eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
📘 آیات فتح و دعای نصر/ توصیه رهبر انقلاب برای پیروزی جبهه مقاومت 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی، خواندن سوره ، دعای سجادیه و دعای را برای موفقیت جبهه مقاومت توصیه کردند کانال قرآن و ادعیه منتظران ظهور 🆔 @quranvadoa
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت20🎬 زنها دور راضیه را گرفته بودند. هرکس چیزی می‌گفت. طلعت خودش را به راضیه رساند‌. - و
🔥 🎬 نور خورشید روی شاخه‌های خیسِ درخت انار می‌تابید و درخشانشان می‌کرد. هادی چشم دوخته بود به شاخه‌ها. - بهتره یه چند روزی بری خونه‌ی مامانت اینا. راضیه که گلویش از ترس و تقلا، خشک شده بود رفت سراغ سماور برنجیِ زغالی، یادگار مادربزرگش که بساط چای را عَلَم کند. در همان حال گفت: «تو رو تنها بذارم؟!» هادی چشم از درخت گرفت و رفت کنار بخاری نشست. - من مهم نیستم..سلامتی تو و بچمون مهمتره..من دیگه دلم رضا نمیده اینجا بمونی... اگه دوباره مزاحمت شد چی؟.. منم که مدرسه‌م..کی به دادت می‌رسه؟ وقتی چشم‌هایش را می‌بست، حرف‌های براتعلی در ذهنش مثل وزوز یک مگس که در یک قوطی آهنی گیر افتاده باشد، مدام وول می‌خورد و تکرار می‌شد. دست کوچک و سرد حسین که به صورتش خورد، دو جفت تیله‌ی گرد و سیاه و نمناک را دید که خیره‌اش شده و تکان نمی‌خورَد. حسین را روی پایش نشاند. - خیلی ترسیدی بابایی؟ حسین‌ آب دماغش را با پشت دست پاک کرد و سر تکان داد. خودش را چسباند به سینه‌ی پدرش. صدای راضیه بلند شد. - گمون‌ نکنم دیگه جرأت کنه کاری بکنه..بعدشم.. کلاسام چی میشن..الان اول محرمه..کلاسام شلوغ‌تر میشن..مطمئنم.. هادی، حسین را کنارش نشاند. - حالا فعلاً دو سه روزی برو تا ببینیم چی میشه..این‌جوری خیال منم راحت‌تره.. راضیه با دنیایی از دلواپسی، آمد روبه‌روی هادی نشست.‌ - من ولت نمی‌کنم برم..خودم اونجام..دلم اینجاس..نمی‌تونم تحمل کنم.. هادی با جدیت بیشتری گفت: «باید بری راضیه..وگرنه مجبور میشم انتقالی بگیرم از اینجا بریم..» - این وقت سال؟ - به حرفم گوش ندی..آره.. همین وقت سال.. - پس به یه شرط.. - شرط و شروط نداره.. میگم دو سه روزی برو تا.. راضیه پرید وسط حرفش. - باید قول بدی دیگه نری سراغش..اگه می‌خوای خیال منم‌ راحت باشه باید قول بدی کاری نمی‌کنی که باعث پشیمونیمون بشه.. وگرنه به فاطمه‌ی زهرا از جام جُم نمی‌خورم. هادی با وجودی‌که دلش هنوز آرام نگرفته بود، گفت: «باشه..قول میدم..خیالت راحت..مگه بچه‌بازیه راضیه!..یه چیزی میگیا..» گرم صحبت بودند که یکهو صدای شکستن شیشه‌ی پنجره، هر دو را از جا پراند. راضیه جیغ کشید. هادی هراسان سمت پنجره دوید. گریه‌ی حسین بلند شد. راضیه حسین را بغل کرد و نگران به هادی نزدیک شد. هادی قلوه سنگ بزرگی را که افتاده بود پای پنجره، برداشت و به راضیه نشان داد. - انگار یارو دست‌بردار نیس.. راضیه با صدایی لرزان نالید: - به دلت بد راه نده..از کجا معلوم کار اون باشه.‌.شاید بچه‌ها از تو کوچه زدن به شیشه..هان؟ هادی تند رفت تا به کوچه نگاهی بیندازد. راضیه صدا بلند کرد: - کجا میری.. حتما تا حالا فرار کردن.. هادی اطراف کوچه را نگاه کرد و کسی را ندید. قلوه‌سنگ را کناری پرت کرد. برگشت به اتاقشان. راضیه داشت شیشه‌ها را جمع می‌کرد. در همان حال گفت: «میگم حالا با این شیشه‌ی شکسته، چیکار کنیم؟» - فعلاً پلاستیک می‌گیرم تا سر فرصت برم شهر یه شیشه براش بگیرم...بپا دستتو نبُری.. جارو به دست آمد کمک راضیه. - دیگه واجب شد حتماً بری. تا وقتی خودم بهت نگفتم برنگرد.. راضیه ته دلش آشوب شد. پلک چشم چپش شروع به پریدن کرد. شیشه‌ها را توی سطل ریخت و دست گذاشت رو چشمش. از این حالت متنفر بود. طوری که دلش می‌خواست چشمش را از کاسه درآورد. مادرش همیشه می‌گفت پلک چشم چپ که بپرد، خبر بدی در راه است. و او به این خرافات می‌خندید. سعی کرد بر اعصابش مسلط شود و به دلشوره‌هایش اهمیت ندهد. - کاراتو بکن..فردا صب با همدیگه میریم.. - ولی مدرسه‌‌ات.. - تو واجب‌تری.. هادی این را گفت و رفت توی حیاط تا کمی قدم بزند. دوری از راضیه برایش سخت بود؛ ولی در این شرایط چاره‌ی دیگری نداشت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
قهقهه‌ی شیطان توی کوچه بنی‌هاشم، شیطان‌ها قهقهه می‌زدند. دود و سیاهی بود که به آسمان می‌رفت. ابلیس مثل اژدها ایستاده بود روبروی در و با هر خنده‌ی جهمنمی‌، شعله را فروزان تر می‌کرد. آمده بود تا انتقام تحقیر ازل را از نورچشمی خدا بگیرد. پشت سرش چهل مردِ وحشیِ شمشیر بدست؛ که افسارشان را شیطان می‌کشید، همهمه می‌کردند. آتش کینه‌ای که از قلب‌های کدر آنها بیرون می‌زد، تصویر شعله‌های فروزان را که در مردمک چشم‌‌هاشان منعکس می‌شد، واقعی‌تر می‌نمود. بزرگشان عربده زد:« بگو علی بیاید و الا خانه را با اهلش آتش می‌زنم.» پشت در لطیفه خدا، دست بر شکم نهاده بود، با رنگ و روی پریده و قلب لرزان. درد پیچید در دلش. نعره‌ از پشت در با صدای گرگر آتش قاطی شد:« ما علی را می‌خواهیم!» فاطمه با آن صدای بهشتی نالید:« شما را با علی چکار؟» لطافت صوتش، در همهمه‌ی شیاطین گم شد. احتمالا جبرئیل ایستاده بود کنار دیوار. سرهای حسن و حسین و زینب را گرفته بود روی سینه. دست می‌کشید روی سر آنها. تا خداوند متعال آرامش را هدیه کند به قلب‌های ترسیده و لرزانشان. و گرنه با این هراسی که آن وحشی‌ها، هول می‌دادند توی هوا، آن‌ها هم مثل محسن قالب تهی می‌کردند.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت21🎬 نور خورشید روی شاخه‌های خیسِ درخت انار می‌تابید و درخشانشان می‌کرد. هادی چشم دوخته
🔥 🎬 - خبرا رو شنیدین آقا! - یه چیزایی شنیدم! آخرین لقمه‌ی دمپختِ چرب‌وچیل را در دهانش گذاشت. - تو اونجا بودی؟ - بله..بودم آقا.. - با کی دعوا کرد؟ - براتعلی آقا.. همون پسره‌ی یالقوز که گله‌شو.. دستش را بالا آورد. - می‌شناسمش.. دوغ را سرکشید و دور دهانش را با دستمال سفیدرنگ کنار دستش، پاک کرد. - ایوب!..ما دعوا مرافعه داشتیم تا حالا؟!..حتی اگه به ناموسمون نگاه کنن؟! - نداشتیم آقا.. - خط و نشون کشیدن چی؟! - اونم نداشتیم.. تیز و بُرّنده نگاهش کرد‌. - پس می‌دونی که چیکار باید بکنی؟ ایوب لبخند کجی زد. - رو چشمم آقا..خیالتون راحت..تو شستشوی مغزی دیگه استاد شدم.. پیروزمندانه‌ای نگاهش را دوخت به او. - خوبه..خودش گور خورش‌و کَند. تهدید علنی تو ملأعام!..این یکی‌ام نداشتیم تا حالا.. برخاست و شروع کرد به قدم زدن. - راستی ایوب!.. این براتعلی با خونواده‌ش یه جا زندگی می‌کنن؟ - بله آقا.. - پس برو سراغ انبار کاه و علوفه‌ش..دو برابر اون انبار و محتویاتش بهش بده و بگو خودش‌و جوری گم‌و‌گور کنه که حتی خودشم خودش رو نتونه پیدا کنه.. بعدش برو سراغ بهرام.. اون داداش کله‌خرش خیلی به دردمون می‌خوره..می‌فهمی که! - بله اقا.. رو چشمم بدون دردسر داشت به هدفش می‌رسید. تمام دغدغه‌ی این روزهایش شده بود این زن شیعه‌ی بدپیله‌ی زبان‌نفهم. حالا می‌توانست از این آب گل‌آلود، ماهی چاق و چله‌ای صید کند. *** با صدای ضربه‌های پی‌درپی که به در می‌خورد، غرقِ عرق، لای ملافه‌ی کتانی، از خواب پرید. داشت خواب می‌دید. مبهوت اطرافش را نگاه کرد. تو همان خانه محقرش بود. ته آن کوچه بن‌بست. گیج خواب، چشم‌هایش را مالید. صدای ضربه‌ها تصویر خوابش را برهم می‌زد. معنی آن را نمی‌فهمید. پروانه‌ای روی شانه‌اش نشسته بود. محو زیبایی‌اش بود که یکهو، نفهمید چطور، یک بالش سوخت. پروانه نالید. با یک بال پرید و در آسمان محو شد. باد اول پاییز از لای پنجره‌ی شکسته به درون خانه نفوذ می‌کرد. پلاستیکی که روی شیشه‌ چسبانده بود، کنده شده و یک‌ورش آویزان مانده بود. صدای ترق‌ترقش در میان صدای ضربات در گم شده بود. لرز به جانش نشست. کت مخمل کبریتی‌ِ قهوه‌ای رنگش را پوشید و به سمت حیاط رفت. هنوز در را کامل باز نکرده بود که یک نفر پرید داخل و یقه‌اش را چسبید. با غیظ و غضب از لای دندانهای فشرده‌اش غرید: «ای نامرد! چطور تونستی؟ چطور دلت راضی شد به این کار! حرومزاده! » قلبش فرو ریخت. زبانش بند آمده بود. مرد یقه‌اش را سفت گرفته بود و چسبانده بودش به دیوار. «بگو برادرم کجاست؟ بنال تا خفه‌ات نکردم بی پدر!» با سروصدایشان همسایه‌ها جمع شدند. زن‌ها پچ‌پچه می‌کردند و بچه‌ها ریخته بودند وسط حیاط. یک نفر رفت جلو تا سوایشان کند. مرد محکم با آرنج پسش زد. یک نفر دیگر گفت: «حقشه..بذارید بفهمه با برادرش چیکار کرده!» همهمه میان جمعیت اوج گرفت. مرد هنوز داشت گلویش را فشار می‌داد. نفسش بالا نمی‌آمد.‌ تقلا می‌کرد تا او را از خودش دور کند. هیکل گنده‌‌اش اجازه نمی‌داد. - آقا ابراهیم اومد. یک نفر این را گفت و جمعیت راه باز کرد. ابراهیم وارد حیاط شد. تسبیحش را دور مچش پیچید. دست گذاشت روی شانه‌‌‌ی مرد: «ولش کن بهرام! کشتیش که!» بهرام تا فهمید ابراهیم آمده، عقب کشید. صورتش سرخ سرخ شده بود و چشم‌هایش یک کاسه خون. دور دهانش را پاک کرد: «من این عوضی رو باید بشونم سر جاش! » ابراهیم نزدیکش شد. عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. آفتاب کم‌نای پاییز توی حیاط خاکی می‌تابید و اثرش روی سر و صورت ابراهیم پیدا بود. نگاه سرزنش‌وارش را نشاند توی چشم‌های او و آهسته گفت: «کاری از دست من برنمیاد.. تو چیکار کردی سید هادی؟!» هادی نفسی تازه کرد. - ینی چی چیکار کردم؟! چی شده مگه؟! بهرام غرید: مرتیکه داداش من سه روزه ناپدید شده میگی چیکار کردم مگه؟! تو نبودی جلو چشم همه تهدیدش کردی می‌کشیش؟! عوضی انبارش..تمام سرمایه‌ش..دود شد رفت هوا..حالام که خودش غیب شده!..بنال بگو باهاش چیکار کردی تا نکشتمت! هادی اخم‌هایش رفت تو هم. - اول که اون برادر عوضیت مزاحم ناموس من شده بود..چیزی بهش نمی‌گفتم؟!..حالا گیریم من یه چیزی گفتم..نکشتمش که. جایی رو هم آتیش نزدم‌. برو بگرد ببین کجا گند بالا آورده.. بهرام دوباره سمتش هجوم برد. - تو غلط کردی مرتیکه..حرف مفت نزن.. ابراهیم و چند نفر دیگر او را از هادی جدا کردند. هادی داد کشید: «میگم من کاری نکردم..» ابراهیم بینشان قرار گرفت. - اگه خبری از براتعلی نشد، باید یه کاری بکنیم. حالا فعلا برید تا ببینم چی میشه.. بهرام‌ نگاه پر از کینه و نفرتش را از هادی برداشت و بیرون رفت. صدای اعتراض مردم، حال هادی را بیش از پیش خراب کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت22🎬 - خبرا رو شنیدین آقا! - یه چیزایی شنیدم! آخرین لقمه‌ی دمپختِ چرب‌وچیل را در دهانش
🔥 🎬 یکی از میان جمعیت فریاد زد: - من که دیگه نمی‌ذارم بچه‌م بره سر کلاس این آقا.. یکی دیگر گفت: «منم همین‌طور برار!» اعتراض‌ها بیشتر شد. - یه قاتل به بچه‌هامون درس بده؟ عمراً دیگه بذارم پسرم پاشو بذاره تو اون مدرسه..تا وقتی این..اونجا درس میده.. با خشم‌ به هادی اشاره کرد. - حاج‌ابراهیم! این معلم باید عوض بشه.. حیف اسم معلم که رو اینه.. - معلوم‌نیس از کدوم جهنم‌دره‌ای اومده همه چی رو ریخته به هم.. - تا معلم عوض نشه.. کلاس بی کلاس.. مرد و زن می‌گفتند و حرف همدیگر را تأیید می‌کردند. هادی کنار دیوار نشسته بود و می‌شنید. چند بار تصمیم گرفت برود میان جمعیت. برود و بگوید: «من کسی رو نکشتم..به خدا من جایی رو آتیش نزدم..به من چه که یه چشم‌چرون گم شده..اصلاً بهتر که گم‌وگور شده..» ولی مگر نگفته بود؟ اینجا هیچ‌کس پشت او در نمی‌آمد. حالا می‌فهمید دلیل آن همه بی‌اعتنایی مردم را. پچ‌پچ آدم‌هایی که هر وقت او را می‌دیدند، راه کج می‌کردند. درِ گوشی معلم‌ها و حتی بچه‌ها توی مدرسه! پدر صالح گفته بود براتعلی ناپدید شده و انبارش آتش گرفته؛ ولی نگفته بود مردم او را مقصر می‌دانند. فکر نمی‌کرد به این زودی اعتماد مردم به او از بین برود. صدای اعتراض مردم هنوز از کوچه به گوش می‌رسید. بهرام خودش را به حاج‌ابراهیم رساند. - من می‌خوام برم شکایت کنم حاجی! ابراهیم براق شد: - با کدوم مدرک؟ - من مدرک نمی‌خوام حاجی!..مدرکم این مردم. همه شهادت میدن این مرتیکه چی به بِرارَم گفته.. تهدیدش کرده.. - شهادت تنها کافی نیست..تو از کجا می‌خوای ثابت کنی این آدم قاتل برادرته؟!.. چیزی داری؟..حرف باد هواست جانم..صبر داشته باش.. حاج‌ابراهیم او را آرام می‌کرد و هیچ‌کس نبود دل ناآرام هادی را آرامش بخشد. به یاد راضیه افتاد. حضور او بزرگ‌ترین آرام‌بخش بود برایش؛ اما اگر بود، با دیدن این صحنه‌ها حتماً پس می‌افتاد. خدا را شکر کرد که حداقل او شکستن و خرد شدنش را ندید. * دو سه روز مانده بود به عاشورا. از در مدرسه که وارد شد، حیاط بود و هوای بارانی. قدم آهسته کرد و بدنش را به نم باران سپرد. با حرف‌هایی که شنیده بود، دلش گواهی خوبی نمی‌داد. می‌خواست امروز مدرسه نرود؛ اما فکر کرد آخرش چه! باید می‌فت و تکلیفش معلوم می‌شد. مدیر را پشت پنجره دید. انگار منتظر بود تا او زودتر برسد و حقش را بگذارد کف دستش. در را که باز کرد، مدیر پشت میزش نشسته بود. سلام کرد. جواب سرد مدیر، به افکارش قوت بخشید. - آقای مسلمان! بالاخره تشریف‌فرما شدید! می‌خواید برید سر کدوم کلاس؟ هادی سرش را پایین انداخت. مدیر عینکش را برداشت. - بفرمایید بشینید. اکراه در لحنش کاملاً مشخص بود. هادی در سکوت، روی اولین صندلی نشست. مثل محکومی شده بود که داشت انتظار حکم اعدامش را می‌کشید؛ اما بی‌گناه. - با این اوضاع و اوصاف، که خودتون بهتر در جریانید.. و با توجه به جلسه‌ای که من با اولیا گذاشتم.. ما دیگه نمی‌تونیم به همکاری با شما ادامه بدیم.. هادی فکر کرد این کِی جلسه گذاشت که من نفهمیدم؟! رو کرد به مدیر. - به چه جرمی؟! اصلا چرا خود من رو نگفتید در جلسه شرکت کنم؟ - جلسه مربوط به انجمن بود. لازم به حضور شما هم‌ نبود. در ضمن من قاضی نیستم آقای مسلمان!..مدیر یک مدرسه‌م که وظیفه دارم کلاسهام بدون دردسر و در کمال آرامش.. اداره بشن.. ولی ظاهراً شما سرتون درد می‌کنه برای دعوا و.. - من از ناموسم دفاع کردم..از کی تا حالا دفاع از ناموس شده دعوا و مشاجره؟!.. بعد یهو شدم قاتل!.. مدیر عینکش را به چشمش زد. - من کار شما رو بد نمی‌دونم اما واقعیت اینه که.. مردم این‌طور فکر نمی‌کنن.. دیگه به ما اعتماد ندارن..هیچ دانش‌آموزی نیومده آقا.. من که نمی‌تونم کلاسم رو برای اثبات بی‌گناهی شما و دفاع از ناموستون تعطیل کنم..بنابراین مجبورم.. یه معلم دیگه بیارم برای کلاس..شرایط ما رو درک کنید.. هادی آرام‌تر شد. چطور می‌توانست بی‌گناهی‌اش را ثابت کند؛ وقتی حرفش را نمی‌فهمیدند. مدیر روی یک کاغذ شروع کرد به نوشتن. امضا کرد و مهر زد. و هادی می‌دانست ثانیه‌هایی دیگر حکم اخراجش از مدرسه کف دستش خواهد بود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت23🎬 یکی از میان جمعیت فریاد زد: - من که دیگه نمی‌ذارم بچه‌م بره سر کلاس این آقا.. یکی
🔥 🎬 به حکم توی دستش نگاه کرد. لبخند تلخی زد و آن را در جیب کتش چپاند. وقتی پا به این روستا گذاشته بود، پر از شور و امید بود. پر از دلهره‌های شیرین که با دلگرمی‌ها و حمایت‌های راضیه همه‌اش دود می‌شد و به هوا می‌رفت. «کاش مردم خوب و بچه‌های خوبی هم داشته باشه..» پوزخند زد. مردم خوب! این مردمِ ظاهربینِ زودباور، حکم اخراج او را امضا کرده بودند. خیلی راحت.‌ حالا به راضیه چه می‌گفت؟ فکر نمی‌کرد یک جروبحث و دفاع از ناموس کارش را به اینجا بکشاند. همان‌طور که فکر می‌کرد و راه می‌رفت، صدای داد و فریادی توجهش را جلب کرد. پشت دیوار مدرسه، صالح و ابوالفضل را دید که به جان هم افتاده بودند. نزدیکشان رفت. - بچه‌ها..بچه‌ها..چه خبره؟ چرا دعوا می‌کنین؟! سعی کرد جدایشان کند. صالح دماغ خونی‌اش را پاک کرد. با خشم به ابوالفضل نگاه کرد و بعد به هادی. هادی دست هر دوشان را گرفت. - اینجا چیکار می‌کنین؟ صالح نفس‌زنان دماغش را بالا کشید و گفت: «آقا..ما اومدیم مدرسه..آقامدیر گفت کلاس تشکیل نمیشه.. می‌خواسیم بریم ای عین کفتار افتاد به جونم آقا..» ابوالفضل داد زد: «کفتار جد و آبادته..» دوباره خواست حمله کند به صالح که هادی نگذاشت. - بسه دیگه عه..بذارین ببینم..دعواتون سر چیه حالا؟ صالح گفت: «آقا ای انگشتر ما رو دزدیده..نمیده..» ابوالفضل توپید: - غلط کردی بوزینه!..خودت دزدیدی.. من می‌خوام برش گردونم به صاحبش.. صالح پوزخند زد. - گمشووو..دروغگو..من دزد نیسم..پیداش کردم نفهم.. - دزدی دزدیه..باید برش می‌گردوندی.. - نمی‌خواد واسه من جانماز آب بکشی..هزار بار خودت از این و اون چیز کش رفتی.. اون‌روز که رفتیم لب رودخونه.. هادی با عصبانیت وسط حرفش پرید. - عههه!..بچه‌ها!..‌یعنی چی؟..این حرفا چیه به هم می‌زنین؟.. صالح، بگو ببینم جریان انگشتر چیه؟ صالح این پا و آن پا کرد. رد خونِ دماغش تا روی گونه‌ی استخوانی‌‌اش، کشیده شده بود. هادی دستش را روی شانه‌ی او گذاشت. - بگو پسرم.. صالح آب دهانش را قورت داد. ابوالفضل با حرص گفت: «می‌ترسه بگه آقا..ترسوو..خب بنال..آقا ای انگشترو از..» صالح تند حرفش را قطع کرد. - خفههه..آقا ما به خدا پیداش کردیم..به جون دام* به جون‌ سکینه.. - خیلی خب!..انگشتر طلاست؟ صالح مستأصل به هادی نگاه کرد. - نه آقا.. ولی.. - بده ببینمش.. - دست ابوالفضله آقا.. هادی دستش را جلوی ابوالفضل دراز کرد. او انگشتر را از جیبش درآورد و کف دست هادی گذاشت. هادی با دقت به انگشتر نگاه کرد و از آنچه دید، متحیر شد. چند بار همه جای انگشتر را از نظر گذراند. عجیب بود. هم طرح روی انگشتر و هم اسم حک شده زیر نگین. رو کرد به صالح. - تو..این انگشتر رو از کجا پیداش کردی؟! صالح ساکت شد. هادی فهمید ترسیده. سعی کرد اعتمادش را جلب کند. - به من بگو پسرم..من قول میدم برات بد نشه.. مگه نه ابوالفضل؟..اونم قول میده.. ابوالفضل با ابروهایی درهم کشیده به دیوار تکیه داده بود. هادی با تأکید بیشتری گفت: «مگه نه ابوالفضل؟» تهدیدآمیز نگاهش کرد. ابوالفضل تا دید صالح ساکت است با خشم به او نگاه کرد و با غیظ گفت: «از خونه‌ی حاج‌ابراهیم کش رفته!» هادی به وضوح جا خورد. چه گفت؟ ناباورانه اول به ابوالفضل و بعد به صالح خیره شد. چند بار پلک زد.‌ باران دوباره شروع به باریدن کرده بود. دست‌هایش خیس شده بود و ذهنش در هیاهویی عجیب دست و پا می‌زد. مات به دهان ابوالفضل نگاه کرد و دوباره پرسید: «کی؟!» صالح زد زیر گریه. پشت سر هم می‌گفت: «آقا به خدا ما دزد نیسیم..ما فقط پیداش کردیم..من می‌خواسم برش گردونم..آقا..» ابوالفضل پوزخندزنان، شمرده گفت: «حاج‌..اب..راهیم..» انگشتر را که از دست داده بود. کارش را هم با صالح کرده بود. کیفش را برداشت و به آنها پشت کرد و رفت.‌ هادی شوک‌زده دوباره به انگشتر نگاه کرد. طرح آن دو خط و آن دو ستاره. این طرح را خوب می‌شناخت. طرح بهاءالله. علامت مخصوص بهاییان...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️