eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
886 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه‌ها خواستند از جایشان بلند شوند، اما به دلیل کوچک بودن قفس و کمبود جا فقط توانستند سرجایشان کمی جابه‌جا شوند. یکی از آنها تا نیمه وارد قفس شد و دست مهدینار را گرفت و به سمت خود کشید! مهدینار که از ترس چشمانش گرد شده بود سریعاً گفت:«بچه‌ها دستمو گرفته ول نمی‌کنه! چیکار کنم؟! چیکارم داره؟!» استاد با اخم دستش را روی دست آن مرد که مهدینار را گرفته بود گذاشت و گفت:«پسرم و کجا می‌برید؟!» آن مرد به ترکی چیزهایی بلغور کرد و دوباره دست مهدینار را کشید! تا اینکه بزور او را از قفس بیرون آورد و دستانش را پشت سرش گذاشت. یاد و میرمهدی هردو سعی کردند از قفس خارج شوند و نگذارند او را ببرند...اما آنها با اسلحه تهدیدشان کردند و دوباره آنها را به قفس برگرداندند. استاد همچنان میله‌های قفس را گرفته بود و اسم مهدینار را صدا می‌زد و مهدینار هم درحالی که روی خاک‌های نرم جنگل کشیده می‌شد فریاد رهایی سرداده بود. بقیه هم در بهت به سر می‌بردند! برخی اشک در چشم و برخی هم دست بر دهان! مهدینار را کشان‌کشان پیش فرمانده بردند. فرمانده درحالی که ته ریشش را نوازش می‌کرد رو به یکی از افرادش به ترکی چیزهایی گفت. مهدینار با عصبانیت پرسید:«چی دارید می‌گید! باید منو شهید کنید...» فرمانده با خنده از جایش بلند شد و به سمت او قدم برداشت. - «می‌برنت و می‌بندنت به یه درختی...وقتی که دوستات خواستن نجاتت بدن ماهم غافلگیرشون می‌کنیم.» با گفتن این حرفش مهدینار به نقشه‌ی کثیفشان پی برد و همچنان داد و فریاد راه انداخت. استاد و بقیه‌ی بچه‌ها هم از داخل قفس شروع به تهدید و انتقام کردند اما انگار از یک گوش می‌شنیدند و از گوش دیگر بیرون می‌کردند. برای همین توهین‌ها و تهدید‌های آبدارشان هیچ فایده‌ای نداشت. مهدینار را دست بسته بردند تا اینکه حتی صدای فریاد‌هایش هم به گوش نمی‌رسید. چین‌های دور چشم استاد واقفی عمیق‌تر شدند و صدای گریه‌‌اش را هرچند که بی‌صدا بود بقیه شنیدند. نورسا با نگرانی گفت:«استاد واقعا گریه می‌کنید؟!» -«مهدینار و بردن...الان جواب خانوادشو چی بدم؟!» این را استاد گفت و دوباره شانه‌هایش لرزید. یگانه با دلسوزی گفت:«همه چی درست میشه لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید.» غزل و طاهره هم حرف‌های یگانه را تایید کردند. میرمهدی با عصبانیت گفت:«استاد قول میدم خودم وقتی آزاد شدم دستاشونو قلم می‌کنم!» واقفی از حرف‌های شاگردانش کمی آرام گرفت اما در دلش طوفانی به پا بود. ولی این طوفان مانع لبخند کمرنگی که بر روی لبش نقش بست، نبود. ** گلویش از فریاد بیش از حد به سوزش افتاده بود و دیگر نای تقلا نداشت. او را کشان‌کشان به مانند مرده‌ای به سمت مسیری که مغزش دیگر یارای دنبال کردن نداشت، می‌بردند. فردی که نقشه را در دست داشت کلمه‌ای گفت و بقیه پشت سرش متوقف ماندند. دستور داد مهدینار را به درختی ببندند و آتشی جهت اُتراق کردن؛ بپا کنند. همه‌ی اینها وقتی رخ می‌داد که تاریکی حاکم زمین می‌شد... ؟🤓🌱
مدتی می‌شد که خبری از دخترک نقاب‌پوش نبود. آنها را به محلی که دور تا دورش حصار کشیده بود راهنمایی کرده بودند. دخترها روی تخته سنگ‌ها نشسته بودند. پسرها هم روی زمین... همه‌ی آنها در حالت‌های مختلف خودشان را سرگرم می‌کردند. مهندس درحالی که با تیکه سنگی روی خاک‌های نرم اشکال نامفهوم می‌کشید، گفت:«نقشمون شکست خورد!...» احف درحالی که به زمین خیره شده بود، سنگ‌ریزه‌ای را به طرفش پرت کرد و گفت:«حالا چیکار کنیم؟!» -«اسلحه هم نداریم که بخوایم از خودمون دفاع کنیم! اصلا نمی‌دونیم اینا کی هستن!» این را رجینا گفت و از لحنش معلوم بود حسابی کفری شده است. افراح شانه بالا انداخت و ادامه داد:«اصلا مارو آزاد می‌کنن یا نه؟!» شه‌بانو ابروهایش در هم گره خورد:«بچه‌ها این فکرا چیه؟! دختره هم سن و سال خودمونه قراره ما رو به شام دعوت کنه بابا یکم مثبت فکر کنید!» -«جای طاهره واقعا خالیه...» این را شفق گفت و آهی از ته دل کشید. سید که از حرف‌های شه‌بانو تعجب کرده بود، به جلو خم شد تا دخترها هم صدایش را به خوبی بشنوند! انگشت اشاره‌اش را به طرف آنور حصار نشانه رفت و گفت:«همین دختره‌ی هم‌سن و سال شما، صدتای منو شما رو می‌خره و می‌فروشه!» معین تک خنده‌ای کرد و ادامه داد:«تا لب چشمه می‌بره و تشنه برمی‌گردونه...» -«والا!» این را سید گفت و دوباره سرجایش نشست. طهورا لبخند به لب طوری که بقیه چیزی نشنوند رو به شه‌بانو گفت:«تو دیگه حرف نزن!» شه‌بانو هم وقتی دید اوضاع به نفع او نیست، سکوت را ترجیح داد. در همین لحظه، دختری که چیزی در گوش دخترک نقاب‌پوش گفته بود، سر رسید و رو به بچه‌ها گفت:«وقت شامه!» بعد در حصار را باز کرد و اسلحه‌اش را در دستش جا‌به‌جا کرد. -«با اسلحه مارو به شام دعوت می‌کنید؟!» این را مهندس گفت که دست به سینه ایستاده بود. دخترک پاسخ داد:«فقط محض احتیاطه!» احف دستی به شانه‌ی مهندس کشید و گفت:«بریم؟!» مهندس جلوتر از همه حرکت کرد به سمتی که آنها را راهنمایی می‌کردند. کمی جلوتر تخته سنگ بزرگی را دور زدند و وارد قسمتی از دره شدند که با مشعل‌های آتش روشن شده بود. کمی آنطرف‌تر افرادی مشغول غذا پختن بودند. در محلی که تخته‌سنگ ‌‌های نسبتاً کوچکی چیده شده بود، دخترک نقاب‌پوش به چشم می‌خورد. با یادآوری دخترک دیگر همگی به آن سمت حرکت کردند. دخترک نقاب‌پوش با دست اشاره کرد که بنشینند. همگی روی تخته‌ سنگ‌ها نشستند و به اطرافشان نگاه می‌کردند. -«قبل از اینکه غذا بخوریم باید در مورد چندتا مسئله باهم صحبت کنیم.» این را دخترک نقاب‌پوش گفت و توجه همگی را به خود جلب کرد. رجینا پایش را روی آن یکی پایش انداخت و گفت:«بفرمایید، می‌شنویم.» دخترک نقاب‌پوش گلویش را صاف کرد و شروع کرد:«اول از همه از دیدنتون خوشحالم. دلیلش رو هم بعدا بهتون میگم! همه من رو رحیق صدا می‌زنن، مدت زیادیه اینجام شاید چندسال! به خاطر همین این لقب رو بهم دادند.» بلافاصله افراح گفت:«اسم قشنگیه!» همگی از جمله خود رحیق از تعریف افراح جا خوردند. -«ممنون» این را رحیق گفت و ادامه داد:«داستان ازین قراره که با دوستم گمنام...» و به دخترک اسلحه‌‌ بدست اشاره کرد. -«به یه سفر توریستی اومدیم که گرفتار طوفان شدیم‌. خداروشکر خیلی شانس آوردیم که نجات پیدا کردیم، اما با وارد شدن به این جزیره نفرین شدیم!» ؟🤓🌱
چندی پیش که مادرم از فراغ شهید رئیسی اشک می ریخت و دل می ترکاند برای آرام کردنش گفتم: «مامان شما چرا؟ شما که ترورهای زیادی زمان انقلاب دیدید، شما باید نسل ما رو آروم کنید» ما ناپخته هایی که قراره درون تنور داغی برویم و بزرگ شویم برای روز موعود! تنورمان شده همین شب با خیال خوش خوابیدن، صبح با خبر شوم برخواستند! شب با خیال آرامِ داشتن سرداری مقاوم و صبح با خبر دردناک شهادتش😔 شب با خیال خوشِ داشتن رئیسی عزیز، رئیس دولتی جهادی، مخلص و پرامید و صبح با شنیدن خبر بی جانی افراد درون بالگرد 😭 شب با خیال و آرزوی فردایی شاد و بدون جنگ برای کودکان غزه، صبح با شهادت تکیه گاه فلسطینیان در تهران😔🖤 شنیده بودم تا سه نشود بازی شروع نخواهد شد، امید که این همان سه باشد و شروع بازی و پیروزی جبهه مقاومت بر جبهه خونخوار و کودک کش صهیونیست! ما جوان های این نسل هنوز در تنوریم تا برسد زمان جوشش، حرکت و انتقامی سخت! 🇸🇩🇮🇷🇸🇩🇮🇷🇸🇩🇮🇷🇸🇩
مدرسه خون ما در کلاسهای مدرسه جهاد، خون‌بازی می‌کنیم. ما را از مرگ می‌ترسانید؟ چه بکشیم چه کشته شویم رستگاریم.
در مسیر اسماعیل.mp3
2.82M
در مسیر اسماعیل ✍🏼 نویسندگان: امیرعباس زاداکبری فاطمه برومندپور 🎙 گوینده: امیرحسین ظهرانی 💌 برای و اسماعیل‌های کوچکی که پا به راه او خواهند گذاشت!🖤 📬 برای رسوندن نظرات قشنگتون به گوش ما اینجا کلیک کنید!🕊 🖤با شرکت تو نذرفرهنگی تو ثواب این اثر سهیم بشید. 📻•| حبیب آوا |•📻
🔹آیت‌الله حائری شیرازی🔹 🔸 حماس، مرتبط است!🔸 🧲 ببینید! مادر موسی (ع)، ایشان را در صندوقی گذاشت و به آب داد. بالاخره مادر است؛ به مجرد اینکه آب، یک مقدار این صندوق را بُرد، دلش خالی شد! قرآن می‌گوید: «وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِ مُوسى‏ فارِغاً» دل مادر موسی (ع) خالی شد. «إِنْ كادَتْ لَتُبْدي بِهِ» چیزی نمانده بود که بگوید صندوق را بگیرید، بچۀ من درونش هست. همه عملیات لو می رفت و ضایع می شد. بعد قرآن می‌گوید: «لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلى‏ قَلْبِها لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ». ببینید؛ اول ، بعدش . 🧲 می‌گوید قلب او را کردیم (ربطنا) تا از مؤمنین باشد. ربطِ به ولایت، اساس ایمان است. اگر ربط، قطع بشود، ایمان از بین می‌رود. هرچه هست در این «ربط» است. این ربط است که به انسان شجاعت می‌دهد. این ربط است که به انسان قدرت ایستادگی و ایثار می‌دهد. چند کشور به نمایندگی از یک میلیارد مسلمان، 42 سال قبل با اسرائیل جنگیدند و کم آوردند و عقب نشستند. تکه‎هایی از کشورشان را از دست دادند. چرا؟ چون «ربط» نبود؛ «ولایت» نبود. 🧲 اینکه می‌گوید ما افتخار می‌کنیم که جزء حزب ولایت فقیه هستیم یعنی «ربط». این ارتباط با رهبری است. اگر این ارتباط باشد، انسان، نوع آوری، شکوفایی، قدرت تربیتی و همه چیز دارد. ولی اگر این ربط قطع بشود، همۀ اینها از بین می رود. 🧲 من از نظر خِلقتی، از همۀ برادر و خواهرهایم کم حوصله‎تر بودم. در دورۀ دبیرستان هم گاهی که مسئله‌ای خلاف طبعم اتفاق می‌افتاد، اصلاً از خانه می‌گذاشتم و می‌رفتم بیرون! اما وقتی حکم امامت جمعه را از امام دریافت کردم، خدا به من داد؛ داد. تا جایی که آیت الله گیلانی یک وقتی که در مجلس خبرگان گزارشهایی [از شیراز] شنیده بود، به شوخی به من گفت: «سبحانک ما اعظم حِلمُک»!! تعارف آخوندی کرد. خب، این حلم من نبود. این نتیجۀ «ربط» بود. آنها هم که در جبهه، در مقابل بمباران‎ها، موشک‎باران‎ها، توپ‎ها، خمپاره‎ها استقامت می‌کردند و دست و پا می دادند، هرچه داشتند از برکت این ربط بود. 🧲 این ربط است که را بر اسرائیل پیروز کرد. هم مرتبط است و این ربطش هست که تحول ایجاد می‌کند. تمام کسانی که در این جریانِ غزه، از خانه بیرون آمدند -در اروپا، در آمریکای مرکزی، در آسیا، در ترکیه، در مصر- اینها یک نوع ارتباطی با رهبری پیدا کردند و هوادار این جریان شدند. رهبری هم هرچه دارد از برکت ارتباطش [با امام زمان (ع)] است. @haerishirazi
بارانِ سجّیل آن‌که بهرِ سربلندی آفرید این ایل را بعدِ ابراهیم عزت داد اسماعیل را باز خواهد دید دشمن مثلِ فوجِ ابرهه بر سر خود ناگهان بارانی از سجّیل را ما ابابیلیم، ما را بیمی از کفتار نیست پیش از این از پا درآوردیم صدها فیل را مرگِ هابیلی دوباره طاقتش را طاق کرد حق به مسلخ می‌کشد امروز این قابیل را خوب می‌دانم به زودی این خبر خواهد رسید: آسمان با خاک یکسان کرد اسرائیل را ✍🏻 🏷
با ادامه‌ی حرف‌هایش، بچه‌ها جمع‌تر نشستند و همه حواسشان را به صحبت‌های او دادند. -«یعنی نمی‌تونیم از جزیره بیرون بریم! اون افرادی هم که دوستانتون رو بردن افراد رئیس قبیله‌ی اینجاست! اون‌ها هم نفرین شدن و هزاران ساله که از دوران امپراطوی عثمانی اینجا هستن...» برای ادامه‌ی حرف‌هایش نفس گرفت:«اون‌ها اعتقادی ندارن که ما بتونیم برگردیم ولی من باهاشون مخالفت کردم و از قبیله جدا شدم و حالا ما اینجاییم...» بعد دستانش را باز کرد و به اطرافش اشاره کرد! -«من قبیله‌ی خودم و تشکیل دادم. مردم مهربونی که به من و کارهام ایمان دارن و همینطور این رو صلاح دونستند که رهبری‌شونو من به عهده بگیرم.» شه‌بانو سرش را تکان داد و گفت:«داستان جالبیه حالا به ما چه ربطی داره؟!» دخترک نفس عمیقی کشید و جواب داد:«من به شما کمک می‌کنم که دوستاتون رو نجات بدین، شماهم من و دوستم رو با خودتون ازینجا می‌برید!» با این حرفش همه به هم نگاهی انداختند. سید دستش را بالا آورد و گفت:«ما باید باهم مشورت کنیم...» رحیق سرش را تکان داد و از جایش بلند شد و به سمت افرادی که به سمتش می‌آمدند رفت. انگار نگهبان یا جارچی بودند که تازه از جنگل برگشته بودند. چیزهایی به دخترک گفتند و دخترک‌ هم چیزهایی به آنها گفت. -«پیس پیس! بچه‌ها!» صدای طهورا بود. همگی توجهشان به او جلب شد. طهورا ادامه داد:«حالا چیکار کنیم؟!» -«به نظرم بهشون اعتماد کنیم...اونا بهتر از ما اینجا رو می‌شناسن و از همه مهم‌تر از خودمونن...» این را شفق گفت و منتظر بقیه ماند. معین گلویش را صاف کرد و دستانش را در هم گره کرد:«حق با شفق خانومه...ما الان هیچ انتخابی نداریم. اگه حرفایی که زدن درست باشه قطعا تصمیم درست همینه!» با نگاه سوالی به بقیه نگاه کرد و بقیه هم با تکان دادن سرشان موافقت خود را اعلام کردند. مهندس با ضربه‌ای که روی پاهایش زد، ختم جلسه را اعلام کرد. دخترک دوباره به آنها پیوست و پرسید:«خب؟!» احف با صورتی گشاده از جانب همگی جواب داد:«قبوله.» رحیق با لبخند از آنها پذیرایی کرد و با اشاره به گمنام دستور داد تا غذا را روی میز چوبی که دو نفر از افراد تنومند در این فاصله وسط تخته سنگ‌ها گذاشته بودند، بگذارند.‌ همگی غذا‌ها از گوشت بره بود و همراه با سبزیجات متنوع که بعضی از آنها را تا‌به‌حال ندیده بودند...بوی خوبی در فضا پیچیده بود و دهان هرکسی را به آب می‌انداخت. رجینا و افراح و شه‌بانو نگاهی به همدیگر انداختند و پس از موافقت همگانی طوری که جلب توجه نکنند خیلی ریز دست به قاشق بردند و مشغول خوردن شدند. سید با لب و لوچه‌ای کج انگار که متخصص تست غذا است تکه‌ای از گوشت بره را برداشت و خورد! بعد سرش را تکان داد و مزه‌ی خوب غذا را تایید کرد. طهورا و شفق به همدیگر غذا‌ها را نشان می‌دادند و مشغول انتخاب بودند. مهندس و احف و معین هم با تعارف بسیار زیاد برای یکدیگر غذا می‌کشیدند و خوش و بش می‌کردند. انگار که این مهمانی را آنها ترتیب داده بودند...! رحیق با دهان بسته خندید و به افرادش اشاره کرد که بنشینند. بعد به آنطرف‌تر رفت و مطمئن شد همگی افراد قبیله‌اش در حال شام خوردن هستند...پس از وارسی همگی برگشت و او هم مشغول خوردن شد. شام در دل طبیعت و در سکوت سرو شد. پس از غذا با نوشیدنی شیرینی که نمی‌دانستند چه بود، از آنها پذیرایی شد...دخترک با تک سرفه‌ای توجه همگی را به خود جلب کرد. ؟🤓🌱
مهدینار با اخم به افرادی که او را به درخت بسته بودند نگاه می‌کرد و در دلش از خدا می‌خواست دوستانش فریب این افراد کثیف را نخورند. آنها دور آتش نشسته بودند و با خنده و قهقهه‌زنان گوشتی که کباب می‌کردند را می‌خوردند. صدای قار و قوری به راه افتاد و باعث شد که صدای خنده‌شان قطع شود. مهدینار با حالت خاصی شکمش را جمع کرد و خودش را به خواب زد! با این رفتارش صدای خنده‌شان به هوا رفت و سرانجام یکی از آنها تکه گوشتی را برداشت و به سمت مهدینار رفت. مهدینار سعی می‌کرد چشمانش را باز نکند و فقط صدای قدم‌های او را می‌شنید تا جایی که صدای پا قطع شد و بوی گوشتی که روبه‌روی بینی‌اش قرار داشت، او را وسوسه می‌کرد و پلک‌هایش می‌لرزید! اما موفق نشد و چشمانش به خودی خود باز شد! تصویر مردی با لبخندی زشت روبه‌رویش نقش بست که تیکه‌ گوشتی را رو‌به‌روی دهانش نگه داشته بود. مرد گوشت را نزدیک‌تر برد و با اشاره به او فهماند که بخورد. اما مهدینار کله‌شق‌تر از آن بود که از دست دشمنش چیزی را قبول کند. بنابراین لب‌هایش را روی هم فشار داد و اخمش را عمیق‌تر کرد. با مخالفتی که کرد، شیطنت آن را برانگیخت. مرد گوشت را خودش خورد و مشتی هم نثار شکم مهدینار کرد! این کار باعث شد او در خودش مچاله شود و درد زیادی را متحمل... دوباره صدای خنده‌شان سکوت جنگل را شکست و روشنایی آتش در تاریکی شب می‌درخشید... ** استاد واقفی هنوز به خطر حادثه‌ای که رخ داده بود، ناراحت بود. حتی کاسه‌ی شیر و نانش هم سالم مانده بود. با ناراحتی او بقیه هم همچین دل و دماغ خوردن را نداشتند و لقمه‌هایشان را با حرکات آرام در دهان می‌چرخاندند طوری که انگار هنوز آماده‌ی قورت دادن نبودند... یاد نزدیکش شد و تیکه‌ای از نان که درحال خشک شدن بود را برداشت و به سمت دهان استاد برد. استاد نیم نگاه وحشتناکی کرد که یاد ترسید و دستش را کنار کشید. خود استاد با اخم شروع به خوردن کرد و همگی از این بابت خیالشان راحت شد. بعد شام همگی به روال قبل خوابیدند...بعضی‌ها نشسته، بعضی‌ها درازکشیده. طاهره و یگانه ستاره‌ها را به یکدیگر نشان می‌دادند و از خاطراتی که در ماه داشتند سخن می‌گفتند. غزل و نورسا هم برای هم خاطره می‌گفتند. یاد و میرمهدی درباره‌ی فضای اطرافشان اظهار نظر می‌کردند و روی میله‌های چوبی قفس با سنگ‌های تیزی که پیدا کرده بودند، یادگاری می‌نوشتند. در این میان تنها استاد واقفی بود که در خود مچاله شده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. فرمانده‌ی قبیله روی صندلی‌اش نشسته بود و به ریشش دست می‌کشید. انگار به چیزهایی فراتر از حد تصورش فکر می‌کرد و از آنچه که امشب یا حتی فردا رخ می‌داد هیجانی درونش به وجد آمده بود. اما ناگفته نماند که گاهی بابت دوران گذشته دلتنگ‌ می‌شد و چین‌های دور چشمش عمیق می‌شد. شاید غمی که در وجودش رخنه کرده بود را بارها سرکوب می‌کرد و سعی بر این داشت تا به عنوان رهبر روحیه‌ی خود را حفظ کند و مردمش را ناامید نکند. وقتی به کودکانی که قرن‌ها بود کودک مانده بودند نگاه می‌کرد و می‌دانست که هرگز بزرگ شدن آنها را نخواهد دید، این زخم عمیق‌تر می‌شد...گه‌گاهی به فکر حرف‌های دخترک می‌افتاد و گاهی هم به فکر حرف‌های دشمنش! و گیر می‌افتاد بین حقیقت‌ها و راه درست را گم می‌کرد... ؟🤓🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
وضعیت گروه‌های تا به این لحظه👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (2 عضو دارد✅) 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (7 عضو دارد✅) 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (8 عضو دارد✅) 4⃣ژانر طنز. (4 عضو‌ دارد✅) برای عضویت توی هریک از گروه‌ها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 مصاحبه با سرگروه‌ها، به زودی از کانال اَنار نیوز🌹 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
- "هوف... باشه!" دختر بی‌حجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به ما کرد و به راهش ادامه داد. *** چهارشنبه بود و بعد از زنگ نماز، کلاسی نداشتیم که تشکیل شود. حوصله‌ی خانه رفتن را هم نداشتم. دلم قدم زدن می‌خواست. به سبحان گفتم: "بیا با حسینخانی و بچه‌ها، پیاده بریم تا آزادی. از اونجا هم سوار خط می‌شیم و می‌ریم خونه." سبحان که قبول کرد، تا ته کوچه‌ی مدرسه دویدیم و خودمان را رساندیم به بچه‌ها. پیشنهاد "جرئت و حقیقت" بازی کردن را احمدی داد و چون در حال حرکت بودیم، قرار بود یک نفر داوطلب شود. من، داو طلبیدم و احمدی پرسید: "جرئت یا حقیقت؟!" - "جرئت!" یاد دوران بچگی‌ افتادم که در جواب هر "جرئت"ی می‌گفتیم: "برو آب بپاش رو اون دختره یا متلکی چیزی بپرون و بیا..." اما مسئله برای اکیپی از سال دهمی‌های مدرسه صدرا فرق می‌کرد. احمدی گفت: "تو که تو صبح‌گاه‌های مدرسه نیم ساعت از امر به معروف حرف می‌زنی، به اولین دختر بی‌حجابی که دیدیم باید تذکر بدی..." کاری را نخواسته بود که نکرده باشم؛ اما امر به معروف گروهی؟! تجربه‌اش را نداشتم! - "اصلا بیاین یه کاری کنیم... با توجه به تعدادمون، گروهی و سازماندهی شده به یه نفر تذکر بدیم! پایه؟" همه قبول کردند. یک لحظه ایستادم و دور و برمان را پاییدم گفتم: "ما الان هشت نفریم... من و سبحان و احمدی و حسینخانی و سعید و عقیل و نیک‌پور و بدرآبادی! از هم جدا می‌شیم و با چند تا گروه دو سه نفره با فاصله‌ی خیلی خیلی زیاد از هم، به یه خواهر کشف حجاب کرده با لحن‌های مختلف تذکر می‌دیم." حسینخانی گفت: "خب بقیه‌ش!" - "بقیه‌ش معلومه دیگه! الحمد لله قد و قواره‌هامون به هم نمی‌خوره و انقدر منضبط و منظمیم که لباسامونم فرم مدرسه نیست! طرف باید خیلی باهوش باشه تا بفهمه با همیم!" - "منطقی می‌زنه داداش... تازه شاید فکر کنه از چند تا مدرسه مختلفیم." در جواب حرف عقیل گفتم: "می‌مونه گروه بندی.‌‌.. من و سبحان..." - "شما همه!" سبحان که این را گفت همه زدیم زیر خنده. - "آقا من و سبحان و سعید یه گروه، حسیخانی و احمدی یه گروه دیگه، عقیل و نیک پور، بدرآبادی هم هم باید همت کنه تنهایی تذکر بده! باشه؟!" وقتی همه تایید کردند، گفتم: "حالا می‌مونه فاصله... من و سبحان و سعید همینجا وایمیستیم تا شما ازمون کامل دور بشید. بعد حسینخانی و احمدی می‌مونن و بقیه‌تون می‌رید جلوتر. بعدم عقیل و نیک‌پور، جلوتر از همه‌م بدرآبادی که باید تنهایی تذکر بده.‌ فقط حواستون باشه... همه‌مون به یه شکل نمی‌گیم خانوم حجابتون! طرف نباید به هیچ شباهتی بین ما هشت نفر پی ببره. هر کدوممون یه جور تذکر می‌دیم‌. عقیل و نیک‌ پور اصلا چیزی نگن! بعدم..." نیک پور پرید وسط حرفم و گفت: "پس چی بگیم؟!" - "وقتی از کنار خانومه رد شدید، تو بردار به عقیل بگو: "اینا که آزاااادییی نیست! غرب با همین آزادیا به اینجا رسیده! فقط نه خیلی آروم بگو نه خیلی بلند. نرمال و عادی. بعدم وانمود کنید خانومه رو ندیدید اصلا." ادامه دادم: "پس اول بدرآبادی‌ می‌گه خواهرم حجابتون، بعد عقیل و نیک‌پور با هم حرف می‌زنن، بعدم حسینخانی می‌گه خانوم لطفا شالتونو سر کنید. آخرشم که من و سبحان و سعیدیم و من باهاشون یه جور دیگه صحبت می‌کنم..." احمدی گفت: "اگه با تذکر بدرآبادی حجاب کرد چی؟!" - "گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم!" - ادامه دارد 🖋♣️