتم. از پله‌ها که پایین رفتم مترو رسید. سوار شدم و خداروشکر جای خالی برای نشستن پیدا کردم. صدای پیام گوشی همراهم بلند شد. بازش کردم. پیام تبلیغاتی بود؛ آهنگ‌های پیشواز ویژه ماه مبارک رمضان... بقیه پیام را دیگر نمی‌دیدم. چشم‌هایم روی ماه مبارک رمضان قفل شده بود. دستم را به صورتم کوبیدم و گفتم: «وای خدا مرگم بده... ماه رمضونه...روزه بودم...». تعداد زیادی چشم به سمت من برگشت. فهمیدم صدایم خیلی بلند بوده. لبخند کج و کوله ای زدم و سرم را پایین انداختم. هم ناراحت بودم، هم از چیزی که پیش آمده بود، خنده‌ام می‌گرفت. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 - ولی اون تو رو می‌شناسه! رئیس سری تکان داد. سروان بازجو بلند شد و به طرف در رفت و بازش کرد و به شخصی اشاره زد تا وارد شود. سربازی بود در حالی که بازوی مهران را درست داشت. سروان رو به مهران کرد و گفت: - میشناسیش؟ مهران که آب خیلی وقت پیش از سرش گذشته بود سر تکان داد. - میشناسم... و خلاصه‌ای از همه چیز را خیلی زود شرح داد. رئیس عصبانی از جا پرید و شروع به فحاشی کرد. می خواست به مهران حمله کند که سروان جلویش را گرفت و او را روی صندلی پرت کرد. به سرباز اشاره کرد مهران را بیرون ببرد. - بازم می خوای انکار کنی؟ عصبی گفت: - تمام اینا پاپوشیه که خود شما واسه من درست کردید! دروغ محضه! سروان باز پوزخندی زد و گفت: - باشه... بعدا معلوم میشه... ایستاد و از اتاق باز جویی بیرون رفت و دستور داد رئیس را به بازداشتگاه منتقل کنند. *** چند روز به همین منوال گذشت و رئیس نمی خواست به جرم های خودش اعتراف کند و هر بار مغلطه‌ای تازه علم می کرد و جوری جرم هایش را توجیه و انکار می کرد. حتی رو به رو شدن با تمام همدستان و افرادش حتی رو به رو شدن با افرادی که به بدترین شکل قربانی اهدافش شده بودند هم باعث نشده بود ذره ای به جرمش اعتراف کند. پشت میز بازجویی نشسته بود. منتظر بود باز شخصی برای باز پرسی از او بیاید. میان تاریکی اتاق صدای در را که شنید. اتاق را با فریاد هایش روی سرش گذاشت: - ده روزه منو اینجا نگه داشتید... من یه شخصیت علمیم این کار شما توهینه به منو شغلم! یعنی چی؟! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز می‌کنیم❥ أَمَّنْ هَٰذَا الَّذِي هُوَ جُندٌ لَّكُمْ يَنصُرُكُم مِّن دُونِ الرَّحْمَٰنِ إِنِ الْكَافِرُونَ إِلَّا فِي غُرُورٍ 💫أَمَّنْ هَٰذَا الَّذِي يَرْزُقُكُمْ إِنْ أَمْسَكَ رِزْقَهُ بَل لَّجُّوا فِي عُتُوٍّ وَنُفُورٍ ﺁﻳﺎ ﺁﻥ ﻛﻴﺴﺖ [ ﺍﺯ ] ﺳﭙﺎﻫﺘﺎﻥ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎم ﻧﺰﻭﻝ ﻋﺬﺍﺏ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺧﺪﺍﻱ ﺭﺣﻤﺎﻥ ﻳﺎﺭﻱ ﺩﻫﺪ ؟ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺟﺰ ﺩﭼﺎﺭ ﻓﺮﻳﺐ [ ﺷﻴﻄﺎﻥ ] ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ . 💫 ﻳﺎ ﻛﻴﺴﺖ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﻫﺪ ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺯﻱ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ ؟ [ ﻧﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﻨﺪ ]ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﻛﺸﻲ ﻭ ﻧﻔﺮﺕِ [ ﺍﺯ ﺣﻖ ﺳﺮﺳﺨﺘﻲ ﻭ ] ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﻱ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ . ✨ملک: ۲۰ و ۲۱✨ امروز در👇 شش‌اردیبهشت‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۲/‌‌۶» بیست‌وچهاررمضان‌سال‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «١٤٤٣/٩/٢٤» بیست‌وشش‌آوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌26» { ☜هستیم.} ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح: 🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🔹 خدایا در این ماه آنچه تو را خشنود می‌کند از تو درخواست می‌کنم. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سُندُس
هو النور خانم سیده الهام موسوی عرض تبریک و تهنیت، محضر شما نویسنده محترم به خاطر قلم توانمند که همای سعادت همراهش بود و توانست درباره پیامبر مهربانی‌ها، رحمة للعالمین بجوشد و داستانی بیافریند. اثر شما به عنوان اثر منتخب برای چاپ و بخش نهایی داوری راه یافته است. قطعا باعث افتخار 🍃باغ انار🍃 هستید. به امید موفقیت‌های روز افزون شما قلمتان مانا.🌸 🍃🍃🌸 تبریک ویژه عرض می‌کنیم به باغبان عزیز سرکار خانم آرمین، باغبان محترم شانار، که با آموزش‌های خوب شان راه را برای شاگردان هموار کردند.🍃🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 صدای آشنایی را از پشت سر شنید: - حیف استاد دانشگاهی که اسمش رو تو یدک بکشی! ترسیده به عقب چرخید. این چهره هم بینهایت آشنا بود اما امکان نداشت. آخرین خبری که از او داشت این بود که به دنبال معشوقه اش به یکی از کشور های اروپایی سفر کرده... نفسش را بیرون فرستاد. - آره خودمم! آریا... دست راستت... چرا تعجب کردی! فکر نمی کردی اینجوری رو دست بخوری نه؟! حرف در دهانش نمی چرخید و دهانش بی صدا باز و بسته می شد. آریا مقابلش ایستاد و روی میز خم شد. - خب به من که دروغ نمی تونی بگی میتونی؟ من که از همه کثافتکاری هات با خبرم... انکار رو بذار کنار و مو به مو اعترافاتت بگو و بنویس! بی کم و کاست! داشت سکته می کرد. فکر نمی کرد پایان کارش به این زودی رسیده باشد. واقعا دیگر انکار فایده نداشت. کسی که به او از همه نزدیک تر بود پلیس بود و حالا... تنها راهی که داشت انکار آن تولیدخانه مواد مخدر بود. همه چیز را گفت و نوشت. اما هیچ اشاره به آن کارخانه کذایی نکرد. آریا تمام اعترافاتش را خواند و گوش کرد. تمام که شد با اخم غلیظی به او زل زد. - کارخونه! هیچی ازش ننوشتی! من که دیگه ازش با خبرم! رئیس صورتش را به سمت چپ چرخاند. آریا خودکار را محکم روی کاغذ کوبید: - بنویس! - هه! دیگه دارم مطمئن میشم این پاپوشه خودتونه برام! تو اون کارخونه کاری نمی کردم! من فقط یه سری آزمایش انجام دادم و چهارتا جنس جابه جا کردم... فقط همین! آریا عصبی خندید و با شدت از روی صندلی بلند شد. میز را دور زد و زیر گوشش گفت: - کارت سخت تر میشه ها! رئیس شانه بالا انداخت. - بیارشون تو! اینبار هم آریا کاری کرد که نتواند انکار کند. تک تک افرادی که توی کارخانه با او همکاری می کردند و مواد نهایی را تولید می کردند آنجا بودند. سینه‌اش تیر کشید چطور همه را گرفته بودند؟ آریا به سمتش چرخید و گفت: - خب! سرتکان داد و خودکار را برداشت. آریا پوفی کشید و به سختی و پرخشونت گفت: - درباره همکاری تو قاچاق آدم که دیگه چیزی نگم؟ خودت می نویسی؟! عصبی بود، خیلی زیاد! سرش را باز تکان داد. همه را نوشت. از ترس می لرزید. دو ساعت تمام آریا مجبورش کرده بود فقط بنویسد مجبورش کرده بود اسم و آدرس همه همکارانش را نام ببرد. صدایش را هم ضبط کرده بود. وقتی تمام شد متوجه شد سینه و دست چپش مرتب تیر می کشید. سرش هم داشت منفجر می شد. خودکار توی دستش شل شد و روی زمین افتاد صورت محکم به میز بر خورد کرد. انگار خدا زودتر از او انتقام گرفته بود. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱