eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
875 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت26🎬 - خیله خب گریه نکن، میام آبجی. دنیا بینی‌اش را بالا کشید. هقی از گلویش بیرون جه
🎬 شب جمعه، بعد اذان مغرب بود که رسید خانه پدری‌اش. خانه توی غمی مبهم فرو رفته بود. پدر روی مبل لم داد. خط نگاهش به تلوزیون می‌رسید، اما ذهنش جای دیگری سیر می‌کرد. مادر کنار سجاده‌اش نشسته، به دیوار تکیه داده و دنیا توی آغوشش بود. وضو گرفت و روی سجاده مادر به نماز ایستاد. نماز مغربش را خواند و تسبیح سرخ مادر را برداشت و مشغول ذکر گفتن شد. دنیا داشت می‌گفت: - مامان، راضیش کنید برگرده همین جا. خیلی تنها می‌مونی... من هر روز میام پیشت، ولی شب تو این خونه تنها بمونید اگه اتفاقی بیفته چی؟ دانه‌های تسبیح توی دستش لغزیدند، او که دیگر نمی‌توانست برگردد، نمی‌خواست برگردد. - چی بگم مامان جان، هر بار یکم دلم به بودنش گرم بشه، با بهرام می‌زنن تو پر هم، سینا هم می‌ذاره می‌ره. نمی‌دونم چرا باهم یه دقیقه هم کنار نمیان. تسبیح را گذاشت روی زمین و ایستاد. نماز عشا را اقامه بست. قلبش محکم می‌کوبید. او قرار نبود برگردد. رکعت دوم، سلام داد و رفت به سجده. دنیا از آغوش مادر بیرون آمد. - سینا مامان، دو رکعت خوندیا... نماز عشا بود. سینا کمی گردنش را چرخاند. چشمش را بهم فشرد و لب زد: - می‌دونم مامان، می‌خوام شنبه اول وقت برگردم قم. زیاد نمی‌مونم. دنیا گفت: - خب برگردی، اینجا که شهر خودته... چه ربطی داره؟ دست کشید به گردنش. نمی‌خواست ته دل آن‌ها را خالی کند؛ ولی چاره‌ای نداشت. - اعراض وطن کردم... مادر و دنیا، همزمان "چی" بلندی گفتند. پدر چرخید سمتشان. - چی شده؟ سینا لب بهم فشرد و سجاده را جمع کرد. رو کرد به دنیا. - چای می‌ریزی؟ گز و سوهان آوردم بخوریم. شام زود بخوریم واسه فردا زود بیدار بشیم. خواست بایستد که مادر آستینش را کشید: - یعنی چیکار کردی سینا؟! دوباره دست کشید به گردنش. پدر هم منتظر نگاهش کرد. صدایش را صاف کرد و گفت: - وقتی دیگه قرار نیست برای زندگی دائمی برگردم اینجا، باید اعراض وطن می‌کردم. باید این بند رو پاره می‌کردم. سجاده را از روی زمین برداشت و رفت توی اتاقش. تکیه داد به در. نفسش را آهسته بیرون فرستاد. حس می‌کرد با گفتن این مسئله بار سنگینی را به زمین گذاشته. نباید آن‌ها را امیدوار نگه‌می‌داشت. باید می‌فهمیدند او برای همیشه رفته... برای همیشه شهر محل تولد را ترک کرده است. به طرف تختش رفت. کوله‌اش را باز کرد. سه بسته گز و سوهان را از کیف بیرون کشید و دوباره برگشت توی پذیرایی. مادر کنار پدر نشسته بود و دنیا توی آشپزخانه مشغول بود. صورت‌هایشان بیشتر رفته بود توی هم. شاید فقط مناسبی نبود که بگوید: این رفت آمدها بازگشت دائمی به همراه ندارد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠ @Anarstory
Mohsen Farahmand Azad, Sayed Mustafa Al Musawi, Ali Fani63f0c9c1bb3ce6d2f07ffb09_-7085336328756683485.mp3
زمان: حجم: 28.6M
📝دعای کمیل 🎤علی_فانی 📌هر شب جمعه دعای کمیل به نیت فرج آقا امام_زمان عجل الله اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج شهیدانمون @Anarstory
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون بخیر دوستان به نظرم بهترین مرجعی که کتاب صوتی بتونید گوش کنید ایرانصدا هست این برنامه رایگان هست و علاوه بر کتاب کلی چیزای دیگه هم توش هست مثل پادکست ،موسیقی ،مداحی ،سخنرانی و کل شبکه های رادیویی از استانی بگیر تا..... حتی میتونی آرشیو برنامه های رادیو رو هم با ایرانصدا گوش کنید و اما ... اولین کتاب صوتی که میخوام معرفی کنم (خدایا بین اینهمه کتاب کدومو بگم 😍) اولین کتاب خاطرات یه پزشک هست که در نوجوانی هیچی از درس نمیفهمید و حتی دو سال رفوزه شده بود ولی به خاطر یه اتفاق خیلی کوچیک کل زندگیش تغییر میکنه و طوری میشه که انگار ذهنش باز میشه و همه چی رو عالی میفهمه دوسال رو جهشی میخونه ... وارد ارتش میشه و بعد هم دکتر جراح میشه و بعد هم جنگ در بخشی از کتاب یه مجروح میارن که یه بمب عمل نکرده در بدن یه مجروح جنگی گیر کرده بوده و ممکن بود با یه تکون کوچیک منفجر بشه و کل بیمارستان بره رو هوا و کسی حاضر نمیشه عملش کنه ولی دکتر داستان ما میره اتاق عمل و .... دیگه لو ندم چی میشه خودتون بشنوید این کتاب صوتی رو که با اجرای زیبای آقای حامد عباسی آماده شده این شما و این "به رنگ دماوند " با صدای حامد عباسی https://player.iranseda.ir/book-player/?w=43&g=538161 https://eitaa.com/har_roz_angizeh @Anarstory
19.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موشن گرافیک "از رباخواران سنتی تا بانکداری مدرن"
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #بوی_بهشت🦋 بوی الکل و خون و بتادین توی فضای سبز اتاق پیچیده بود. سرما، لر
💥 📃 🔥 قسمت اول جلوی آینه با دست‌های لرزان موهایم را مرتب می‌کنم. کسی با مشت به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبد. امروز روز مهمی است. پارسا خواست برای حرف‌های مهم‌تر بیرون برویم. می‌گوید قصد ازدواج دارد، اما من مطمئن نیستم. فکر می‌کنم هیچ‌کس برای ماندن نمی‌آید، همه یک روز خسته می‌شوند و می‌روند. پارسا هم ممکن است یک روز مثل پدر مرا رها کند و برود. دستم روی گره روسری ثابت شد. نگاهم را به چشمانم در آینه دوختم. اصلاً برای چه قبول کردم به دیدنش بروم؟ پارسا با آن چشمان آرام به من قول ماندن داده است. مادر هم می‌گوید پسر خوبی است و خوشبختم می‌کند، ولی اگر از من خسته شود چه؟ پوست گوشه‌ی لبم را به دندان می‌کنم و گره روسریم را محکم می‌کنم. همه می‌گویند من حساسیت بی‌جا دارم. امروز می‌خواهم متفاوت با هر روز باشم و طوری رفتار نکنم که پارسا هم بگوید من خوب نیستم. کیفم را برمی‌دارم و همزمان با بیرون رفتن به خودم قول میدهم امروز آرام و خونسرد رفتار کنم. *** کافه دنج است. بوی قهوه و کتاب‌های قدیمی، فضای گرمی ایجاد کرده است. پارسا جذاب‌تر از هر روز شده است. تصمیم گرفتم دیوار بلندی که دور قلبم کشیده بودم تا هیچ مردی وارد آن نشود را فرو بریزم. من می‌گویم هیچ‌کس نمی‌ماند و بقیه می‌گویند تا آخر عمر که نمی‌توانم تنها بمانم. از تنهایی می‌ترسم، اصلاً به همین دلیل پارسا را قبول کردم. علی‌رغم توصیه‌های مغزم که می‌گوید او هم نمی‌ماند، دلم آماده‌ی تسلیم شدن در برابر اوست. پارسا حرف می‌زند. درمورد کار و سفرهای زیادی که به خاطر کارش باید برود، درمورد خانواده‌اش و اینکه چرا مرا انتخاب کرده، می‌گوید من دلخواه اویم و قلبم از شادی تپش می‌گیرد. او باز هم می‌گوید، از اینکه چه چیزهایی او را در زندگی می‌ترساند و چه چیزهایی خوشحالش می‌کند و من با تمام وجود به حرف‌هایش گوش می‌دهم. قلبم این مرد را می‌خواهد، اما مغزم به جای فکر کردن به آینده‌ی خودم با او، به این فکر می‌کند که آیا حرف‌هایش راست است؟ نکند می‌خواهد مرا تحقیر کند؟ واقعاً مرا دوست دارد؟ شاید همه چیز یک‌ بازی است. یک دفعه لبخند می‌زند و می‌گوید: - من زیاد حرف زدم، حالا تو بگو... از خودت، از زندگی، از آینده. تمام دقایق طولانی بعدی را من حرف می‌زنم. از توقعات و علایقم فقط حرف می‌زنم و از ترس‌هایم نمی‌گویم. شاید اگر بفهمد از همان‌ها سوءاستفاده کند و مرا آزار دهد. او با تمام وجود گوش می‌دهد. در انتهای حرف‌هایم حس می‌کنم من هم مثل آدم‌های دیگر لیاقت عاشق شدن و معشوق بودن را دارم. وقتی دستش را روی دستم می‌گذارد، همه‌ی جهان یک لحظه می‌ایستد. لبخندش می‌گوید من مرد خود را پیدا کرده‌ام. دیگر هیچ طوفانی در دلم نیست و همه چیز به آرامش رسیده است؛ اما این راحتی خیال دوامی ندارد، فقط چند لحظه بعد به ساعتش نگاه می‌کند. - متأسفانه باید برم، یه جلسه‌ی مهم دارم که باید خودمو بهش برسونم. تمام شد. مات ماندم. برخاست. میز را حساب کرد و «به امید دیدار»ی گفت. با لبخندی مصنوعی خداحافظ آرامی در جوابش گفتم. رفت. از در کافه که خارج شد، دنیا به یک‌باره روی سرم آوار شد. «باید برم»! دیدی؟ او هم می‌خواهد از تو دور شود. همه از تو دور می‌شوند. او هم تو را دوست ندارد. دیدی همه حرف‌هایش دروغ بود؟ الکی باور کردی. احساس شکست می‌کنم. درونم پر از فریاد است، اما نمی‌توانم خالی شوم. به سختی از جا بلند شده و با قدم‌های بی‌جان از کافه خارج می‌شوم. تمام راه را تا خانه به زمین زل می‌زنم. بدون پلک زدن. تمام شد. عشق فقط یک رویاست. هیچ‌کس کنار آدم نمی‌ماند. همین که به خانه رسیدم، مستقیم به اتاق میروم و به درخواست‌های مادر برای تعریف کردن از دیدارم با پارسا توجهی نمی‌کنم. او الکی خوشحال است پارسا هم مرا رها کرد. به محض ورود به اتاق در را قفل می‌کنم. کنار تخت روی زمین می‌نشینم. مادر از پشت در جویای حالم می‌شود و بلند «ولم کن» را فریاد می‌زنم. همین فریاد در گنجه‌ی خشمم را باز می‌کند. باید به او بگویم چه فکر می‌کنم. گوشی را برمی‌دارم و یک پیام برای پارسا می‌نویسم. - برات مهم نیستم؟ جواب می‌آید - چرا اینطوری فکر می‌کنی؟ واقعاً برام مهمی. حرفش را باور نمی‌کنم. می‌خواهد مرا گول بزند. خشم و ترس همزمان وجودم را گرفته است. برایش می‌نویسم: - اگه بهم اهمیت می‌دادی نمی‌رفتی. با دیدن جوابش بغض گلویم می‌شکند و اشک‌هایم سرازیر می‌شود، چرا که نوشته: - جلسه داشتم عزیزم باید می‌رفتم. باز هم یک دروغ دیگر؛ بهانه می‌آورد. او مرا دوست ندارد. فقط مرا فریب می‌دهد. اشک‌هایم به شدت می‌ریزد تا قلب شکسته‌ام را آرام کند. نگاهم را تار کرده‌اند، اما تمام عقده‌های درون دلم پیام بلند بالایی می‌شود که برای او می‌نویسم.