eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت16🎬 روزها و ماه‌های بعد، بدون دردسر سپری شدند. خودش هم باورش نمی‌شد این پنج سال به سرع
🔥 🎬 قدم‌آهسته، کوچه‌ها را یکی پس از دیگری طی می‌کردند. هادی با نگرانی به راضیه نگاه کرد.‌ - کاش تو نمی‌اومدی.‌ من خودم باهاش حرف می‌زدم دیگه. تو با این وضعت آخه.. راضیه که از خانه تا اینجا، فقط غر زده بود به جان هادی، طلبکار گفت: «چرا نیام! تو نگران نباش.. من خوبم...دیگه سر این یکی، می‌دونم چیکار کنم چیکار نکنم..می‌خوام خودمم باشم..» - عزیزم! ما که یه بار باهاش حرف زدیم..دیدی که چی گفت. - وا!..اون دفه کی حرف زدیم؟!.. تا اومدیم‌دو کلوم بگیم، اومدن دنبالش..رفت. - من که هر چی میگم..تو یه چیز دیگه جواب میدی..هی غر می‌زنی..نمیشه حالا بی‌خیال بشی؟ راضیه با تعجب بیشتر به هادی چشم دوخت. - تو داری اینو میگی هادی؟!..معلوم هست چِت شده؟!..یعنی میگی ما نباید بفهمیم چرا این مردم رساله ندارن؟..چه مشکلی با دین دارن؟..چرا هر وقت از رهبر حرف می‌زنیم، چپ‌چپ‌ نگامون می‌کنن؟!..نمی‌فهممت!..همین طلعت..چند وقت پیش می‌گفت باعث و بانی این همه بدبختی ما رهبره!..خب این یعنی چی؟!..هادی! والله حاضرم رگمو بذارم که نصف بیشتر اینا سلطنت‌طلبن.. - قسم نخور راضیه جان! دست بردار..چرا انگ می‌چسبونی به مردم! - انگ چیه!..تو خودت گفتی رفتی خونه‌ی چه‌می‌دونم کی، ماهواره داشتن.. طلعت اینام دارن..چند تا دیگه از همسایه‌هام که من با طلعت رفتم خونه‌هاشون دارن.. - خب؟! - خب معنی اینا چی می‌تونه باشه؟! غیر از اینکه روزبه‌روز دارن از اسلام دورتر میشن..خدا می‌دونه دیگه چه کارایی می‌کنن ما خبر نداریم.. - والا چی بگم!.. من فقط نمی‌خوام تو خودت‌و درگیر این چیزا کنی.. حرص و استرس واستون خوب نیس..بذار این بچه به سلامتی دنیا بیاد، بعد.. راضیه تند جواب داد: - بعد چی؟!..تو که کاری نمی‌کنی.. داری می‌بینی و هیچی به هیچی.. - من که گفتم.. اگه قرار باشه کسی کاری کنه همین حاج‌ابراهیمه. ما نهایت بتونیم تو کلاسای خودمون آگاهی بدیم به مردم..آخه..من نمی‌دونم..این بابا که اینقد همه دم از خوبیش می‌زنن..چرا تا حالا واسه دین و ایمون این مردم کاری نکرده؟!..هان؟! - خب میریم همین‌و ازش می‌پرسیم..چرا باید توخونه‌ی اکثر اینا ماهواره باشه ولی رساله نه؟! - خب من خودم می‌رفتم می‌پرسیدم تو چرا اومدی؟..فقط بهت بگمااا.. اگه جواب سربالا شنیدی، دیگه کاسه‌ی داغ‌تر از آش نشو جان من!..خودم یه کاریش می‌کنم.. دست سرد راضیه را گرفت و روبه‌رویش ایستاد. نگاهش قفل شد توی چشم‌های او. «والا.. بِلّا.. نگرانتم..قول میدی راضیه؟!» راضیه تاب آن نگاه را نیاورد. سرش را پایین انداخت. من‌من کرد: - قول نمیدم ولی سعی خودم‌و می‌کنم دختر خوبی باشم. هادی لبخندی از سر نگرانی زد. - همینم خوبه. میخِ صورت راضیه شد و زمزمه کرد: «میگم فک کنم بچمون دوباره پسره!» راضیه لب گزید. - از کجا می‌دونی! عاشقانه‌ترین نگاهش را نثار چشم‌های راضیه کرد. - آخه خوشگل‌تر شدی! نگفته بودمت تا حالا؟! راضیه خجالت‌زده، خندید. «خودمم حس می‌کنم.. پسره.» هادی سرش را رو به آسمان نیمه‌ابری گرفت. - خدا رو شکر. دختر و پسر فرق نمی‌کنه. الهی عاقبتش خوب باشه.. راضیه آمینی گفت و چادرش را صاف کرد. دوشادوش هم راه افتادند‌. وقتی به مسجد رسیدند، درش باز بود ولی کسی را ندیدند. هادی اطراف مسجد و داخل شبستان را گشت ولی کسی نبود. به راضیه که همان دم در ایستاده بود، گفت: «هیشکی نیست. باید یه وقت دیگه بیایم.» بیرون که آمدند؛ دو نفر گرمِ صحبت، از کنارشان گذشتند. راضیه تند گفت: «از اینا بپرس تا نرفتن.‌» هادی سلامشان کرد. - ببخشید!..شما نمی‌دونین حاج‌ابراهیم کجاس؟ یکیشان گفت: «یه ساعت پیش رفتن خونه‌ی بی‌بی سلطان..خونه‌ش تعمیرات داشت رفتن کمک..» هادی تشکر کرد و آدرس را گرفت. همراه راضیه، راهی خانه‌ی بی‌بی سلطان شدند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت17🎬 قدم‌آهسته، کوچه‌ها را یکی پس از دیگری طی می‌کردند. هادی با نگرانی به راضیه نگاه کر
🔥 🎬 ابراهیم داشت شن و سیمان را داخل استانبولی مخلوط می‌کرد و با کَمچه، لابه‌لای آجرهای ردیف چیده شده، می‌ریخت و صاف می‌کرد. هادی و راضیه همزمان سلام کردند. ابراهیم که آثار خستگی و بنایی کردن روی چهره‌اش پیدا بود، با لبخند جواب داد. - از این طرفا آقا معلم! بی‌بی سلطان روی سکوی کاهگلی‌ای که کنار دیوار، داخل حیاط خانه‌اش، مثل یک ایوان درست شده بود، نشسته بود و داشت قلیان می‌کشید. پایین پایش، چاله‌ای درست شده بود و تویش پر بود از تکه‌های چوبی که تبدیل به ذغال شده بودند. کتری سیاهی کنار چاله گذاشته شده بود با یک قوری استیل که معلوم می‌شد، چایِ داغِ داخلش انتظار می‌کشد تا رها شود توی استکانهای کمرباریک بی‌بی سلطان. با دیدن هادی و راضیه، فرز، پایین آمد. - سلام روله! بفرما تو..بفرما. هادی گفت: «ممنون بی‌بی. ما با حاج‌آقا کار داریم. شما بفرمایید..مزاحمتون نمیشیم.» بی‌بی با اینکه سن‌وسالی از او گذشته بود و این را می‌شد از چروک‌های فراوان صورتش فهمید، سرحال و قبراق، نگاهی به ابراهیم کرد و گفت: «دسش درد نکنه. این دیوار دیگه داشت خراب می‌شد رو سرم. حاجی اومد به دادم رسید.» ابراهیم سر بلند کرد. - این حرفا چیه بی‌بی. وظیفمه. بعد رو کرد به هادی. - خب آقا معلم! امر بفرما. هادی نگاهی به راضیه انداخت. کمی جلوتر رفت. «خدا بهتون قوت بده. کمکتون کنم؟» ابراهیم لبخند زد. - نه! دستت درد نکنه.‌ زیاد کاری نداره. حالا بگو چی شما رو کشونده اینجا؟ - والا..حاج‌آقا..دفه‌ی پیش که مزاحمتون شدیم، فرصت نشد تا مفصل راجع به یه سری چیزا حرف بزنیم.. ابراهیم با دسته‌ی کمچه، روی آجرها کوبید تا محکم شود. - بفرما! سراپا گوشم. البته می‌بخشیدا..من نمی‌شینم..تا شب نشده باید تمومش کنم..این هوام می‌بینید که..یه روز برفیه..یه روز بارونی. گناه داره پیرزن بنده خدا.. - خدا عمرتون بده..می‌خواید بریم یه وقت دیگه مزاحم میشیم.. - نه‌نه.. معلوم نیس دیگه کی فرصتش پیش بیاد بتونیم حرف بزنیم..شما بفرما..من گوش می‌کنم. - والا..راستش..مسئله اینه که.. راضیه میان حرفش پرید. - ببخشید آقا هادی! بذار خودم بگم. چادرش را جلو کشید و رو کرد به ابراهیم. - ببینید حاج‌آقا..من تو این چند وقتی که اینجا بودم..متوجه شدم این مردم تو مسائل دین، خیلی مشکل دارن..رساله ندارن..درمورد رهبر و مسائل فقهی و حتی قرآنی، موضع می‌گیرن..یعنی اصلاً گوش نمی‌کنن.. ابراهیم که خم شده بود روی استانبولیِ پر از ملات، کمر صاف کرد. زل زد به چشمان هادی. - خب خواهرمون انگار دلِ پُری دارن..باید عرض کنم..فکر نکنید ما اینجا بیکار بودیم و اینها رو نمی‌دونیم..چرا خواهرِ من..می‌دونیم..مام مث شما، قبل‌تر‌ها، این راها رو رفتیم..ولی نمی‌تونیم مجبورشون کنیم هر چی ما میگیم قبول کنن..ما نهایتاً آگاهشون می‌کنیم که آقا این کار غلطه..خواستن بپذیرن..نخواستن ما زورشون نمی‌کنیم.. - ولی حاج‌آقا! دین چیزی نیست که مردم نپذیرن یا ندونن که تو چه کشوری زندگی می‌کنن.. بالاخره اینجا یه مملکت اسلامیه..مگه میشه تا این حد از دین زده شده باشن.. - این مشکل ما نیست که..خانه از پای‌بست ویران است.. - منظورتون چیه؟! - وقتی آخوند مملکت، دزد باشه، البته خودم رو عرض می‌کنم، شما چه انتظاری از مردم دارید؟ من وقتی خودم دروغ میگم..غیبت می‌کنم..اخلاق ندارم..فحش میدم..می‌خواین مردم به حرفم گوش کنن؟ - باورم نمیشه! حاج‌آقا شما دیگه چرا؟! - واقعیت‌های جامعه‌اس خواهر من! - حاج‌آقا! ارزش آدما به تلاشیه که برای روشن شدن‌ حقیقت می‌کنن، نه پذیرفتن واقعیت. ما باید تلاشمون رو بکنیم این مردم حقیقت رو بدونن..نباید به حال خودشون رهاشو کنیم. - شما از کجا می‌دونی ما تلاشمون رو نکردیم؟ من‌تو تک‌تک این خونه‌ها رفتم..با همشون حرف زدم..باهاشون زندگی کردم..می‌دونم اینا با چه سختی‌هایی دست‌وپنجه نرم می‌کنن..من‌ با روش خودم باهاشون برخورد می‌کنم خانم!..با روش خودم باهاشون حرف می‌زنم..نه با زور.. هادی گفت: «حاجی! کار این مردم از زور و این حرفا گذشته..به مرحله‌ی انکار رسیدن دیگه..» ابراهیم خندید. کمچه را روی آجرها گذاشت. با خونسردی گفت: «نه باباجان! هنوز اون نخه، پاره نشده..بهتره شما آگاهی این‌ مردم رو بگذارید به عهده‌ی ما..اگر هم می‌خواید به کارتون ادامه بدید،.. بدید، ولی، سعی نکنین چیزی رو بهشون تحمیل کنید تا به موقعش.» راضیه که از ابراهیم ناامید شده بود، گفت: «یعنی شما..تا حالا نتونستید حداقل چند نفر رو با خودتون همراه کنید؟» ابراهیم این‌بار دیگر به صورت هادی نگاه نکرد. مستقیم چشم دوخت به راضیه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت18🎬 ابراهیم داشت شن و سیمان را داخل استانبولی مخلوط می‌کرد و با کَمچه، لابه‌لای آجرهای
🔥 🎬 ابراهیم این‌بار دیگر به صورت هادی نگاه نکرد. مستقیم چشم دوخت به راضیه. - من نمی‌خوام بیشتر از این از اسلام زده بشن و دوری کنن. این چیزی نیست که زود نتیجه بده..زمان می‌بره..باید صبور بود.."انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب" نوح نهصد سال برای هدایت مردمش زمان گذاشت..شما عجول نباش..حرصشم نخور.. رو کرد به هادی. - نگران نباشید ما بالاخره بی‌توجه نیستیم داریم تلاش خودمون رو می‌کنیم. هادی لبخند زد: - بله! البته حاج‌آقا!.. بر منکرش لعنت. خانم من زیادی حساسه‌. راضیه نگاه چپ‌چپش را نثار هادی کرد؛ ولی تا آمد حرف بزند، بی‌بی سلطان سینی چای را تعارفش کرد. - بفرما روله جان! گلوتون خشکیده. لذت خوردن آن چای داغ در سرمای منفی چند درجه هم نتوانست تأسف عمیق راضیه را از آن شرایط، از بین ببرد. با خودش اندیشید: - نباید دست از تلاش بردارم..من به این سادگی کوتاه نمیام.. حس می‌کرد اگر این مردم را به حال خودشان رها کند، از ذریه‌ی حضرت زهرا که هر کدام به نوعی جانشان را برای هدایت مردم فدا کردند، خجالت می‌کشد. فکر کرد: - من هم باید اندازه‌ی خودم یه کاری بکنم. به سختی‌هاش می‌ارزه. و همین را هم به حاج‌ابراهیم گفت و چایش را تا ته سر کشید. ** چادرش را سر کرد و به طلعت که داشت با ماه‌منیر حرف می‌زد، گفت: «من باید زودتر برم..امروز یکم حالم خوش نیس..فک کنم دارم سرما می‌خورم..» طلعت دست گذاشت روی پیشانی‌اش. - تب که نداری..ولی برو دم‌کرده‌ی آویشن کوهی بخور تا بدتر نشی.. راضیه سرش را تکان داد. خداحافظی کرد و از مسجد بیرون رفت. با خودش عهد کرده بود، حتی اگر دو نفر هم بیایند، کلاس را تعطیل نکند. باد سردی می‌وزید که پر بود از نفس رودخانه‌ی نزدیک روستا. یکی دو تا کوچه را رد کرد. حس کرد کسی تعقیبش می‌کند. قدم کند کرد شاید رد شود و برود؛ اما خبری نشد. می‌ترسید پشت سرش را نگاه کند. از استرس بچه توی شکمش بیشتر تکان می‌خورد و تمرکزش را به هم می‌ریخت. نفسش را با یک فوت بیرون داد. حس کرد کسی نزدیکش می‌شود. ضربان قلبش بالاتر رفت. هیچ‌کس توی کوچه‌ها نبود. انگار همه جا گرد مرگ پاشیده بودند. اطرافش را پایید. مرد قدبلندی را دید که دستمالی را دور دستش پیچانده بود و نگاهش می‌کرد. راضیه از گوشه‌ی چشم، نگاه تحقیرآمیزش را به او انداخت. وقتی وقاحت چشمان مرد را دید، سریع سربرگرداند و قدم تند کرد. مرد از رو نرفت. او هم تندتر به دنبالش راه افتاد. راضیه صورتش را محکم در پناه چادر، پوشاند. هر چه تندتر می‌رفت، مرد دست‌بردار نبود. تصمیمش را گرفت. هر چند بدنش مثل بید می‌لرزید؛ ولی سعی کرد این لرز، به صدایش منتقل نشود. ایستاد و محکم غرید: «چیزی می‌خوای دنبالم راه افتادی؟!.. نکنه هوس کتک کردی مرتیکه‌ی عوضی!» مرد لبخند چندش‌آورش را پاشاند تو صورت راضیه. - چه بداخلاق!.. اینقد تند نرو..یکم یواشتر..می‌خوایم فقط دو کلوم با هم حرف بزنیم.. راضیه تمام خشمش را ریخت توی چشم‌هاش. دندان روی هم سایید: - برو گمشو نکبت کثافت..خدا روزی‌تو جای دیگه حواله کنه.. خنده‌ی وقیحانه‌ی مرد به چشم‌هایش منتقل شد. با لحنی کشدار گفت: «کجاا..برم..فعلاً که روزی من..تو این کوچه..حی و حاضر..جلوو چشممه!» راضیه فکر کرد اگر بماند و دهان به دهانش بگذارد بدتر است، پشتش را به او کرد و قدم‌هایش را تند اما محکم برداشت. دیگر داشت می‌رسید به کوچه‌شان. مرد همچنان حرف می‌زد: - نروو.. من خیلی وخته تو نَخِتم..جرأت نمی‌کردم بیام جلو..اما..دیگه..دل از دستم رفت.. این را گفت و اطرافش را نگاه کرد. سر کوچه‌که رسیدند، بلند گفت: «صبر کن خوشگله..جفا نکن به ما..فقط دو کلوم حرف می‌زنیم..همین..» هنوز اینها از دهانش در نیامده بود که حس کرد دماغش از جا کنده شد و دندان‌هایش تیر کشید. تا آمد چشم باز کند، لگدی به سینه‌اش خورد و پخش زمین شد. از درد به خودش می‌پیچید. سرش را که بالا آورد، خورشید چشم‌هایش را زد. دست و صورتش پر از خون شده بود. تا به خودش بجنبد، تنگ دیوار چسبیده بود و به دو جفت چشم وحشی خیره مانده بود. - مرتیکه‌ی هیز عوضی! اینجا رو با کجا اشتبا گرفتی. مشت اول را زد. - تو مگه خودت ناموس نداری نکبت! مشت دوم را حواله‌ی چانه‌اش کرد. - اونقد می‌زنمت که صدای سگ بدی، هرزگی یادت بره.. به ناموس من نظر داری ..عقده‌ای.. سرش را به دیوار کوباند. صدای جیغ راضیه و داد و فریاد مرد، همسایه‌ها را به بیرون کشاند. فریاد هادی مثل نعره‌ی یک شیر زخمی در کوچه پیچید. - آتیشت می‌زنم! به ولای علی زندگیتو به آتیش می‌کشم...ناپاکِ چشم‌چرون.. و دوباره زد. چپ و راست. پهلو، شکم و سینه‌ی مرد، آماج مشت‌های گره‌کرده‌ی هادی بود و ناله‌اش به آسمان بلند. مردم سعی می‌کردند هادی را از او جدا کنند؛ اما حریفش نمی‌شدند. راضیه گوشه‌ی دیوار از حال رفته بود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت19🎬 ابراهیم این‌بار دیگر به صورت هادی نگاه نکرد. مستقیم چشم دوخت به راضیه. - من نمی‌خو
🔥 🎬 زنها دور راضیه را گرفته بودند. هرکس چیزی می‌گفت. طلعت خودش را به راضیه رساند‌. - وای خاک عالم به سرم!..این دختر که مُرد دیگه!..سکینه..هوی سکینه..بپر از تو خونه یه آب قندی چیزی وردار بیار..بدو.. آرام تو صورت راضیه می‌زد و صدایش می‌کرد. - هول وَرِش داشته..معلوم نی چی به سرش اومده!..رنگ به رو نداره! سکینه لیوان آب قند را دست مادرش داد. طلعت انگشترش را درآورد و انداخت داخل لیوان. تندتند هم زد و به خورد راضیه داد. راضیه آهسته چشمانش را باز کرد. گیج شده بود. نگاهی به دوروبرش انداخت. یکهو چشمش افتاد به حسین. کنجی کز کرده و با ترس گوش‌هایش را گرفته بود. نفهمیده بود این بچه کی از خانه بیرون‌ آمده! اصلاً چرا ندیده بودش؟! دست طلعت را پس زد. هراسان و با عجله برخاست. سمت حسین دوید و به آغوشش کشید. حسین مثل یک بچه گنجشک که از لانه‌اش بیرون‌ افتاده باشد، می‌لرزید و گریه می‌کرد. راضیه چادرش را دور او پیچید و غرق بوسه‌اش کرد. صدای آه و ناله‌ی مرد، هنوز بلند بود. چند نفر هادی را از او دور کرده بودند. یکی با صدای بلند هوار زد: «این‌که براتعلیه!.. براتعلی مگه چیکار کردی بنده‌ی خدا که ای زده لت‌وپارت کرده..ها؟!» یک نفر دیگر گفت: «چیکار کرده آقا معلم ای براتعلی؟!» براتعلی که دید اوضاع به نفعش نیست، به سختی بلند شد و نالید: «اِی بخت برگشته براتعلی!.. اِی اقبالت بسوزه براتعلی.‌.من کاری نکردم والله.. من چیکار کردم؟!..این مرتیکه روانیه..موجیه..بینین به چه روزم انداخته وحشی؟» و آه و ناله را سر داد. هادی به سمت براتعلی هجوم برد و غرید: - تو روز روشن دنبال ناموس مردم افتادی و حرف لیچار زدی!.. دوقورت‌ونیمتم باقیه؟..حقته بزنم بکشمت که خودت‌و اینجوری نزنی به موش‌مردگی.. براتعلی چند قدم عقب رفت. وقتی دید مردم جلوی هادی را گرفتند، جرأت پیدا کرد. - دیدین..دیدین موجیه..من کی حرف لیچار زدم ها؟.‌.من فقط می‌خواسَم ازش بپرسم کلاس قرآنا چه جوریه..اسم خار* و دای* منم بنویسه..این شد لیچار؟..ها مردم؟!..این کتک داره؟..باید بیوفتی به جونم؟.. هادی که از دروغگویی او عصبانی‌تر شده بود، خواست دوباره حمله‌ور شود که مردم گرفتندش. باز غرید: - دروغ میگه بی‌پدر مادر!..من خودم شنیدم چی به زنم گفتی بی چشم‌ورو.‌. براتعلی خون‌های صورتش را پاک کرد. - برو گوشات‌و شست‌وشو بده..بی‌پدر تویی که افتادی به جون من و تهمت می‌زنی.‌. مرتیکه‌ی نفهم..من خودم ناموس دارم..نمیام بیوفتم دنبال ناموس مردم.. انگشتش را به سمت جمعیت چرخاند. - اینا همه منو می‌شناسن.. راضیه که دید دیوار حاشای این مرد، ارتفاعش به حد اعلا رسیده، فریاد کشید: «شرم و حیا نمی‌کنی تو روی منم دروغ میگی؟.. تو نبودی که دنبال من را افتادی و حرف مفت می‌زدی؟!» براتعلی با خشم به راضیه توپید: «بابا به پیر..به پیغمبر..من فقط می‌خواسم دو کلوم واسه این کلاس کوفتیت حرف بزنم..همین..» - لابد وسط کوچه!.. با را افتادن دنبال من! مادر و خواهرت خودشون نمی‌تونستن بیان نه؟! - نهه..اونا نمیدونسن..خیر سرم می‌خواسم غافلگیرشون کنم..اومدم مسجد بهت بگم..تا رسیدم دیدم داری میری..اینقد تندتند رفتی که بهت نرسیدم..مجبور شدم چند بار صدات کنم..تا رسیدم سر کوچه این غول بی‌شاخ‌ودم بهم حمله کرد..حالا بدهکارم شدم.. یکی گفت: «حالا شما کوتا بیا آقا معلم!» دیگری صدا بلند کرد: - این مال این حرفا نیس... و بقیه که هر کدام نظر می‌دادند. - اینجا سالهاس کسی با کسی دعوا نداره..ما خیلی وقته بینمون ای چیزا اتفاق نیوفتاده..حالا شما کوتا بیا دیگه.. راضیه هادی را صدا زد. - بیا بریم خونه هادی! ولش کن.. این بچه داره می‌لرزه. هادی تازه چشمش افتاد به حسین و رنگ‌وروی پریده‌ی راضیه. خشمِ نگاهش را نثار براتعلی که پوزخند بر لب گوشه‌ای ایستاده بود، کرد و رفت. سرما خلید توی جانش. دیگر نتوانست آنجا ماندن را طاقت بیاورد. دست حسین را گرفت و با راضیه به خانه‌شان رفتند. جمعیت پچ‌پچ‌کنان پراکنده شد. خبر به سرعت برق میان مردم پیچید...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
🔰 اهمیت وفای به عهد پیامبر اکرم (ص): کودکان را دوست بدارید و با آنان مهربان باشید و هرگاه به آنان وعده دادید، به آن وفا کنید، زیرا آنان، روزى دهنده خود را کسى غیر از شما نمى دانند. صلوات و دعا برای فرج آقا و پیروزی محور مقاومت یادت نره رفیق✋🏻
. بى نشـانى رفتى و دلتنگ ماندم چــاره چيسـت؟! نامه‌ها را مى‌نويسم، بايـگانى مى‌كنم... . فاطمیه که میشود زیاد به امیرالمومنین علیه السلام سلام بدهید این روزها کسی جواب سلام علی را نمیدهد💔🥀 [In reply to جوانه🌱] میخ‌هم حکایت عجیبی دارد. گاه بدست ولی خدا، کشتی را می‌شکافد و مانع تصرفش بدست ستمکاران می‌شود. و گاه با ضرب شقی‌‌ترین امت، پهلوی مادر کشتی نجات را می‌شکافد و او و فرزندش را شهید می‌کند. ابلیس گفت:« من برترم چون مرا از آتش آفریدی.» خداوند متعال فرمود:« از درگاه ما دور شو. تو رانده شده‌ای.» و ابلیس آتش شد و به درب خانه افتاد تا انتقام این لحظه را از عزیزه‌ی خدا بگیرد. خداوند متعال فرمود:« همه‌ی درب‌ها را به مسجد ببندید؛ جز درب خانه‌ی فاطمه.» شقی‌‌ترین امت درب را با آتش گشود. تاریخ برای عظمت مردی سر خم خواهد کرد که یک تنه درب قلعه خیبر را کند؛ اما برای مصالح یک امت، ماند تا همسر باردارش جلوی درب شعله‌ور، از حقش دفاع کند. مانده‌ام حیران که آن لحظه که میخ سوزان در پهلوی فاطمه فرو رفت؛ چرا آفرینش، کان لم یَکن نشد؟ دکتر خاتمی, [۰۲.۱۲.۲۴ ۱۸:۰۶] درب خانه فاطمه را سوزاندند. دودی که از آن بلند شد، چرخید و چرخید... در پس قرن‌ها و زمانها... روزی از میان ماشین سوخته‌ای در فرودگاه بغداد... و روزی از میان آوارهای هشتاد تن بمب در ضاحیه‌ی بیروت، دوباره به آسمان رفت. سَڔآݕ.مٻم✍🏻, [۰۲.۱۲.۲۴ ۲۰:۴۳] این همه محکم به در نکوب! فرشتگان در این خانه در زدند... Z.M🌱, [۰۳.۱۲.۲۴ ۱۳:۳۱] بی‌تو حیرانم... مثل طفلی که در شلوغی‌های شهر مادرش را گم کرده... سلسه سادات می‌توانست بر سه اساس باشد اگر محسن شهید نشده بود. محسن شهیدی که شهادت را پیش از ورود به این دنیا هدیه گرفت. محسن شهید شد تا تنهایی علی و مظلومیت فاطمه در تاریخ گم نشود. کوچکترین شفیع شیعه، محسن شهید است. دکتر خاتمی, [۰۳.۱۲.۲۴ ۲۳:۵۰] سه برادر شهید شدند. یکی به مسمار، یکی به سم و یکی به سیف محسن، حسن، حسین چون شهادت شرف شفیعان امت است. محسن شش ماهه شهید شد. علی اصغر، شش ماهه رقیه، سه ساله و قاسم در نوجوانی.... شهادت میراث این خاندان است. سلام بر مادری که پسرانش یا شهید بدنیا می‌آیند یا شهید خواهند شد. تاریخ هیچگاه درک نخواهد کرد که مولا علی علیه السلام، چه دردی را تحمل کرد وقتی زهرایش، خبر شهادت محسن را به او داد. پروردگار متعال به مسیح در کودکی مقام نبوت را داد و به محسن پیش از تولد مقام شهادت. اگر آن ملعون درب سوخته را بر تن محبوبه‌ی الهی نکوبیده بود؛ تاریخ، روایتگر شجاعت سادات محسنی می‌شد، آنچنانکه شیعه مدیون جنگاوری سادات حسنی و حسینی است. روزگار تا ابد در این حسرت خواهد سوخت. خدایا گم شده‌ام در هیاهوی دنیا. ترسیده‌. لرزان. بی‌پناه. دلم مادر را می‌خواهد که بیاید و دست نوازش بر سرم بکشد و بگوید نترس فرزندم.... من همینجا هستم.... افسوس که وقتی چنگ به چادرش بزنم از ترس ظلمات پیش رو، درد می‌پیچد در پهلوی زخمی‌ و صورتش جمع می‌شود از رنج. . مادرجان ما یتیم و مسکین و اسیریم. به تو پناه آورده‌ایم. می‌شود دستمان را بگیری و به ما صدقه بدهید؟ خدایا! ای کاش! بین ما و مادر قرون و اعصار فاصله نبود. هر چند که اگر در کوچه بنی‌هاشم بودیم؛ وقتی آتش آوردند و درب خانه‌ای را که جبرئیل برای ورود اجازه می‌گرفتند را سوزاندند، حتما از غصه دق می‌کردیم.