eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹خدایا کوششم را در این ماه مورد سپاس و گناهانم را آمرزیده و عملم را پذیرفته و عیبم را پوشیده قرار بده. ای شنواترین شنوایان ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 کمکش کرد‌ روی کاناپه بنشیند. چقدر خواهرکش لاغر شده بود. دلش بی قرار دیدن مادر بود و آغوش گرمش... نفسش برای بوییدنش بی قراری می کرد. - مامان خوبه؟ چشمش باز پر و خالی شد. نفسش تند بود و صورتش قرمز. وقتی که با موضوع کنار می آمد حتما با این پسر قهری جانانه می کرد. و باز او باید نازکش ناز خواهرش شود. - خوب؟ دوساله فکر می کنه مردی! حرفای پشت سرت و به جون خریده... لبخند به لبش نیومده... دوساله منتظره مرگشه... دعاش مرگه... می گی خوبه؟ چشم بست و سعی کرد نفس تند شده اش را آرام کند: - باید توضیح بدی..‌. باید توضیح بدی! شرمنده شد... اما او هم چاره نداشت. لو رفته بود و ممکن بود جان خانواده‌اش به خطر بیفتد. باید این بازی را راه می انداخت. - خیلی بی انصافی! بله! داشت عصبانی می شد. چیزی جز لبخند برایش نداشت! مشت گره کرده اش را به سینه‌ی برادرش کوبید. صدایش بالا می رفت. - نخند! می فهمی؟ نخند! می اومدی و قبر من و مامان می‌دیدی دلت خنک می شد نه؟! - خدا نکنه عزیزمن این چه حرفیه؟ منم مجبور بودم... پاشو برسونمت خونه... با مامان صحبت کن دلم براش تنگ شده... جیغ خفه ای کشید: - دل تنگی مگه تو می فهمی؟! دستی به موهای کشید. حنانه حق داشت که اینگونه آشفته باشد. حق داشت که فکر کند برادرش بی احساس و بی فکر است؛ اما او هم چاره‌ای نداشت اگر این کار را نمی کرد جان آن ها هم به خطر می افتاد. - پاشو... پاشو عزیزدلم! حنانه ایستاد و اشک از چشمش گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: - شاید یکم طول بکشه توضیح دادن به مامان! سرتکان داد و ایستاد. حنانه نگاهش کرد. سوالی را توی چشمانش می خواند برادرش را به خوبی می شناخت: - بپرس! اخم کمرنگی کرد و گفت: - مه‍...مهرناز خوبه؟ حنانه آهی کشید و گفت: - تو که گم شدی... خبر مردنت که اومد... یه روز اومد خونه کلی گریه کرد و بعد اون دیگه ازش خبری ندارم... سرش تیر کشید. فکر کرد نکند که... آه کشید. قلب مهرناز مریض بود. نمی دانست این پنهان کاری تاوان دارد یا نه... آیا گناهکار بود برای دل هایی که ناخواسته و بنا بر مصلحت شکسته بود یا نه... - بریم داداش... بریم... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
نور شما مسئول یک سازمان گُنده در جمهوری اسلامی ایران هستید. کلی پول و مول و اسکناس دارید‌. کلی بیلبورد و دستگاه چاپ دارید. کلی شبکه مجازی با فالوئر زیاد دارید. حالا باید برای دعوت مردم به عبادت و حجاب و نماز و پرداخت خمس کار کنید. یک سال هم وقت دارید. در اولین روز کاری تان یک جلسه می‌گیرید ودویست و بیست تا مدیر که در شهرهای مختلف حضور دارند دعوت می‌کنید تا طرح هایتان را ارائه دهید... یک صحنه یا وان‌شات یا موقعیت داستانی خلق کنید و ایده‌هایتان را توضیح دهید. شما بهترین گرافیست ها را دارید. ولی باید خودتان یک طرح نویی در بیندازید تا آنها اجرا کنند. بهترین نویسندگان را هم...ولی شما باید یک نگاه جامع داشته باشید که تمام اقشار جامعه را پوشش دهد... مثلا👇 ایده شما این است که کلا بساط بنر زدن را باید جمع کنیم. خب راه جایگزین‌تان چیست؟ حتما خواهید گفت کار ریشه‌ای. خب یعنی چه؟ یعنی تربیت نسل؟ خب چه کسی باید تربیت کند. حتما خواهید گفت خانواده و مادر. خب مادر امروز باید چه چیزهایی بلد باشد. شاید یک نفر از مدیران شما یک خانم باشخصیت ولی بدون شناخت عمیق از دین باشد. نظر شما درباره ای خانم باشخصیت چیست. این خانم باشخصیت ازدواج هم نکرده است و شما هم ازدواج نکرده اید.🙄 واقعا که...شما الان وسط یک جلسه مهم کاری هستید شخصیت داشته باشید. داشتم می‌گفتم. مدیران شما یکدست نیستند و اعتقادات متفاوتی دارند...چه کسی تعیین می‌کند نظر صلاح و صواب چیست؟ مثلا مرجع همه شهید مطهری باشد خوب است؟ خب ..یا امام خمینی...یا آقای خامنه ای؟ خب...نظر امامین انقلاب را می‌دانید؟ اصلا ملاک خوب و بد را از کجا آورده اید؟ و نکته مهم تر اینکه دین‌تان را از کجا گرفته اید؟ چون در نهایت می‌خواهید دینی را تبلیغ کنید که یاد گرفته اید... پ.ن دیالوگ ها مختصر و مفید باشد. روده درازی نکنید. خیلی شاعرانه اش نکنید. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. 🔸نشانی‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🔸گلدسته🔻 @ANARSTORY 🔸ادمین @ANARSTORY_ADMIN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 از اداره بیرون زدند و تاکسی گرفت. حنانه را به خانه رساند و قرار شد هر موقع که مادر آماده شد او را خبر کند خودش به سمت خانه مهرناز راه افتاد. مهرناز بچه ای نداشت. همه بچه هایش در نوزادی می مردند و بعد آخرین بچه‌اش شیر دادن و تر خشک کردن او را برعهده گرفته بود. چون مادر از عهده‌ی نگهداری او بر نمی آمد. تاکسی که مقابل خانه‌ مهرناز ایستاد، استرس تمام وجودش را پر کرد. چگونه باید با او برخورد می‌کرد. کلافه شده بود. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. خانه اش هم آیفون داشت و هم زنگ بلبلی... زنگ بلبلی‌اش را دوست داشت و همیشه فقط او از آن استفاده می کرد و این رمز میان آن دو بود. هر وقت آن را می فشرد می فهمید چه کسی پشت در است و با وجود درد پا و ضعف قلبش می دوید و در را باز می کرد. زنگ در را فشرد. صدایش روزهای کودکیش را زنده کرد. لبخندی زد و به دیوار سیمانی خانه دست کشید. مهرناز همیشه دیوار را خیس می کرد تا بو بکشد؛ خوب می دانست پسرک این بو را چقدر دوست دارد. به دیوار تکیه داد و زنگ را دوباره فشرد. صدای تند قدم هایش را تشخیص داد با صدای باز شدن در چشم بست. صدایش را با تمام وجود شنید: - بچه‌م اومده!؟ او را ندید و از خانه بیرون آمد. صدای آرامش را شنید: - باز خیالاتی شدم؟ پشت سرش ایستاد و دستش را دور بازوهایش حلقه کرد. چقدر لاغر شده بود! - نه مهرنازم خودمم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز می‌کنیم❥ فَلَمَّا رَأَوْهُ زُلْفَةً سِيئَتْ وُجُوهُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَقِيلَ هَٰذَا الَّذِي كُنتُم بِهِ تَدَّعُونَ ﭘﺲ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺁﻥ [ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ] ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ ، ﭼﻬﺮﻩ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭﻫﻢ ﻭ ﺯﺷﺖ ﮔﺮﺩﺩ [ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ] ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ [ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﻣﺴﺨﺮﻩ ] ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﺪ . ✨ملک: ۲۷✨ امروز در👇 نه‌اریبهشت‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۲/‌‌۰۹» بیست‌وهفت‌رمضان‌سال‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «١٤٤٣/٩/٢٧» بیست‌ونه‌آوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌29» { ☜هستیم.} مناسبت‌ها: ¹- روز جهانی قدس( آخرین جمعه ماه مبارک رمضان) ²- روز شورا ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح: 🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🔹خدایا در این ماه فضیلت شب قدر را روزی‌ام ساز ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 - نه مهرنازم، خودمم! تند شدن ضربان قلبش را به وضوح حس کرد و این برایش اصلا خوب نبود. محکم تر او را فشرد و گفت: - آروم باش مهرنازم، حالم خوبه مادر! از شنیدن لفظ مادر به گریه افتاد. هق هق کرد. خیلی وقت بود به او مادر نمی گفت. یعنی از همان اول جز یک بار دیگر نگفته بود. توی آغوشش چرخید دست های چروکیده زن را گرفت و کف آن ها را بوسید. اشک روی صورتش را پاک کرد. نگاه زن توی صورت و چشمش می‌چرخید. دست زن را محکم فشرد و گفت: - خودمم مهرنازم، خود خودمم مادر! مهرناز لبخند زد و دستش را کشید - بریم تو عزیزم... بریم تو!؟ دست پسر را محکم گرفت و و جلو تر وارد خانه شد. حیاط خانه‌اش هنوز همانطور زیبا بود و سرسبز... - دلم برات یک ذره شده بود. کجا بودی؟ - می گم عزیز دلم... داخل خانه شدند. هوای خانه حتی از بیرون گرم تر بود. انگار کولرش درست نبود. - گرمه مادر... کولرت باز خرابه؟ وقتی می گفت مادر چشمش برق میزد. می دانست این لفظ را دوست دارد؛ اما از او دریغ می کرد. زن سرخوش خندید و به مبل های رنگ و رو رفته کرمش اشاره زد. - آره خرابه، بشین رو مبل من برات شربت سرد درست می کنم.‌.‌. لبخندی زد. دستش را به طرف مبل ها کشید. - تو هم بیا پیشم بیشین... یکم نگات کنم، بعد کولرت رو درست می کنم.‌‌.. بعد شربت می خوریم خب؟ کنار پسرش نشست. پسرک دستش را محکم تر فشرد. سرش را بوسید. باز زل زد به صورت او. به چشمش. به گردن کشیده‌اش. - دلم تنگت شده بود... چرا شکسته شدی؟ لاغر شدی!؟ بغض کرد. ته ریشش را لمس کرد. و خودش را بالا کشید محکم پیشانی اش را بوسید و گفت: - فکر کردم پسرم مرده! چنان پسرم را با با غیظ و بغض گفت که قلب هر شنونده‌ای را از جا می کند. پسرش بود، نبود؟ هفت سال او را پروریده بود. اما هیچگاه بخاطر حساسیت فاطمه خانم او را پسرم صدا نزده بود! - ببخش... کمی حرف زدند. کمی در آغوشش گرفت و بر سرو صورتش بوسه زد. این کمی ها تا نزدیک غروب طول کشید. از تاریکی خانه متوجه طولانی شدن این کمی ها شدند. دو گونه اش را بوسید و گفت: - برم کولرت راه بندازم... این همه وقت چجوری تحمل کردی؟ واسم از اون چایی های دبشت و اون آب نبات خوش مزه هات بذار کنار من میام! خندید و چشمی گفت. جعبه ابزارش را آورد. به حیاط رفت و نردبان را سینه دیوار گذاشت. یا الله گویان از نردبان بالا رفتم. چون نردبان کوتاه بود مجبور شد کمی مانده تا سقف خودش را بالا بکشد. زانوی شلوارش کمی پاره شد. بی اهمیت سراغ کولر رفت و آن را چک کرد. پوسیده شده بود سر فرصت باید برایش یک کولر جدید می خرید؛ اما برای دوسه روزی همین خوب بود. موتورش روغن کاری اش کرد و آبش را نصب کرد. به خانه چند دستمال نخی مرطوب مقابل کانال های کولرش بست تا گرد و خاک خانه اش را کثیف نکند. چای را روی میز گذاشت و گفت: - بیا بشین... خسته شدی! سرش را برایش تکان داد و کولر را روی دور تند روشن کرد. وقتی مطمئن شد دستمال ها تمام گرد و خاکش را گرفته بازشان کرد. خانه سرد شد. دیگر نگران گرمازدگی اش نبود. دستش را شست و کنارش نشست. چای را خودش به دست او داد. آبنبات های خوشمزه اش را خودش با خنده به یاد همان هفت سال که خورد می کرد و به دهانش گذاشت. اذان گفتند. هر دو آماده شدند. نماز را خوانده بود که موبایلش زنگ خورد. - جانم حنا؟ بغض داشت. صدای گریه مادر می آمد: - بهش گفتم‌‌... سریع بیا تو رو خدا که داره دق می کنه... منتظرش نذار! نفس خوشحالی کشید. پس بالاخره می دیدش. گوشی را قطع کرد. لبخند زنان از اتاق بیرون رفت. مهرناز خندان جلو آمد و گفت: - غذای مورد علاقه‌ت پختم... بیا بشین... برات میوه پوست کندم! شرمنده شد. مهرناز فهمید، از گردن و گوش های سرخ شده‌اش فهمید. سر به زیر شد. درست نبود مادرش را منتظر بگذارد وگرنه می ماند. مهرناز با بغض گفت: - می خوای بری؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱