در مسیر اسماعیل.mp3
2.82M
#دکلمه در مسیر اسماعیل
✍🏼 نویسندگان: امیرعباس زاداکبری
فاطمه برومندپور
🎙 گوینده: امیرحسین ظهرانی
💌 برای #شهید_اسماعیل_هنیه و اسماعیلهای کوچکی که پا به راه او خواهند گذاشت!🖤
📬 برای رسوندن نظرات قشنگتون به گوش ما اینجا کلیک کنید!🕊
🖤با شرکت تو نذرفرهنگی تو ثواب این اثر سهیم بشید.
📻•| حبیب آوا |•📻
🔹آیتالله حائری شیرازی🔹
🔸 حماس، مرتبط است!🔸
🧲 ببینید! مادر موسی (ع)، ایشان را در صندوقی گذاشت و به آب داد. بالاخره مادر است؛ به مجرد اینکه آب، یک مقدار این صندوق را بُرد، دلش خالی شد! قرآن میگوید: «وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِ مُوسى فارِغاً» دل مادر موسی (ع) خالی شد. «إِنْ كادَتْ لَتُبْدي بِهِ» چیزی نمانده بود که بگوید صندوق را بگیرید، بچۀ من درونش هست. همه عملیات لو می رفت و ضایع می شد. بعد قرآن میگوید: «لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلى قَلْبِها لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ». ببینید؛ اول #ربط، بعدش #ایمان.
🧲 میگوید قلب او را #مربوط کردیم (ربطنا) تا از مؤمنین باشد. ربطِ به ولایت، اساس ایمان است. اگر ربط، قطع بشود، ایمان از بین میرود. هرچه هست در این «ربط» است. این ربط است که به انسان شجاعت میدهد. این ربط است که به انسان قدرت ایستادگی و ایثار میدهد. چند کشور به نمایندگی از یک میلیارد مسلمان، 42 سال قبل با اسرائیل جنگیدند و کم آوردند و عقب نشستند. تکههایی از کشورشان را از دست دادند. چرا؟ چون «ربط» نبود؛ «ولایت» نبود.
🧲 اینکه #حزب_الله میگوید ما افتخار میکنیم که جزء حزب ولایت فقیه هستیم یعنی «ربط». این ارتباط با رهبری است. اگر این ارتباط باشد، انسان، نوع آوری، شکوفایی، قدرت تربیتی و همه چیز دارد. ولی اگر این ربط قطع بشود، همۀ اینها از بین می رود.
🧲 من از نظر خِلقتی، از همۀ برادر و خواهرهایم کم حوصلهتر بودم. در دورۀ دبیرستان هم گاهی که مسئلهای خلاف طبعم اتفاق میافتاد، اصلاً از خانه میگذاشتم و میرفتم بیرون! اما وقتی حکم امامت جمعه را از امام دریافت کردم، خدا به من #حوصله داد؛ #صبر داد. تا جایی که آیت الله گیلانی یک وقتی که در مجلس خبرگان گزارشهایی [از شیراز] شنیده بود، به شوخی به من گفت: «سبحانک ما اعظم حِلمُک»!! تعارف آخوندی کرد. خب، این حلم من نبود. این نتیجۀ «ربط» بود. آنها هم که در جبهه، در مقابل بمبارانها، موشکبارانها، توپها، خمپارهها استقامت میکردند و دست و پا می دادند، هرچه داشتند از برکت این ربط بود.
🧲 این ربط است که #حزب_الله را بر اسرائیل پیروز کرد. #حماس هم مرتبط است و این ربطش هست که تحول ایجاد میکند.
تمام کسانی که در این جریانِ غزه، از خانه بیرون آمدند -در اروپا، در آمریکای مرکزی، در آسیا، در ترکیه، در مصر- اینها یک نوع ارتباطی با رهبری پیدا کردند و هوادار این جریان شدند.
رهبری هم هرچه دارد از برکت ارتباطش [با امام زمان (ع)] است.
@haerishirazi
بارانِ سجّیل
آنکه بهرِ سربلندی آفرید این ایل را
بعدِ ابراهیم عزت داد اسماعیل را
باز خواهد دید دشمن مثلِ فوجِ ابرهه
بر سر خود ناگهان بارانی از سجّیل را
ما ابابیلیم، ما را بیمی از کفتار نیست
پیش از این از پا درآوردیم صدها فیل را
مرگِ هابیلی دوباره طاقتش را طاق کرد
حق به مسلخ میکشد امروز این قابیل را
خوب میدانم به زودی این خبر خواهد رسید:
آسمان با خاک یکسان کرد اسرائیل را
✍🏻 #احمد_شهریار
🏷 #شهید_اسماعیل_هنیه
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت31
با ادامهی حرفهایش، بچهها جمعتر نشستند و همه حواسشان را به صحبتهای او دادند.
-«یعنی نمیتونیم از جزیره بیرون بریم! اون افرادی هم که دوستانتون رو بردن افراد رئیس قبیلهی اینجاست! اونها هم نفرین شدن و هزاران ساله که از دوران امپراطوی عثمانی اینجا هستن...» برای ادامهی حرفهایش نفس گرفت:«اونها اعتقادی ندارن که ما بتونیم برگردیم ولی من باهاشون مخالفت کردم و از قبیله جدا شدم و حالا ما اینجاییم...» بعد دستانش را باز کرد و به اطرافش اشاره کرد!
-«من قبیلهی خودم و تشکیل دادم. مردم مهربونی که به من و کارهام ایمان دارن و همینطور این رو صلاح دونستند که رهبریشونو من به عهده بگیرم.»
شهبانو سرش را تکان داد و گفت:«داستان جالبیه حالا به ما چه ربطی داره؟!»
دخترک نفس عمیقی کشید و جواب داد:«من به شما کمک میکنم که دوستاتون رو نجات بدین، شماهم من و دوستم رو با خودتون ازینجا میبرید!»
با این حرفش همه به هم نگاهی انداختند. سید دستش را بالا آورد و گفت:«ما باید باهم مشورت کنیم...»
رحیق سرش را تکان داد و از جایش بلند شد و به سمت افرادی که به سمتش میآمدند رفت. انگار نگهبان یا جارچی بودند که تازه از جنگل برگشته بودند. چیزهایی به دخترک گفتند و دخترک هم چیزهایی به آنها گفت.
-«پیس پیس! بچهها!» صدای طهورا بود.
همگی توجهشان به او جلب شد.
طهورا ادامه داد:«حالا چیکار کنیم؟!»
-«به نظرم بهشون اعتماد کنیم...اونا بهتر از ما اینجا رو میشناسن و از همه مهمتر از خودمونن...»
این را شفق گفت و منتظر بقیه ماند.
معین گلویش را صاف کرد و دستانش را در هم گره کرد:«حق با شفق خانومه...ما الان هیچ انتخابی نداریم. اگه حرفایی که زدن درست باشه قطعا تصمیم درست همینه!»
با نگاه سوالی به بقیه نگاه کرد و بقیه هم با تکان دادن سرشان موافقت خود را اعلام کردند.
مهندس با ضربهای که روی پاهایش زد، ختم جلسه را اعلام کرد.
دخترک دوباره به آنها پیوست و پرسید:«خب؟!»
احف با صورتی گشاده از جانب همگی جواب داد:«قبوله.»
رحیق با لبخند از آنها پذیرایی کرد و با اشاره به گمنام دستور داد تا غذا را روی میز چوبی که دو نفر از افراد تنومند در این فاصله وسط تخته سنگها گذاشته بودند، بگذارند.
همگی غذاها از گوشت بره بود و همراه با سبزیجات متنوع که بعضی از آنها را تابهحال ندیده بودند...بوی خوبی در فضا پیچیده بود و دهان هرکسی را به آب میانداخت.
رجینا و افراح و شهبانو نگاهی به همدیگر انداختند و پس از موافقت همگانی طوری که جلب توجه نکنند خیلی ریز دست به قاشق بردند و مشغول خوردن شدند. سید با لب و لوچهای کج انگار که متخصص تست غذا است تکهای از گوشت بره را برداشت و خورد! بعد سرش را تکان داد و مزهی خوب غذا را تایید کرد. طهورا و شفق به همدیگر غذاها را نشان میدادند و مشغول انتخاب بودند. مهندس و احف و معین هم با تعارف بسیار زیاد برای یکدیگر غذا میکشیدند و خوش و بش میکردند. انگار که این مهمانی را آنها ترتیب داده بودند...!
رحیق با دهان بسته خندید و به افرادش اشاره کرد که بنشینند. بعد به آنطرفتر رفت و مطمئن شد همگی افراد قبیلهاش در حال شام خوردن هستند...پس از وارسی همگی برگشت و او هم مشغول خوردن شد.
شام در دل طبیعت و در سکوت سرو شد.
پس از غذا با نوشیدنی شیرینی که نمیدانستند چه بود، از آنها پذیرایی شد...دخترک با تک سرفهای توجه همگی را به خود جلب کرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت32
مهدینار با اخم به افرادی که او را به درخت بسته بودند نگاه میکرد و در دلش از خدا میخواست دوستانش فریب این افراد کثیف را نخورند. آنها دور آتش نشسته بودند و با خنده و قهقههزنان گوشتی که کباب میکردند را میخوردند. صدای قار و قوری به راه افتاد و باعث شد که صدای خندهشان قطع شود. مهدینار با حالت خاصی شکمش را جمع کرد و خودش را به خواب زد! با این رفتارش صدای خندهشان به هوا رفت و سرانجام یکی از آنها تکه گوشتی را برداشت و به سمت مهدینار رفت. مهدینار سعی میکرد چشمانش را باز نکند و فقط صدای قدمهای او را میشنید تا جایی که صدای پا قطع شد و بوی گوشتی که روبهروی بینیاش قرار داشت، او را وسوسه میکرد و پلکهایش میلرزید!
اما موفق نشد و چشمانش به خودی خود باز شد! تصویر مردی با لبخندی زشت روبهرویش نقش بست که تیکه گوشتی را روبهروی دهانش نگه داشته بود. مرد گوشت را نزدیکتر برد و با اشاره به او فهماند که بخورد. اما مهدینار کلهشقتر از آن بود که از دست دشمنش چیزی را قبول کند. بنابراین لبهایش را روی هم فشار داد و اخمش را عمیقتر کرد. با مخالفتی که کرد، شیطنت آن را برانگیخت. مرد گوشت را خودش خورد و مشتی هم نثار شکم مهدینار کرد! این کار باعث شد او در خودش مچاله شود و درد زیادی را متحمل...
دوباره صدای خندهشان سکوت جنگل را شکست و روشنایی آتش در تاریکی شب میدرخشید...
**
استاد واقفی هنوز به خطر حادثهای که رخ داده بود، ناراحت بود. حتی کاسهی شیر و نانش هم سالم مانده بود.
با ناراحتی او بقیه هم همچین دل و دماغ خوردن را نداشتند و لقمههایشان را با حرکات آرام در دهان میچرخاندند طوری که انگار هنوز آمادهی قورت دادن نبودند...
یاد نزدیکش شد و تیکهای از نان که درحال خشک شدن بود را برداشت و به سمت دهان استاد برد. استاد نیم نگاه وحشتناکی کرد که یاد ترسید و دستش را کنار کشید.
خود استاد با اخم شروع به خوردن کرد و همگی از این بابت خیالشان راحت شد.
بعد شام همگی به روال قبل خوابیدند...بعضیها نشسته، بعضیها درازکشیده. طاهره و یگانه ستارهها را به یکدیگر نشان میدادند و از خاطراتی که در ماه داشتند سخن میگفتند.
غزل و نورسا هم برای هم خاطره میگفتند. یاد و میرمهدی دربارهی فضای اطرافشان اظهار نظر میکردند و روی میلههای چوبی قفس با سنگهای تیزی که پیدا کرده بودند، یادگاری مینوشتند. در این میان تنها استاد واقفی بود که در خود مچاله شده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود.
فرماندهی قبیله روی صندلیاش نشسته بود و به ریشش دست میکشید. انگار به چیزهایی فراتر از حد تصورش فکر میکرد و از آنچه که امشب یا حتی فردا رخ میداد هیجانی درونش به وجد آمده بود.
اما ناگفته نماند که گاهی بابت دوران گذشته دلتنگ میشد و چینهای دور چشمش عمیق میشد. شاید غمی که در وجودش رخنه کرده بود را بارها سرکوب میکرد و سعی بر این داشت تا به عنوان رهبر روحیهی خود را حفظ کند و مردمش را ناامید نکند.
وقتی به کودکانی که قرنها بود کودک مانده بودند نگاه میکرد و میدانست که هرگز بزرگ شدن آنها را نخواهد دید، این زخم عمیقتر میشد...گهگاهی به فکر حرفهای دخترک میافتاد و گاهی هم به فکر حرفهای دشمنش!
و گیر میافتاد بین حقیقتها و راه درست را گم میکرد...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول
وضعیت گروههای #طرح_تحول تا به این لحظه👇
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
(2 عضو دارد✅)
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
(7 عضو دارد✅)
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
(8 عضو دارد✅)
4⃣ژانر طنز.
(4 عضو دارد✅)
برای عضویت توی هریک از گروهها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃
🆔 @Amirhosseinss1381
مصاحبه با سرگروهها، به زودی از کانال اَنار نیوز🌹
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
- "هوف... باشه!"
دختر بیحجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به ما کرد و به راهش ادامه داد.
***
چهارشنبه بود و بعد از زنگ نماز، کلاسی نداشتیم که تشکیل شود. حوصلهی خانه رفتن را هم نداشتم. دلم قدم زدن میخواست.
به سبحان گفتم: "بیا با حسینخانی و بچهها، پیاده بریم تا آزادی. از اونجا هم سوار خط میشیم و میریم خونه."
سبحان که قبول کرد، تا ته کوچهی مدرسه دویدیم و خودمان را رساندیم به بچهها. پیشنهاد "جرئت و حقیقت" بازی کردن را احمدی داد و چون در حال حرکت بودیم، قرار بود یک نفر داوطلب شود.
من، داو طلبیدم و احمدی پرسید:
"جرئت یا حقیقت؟!"
- "جرئت!"
یاد دوران بچگی افتادم که در جواب هر "جرئت"ی میگفتیم: "برو آب بپاش رو اون دختره یا متلکی چیزی بپرون و بیا..."
اما مسئله برای اکیپی از سال دهمیهای مدرسه صدرا فرق میکرد.
احمدی گفت: "تو که تو صبحگاههای مدرسه نیم ساعت از امر به معروف حرف میزنی، به اولین دختر بیحجابی که دیدیم باید تذکر بدی..."
کاری را نخواسته بود که نکرده باشم؛ اما امر به معروف گروهی؟! تجربهاش را نداشتم!
- "اصلا بیاین یه کاری کنیم... با توجه به تعدادمون، گروهی و سازماندهی شده به یه نفر تذکر بدیم! پایه؟"
همه قبول کردند.
یک لحظه ایستادم و دور و برمان را پاییدم گفتم: "ما الان هشت نفریم... من و سبحان و احمدی و حسینخانی و سعید و عقیل و نیکپور و بدرآبادی! از هم جدا میشیم و با چند تا گروه دو سه نفره با فاصلهی خیلی خیلی زیاد از هم، به یه خواهر کشف حجاب کرده با لحنهای مختلف تذکر میدیم."
حسینخانی گفت: "خب بقیهش!"
- "بقیهش معلومه دیگه! الحمد لله قد و قوارههامون به هم نمیخوره و انقدر منضبط و منظمیم که لباسامونم فرم مدرسه نیست! طرف باید خیلی باهوش باشه تا بفهمه با همیم!"
- "منطقی میزنه داداش... تازه شاید فکر کنه از چند تا مدرسه مختلفیم."
در جواب حرف عقیل گفتم:
"میمونه گروه بندی... من و سبحان..."
- "شما همه!"
سبحان که این را گفت همه زدیم زیر خنده.
- "آقا من و سبحان و سعید یه گروه، حسیخانی و احمدی یه گروه دیگه، عقیل و نیک پور، بدرآبادی هم هم باید همت کنه تنهایی تذکر بده! باشه؟!"
وقتی همه تایید کردند، گفتم: "حالا میمونه فاصله... من و سبحان و سعید همینجا وایمیستیم تا شما ازمون کامل دور بشید. بعد حسینخانی و احمدی میمونن و بقیهتون میرید جلوتر. بعدم عقیل و نیکپور، جلوتر از همهم بدرآبادی که باید تنهایی تذکر بده. فقط حواستون باشه... همهمون به یه شکل نمیگیم خانوم حجابتون! طرف نباید به هیچ شباهتی بین ما هشت نفر پی ببره. هر کدوممون یه جور تذکر میدیم. عقیل و نیک پور اصلا چیزی نگن! بعدم..."
نیک پور پرید وسط حرفم و گفت: "پس چی بگیم؟!"
- "وقتی از کنار خانومه رد شدید، تو بردار به عقیل بگو: "اینا که آزاااادییی نیست! غرب با همین آزادیا به اینجا رسیده! فقط نه خیلی آروم بگو نه خیلی بلند. نرمال و عادی. بعدم وانمود کنید خانومه رو ندیدید اصلا."
ادامه دادم: "پس اول بدرآبادی میگه خواهرم حجابتون، بعد عقیل و نیکپور با هم حرف میزنن، بعدم حسینخانی میگه خانوم لطفا شالتونو سر کنید. آخرشم که من و سبحان و سعیدیم و من باهاشون یه جور دیگه صحبت میکنم..."
احمدی گفت: "اگه با تذکر بدرآبادی حجاب کرد چی؟!"
- "گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم!"
- ادامه دارد
#مهدینار🖋♣️
#فراموش_شده2
#قسمت1
من و سبحان سعید ماندیم همانجا که اتاق فکر تشکیل شده بود؛ و بقیه رفتند. وقتی توی چشممان تبدیل شدند به نقطهای کوچک و محو شدند، شروع کردیم به راه رفتن و حرف زدن. از امتحان اصول و عقاید شنبه میگفتیم اما من ذهنم جای دیگری بود.
با خودم میگفتم: "یعنی جلوتر قراره چه اتفاقی بیفته؟! بدرآبادی تنهایی چیکار میکنه؟! یه وقت عقیل وسط کار نزنه زیر خنده و گند بزنه به همه چی!"
بالاخره رسیدیم به تنها خانمی که توی پیاده رو کشف حجاب کرده بود. احتمال دادیم همان باشد.
سعید و سبحان پشت سرم ایستاده بودند.
رفتم جلو و گفتم: "سلام... ببخشید... میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟!"
- "بفرما امرتون!"
- "شما اهل ایران هستید یا توریست هستید؟!"
بلند خندید و گفت: "عزیزم از حرف زدن و چهرهم معلوم نیست ایرانیم؟!"
- "زنده باد و ایران و ایرانی... حرف زدن و چهرهتون که واسه ایرانه، ولی پوششتون ایرانی نیست. اگه ایرانی هستید باید بدونید حجاب یه قانونه و کشف حجاب جرمه. دور و برتوند نگاه کنید! ببینید! خیلیا بهتون چیزی نمیگن ولی نوع نگاهشون اصلا جالب نیست... خصوصا آقایون که نگاهشون معانی خوبی نداره و برازندهی شما نیست."
تعجب کرد و چند ثانیهای چیزی بینمان رد و بدل نشد. دختر دور و برش را نگاه کرد و همان موقع دید دو تا پسر که به ظاهرشان میخورد دانشجو باشند، با نیش باز و نگاه خیره دارند نگاهش میکنند و حرفهایی میزنند.
صدایم را قاطعتر کردم و گفتم: "خانوم شالتونو بپوشید!"
لبش را از داخل دهان جوید و ابروهایش را داد بالا و گفت:
- "هوف... باشه! بیا..."
دختر بیحجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به من کرد و به راهش ادامه داد... اما این تمام ماجرا نبود... دختر که از ما دور شد، دنبال هم گشتیم و به هم ملحق شدیم.
همه کنجکاو شدیم واکنش خانم، چه بوده. بدرآبادی گفت: "به من گفت به تو چه و... شکرخوردنش به تو نرسیده. بعدم چند تا فحش ناجور داد و رفت..."
نیک پور گفت: "من حرفی که گفته بودیو به عقیل زدم... دختره یه نگاه ناجوری بهمون کرد!
- "به منم گفت اگه ناراحتی تو نگاه نکن."
این را حسینخانی گفت و ادامه داد: "شما سه نفر چیکار کردید!"
سعید گفت: "مهدی ازش پرسید شما ایرانی هستید؟ بعدم که گفت اره، مهدی گفت پس حجاب قانونه و باید رعایت کنید و از این حرفا. اونم شالشو پوشید و رفت! من و سبحانم ساکت بودیم"
- "پس چرا به من گفت به تو چه و انقد فحش داد؟!"
به بدرآبادی گفتم: "این دقیقا همون چیزیه که رهبری میگه. رهبری میگه وقتی تذکر میدید، گناهکار به نفر اول ممکنه فحش بده، در راه خدا این فحشو بشنوید عیبی نداره، به نفر دومی که تذکر میده هم ممکنه فحش بده ولی شدت فحشش هر دفعه کمتر و خفیفتر میشه... واکنش این خانومه واسه بدرابادی بدتر از همه بود. ولی به تدریج اروم و خفیفتر شد. به ما که رسید کلا رعایت کرد..."
و به آزادی که رسیدیم، از هم جدا شدیم و هر کداممان رفتیم پی کارمان.
#مهدینار🖋♣️
#فراموش_شده2
#قسمت2
اسماعیل.mp3
6.81M
✨اسماعیل ✨
🖤 داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت
🚩 پرچم سرخ انتقام و خونخواهی مهمان
#اسماعیلهنیه #ترور
🆔@Radio_Taalei
🆔@anarstory
هدایت شده از کانال رسمی حاج حسین یکتا
28.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر خون فرماندهای روی زمین جاری بشه
نقشه عملیات بعدی رو ترسیم میکنه
هرجا خون فرماندهای ریخته بشه
اون نقطه میشه مرکز فرماندهی
تهران میدون جنگ نیست؛
تهران مرکز فرماندهیه
و اونجایی که میدون جنگه، وسطِ تلاویوه