⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت5
#یاد
پیتر درست می گفت. یاد همیشه با حمله دو جانبه مشکل داشت. و این موضوع می توانست کمک خوبی برایشان باشد. به پیتر نگاه کرد و گفت:
- «حمله دو جانبه. برو پشت اون مبل و هر وقت علامت دادم بپر طرفش.»
پیتر سر تکان داد و با دو پرش سر جایش مستقر شد. محمد مهدی به سقف خیره شد. پسر در جهت عقربه های ساعت دور لوستر می چرخید و گاها کمی از مسیرش به سمت مهتابی سمت چپ منحرف می شد. یاد رو به اسمیگل داد کشید:
- «اسمیگل! دیگه شلیک نکن!»
گالوم با تعجب نگاهش کرد و سلاح را در جیب کتش گذاشت. ولی همچنان آماده ایستاده بود. یاد دید پسر دیگر تمرکزی روی لوستر ندارد و از کنار دیوار حرکت می کند. برایش جای سوال بود که چرا روی زمین نمی آید. دنبال یک موقعیت مناسب بود که هری گفت:
- «این دیگه چیه؟!»
یاد بلند گفت:
- «منم نمی دونم...»
رو به پیتر کرد:
- «آماده ای؟»
مرد عنکبوتی سر تکان داد. محمد مهدی تمرکز کرد و درست وقتی پسر نزدیک محل تلاقی سقف و دیوار بود، به پیتر علامت داد. همان لحظه چند خط تار کوتاه به سمت سقف پرتاب شد. یاد دقیقا یک ثانیه بعد شمشیر را پشت سرش برد و بالا پرید. پسر رنگ پریده از تار ها جاخالی داد و خود را طرف محمد مهدی انداخت و درست وقتی که شمشیر، نیم متر با صورتش فاصله داشت، به چشم های یاد خیره شد. در لحظه، همه چیز از ذهن یاد پرید. انگار هیبنوتیزم شده باشد. بدون آنکه کاری کند محکم روی زمین افتاد. زئوس دست از شلیک کشید و سراغش آمد.
- «بچه جان حالت خوبه؟!»
چشم هایش سیاهی می رفت. انگار تازه به دنیا آمده بود. نه چیزی می دانست و نه خاطره ای در سر داشت. اما یکدفعه تمام اطلاعات به مغزش سرازیر شد و شوک حاصل از آن، باعث شد فراموش کند که چرا آنجاست.
صدای هری پاتر باعث شد به خود بیاید. او و پیتر در راهرو متصل به اتاق ها ایستاده بودند که هری با پایین آوردن چوبدستی اش گفت:
- «اینسندیو!»
و نوری نارنجی به داخل اتاق پرتاب شد. چند ثانیه بعد پیتر جلو آمد و نفس نفس زنان گفت:
- «رفت تو دروازه! خواهرتم با خودش برد!...»
یاد به خود آمد و مانند فنر از جا پرید. تعادل نداشت و دو بار شانه اش به دیوار کوبیده شد. باقی انگشتر داران هم دنبالش رفتند. اولین چیزی که دید، شعله ای بود که روی تخت اتاق بود و داشت هر لحظه بیشتر و بزرگتر می شد. به آن اعتنایی نکرد و خود را درون دروازه زرد رنگ انداخت...
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥🖼🌸¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
🔹و هیچ اندوهی برطرف نشود
🔸مگر تو، آن را از دل برانی...
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#عکس_نوشته
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت6
#یاد
تونل زمان مثل همیشه نبود. خطوطی نامنظم داشت و گاها اشکال عجیب و غریبی از این خط ها ساخته می شد. انگار یک اثر هنری انتزاعی را همراه یک ماژیک زرد فسفری به یک بچه دو ساله داده باشند.
یاد منتظر بقیه نشد. جلو رفت و بدون توجه به مسیر ها، از راهرویی به راهروی دیگر نگاه انداخت. بالاخره او را دید که در حال کشیدن دو کیسه پارچه ای بزرگ بود. قلبش به درد آمد. چرا همه برای رسیدن به هدف شان، خانواده اش را آزار می دادند؟
خون جلوی چشمانش را گرفت. دستش را مشت کرد و پا کوبان به سمت پسر قدم برداشت. حالا فقط مرگ او مهم نبود. هیچکس حق نداشت به خانواده اش دست درازی کند. قدم هایش را تند تر کرد و در فاصله دو متری او ایستاد. داد زد: - «آهای! دیوونه روانی!»
پسر چرخید و با تعجب نگاهش کرد. چهره اش طوری بود که انگار اولین بار است او را می بیند.
- «همین الان خونواده منو میذاری زمین و گور تو گم میکنی! فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟!»
سعی داشت چشم هایش را از کیسه ها بدزد. با دیدنشان بدنش مور مور می شد. انگار پسر زبانش را نمی فهمید. عجیب بود چون تونل زمان خاصیتی داشت به نام زبان همگانی. یعنی هر کس که به تونل زمان دسترسی داشت، می توانست به زبانی صحبت کند که برای همه موجودات قابل فهم باشد.
پسر رو برگرداند و به راهش ادامه داد. با این کار، یاد چیزی دید که تا آن لحظه متوجهاش نشده بود. آن پسر یک انگشتر زرد رنگ در دست داشت! وجود انگشتر حضورش را در این مکان توضیح می داد.
یاد فرصت تحلیل نداشت. به سرعت جلو رفت و شانه او را لمس کرد. خواست پسر را عقب بکشد که به یکباره همه چیز در هم آمیخت. تنها توصیف، ترکیبی از انفجار و مخلوط شدن بود. زمان و مکان در لحظه از هم دور شدند و دوباره متصل گردیدند. هیچ حسی وجود نداشت. هیچ شیئی وجود نداشت. چه اتقافی در حال افتادن بود؟
.....
وقتی بیدار شد، چشمهایش را باز نکرد. اول از همه، احساساتش به کار افتاد. صورتش روی یک سطح دانه دانه بود. نسیم خنکی موهایش را نوازش می داد. صدای آشنایی به گوش می رسید. صدای حرکت موج ها و چند مرغ دریایی برایش آرامش بخش بود. چشمش را باز کرد. اولین چیزی که دید، ساحل مقابلش بود که انتهای آن یک صخره بزرگ با رنگ های خاکستری و نارنجی جاخوش کرده بود. آسمان آبی بود و پرنده های سفید در شادی میچرخیدند و در باد رها بودند.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیست آبانسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۸/۲۰»
پنجربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۵»
یازدهنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/11»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
============🌾🍃=========
🛑همیشه مراقب اشتباه دوم باش...
اشتباه اول حق توست.✅
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت7
نمی خواست از جا بلند شود. فضای مقابلش و بوی دل انگیز دریا، دلیل خوبی برای بی حرکت ماندن بود. اما چیزی که یادش آمد، او را از جا پراند. از خود پرسید: «من کجا هستم؟ و در چه زمانی؟»
خود را با فشار دست از زمین بلند کرد. درد خاصی نداشت ولی حس می کرد استخوانی در بدن ندارد. وقتی بعد از چند بار زمین خوردن تعادل خود را به دست آورد، کاملا ایستاد و اطراف را از نظر گذراند. در فاصله چند متری او، بدن هایی روی شن های ساحل قرار داشت. ابتدا متوجه نشد. ولی وقتی چوبدستی هری را در دست یکی از آنها دید، انگشترداران را شناخت. تلو تلو خوران طرف شان رفت و اول از همه، زئوس را تکان داد.
زئوس چشم هایش را باز کرد و داد کشید:
- «کی جرات کرده خدای آذرخش رو از خواب بیدار کنه؟!»
یاد خم شد و گفت:
- «پاشو! منم. زودباش باید بقیه رو بیدار کنیم...»
و او را رها کرد و سراغ اسمیگل رفت. زئوس کمی هاج و واج اطراف را نگاه کرد. بعد چهاردست و پا خود را به هری رساند. وقتی همه هوشیاری خود را به دست آوردند، دایره شکل ایستادند تا اتفاقاتی که افتاده بود را بررسی کنند.
- «واقعا چه اتفاقی برای تونل زمان افتاد؟»
هری این را گفت و چشمش به درخت های مجاور ساحل افتاد. یاد توضیح داد: - - «من اون پسره که شبیه خودم بود رو دیدم و شونه اش رو گرفتم. همون لحظه یه دفعه همه چیز به هم ریخت و از اینجا سر در آوردیم.»
اسمیگل با تحکم گفت:
- «حالا فهمیدیم آتیش سوزی کار کی بوده!»
هری با حیرت نگاهش کرد و گفت:
- «من می خواستم به پسره شلیک کنم. ولی در رفت. من که نمی خواستم این اتفاق بیافته.»
اسمیگل خواست حرفی بزند که پیتر گفت:
- «تو که دیدی چقدر سریعه. نباید از جادویی که ممکن بود به کس دیگه ای آسیب بزنه استفاده می کردی...»
زئوس دو دستش را جلو آورد. میان بحث شان پرید و گفت:
- «می بینی که کسی آسیب ندیده و الان مشکل اصلی ما این نیست .باید بفهمیم که الان کجا و تو چه زمانی هستیم.»
یاد به دستش نگاه کرد و گفت:
- «انگشتر یه چیزی شده...»
- «یعنی چی؟»
- «انگار سوخته. رنگش سیاه شده. فکر نمی کنم دیگه کار کنه...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃
✅ از این ۵ نوع آدم دوری کن :
🔹۱. بدبین هایی که شما را از اهدافتان دور میکند.
🔹۲. کنترل کننده هایی که میخواهند تمام تصمیم ها را خودشان به تنهایی بگیرند ، سد پیشرفتتان میشوند.
🔹۳. سرزنشگر هایی که منتقد همه چیز هستند. در کنار آنها، فکر میکنید نمیتوانید هیچ کاری انجام بدهید.
🔹۴. انرژی خور ها کاری میکنند بی دلیل غمگین باشید.
🔹۵. تعارف کن ها، با تعارف غیرواقعی شما را معذب میکنند و دایره راحتیتون را محدود میکنند...
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#روانشناسی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت8
#یاد
- «خب امتحانش کن!»
یاد دستش را به سمت دریا گرفت و اراده کرد. اما اتفاقی نیافتاد. این کار را چند بار انجام داد. ولی نتیجه نگرفت. هری بعد از دیدن تلاش بی فایده او دست هایش را روی صورتش گذاشت و ناله کرد:
- «ما هیچوقت بر نمی گردیم خونه!»
پیتر به سمتش رفت و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- «نگران نباش. ما که فقط یه انگشتر نداریم...» به دستش نگاه کرد:
- «نه. حرفم رو پس می گیرم. برای منم همون جوری شده.»
زئوس چشم از انگشتر خود برداشت و گفت:
- «احتملا اختلالی که توی تونل به وجود اومد باعث شده این اتفاق بیافته. ولی دلیل اون اختلال چی بود؟»
اسمیگل زیر لب گفت:
- «فکر کنم من بدونم...»
سر ها به طرفش چرخید. اسمیگل دست به سینه ایستاد و توضیح داد:
- «یادمه یه بار موقع استراحت تو سوراخ موش داشتم یکی از کتاب های کتابخونه رو می خوندم. فکر کنم اسمش... یادم نیست! به هر حال یادمه یه جاش نوشته بود هرگز به بُعدی که گذشته یا آینده یا زمان حال خودتان در آن حضور دارد نروید. چرا که زمان و مکان انتظار دارد تنها یک نسخه از شما در یک بُعد حضور داشته باشد. در صورت انجام این کار، اتفاقی غیر قابل پیش بینی رخ خواهد داد...»
هری با کلافگی گفت:
- «آخه اینو الان می گی؟!»
اسمیگل چشم هایش را بست و مغرورانه گفت:
- «وظیفه من نیست که بیام و مطلب همه کتاب ها رو برای شما بگم...»
هری خواست چیزی بگوید که زئوس قدمی برداشت و میان آن دو ایستاد و گفت:
- «الان تنها چیزی که بهش نیاز نداریم دعوای بین شما دوتاست.»
یاد که داشت اتفاقات را در ذهن خود مرور می کرد گفت:
- «پس با این حساب مقصر این ماجرا منم.»
اینبار سر ها به طرف او چرخید.
- «اگر من به اون پسر... یا خودم دست نمی زدم احتمال داشت این اتفاق نیافته. این تقصیر منه که الان نمی دونیم کجاییم و معلوم نیست اصلا بتونیم برگردیم...» بغضش ترکید:
- «نباید کنترل خودمو از دست می دادم. شاید آینده... یا گذشته من داشت کار درستی انجام می داد... شاید داشت مامانم و زهرا رو از یه خطر دیگه نجات می داد... شاید...»
پیتر شانه هایش را گرفت و تکانش داد و گفت:
- «هی! هی!... الانم داری کنترل تو از دست می دی! به خودت مسلط باش. اون موجودی که من دیدم قیافه اش شبیه کسی نبود که بخواد به مامانت و زهرا کمک کنه. تو اگر بخوای به کسی کمک کنی می ذاریش توی کیسه و اونو با خودت می کِشی؟»
محمد مهدی به چشم هایش نگاه کرد.
- «قطعا نه. پس واکنش تو طبیعی بوده. یادت باشه یه انگشتر دار هیچوقت نباید برای گذشته ای که خرابش کرده ناراحت باشه. چون می تونه برگرده و درستش کنه!»
یاد در دلش گفت: «اگه بتونه برگرده...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیستیکآبانسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۸/۲۱»
شیشربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۶»
دوازدهنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/12»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
.......................................
من نمیدونم چطوری قراره موفق بشم،
چیزی که میدونم اینه که....
به هیچ وجه قرار نیست بازنده باشم!😎❤️
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت9
#یاد
- «فهمیدی؟ حالا تو فرمانده مایی. به ما بگو الان باید چی کار کنیم؟»
پیتر او را رها کرد و دو قدم عقب رفت. یاد کمی فکر کرد. بعد اطراف را نگاه کرد و در دامنه کوه، یک بنای خانه مانند دید که از سقف آن، یک خط دود نامنظم به سمت بالا می رفت. انگشت اشارهاش را به طرف آن گرفت و گفت:
- «اونجا. اولین کاری که باید بکنیم اینه که ببینیم کجا و تو چه زمانی هستیم. اگر کسی اونجا باشه میتونیم ازش بپرسیم.»
همه سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند. هری هم تابی به دستش داد و گفت:
- «این شد نقشه درست و حسابی!»
اسمیگل زودتر از همه راه افتاد و گفت:
- «بزنید بریم...»
انگشتر داران به هر نحوی که بود، از جنگل انبوه عبور کرده و به جادهای خاکی رسیدند که احتمالا به بالای کوه منتهی میشد. بدون هیچ حرفی در مسیر بالا می رفتند که صدای تلق تولوق چرخ های یک گاری از پشت سر، توجه آنها را به خود جلب کرد. الاغی طوسی با گوش های سیاه یک گاری چوبی تقریبا پوسیده را می کشید و رانندهاش، مردی نسبتا جوان بود که یک کلاه حصیری لبه دار بر سر داشت. ریش بلندی داشت و باقی صورتش قرمز به نظر میرسید. شکم درشتی نداشت ولی پیراهن و جلیقه کهنهای که به تن داشت، شکمش را کمی برآمده نشان میداد.
گاری به آرامی جلو آمد و درست کنار پیتر متوقف شد. مرد چند ثانیه در سکوت فقط تماشای شان کرد. یاد مطمئن نبود که تاثیر زبان همگانی، حالا که انگشتر ها از بین رفته بودند باقی مانده باشد. درست زمانی که این سکوت داشت آزار دهنده می شد، مرد لب به سخن گشود:
- «سلام عجیب غریبا. اینجا چی کار می کنید؟»
مشخص بود که او فارسی صحبت نمی کند. پس یعنی زبان همگانی هنوز هم کار می کرد. اسمیگل قدمی به سمت گاری برداشت و گفت:
- «سلام آقا. ما مسافریم. راستش... گم شدیم! یه اتفاقی برای وسیله نقلیهمون افتاد و همه از هوش رفتیم. وقتی به هوش اومدیم، تو ساحل اینجا بودیم.»
مرد سرش را به چپ و راست تکان داد و با ناراحتی گفت:
- «واقعا براتون متاسفم. احتمالا خارجی هستید. چون ریخت و قیافه تون به اینوریا نمی خوره. اگه جایی برای خواب ندارین من می تونم امشب تو خونهام بهتون جا بدم... بپرید بالا!»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
.....................................
فرقی نمیکند چقدر با واقعیت بجنگیم،
او همیشه پیروز میشود!🙂
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مونوفکت
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_12
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
بعد از جمع کردن سجاده و پهن کردن تشکها زیر لحاف سنگین خزیدم. فکرم خیلی مشغول بود. دلم میخواست بیشتر بپرسم. ننه خیلی ناز، چشمهایش را بسته بود. مطمئن بودم هنوز بیدار است. دلم را به دریا زدم. مِن،مِن کردم. رو به ننه گفتم:
-ننه، چیزی نگفت؟
ننه خونسرد جوابم را داد:
-مثلا چی؟
شرمزده گفتم:
-چه بدونم. یه چیزی دیگه.
خونسرد تر از قبل پاسخ داد:
-چرا یه چیزایی گفت.
خجالت میکشیدم. ولی باید میدانستم. سرم را پناه لحاف کردم.
-نمیگی؟
ننه به سمت من نیم خیز شد.
-فقط همین رو بگم. اون روز صبح که شما رو از دست کاوهی موتور سوار نجات داده، از مسجد میاومده. برا بدست آوردن شما چله نماز صبح توی مسجد برداشته بوده، خانووم.
یک تای ابرویش بالا بود و خانوومش را آنقدر کشیده گفت که حسی در دلم جوشید.
-اون کاغذ هم شیوهی خواستگاری این طایفه است. خبر نداری، بدون. پدر داماد، داماد رو نامهبرِ درخواستش از پدر دختر برا خواستگاری از دختر میکنه. این جوری پسرش رو هم نشون میده.
حالا شانس تو بابات مغازه نبوده. اینم زرنگ، نامه رو دست خودت داده.
ننه چرخید و روی تشکش دراز کشید.
-ننه جان، بخوابیم که جون ندارم. فردا روز خواستگاریته. تو هم انرژی لازم داری.
اتاق گرم بود یا صورتم داغ کرد، نمیدانم.
-چشم.
ته دلم یک چیزی میدوید. سینهام هوا کم میآورد و لحاف برایم سنگین بود. انگار دیگر تمام انرژی دنیا در صدایم بود. تمام خنده دنیا بر لبم بود. تمام شور و حرارت شادی در سینهام بود. ننه خوابید. ولی من خوابم نمیبرد. غلت میزدم، ولی جایم درست نمیشد. ایراد از تشک نبود. ذهن من درگیر بود. مصمم شده بودم؛ پس فردا در خواستگاری خانواده کاوه شرکت نکنم. اما ننه به اشتباه گفت فردا...
صدای ننه در گوشم پیچید.
-ننه پاشو دیگه دیره. هفت، راننده آژانس میآد. بدو دیگه. بقیه خوابت رو برو شهر.
چشمانم را باز کردم. اصلا نفهمیده بودم، چطور خوابم برده بود.
-سلام، صبح بخیر، ننه قندون نازنینم.
ننه با چشمای گرد به من نگاه کرد.
-سلام به روی ماهت. به چشمون سیاهت. اگه میدونستم آقای اون، اینقدر بهت انرژی میده، زودتر راز ته دلم رو به زبون میآوردم.
این آذر رو دوست دارم، ها.
بدو برو حاضر شو. راننده دیگه میرسه.
#ادامه_دارد
🔥
🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#داستان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠
سعی کن هر چیزی تو زندگیت باعث پیشرفتت بشه...😎
حتی حسادتت!😉
#زهرا_حسینی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مونولوگ
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت10
#یاد
یاد از اینکه قرار نبود شب را در جنگل بخوابند بسیار خوشحال بود. همه سوار گاری شدند و کنار دسته های یونجه چند بشکه پر از ماهی جای گرفتند. جای هری و زئوس راحت نبود. آنها باید لبه گاری می نشستند و پاهای خود را آویزانی می کردند. اسمیگل به یکی از بشکه های ماهی تکیه داده و چشم هایش را بسته بود. پیتر هم دو عدد کاه را به هم گره می زد و مشغول بود. یاد نزدیک مرد نشسته بود. بوی خاک و کاه و ماهی تازه بر این هوای مرطوب غلبه کرده و ترکیبی عجیب ساخته بود. آواز پرندگان و نسیم ملایم و تکان تکان خوردن گاری در مسیر ناهموار، حسی بسیار لذت بخش را در وجود محمد مهدی زنده می کرد. چیزی که باعث شد برای چند دقیقه غم دوری از خانه و خانواده را فراموش کند.
مدتی زیادی از سوار شدنشان نگذشته بود که پیتر سر صحبت را با راننده باز کرد:
- «آقا؟ اسم شما چیه؟»
مرد که انگار منتظر همچین سوالی بود، با اشتیاق گفت:
- «من دنیل کُنتادینو هستم. خانواده ما نسل اندر نسل کشاورز بودن. شماخودتون رو معرفی نکردین...»
- «من پیتر پارکر هستم. این اسمیگله. اون هری پاتره و اون یکی هم زئوس...»
- «زئوس؟! همون زئوس بزرگ؟! خدای صاعقه؟! چرند نگو. امکان نداره. حتی برای شوخی هم همچین اسمی روی کسی نمیذارن.»
یاد نگاه معنا داری به زئوس انداخت. کاملا طبیعی بود که افراد مختلف حضور چند اسطوره تاریخی در کنار هم را پذیرا نباشند. پیتر به محمد مهدی اشاره کرد و گفت:
- «اسم این هم یاده.»
دنیل پوزخندی زد و گفت:
- «یاد؟! این دیگه چه اسمیه؟ اصلا چه معنی ای داره؟ فرانسویه؟ یا نروژی؟ اهل کجایی بچه؟»
یاد کمی در جای خود جا به جا شد و گفت:
- «راستش من اهل ایرانم...»
- «اوه ایران! یه چیزایی در مورد شما شرقیا شنیدم!»
یاد اخم کرد. نه از روی عصبانیت. بعد از حرف دنیل، دیگر کسی صحبتی نکرد. در راه، درختان به مرور کمتر و کمتر شدند تا پیش چشم شان یک دشت بزرگ و سبز نمایان شد که چند خانه روستایی کوچک با فاصله های متفاوت مانند دسته ای قارچ در آن جای داشت.
- «ولی با اینکه اهل اینجا نیستید، بازم خوب ایتالیایی صحبت می کنید.»
این حرف ناگهانی دنیل، تشویشی بین انگشتر داران ایجاد کرد. زئوس از عقب گاری پرسید:
- «ببخشید چی فرمودین؟!»
دنیل بدون آنکه نگاهشان کند گفت:
- «گفتم خوب ایتالیایی صحبت می کنید. معمولا هر توریسیتی که میاد اینجا فقط انگلیسی صحبت می کنه. اما شما انگار خوب این زبون رو یاد گرفتین...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیستدوآبانسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۸/۲۲»
هفتربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۷»
سیزدهنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/13»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
×××××××××××🌸🍀🌸××××××××××
خودت باش! اگر کسی خوشش نیامد، نیامد.
اینجا کارخانه مجسمهسازی نیست.❌
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت11
#یاد
ماجرا داشت کمی روشن می شد. با توجه به گاری و محیط روستایی به نظر نمی رسید در قرن بیست و یکم حضور داشته باشند. یاد کمی به جلو خم شد و گفت: - «ببخشید امروز چه روزیه؟»
دنیل پاسخ داد:
- «دوشنبه.»
- «نه... منظورم اینه که توی چه تاریخی هستیم؟»
دنیل خنده ریزی کرد و گفت:
- «معلومه اتفاق خوبی برای وسیله تون نیافتاده! امروز 17 آوریل 1846 هست. گفتم شاید سال رو هم یادتون رفته باشه. برای همین گفتم بگم که محکم کاری شه.»
لحظه به لحظه به هیجان موجود در عقب گاری افزوده می شد. هری تقریبا کامل چرخیده بود و با تعجب پرسید:
- «ببخشید الان دقیقا کجا هستیم؟ منظورم مثلا روستای شما نیستا! منظورم کدوم کشوره...»
دنیل افسار الاغ را کشید. چرخید و با ابرو های گره کرده تک تک بچه ها را برانداز کرد. چند ثانیه بعد گفت:
- «راستش وقتی سوارتون کردم یه کم بهتون شک داشتم. اما الان مطمئنم شما مال این طرفا نیستید...» به حالت اولش بازگشت و گاری به راه افتاد:
- «ما وسط دریای مدیترانه هستیم. جنوب غربی جزیره ساردینیا.»
امکان نداشت. تونل زمان دوباره آنها را به گذشته فرستاده بود. البته اینبار در مکانی کاملا غیر منتظره. یاد دستش را بالا آورد و به نگین سیاه انگشتر خیره شد. با آنکه چند سالی می شد که مشغول کار با همین انگشتر بود، می دانست باز هم راز هایی دارد که قابل کشف شدن نیستند.
- «شما واقعا از کجا اومدید؟»
اینکه کجا و چه زمانی حضور داشتند، برای یاد مسئله عجیبی نبود. سوال اصلی این بود که آیا می توانستند به زمان خویش باز گردند؟ و اگر می توانستند، چگونه؟ تا آن لحظه به وسیله انگشتر هر جا و هر زمانی که می خواستند سفر می کردند و بدون اضراب از گیر افتادن در بُعد های مختلف، باز می گشتند و این چرخه ادامه داشت. اما حالا این زنجیره متوقف شده بود. به نحوی که انگار دیگر امکان نداشت کسی بتواند آنها را نجات دهد. و این بُعد از زمان، برای همیشه میزبان میهمانانی بود که به آن تعلق نداشتند
توقف گاری او را به خود آورد. دنیل الاغ را نگه داشت و گفت:
- «رسیدیم.»
یاد سر برگرداند و از روی نرده های سفید حیاط، به ایوان چوبی و شیروانی طوسی خیره شد. حیاط جلوی خانه پر بود از سبزه های بلند که میان شان یک مسیر سنگی بسیار زیبا قرار داشت. دیوار سمت راست با پیچکی بلند و انبوه پوشیده شده و تا پنجره اتاق زیر شیروانی بالا رفته بود. به نظر خانه دو طبقه داشت و تنها منبع نور، فانوس آویزان جلوی در و شمعی پشت پنجره دودی سمت چپ بود.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰🌹🍃۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#مثلاً یکی برام کتاب بخره و صفحه اولش بنویسه:
برای لبخندت، موقع بو کردنِ برگههایش.❣
#مثلا یهویی غافلگیرت کنن جوری که از ته دل بخندی و اشک شوق بریزی!
#زهرا_سادات_هاشمی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.🌸✨.,.,.,.,.,.,.,.,
#مثلا پیوی که نباید رو باز کنی و بفهمه پیامش رو خوندی😶
#مثلا داری چت های قبلیشو میخونی و یهو پیام بده و.....😁
#سراب_میم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────