eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
342 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 غرق خواب بودم که دوباره سر و صدای الی بیدارم کرد، باز هم حالش ناخوش بود. با عجله از تخت بیرون پریدم، صبح شده بود، نگران تر از قبل، پشت در دستشویی ایستادم و گفتم: _بیا آماده شو بریم بیمارستانه و سریع لباس به تنم کردم. رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و بی رمق لباس میپوشید که گفتم: _احتمال غذاها یه موردی داشته شالش و انداخت رو سرش: _نگران نباش، میریم بیمارستان خوب میشم. فقط دو ساعت وقت داشتم، باید الی و میزاشتم بیمارستان و بعد میرفتم اداره، بااین وجود شلوغی بیمارستان مانع از این میشد که بتونم هم اینجا بمونم و هم به موقع به کارم برسم. نگاهی به مریضهای منتظر ویزیت انداختم و رو به الی گفتم: _عزیزم من باید برم اداره، زنگ بزنم مامان بیاد؟ سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _مامانم این تایم خونه نیست، تو برو من از پس خودم برمیام قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _اینطوری که نمیشه، میخوای زنگ بزنی سوگند بیاد پیشت؟ هیچ پیشنهادی بهتر از این نبود که الی شماره سوگند و گرفت اومدن اون دختر خیالم و راحت کرد. حال میتونستم با خیال راحت برم سرکار... با رسیدن سوگند، با الی خداحافظی کردم و راهی اداره شدم، غرق کارهای اداری بودم و بررسی یه پرونده که نگاهم به ساعت افتاد، حوالی 1 ظهر بود و حال احتمال الی از بیمارستا نهبرگشته بود که شمارش و گرفتم، چند تا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید: _سلام جواب سلامش و دادم و گفتم: _بهتری؟ اومدی خونه؟ قبل از هر حرفی خندید، خنده ای که ازش سر در نمیاوردم و بعد جواب داد: _خوبم، دکتر برام سرم نوشت که اونم داره تموم میشه باشه ای گفتم: _شب میام خونه، تا اونوقت سوگند و دعوت کن خونه که حواسش بهت باشه دوباره خندید: _انقدر نگرانمی؟ لبخند کجی زدم: _نگرانت بودم، ولی بااین همه انرژی و خنده از سمت تو، فکر میکنم باید از نگرانی بیرون بیام اوهوم گفتنش به گوشم رسید: _من خوبم، خیلی خوبم... شبم منتظرتم که بیای دنبالم و بریم بام شهر نفس عمیقی کشیدم: _چشم، امر دیگه ای باشه؟ طول کشید تا جواب داد: _دیگه هیچی، فقط زود بیا خداحافظی که کردیم حالم بهتر بود، دیگه نگرانی ای نداشتم. خیالم آسوده بود و میتونستم با تمرکز به کارهام برسم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 این بار قبل از اینکه بخواد ابرو بالا بندازه یا هر کار دیگه ای بکنه ادامه دادم: _چون من اصلا بی مسئولیت نیستم و تو این یه ماه این و بهتون ثابت میکنم! و نمیدونم این دل و جرئت و از کجا آورده بودم ولی جلو رفتم: _اما بعد از این یه ماه قول نمیدم تو این شرکت بمونم حتی اگه اصرار کنید! قهقهه آرومی زد: _اعتماد به نفس خوبی داری! و این قهقهه درحالی بود که قفسه سینش از عصبانیت بالا و پایین میشد و من خوب متوجهش بودم که لبخندی زدم: _درسته خودکارش و تو دستش گرفت و محکم، طوری که ممکن بود کاغذ زیر دستش پاره بشه شروع کرد به نوشتن و بعد از اتمام کارش برگه رو به سمتم چرخوند: _امضا کن و از فردا میتونی بیای سرکار فقط یک ماه! اگه به این کار نیاز نداشتم و خیالم راحت بود که حتما یه کار دیگه پیدا میکنم یه لحظه ام این آقای نه چندان محترم و تحمل نمیکردم، اما مامان رفته بود و من اینجا باید یه کاری واسه خودم دست و پا میکردم تا خیالش از بابتم راحت بشه که اون جمله ای که شریف رو کاغذ نوشته بود و خوندم: _تعهد میدم که بدون اجازه به حریم خصوصی همکارها وارد نمیشم و به وسایل شخصی هیچکس دست نمیزنم! جملش انقدر مسخره بود که چشمم و از برگه گرفتم و به خود لعنتیش دوختم: _این و باید امضا کنم؟ قاطعانه جواب داد: _معلومه، این بار که دستت به وسایلم بخوره و هوس داغون کردنشون و داشته باشی به سادگی ازت نمیگذرم! یه عالمه فحش آبدار تو دلم داشتم که بخوام تحویلش بدم، مرتیکه عقده ای کت واموندش و خودش پاره کرده بود و حالا اینجوری داشت از من ضمانتنامه میگرفت که صدای تق تق در به گوشمون رسید و بعد هم آقای یزدانی با لبخند وارد شد:
❤️ 😍 ساعت از 10 میگذشت که کارم تموم شد، از سوپری سر کوچه چند تا آبمیوه گرفتم و راهی خونه شدم اما انگار آبمیوه خیلی هم راضی نبود که تا در و باز کردم قیافه خندو ن الی جلو روم نقش بست: _سلام با تعجب نگاهش کردم: _سلام چشم دوخت به آبمیوه ها: _اینارو بزار تو آشپزخونه و بریم سری به نشونه تایید تکون دادم و همینطور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم: _یه کمم به فکر من باش، میزاشتی یه چای بخورم بعد میرفتیم صداش تو خونه پیچید: _اتفاقا چای هم برداشتم، حسابی تدارک دیدم واسه خوش گذروندن برگشتم پیشش: _پس بریم جلو تر از من رفت بیرون، همون مانتوی طوسی ای که دیروز خریده بودیم تنش بود همراه با شلوار سفید و شال و کفش صورتی روشن، حسابی به خودش رسیده بود و همه اینا داشت گیجم میکرد، اینکه حالش اصل شبیه به حال بد صبحش نبود. خستگیم و که دید خودش پشت فرمون نشست، آهنگ گذاشت و زیر لب شروع به خوندن باهاش کرد تا رسیدن به بام شهر، همزمان با رسیدنمون خمیازه ای کشیدم و همین برای غر زدن الی کافی بود: _نگاهت میکنم خوابم میگیره نگاهم به سمتش چرخید: _من معذرت میخوام عزیزم، آخه از صبح سرکار بودی به هرحال خسته ای منم هی خمیازه میکشم بدتر میشی! با خنده گفت: _خواهش میکنم، حال پیاده شو یه بادی به سرت بخوره با خمیازه بعدیم از ماشین پیاده شدم و تکیه به ماشین زل زدم به آسمون: _چه شب پر ستاره ای کنارم ایستاد: _قدرم و نمیدونی که، تو همچین شب دل انگیزی آوردمت اینجا که... حرفش با بد شدن حالش ادامه پیدا نکرد، انگار دوباره حالت تهوع داشت که دستش و جلو دهنش گذاشت، روبه روش ایستادم: _الی تو که خوب نشدی، میخوای دوباره بریم دکتر چند تا نفس عمیق کشید: _خوبم... میگفت اما اگه خوب بود چرا این حالت تهوع دست از سرش برنمیداشت؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _چیشد؟ خانم علیزاده از پس سوال جواب های شماهم براومدن؟ و نگاهش رو من خیره موند، چقدر آدم بود، چقدر شبیه این شریف نبود و کاش اون همه کاره اینجا بود! شریف جواب داد: _من میخوام یک ماه ایشون آزمایشی برای شرکت کار کنن، شرایط روهم براشون نوشتم که امضا کنن و از فردا تشریف بیارن! گردنم که به سمتش چرخید یه لبخند تحقیر بار روی لبهاش نقش بسته بود و همین برای مصمم شدنم رو تصمیمی که همین الان با خودم گرفته بودم کافی بود که پای اون برگه رو امضا کردم و این تازه آغاز ماجرا بود، تو این یه ماه کاری میکردم که التماسم کنه واسه موندن و اما دنبال یه کار دیگه میگشتم و بعد از این یه ماه میرفتم، میرفتم و اون میموند و حسرت کارمندی مثل من، کارمندی که قرار بود تو همین یک ماه همه رو انگشت به دهن بزاره! برگه رو روی میز به سمتش هول دادم و درحالی که وجودم پر شده بود از یه انتقام نفس گیر گفتم: _میتونم برم؟ نگاه گذرایی به برگه امضا شده انداخت و به در خروج اشاره کرد: _البته! و این بار عین آدم، بی استرس و بدون اینکه پام پیچ بخوره از جلوی چشمهاش رد شدم و به سمت در رفتم، یزدانی جلوی در بود که روبه روم ایستاد و صدایی تو گلو صاف کرد: _فردا راس ساعت 8 اینجا باشید لبخندی بهش زدم و بعد از خداحافظی از اون اتاق کوفتی و فضا که بخاطر وجود شریف مسموم بود بیرون زدم...
❤️ 😍 از نگرانیم کم نشد و فقط نگاهش کردم که ادامه داد: _دکتر گفت مسموم شدم، چیزی نیست گفت و راه افتاد به سمت نیمکتی که اون حوالی بود و نشست روش، تو ماشین دوتا لیوان چای ریختم و به سمتش رفتم: _بیا این و بخور حالت جا بیاد چای و از دستم گرفت، بگیر بشین. کمی از چای لب سوزم خوردم و روبه الی که کنارم نشسته بود گفتم: _دکتر نگفت چیکار بکنی که زودتر خوب شی؟ دارویی، قرصی؟ نگاهم نکرد اما لبخند کوچولویی زد: _گفت حال حالها خوب نمیشی چشمام گرد شد: _یعنی چی؟ لبا شهو با زبون تر کرد و شمرده شمرده گفت: _هنوز چیزی معلوم نیست، ولی... ولی... صبرم سر اومد: _ولی چی؟ با چند ثانیه سکوت جواب داد: _ولی تو... تو داری پدر میشی حرفش تو ذهنم مرور شد، درست شنیده بودم؟! من... من داشتم پدر میشدم؟ کم مونده بود پس بیفتم از خوشحالی که لب زدم: _من... من دارم بابا میشم؟ یعنی تو... تو حامله ای؟ جوابی ازش نشنیدم، اصل نیازی به جواب نبود، انقدر هول شده بودم که حتی نفهمیدم چطوری فقط لیوان چای رو گذاشتم رو نیمکت و بلند شدم، تند تند دستم و توی موهام میکشید م و تو محوطه الی و اون نیمکت هزار بار قدم اینور و اونور رفتم: _وای من باورم نمیشه، نگفت چند وقتشه؟ هرچی من پریشون بودم الی سرحال بود که فقط میخندید: _چه خبره این همه ذوق زدگی؟ روبه روش ایستادم و گفتم: _تو میدونی من واسه بچه ای که مال من و تو باشه چقدر برنامه دارم؟ میدونی واسش چه فکرایی تو سرم دارم؟ میدونی؟ مهلت ندادم تا جواب بده، ادامه دادم: _اگه پسر باشه، یه مرد واقعی ازش میسازم... واسش میشم بهترین پدر دنیا، تموم عمر و جوونیم و به پاش میریزم... اگه دختر باشه، میشه تنها کسی که اندازه تو دوستش دارم، میشه روشنی و نور خونم، میشه شکر گذاریم از خدا اون هم تا آخر عمر... نگفت جنسیتش چیه؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تموم دیروز و رو خودم کار کردم، کامپیوترم و زیر و رو کردم، سخت ترین جمله هارو، همه اون کلماتی که تلفظشون شاید یه کمی برام سخت بود و تمرین کردم و حالا خیالم راحت بود که نمیتونه ازم هیچ ایرادی بگیره که سریع یه دوش گرفتم ، دیشب سخت خوابم برد، هم بخاطر استرس امروز و هم بخاطر تنها بودنم تو خونه و حالا از ساعت 6 سرپا بودم که با خیال راحت جلوی آینه ایستادم و لبخندی به خودم زدم، امروز باید خودی نشون میدادم که موهام و خشک کردم و حسابی به صورتم رسیدم، میخواستم یه کارمند شیک و مرتب باشم که تاریخ به خودش ندیده باشه! دیروز فهمیده بودم کارمندای اون شرکت حسابی شیک و پیکن و همین باعث شده بود تا با وسواس لباس انتخاب کنم و درآخر به عنوان  اولین روز کاریم مانتو کتی کرمم و با شلوار گشاد ستش پوشیدم و مقنعم و روی موهای از فرق باز شدم و از پشت بافته شدم انداختم و حسابی هم عقب کشیدمش، حالا همه چیز مهیا بود برای شروع اولین روز کاریم که یه لایه دستمال کاغذی رو لبهام گذاشتم تا رژ لبم مات تر از قبل بشه و بعد کیف ترکیبی مشکی و کرم رنگم و روی شونم انداختم و‌ با پوشیدن کتونی های سفیدم از خونه بیرون زدم. هنوز یک ساعت وقت داشتم که تا سر خیابون رفتم و‌با دوتا تاکسی خودم و‌به شرکت رسوندم، جلوی در که ایستادم نفس عمیقی کشیدم، کار کردن تو این شرکت بزرگ و این ساختمون چند طبقه قطعا رویای خیلی ها بود و اگه شریف رئیس اینجا نبود شاید من میتونستم یکی از کارمندهای ثابت اینجا باشم! آهی از اعماق وجودم سر دادم و همزمان یه ماشین جلوی در پارک شد، ماشینی که قبلا دیده بودمش و حالا رانندش پیاده شد و‌در عقب و‌باز کرد و همین اول صبحی مجبور به دیدن قیافه جناب شریف شده بودم که قبل از فیس تو‌فیس شدنمون سریع رو ازش گرفتم و وارد ساختمون شدم، دیروز قبل از خروج به اطلاعم رسونده بودن که باید برم طبقه پنجم و‌حالا میخواستم برم و سوار آسانسور بشم که حفاظت جلوم و گرفت:
❤️ 😍 هیجان زدگی محسن انقدر بی حد و اندازه بود که من در جواب فقط میتونستم بخندم و البته تعجب چشم هام همچنان پا برجا بود، حسابی برنامه داشت واسه آینده، واسه پدر شدن... انقدر خوب و قشنگ که یه لحظه احساس گناه کردم! قدم میزد و از برنامه هاش میگفت که انگار نفس کم آورد و نفس عمیقی کشید: _الی با این خبر خواب و از سرم پروندی! نمیدونستم ادامه دادن به نقشه ای که با سوگند خل واسه محسن کشیده بودیم درست بود یا غلط اما دیگه دلم نمیومد که بخوام بیشتر از این اذیتش کنم! داشتم عذاب وجدان میگرفتم که صدایی تو گلوم صاف کردم و بلند شدم: _خواب از سرت پریده؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _مگه میشه با خبری که دادی حداقل امشب و بتونم چشم رو هم بزارم؟ با عشق نگاهش کردم: _عزیزم، میخوام بهت یه خبر دیگه بدم، یه خبر که تا یه هفته نتونی بخوابی بی پلک زدنی نگاهم کرد: _مگه خبری بهتر از این خبری که بهم دادی هست؟ چشمی تو کاسه چرخوندم: _بهتر بودنش و نمیدونم فقط میدونم حالا حالها نمیتونی چشم روهم بزاری! هرچی میگفتم بیشتر حریص میشد واسه فهمیدن که بی طاقت گفت: _بگو... بگو ببینم چی میخوای بگی آروم آروم سرم و تکون دادم: _خب اول 5 قدم برو عقب هاج و واج نگاهم کرد، اما کنجکاو تر از این حرفها بود که بخواد دلیلش و بپرسه. مطابق حرفم عقب رفت و گفت: _خیلی خب حال بگو از خنده داشتم میلرزیدم اما به روی خودم نمیاوردم، اذیت کردن محسن و اینجوری دیدنش خیلی به دلم نشسته بود و نمیخواستم به این سادگیا از خر شیطون پیاده شم که گفتم: _آمادگیش و داری؟ سریع جواب داد: _دارم... حس میکردم این 5 قدم کافی نیست، حس میکردم با یه گام میتونه بهم برسه که خودمم چند قدم رفتم عقب و تو بهت و حیرت محسن تکرار کردم: _مطمئنی آمادگیش و داری؟ حرفی نزد، فقط با تکون های متعدد سرش بهم فهموند که بگم و من که دیگه نمیتونستم منتظرش بزارم، تو گلو سرفه ای کردم و با صدای رسایی گفتم: _گذاشتمت سرکار، تو شیکمم حتی یه جوجه ام نیست چه برسه به بچه آدمیزاد! این حالت توع هامم واسه همون مسمومیته که هنوز تو بدنم مونده گفتم و زدم زیر خنده، انقدر بلند که حتما آدم های اون اطراف صدام و میشنیدن، محسن رنگ بود که عوض میکرد! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _کجا خانم؟ صدایی تو‌گلو‌ صاف کردم: _من از کارمندای جدید شرکتم سری تکون داد: _من باید کارتتون و‌ببینم با تعجب گفتم: _این اولین روز کاری منه جواب داد: _صبرکنید من تماس بگیرم بعد میتونید تشریف ببرید! مثلا میخواستم با شریف روبه رو نشم و ‌زودتر از اون برم سرکارم اما انگار شانس همچنان با من یار نبود که یه گوشه وایسادم و قبل از اینکه این آقا بخواد تماسی بگیره جناب رئیس جلوی چشمهام نمایان شد و ایشون تا کمر جلوش خم شد و سلام و صبح بخیری گفت، نگاه شریف که رو‌ من چرخید زیر لب سلامی کردم و اون فقط به تکون دادن سرش بسنده کرد و با قدم های استواری راه افتاد، من همچنان باید میموندم و‌هنوز اجازه ورود نداشتم و اون آقا که از روی اتیکت لباسش فامیلیش و خوندم و‌ حالا میتونستم آقای رجبی صداش کنم گفت: _الان تماس میگیرم خانم و تلفن و تو دستش گرفت که یه دفعه جناب رئیس که خیلی از ما دور نشده بود و صدامون به گوشش میرسید تو همون قدم ایستاد ، نگاهش و بین من و‌آقای رجبی چرخوند و با صدای رسایی گفت: _خانم علیزاده کارمند جدید شرکته لازم نیست سوال کنی! و‌ همین برای پایین اومدن گوشی تلفن از دست آقای رجبی کافی بود که سری تکون داد و شریف راهی شد و‌حالا من هم میتونستم برم... کیفم رو شونم مرتب کردم و قدم برداشتم به سمت آسانسور و ‌البته جلوتر از من جناب رئیس به آسانسور رسید، پشت سرش که ایستادم چشمام و‌بستم و‌دوباره باز کردم تا ریلکس تر از قبل باشم که یهو آسانسور رسید پایین و درش باز شد، آسانسوری که خالی از هرکسی بود و‌ فقط دونفر میخواستن سوارش شن، من و‌شریف! گردنش که آروم به سمتم چرخید آب دهنم و‌با سر و‌ صدا قورت دادم، اینکه سوار نمیشدم و‌ آسانسور به این بزرگی و‌ظرفیت یه نفر و‌میبرد بالا بدجوری ضایع بود که دهن باز کردم تا بگم بفرمایید و اما اون بیشعور قبل از اینکه من چیزی بگم رو ازم گرفت و سوار آسانسور شد! حالا درست روبه روم بود و‌ من همچنان دهنم از حرفی که نزده بودم باز مونده بود که دست راستش و‌گذاشت تو‌جیب شلوار مشکیش و لب زد: _نمیخوای سوار شی؟ با تردید که نگاهش کردم نفسی کشید : _پس از پله ها بیا بالا! و‌ دست آزادش و برد سمت اون دکمه ها که تو‌چشم بهم زدنی یادم افتاد باید برم طبقه پنجم و‌قطعا بالا رفتن از اون همه پله گند میزد به انرژیم برای امروز که تند تند دستم و‌به نشونه رد حرفش تکون دادم: _نه با آسانسور میام و‌ گام بلندی برای سوار شدن برداشتم و همین برای یه لحظه گیر کردن نوک کفشم تو فاصله بین آسانسور و کاشی های کف زمین کافی بود که خواستم به روی خودم نیارم و‌با فشار پام و بیرون کشیدم و‌ همین فشار باعث شد تا بی اختیار قدم دیگه ای بردارم و‌این قدم روی زمین نه، بلکه روی کفش های تمیز و‌بی خط و‌خش جناب شریف فرود اومد!
❤️ 😍 از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم: _راستش و بخوای از دیشب تو فکر جبران سوپرایزات بودم، امروز که راجع بهش با سوگند حرف زدم این پیشنهاد و داد و الحق که پیشنهاد خوبی بود! انقدر بلند بلند نفس میکشید که از بااین فاصله حسش میکردم، لا به لای نفس کشیدن صداش و شنیدم: _که پیشنهاد خوبی بود؟ رو پنجه پا چرخیدم و با رومخی ترین حالت ممکن گفتم: _خوب نبود؟ نامرد بی اینکه زبونی جوابم و بده گام برداشت به سمتم، شک نداشتم اگه دستش بهم برسه حسابی باهام تلفی میکنه که بدو بدو رفتم سمت ماشین و نشستم تو ماشین و قفل مرکزی و زدم، حال من در امون و محسن پشت شیشه در حال تهدید کردن بود: _جرئتش و داشته باش در و باز کن تو عالم خودم بودم و به این حالش میخندیدم: _جرئتش و دارم ولی باز نمیکنم سرخ شده بود از حرص: باز کن کاریت ندارم_ عین جوجه رنگیا نگاهش کردم: _قول میدی؟ قفسه سینش بال و پایین میشد: _قول میدم بهش اعتمادی نبود اما قفل و باز کردم و با چشم هام مسیر دور زدن ماشین و سوار شدنش و تعقیب کردم که نشست تو ماشین، خودم و جمع و جور کردم و چسبیدم به در حس میکردم اینجوری دستش بهم نمیرسه! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و گفتم: _برو اون دوتا لیوان و بیار بریم خونه با عصبانیت نگاهم کرد: _شیطونه میگه اون دوتا لیوان و... نزاشتم حرفش و ادامه بده: _شیطونه غلط کرده اون دوتا لیوان، لیوان جهازمه! سرش و به صندلی تکیه داد: _استغفرالله... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قبل از اینکه به خودش نگاه کنم یا معذرت خواهی کنم پنجه پام و بلند کردم گند زده بودم به کفش های چرم مشکیش که پام و رو پاشنه چرخوندم و‌رو زمین گذاشتم: _واقعا متاسفم و زیر چشمی نگاهی بهش انداختم ، سیبک گلوش بالا و پایین شد و‌ همزمان با زدن دکمه آسانسور لب زد: _امیدوارم این یه ماه هرچی زودتر تموم بشه! و نفسی کشید عمیق! انگار از همین الان بدجوری کلافه بود که چسبیدم به گوشه آسانسور و‌با ترس و‌لرز تو‌آینه نگاهش کردم، خوشتیپی و صورت بی عیب و نقص مردونش به کنار کاش خدا یه کم بهش اخلاق میداد، کلافه چشم ازش گرفتم چند ثانیه بیشتر طول نکشید که آسانسور یک راست به طبقه پنجم رسید و درش باز شد، تو همون حالت که چسبیده بودم به یه گوشه این بار حتی شونه هامم جمع کردم تا باز گندی نزنم که شریف از آسانسور بیرون رفت و خداروشکر اتفاق دیگه ای بینمون نیفتاد! با فاصله پشت سرش راه افتادم، در شیشه ای بزرگی که روبه رومون بود باز شد و‌باز شدنش مصادف شد با برای اولین بار دیدن اینجا که محل کارم بود، یه دفتر بزرگ با هشت نفر کارمند که حالا به احترام جناب رئیس بلند شده بودن و البته ایشون انقدر مغرور و از خودراضی تشریف داشت که جواب سلام و‌صبح بخیرشون و‌با تکون دادن دستش داد و‌بعد هم رفت تو اتاقی که حتما اتاق خودش بود، یه اتاق بزرگ که مشرف بود به همین بیرون و‌روبه روی جایگاه کارمندا! با رفتنش نفس آسوده ای کشیدم، انقدر بخاطرش استرس داشتم که چیزی نمونده بود سکته کنم و‌حالا حالم بهتر بود که یکی از کارمندهای آقا به سمتم اومد و‌البته قبل از اینکه اون چیزی بگه با صدای بلند به همه سلام کردم و اون آقا که هنوز اسمش و‌نمیدونستم گفت: _سلام، شما کارمند جدید شرکتی؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تند تند سرم و‌به نشونه تایید تکون دادم: _علیزاده هستم،جانا علیزاده! و با لبخند نگاهم و‌بین همشون که زل زده بودن بهم چرخوندم، سه تا زن جوون و پنج تا مرد کارمندای این بخش بودن. جواب داد: _این میز خالی و این سیستم برای شماست و به میزی که خالی بود اشاره کرد و‌ادامه داد: _روال کار هم من بهتون میگم و صداش و‌تو‌گلو‌صاف کرد: _جهانی هستم،حامد جهانی! لبخندم رو لبم موند و‌راه افتادم سمت اون میز اما هنوز به اون میز نرسیده بودم که تلفن زنگ خورد و‌ صدای زنونه یکی از کارمندای خانم بلند شد: _تصادف کرده؟ حالا حالش چطوره؟ صداش انقدر بلند بود که همه جمع بشن دورش و من با فاصله نظاره گرشون بودم که بعد از رد و ‌بدل شدن چند تا جمله تماس قطع شد و از هیاهوی این بیرون، شریف از اتاقش بیرون زد: _اینجا چه خبره؟ سرم به سمتش چرخید، خداروشکر این بار من هیچ کاری نکرده بودم و‌ قلبم تو دهنم نبود که منتظر موندم ببینم ماجرا از چه قراره، بقیه از دور کسی که تلفن و‌جواب داده بود کنار رفتن و‌رئیس ادامه داد: _چه خبر شده خانم امیری؟ خانم امیری بااون مژه های پر پشت و‌سنگین کاشت شدش چند باری پشت سرهم پلک زد و‌با عشوه راه افتاد سمت شریف: _خبر خوبی ندارم! اخمای شریف توهم رفت و خانم امیری ادامه داد: _مادر ِخانمِ روشن تماس گرفتن مثل اینکه خانم روشن صبح وقتی داشته میومده سرکار تصادف کرده! اخم شریف غلیظ تر شد؛ _خب حالش چطوره؟ امیری با یه تاسف که ظاهری به نظر میرسید سر تکون داد: _خوبه فقط گویا دست و‌پاش شکسته و‌حالا حالاها نمیتونه سرپا بشه! و این حرفش واسه در اومدن صدای نفس بلند همه کافی بود که شریف سری تکون داد: _خیلی خب به کارتون برسید! و رفت تو اتاقش... با رفتنش غر زدنها به دختری که بهش میخورد ۲۷-۲۶سالش باشه شروع شد ، بدجوری همه رو دق داده بود تا بگه چه خبره و حالا بعد از دقیقه ها بالاخره همه تو جاشون مستقر شدن که نشستم پشت میزم ، چشمام و‌بستم تا آرامش بگیرم و همزمان با باز کردنشون صدای یکی دیگه از کارمندا گوشم و‌پر کرد: _ولی بدون خانم روشن رئیس باید چیکار کنه؟ با تعجب نگاهشون کردم، آقای جهانی پوفی کشید: _فقط خانم روشن میتونه قهوه مورد علاقه رئیس و براش درست کنه، انتخاب لباس هاش و‌برنامه هر روز و هر هفته رئیسم با خانم روشنه! نمیدونستم این خانم روشن چه سمتی داره و‌هرچی بیشتر میگفتن کنجکاویم هم بیشتر میشد که صدایی تو‌گلو‌صاف کردم و‌گفتم: _این خانم روشن مگه کارمند اینجا نیستن؟ آقای جهانی سری تکون داد: _ایشون نه تنها کارمند این شرکته بلکه منشی خصوصی رئیس هم هست! ابروهام بالا پرید و‌تو دلم اوهو یی گفتم، پس شریف منشی خصوصی هم داشت! بی اختیار تو‌فکرش فرو رفته بودم که دوباره سر و صدا به پا شد، این بار بخاطر ورود آقای یزدانی که مثل بقیه ایستادم و‌ یزدانی به سمتمون اومد: _ خانم روشن تصادف کرده؟ آقای جهانی که تایید کرد یک راست رفت تو‌اتاق شریف و همه مشغول شدن، حالا باید از همین لحظه کارم و‌شروع میکردم...
❤️ 😍 یه کم خنثی شده بود که به خودم جرئت دادم و لبخندی زدم: _ازت بعید بود باور کنی، اصل ممکن بود همچین اتفاقی بیفته؟ طلبکار بودن هنوز تو چشم هاش پیدا بود که عصبی نگاهم کرد: _چقدر تو پررویی! پوفی کشیدم: _من میرم لیوان هارو بیارم سریع جواب داد: _لازم نکرده، خودم میرم چیزی نگفتم، از ماشین پیاده شد و با اون دوتا لیوان برگشت، این بار غر هم میزد: _د د د من خر و بگو از ذوق داشتم میمردم، اونوقت تو داشتی من و اذیت میکردی! با یه اخم ساختگی نگاهش کردم: _کدوم اذیت؟ من فقط داشتم سوپرایزت میکردم، عین خودت دم و بازدمش انقدر قدرتمند بود که وقتی به صورتم میخورد تارهای موهام جلوی چشم هام تکون میخورد: _مثل من؟ این کارت مثل سوپرایز من بود؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _حال یه کم مهیج تر سرش و گذاشت رو فرمون و پی در پی نفس عمیق کشید، دستی رو شونش گذاشتم : _انقدر بی جنبه نباش سر بلند کرد: _الی تو که میدونی من چقدر بچه دوست دارم تا چند ثانیه چیزی نگفتم، دنبال جوابی بودم که محسن و از این حال بیرون بیاره و بالخره لب زدم: _فقط خواستم یه کم بخندیم، بعدشم ما که بالاخره بچه دار میشیم حال الان نه چند وقت دیگه، مهم اینه که عکس العملت و دیدم و حرفهات و شنیدم... چه خوشبخته بچه ای که پدرش تو باشی! حالش داشت بهتر میشد که لبخندی زد و من ادامه دادم: _راستی خیلی دلم میخواد بدونم اگه یه روزی بچه دار شدیم، چجوری قراره تربیتش کنیم؟ اگه دختر شد میخوای مثل من باشه یا نه اونطوری باشه که زهرا هست، اگه پسر باشه چی؟ باید مثل تو متعصب و سر به راه باشه یا... حرفم ادامه داشت اما محسن با یه جمله فوق العاده قطعش کرد: _دختر یا پسرش فرقی نداره، باید آدم باشه همین! مات جمله ای که شنیده بودم داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد: _زندگی با تو، عشقم به تو بهم فهموند که مهم نیست ظاهر آدما چه شکلیه، مهم قلبشونه، مهم ذاتیه که خوب باشه، چشمی که پاک باشه... برای بچه ای که یه روزی من پدرش میشم و تو مادرش فقط همینارو میخوام بی اختیار لبخندی مهمون لبهام شده بود، محسن درست میگفت و به قول اون مصراع معروف سعدی که میگفت: 'آدمی را آدمیت لازم است' انسانیت همه چیزی بود که باید روزی که مادر میشدم به دخترم یا شاید هم پسرم یاد میدادم ... شنیدن صدای محسن باعث شد تا از این افکار بیرون بیام: _و البته یه چیز دیگه که خیلی مهمه با اشتیاق نگاهش کردم، منتظر یه جمله قشنگ بودم مثل تموم این جمله هایی که شنیده بودم که محسن در کمال آرامش لبخند عمیقی زد از همونا که دوتا چال گونش و نمایان میکرد و گفت: _اگه بچه آیندمون دختر شد از ته دل براش آرزو میکنم که قیافش به تو نره! گفت و هرهر خندید و منی که حسابی زورم گرفته بود خشمگین نگاهش کردم و محسن بین خنده هاش ادامه داد: _چیه؟ خب میخوام نمونه رو دستمون، !بالاخره یه مرد مثل من ممکنه تو سرنوشت اون نباشه :نفس عمیقی کشیدم و یکی از لیوان هارو برداشتم _متاسفم لیوان اما تو باید تو سر این مردتیکه خورد شی ... و تماشای پناه گرفتن سر و صورت محسن زیر جفت دستهاش از تموم صحنه های امشب خنده دار تر بود ❤️ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 برگه هایی که تو‌کیفم بود و‌ روی میز گذاشتم، خودکارمم روشون گذاشتم، قبل از هرچیزی باید با آقای جهانی حرف میزدم تا بفهمم تو‌ این شرکت که تو‌ اینترنت راجع بهش خونده بودم و‌فهمیده بودم هر طبقه مختص یکی از زمینه های فعالیتشه من باید چیکار کنم که رفتم کنار میز آقای جهانی اما همزمان با شروع توضیحاتش به من، در اتاق شریف باز شد و یزدانی بیرون اومد. برخلاف ورودش به اتاق حالا آشفته به نظر نمیرسید که سرفه ای زد تا حواس همه رو به خودش جمع کنه و وقتی خیالش از این بابت راحت شد لبخندی زد: _خانم علیزاده چیکار میکنید؟ چشمام گرد شد با این سوالش و صاف ایستادم: _من؟ لبخندی زد و با تکون دادن سرش تایید کرد که خودم و جمع و‌جور کردم و‌ قاطعانه گفتم: _دارم روال کار و از آقای جهانی یاد میگیرم تا بتونم... نزاشت حرفم تموم شه: _فعلا لازم نیست! جملش عین یه سطل آب یخ ریخت رو‌همه وجودم که راه افتادم به سمتش و‌بااینکه میترسیدم از جوابی که قراره بشنوم پرسیدم: _چرا؟ هرچی ذکر و دعا بلد بودم تو‌کسری از ثانیه یاد کردم و یزدانی بالاخره جواب داد: _چون شما دیگه تو این بخش و با کارمندای اینجا کار نمیکنید! دلم هری ریخت و‌ لب زدم: _چرا؟ منکه کاری نکردم چرا بی اینکه فرصتی بهم بدید دارید عذرمو میخواید؟ چشماش گرد شد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من کی همچین حرفی زدم؟ فقط نگاهش کردم و‌حرفی نزدم که ادامه داد: _شما باید فعلا منشی جناب شریف باشید! پلکم پرید بااین حرفش، صدای اون سه تا زن کارمند هم که اعتراض بار بود دراومد که گفتم: _چی؟ من باید منشی رئیس شم؟ جلوتر اومد و درست روبه روم ایستاد: _بله،منشی شخصی رئیس! و‌ سرش و‌ نزدیک گوشم کرد: _فرصت خوبیه که نظرشو جلب کنید و واسه همیشه اینجا موندگار شید! بی اختیار صدای نفس کشیدنم بلند شد، چرا من؟ چرا من انقدر بدشانس بودم که حالا باید منشی اون میشدم؟ تموم شوقم واسه اولین روز کاریم به باد رفت و یزدانی ادامه داد: _من ترتیبش و‌میدم که دفتر همه برنامه های رئیس تحویل شما داده بشه، شماهم خوب حواست و‌جمع کن اگه کارت و‌درست انجام بدی تا هروقت که بخوای تو این شرکت استخدام میشی! میخواستم چیزی بگم، میخواستم بگم چرا از بین این همه آدم من؟ چرا یکی دیگه منشی اون تحفه نمیشد؟ اما بهم مجالی برای پرسیدن این سوالها نداد و به در اتاق شریف اشاره کرد: _فعلا رئیس باهاتون کار داره،بفرمایید اتاق ایشون! و منتظر زل زد بهم که آه پر افسوسی کشیدم و‌نگاهی به اطرافم انداختم، قیافه اون سه تا دختر پلنگ یه جوری بود که اگه تنها گیرم میاوردن حتما دخلم و‌میاوردن و اگه اشتباه نکنم همش بخاطر شریف بود که فکر میکردن شاهزاده سوار بر اسب سفیدشونه و‌من یه روزه قاپیدمش! با این وجود غمی که تو دلم بود و کسی ازش باخبر نبود و با خودم حمل کردم و‌به سمت اتاق کوفتیش رفتم و در زدم که صداش گوشم و‌پر کرد: _بیا تو! و‌ من مقنعم و مرتب کردم و‌ وارد اتاقش شدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حالا روبه روش ایستاده بودم که از پشت میز بزرگش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن: _تو مناسب ترین گزینه واسه منشی شخصی موقت منی؟ و قبل از اینکه جواب بدم خودش سر تکون داد: _همه کار دارن، همه باید تمرکزشون و‌بزارن رو‌محصولاتی که این ماه میخوایم روونه بازار کنیم الا تو، الا تویی که از بین همه اونایی که برای مصاحبه اومدن به همین زودی استخدام شدی! سر از حرفهاش در نمیاوردم اما اون همچنان حرف برای گفتن داشت: _چرا تو باید مناسب ترین گرینه باشی؟ چرا خانم روشن باید تصادف کنه؟ چرا... نزاشتم حرفش تموم شه: _آقای شریف منم همچین راضی نیستم که منشی شما بشم و ترجیحم کار کردن کنار بقیه کارمنداست! با تاخیر و جا خورده پوزخندی زد: _راضی نیستی؟ تایید کردم : _معلومه که نه! و‌دوباره دل و‌جیگردار شده بودم که ادامه دادم: _شما همون آدمی هستین که بخاطر یه اشتباه کوچیک مامان منو که مدتها تو‌ اون هتل کار میکرد و‌اخراج کردین، همون کسی که بخاطر یه کت که دلیل داشتم واسه برداشتنش ازم تعهد گرفتید که مبادا به وسایل شخصی کسی دست بزنم و در حالی که احساسی شده بودم و‌چونم میلرزید ادامه دادم: _کی دلش میخواد منشی شخصی همچین آدمی مثل شما بشه؟ نمیدونم شاید دیوونه شده بودم اما این حرفها بدجوری تو سینم سنگینی میکرد، انگار دیگه نمیتونستم این کارها و‌حرفهاش و‌تحمل کنم و‌حتی دیگه برام مهم هم نبود اگه نیومده بیکارم کنه که به سمتم اومد، از اینکه داشت به سمتم قدم برمیداشت اون هم با قیافه جدی و‌عصبیش ترسی وجودم و گرفت و‌عقب عقب رفتم ، با فاصله روبه روم ایستاد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _اون کت که بخاطر تو پاره شد واسه من خیلی مهم بود چون اون کت... و حرفش ادامه داشت اما با بلند شدن صدای تق تق در و بعد هم ورود آقای جهانی به اتاق ادامه پیدا نکرد: _حالا که خانم روشن نتونستن بیان من قهوه تون و‌آماده کردم و سینی ای که تو دستش بود و‌روی میز گذاشت و‌بیرون رفت، با رفتنش منتظر ادامه حرف شریف موندم اما ادامه نداد و به سمت دیوار شیشه ای اتاقش رفت، حالا شهر زیر پاش بود که پشت بهم جواب داد: _میتونی این یه ماه و‌ شایدم بیشتر تا وقتی که خانم روشن برگرده اینجا مشغول باشی، البته به عنوان منشی من، چون حالا همه چی عوض شده و‌ما یه منشی لازم داریم و‌بعد... سرش به سمتم چرخید و‌ادامه داد: _بعد از برگشتن خانم روشن هم حقوقت و‌تمام و کمال میگیری و‌میری پی کارت ! نفس عمیقی کشیدم ، من باید منشی این آدم که ازش متنفر بودم میشدم و هنوز هیچ جوابی بهش نداده بودم که کامل به سمتم چرخید: _اگه هم نه میتونی ... با دوباره باز شدن در بازهم حرفش نصفه موند این بار یزدانی اومد تو اتاق اونم با نیش باز و انگار خیلی هم با شریف راحت بود که اصلا مثل بقیه باهاش تا نمیکرد: _چیشد؟ و دفتر قطوری که دستش بود و دو‌دستی به سمتم گرفت: _اینم دفتر برنامه های آقای رئیس تا آخر ماه که خانم روشن تا آخر این ماه ثبتش کرده و با لبخند ادامه داد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _فقط کافیه برنامه های رئیس و از اول هفته تا آخر هفته به یاد داشته باشید خیلی سخت نیست! و منتظر نگاهم کرد که دفتر و‌ازش بگیرم، نگاهم که به شریف افتاد زل زده بود به گلدونای بی شمارش و طبق معمول عبوس هم بود و حالا من باید خودم تصمیم میگرفتم، هرچند حرفش نصفه مونده بود اما میتونستم حدس بزنم چی میخواد بگه، حتما میخواست بگه میتونی تشریف ببری و‌دنبال یه کار دیگه بگردی! حالا یا باید میرفتم و‌قید کار کردن و میزدم، میرفتم و وسایلم و‌جمع میکردم تا برم خونه مامان جون یا میموندم و منشی جناب میشدم، هر دو برام سخت بود و وقتی یادم میومد که هرجوری شده باید یه کار و درآمد جور میکردم تا مامان با خیال راحت استراحت کنه مصمم میشدم واسه تحمل شریف تا ناراحتی مامان که با تاخیر اون دفتر و از یزدانی گرفتم و‌همزمان با بلند شدن صدای خنده های از سر رضایتش شریف سرچوند به سمتم و‌با تعجب نگاهم کرد که به روی خودم نیاوردم و‌گفتم: _از همین امروز شروع میکنم، الان باید چیکار کنم؟ شریف همچنان حیرون بود و‌یزدانی شاد و‌خوشحال که جواب داد: _آقای رئیس امشب یه قرار کاری مهم داره که شما باید همراهش باشید به غیر از اون فکر نمیکنم کار دیگه ای باشه و سر چرخوند سمت شریف که سری تکون داد: _درسته! پس باید امشب باهاش راهی قرار کاری میشدم که مضطرب باشه ای گفتم و حالا دیگه حرفی نمونده بود که چشم از چشمهای همچنان متعجبش گرفتم و‌ از اتاق بیرون زدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ساعت کاری تا 5 بعداز ظهر بود و حالا بعد از رفتن همه من همچنان منتظر بودم که ببینم باید چیکار کنم، شریف تو اتاقش بود و من از بیکاری رو صندلیم چرخ میخوردم که در اتاقش باز شد و بیرون اومد، با دیدنش بلند شدم و پشت میز منشی ایستادم که به سمتم اومد: _چرا نرفتی؟ متعجب جواب دادم: _مگه امشب واسه شام یه قرار کاری ندارید؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _فکر نمیکنم بودنت کمکی به این قرار کاری کنه چون تو هنوز هیچی بلد نیستی! حرفش و رد کردم: _من دفتر خانم روشن و خوندم میدونم که تو این قرارای کاری باید حواسم و جمع کنم و همه چی و به خاطر بسپارم و بعد هم نکات مهم و یادداشت کنم ابرو بالا انداخت: _پس واقعا فکر میکنی از پسش برمیای؟ جواب دادم: _همه تلاشم و میکنم جلوتر که اومد پوزخند به لب داشت: _چطور ممکنه از پس همچین کار نه چندان آسونی بربیای اما از پس یه عصرونه ساده که من هرروز عادت به خوردنش دارم نه! یه جوری از عصرونش میگفت که انگار من یه ساله اینجام و میدونم کی چی کوفت میکنه یا کوفت نمیکنه بااین وجود خودم و کنترل کردم و بااینکه سخت بود اما نپریدم بهش و آروم گفتم: _اینجا چیزی ننوشته، واسه عصرونه براتون چی آماده کنم؟ با انگشت بهم اشاره کرد که برم سمتش و من با تعجب به سمتش رفتم و هنوز بهش نرسیده بودم که راه افتاد سمت اتاقی که نمیدونستم توش چه خبره و حالا با باز شدن درش فهمیدم که یه آشپزخونه نصفه و نیمست ، شریف رفت داخل و من پشت سرش وارد شدم که در یخچال و باز کرد و جعبه شیرینی های عجیب غریبی و بیرون آورد و دوتا شیرینی توی بشقاب گذاشت و بعد هم به سمت قهوه ساز رفت:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _هر عصر از این شیرینی و قهوه برام بیار! و در عرض یکی دو دیقه با ترفندهای عجیب غریبی که فکر کنم از امشب باید دربارش میخوندم و تمرین میکردم یه فنجون قهوه هم برای خودش آماده کرد و رو کرد به سمت منی که فقط داشتم نگاهش میکردم که سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _حتما، صبحونه ها چی؟ جواب داد: _همین قهوه و اون دو مدل شیرینی دیگه! ابرویی بالا انداختم، چه ادا اطواری هم داشت واسه خوردن شیرینی هاش! بااین حال بی اینکه میانوعده عصرش و ببره از کنارم رد شد و رفت بیرون و من سریع همه رو جمع کردم تو سینی و بعد از مرتب کردن خودم رفتم تو اتاقش و سینی و روی میزش گذاشتم که سری تکون داد: _میتونی بری آماده شی و برگردی شرکت! متعجب نگاهش کردم: _آماده شم؟ تایید کرد: _آماده شام، بااین لباسا که نمیخوای بیای؟ نگاهی به سرتا پام انداختم نمیدونستم مشکلش چیه که لب زدم: _این لباسا مناسب نیس؟ یه تای ابروی پرپشت مشکیش بالا پرید: _معلومه که نه، با آدمای مهمی قرار دارم و منشی من باید حسابی خوش لباس و مرتب باشه گندش بزنن که حتی نمیدونستم منظورش از این خوش لباسی و مرتبی چیه و فقط عین احمقا نگاهش میکردم  و سر تکون میدادم که ادامه داد: _پس برو، با راننده شرکت برو و یک ساعت دیگه برگرد! گفت و واسه هماهنگی یه تماس چند ثانیه ای گرفت و من راهی شدم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 راهی خروج از شرکت و هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم و این ندونستن تا رسیدن به خونه هم ادامه پیدا کرد، راننده سر خیابون منتظرم بود و من نگاهم و بین چندتا مانتویی که داشتم میچرخوندم و البته به نتیجه هم نمیرسیدم، امروز فهمیده بودم که من تو اون شرکت از همه ساده ترم و نمیدونستم باید برای این شام کوفتی از اینی که هستم ساده تر لباس میپوشیدم یا باید عین بقیه کارمندا یه جوری به خودم میرسیدم که انگار اومدم عروسی و ویلون و سیلون تو اتاق ایستاده بودم و چیزی هم تا برگشتنم نمونده بود که ناچار مانتوی فیلیم و تنم کردم، کمربندشم بستم و بااینکه بین شال و مقنعه دو دل بودم شال همرنگ مانتوم و رو سرم انداختم و کمی هم تمدید آرایش کردم و کیف مشکیم و برداشتم و قبل از خروج از اتاق و بعد هم خونه با بلند شدن صدای زنگ گوشیم و دیدن اسم مامان رو صفحه گوشی جواب دادم: _سلام مامان صداش گوشم و پر کرد و حسابی احوال همو جویا شدیم از اینکه کار پیدا کرده بودم اونم در جوار رئیس خودش حسابی حالش روبه راه بود و فقط میخواست شب و تو خونه تنها نمونم و خودم هم تصمیم نداشتم اینجا بمونم که گفتم: _امشب حتما میرم خونه بابا، نگرانم نباش، فعلا باید برم کاری نداری؟ و تماسمون قطع شد. همون کتونیای صبحم و پام کردم و از خونه بیرون زدم، از پوشیدن این لباسا حس خوبی داشتم و فکر نمیکردم شریف هم بخواد ازش ایرادی بگیره که با اعتماد به نفس سوار ماشین شدم و برگشتم شرکت...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ساعت از 7 میگذشت که وارد شرکت شدم، حالا شرکت حسابی خلوت بود که با آسانسور خودم و رسوندم بالا و وارد دفتر شدم، نامحسوس که به داخل اتاق نگاه کردم شریف اون تو بود و حسابی هم مشغول کار با لپ تاپش بود که نشستم پشت میز وبعد از صاف کردن صدایی تو گلو باهاش تماس گرفتم و به محض شنیدن صداش گفتم: _من برگشتم! و دوباره به نگاه نامحسوسم ادامه دادم، لپ تاپش و بست و همزمان با بستنش نگاهش افتاد به منی که نمیدونم چرا اما خیره بهش مونده بودم! سریع خودم و جمع و جور کردم و حواسم و به هر سمتی غیر از اتاقش پرت کردم و طولی نکشید که بیرون اومد ، بااومدنش از روی صندلیم بلند شدم نگاهش و که به سرتا پام انداخت سعی کردم صاف تر بایستم و با لبخند زل زدم بهش، حتما برگاش ریخته بود از دیدن دختری به این زیبایی و خوشتیپی که حالا فکرای جدیدتری هم به سرم زد و چند تا ژست مدلینگ به خودم گرفتم و در معرض تماشا گذاشتم که برگی براش نمونه! جلوتر اومد هرچی بهم نزدیک تر میشد و بیشتر نگاهم میکرد اعتماد به نفس منم بالاتر میرفت که آخر سر سکوت بینمون و شکستم و گفتم: _قرار شام ساعت 9 تو برج میلادِ، فکر میکنم کم کم باید راه بیفتیم! و لبخند مودبانه ای زدم که روبه روم ایستاد و همزمان با فوت کردن نفس عمیقش تو صورتم گفت: _اینا چیه پوشیدی؟ و نگاهش رو کفشام ثابت موند: _کتونی پات کردی؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ناباورانه دستش و تو صورتش کشید و من که حالا تموم اون لبخند و اعتماد به نفسم دود شده بود و رفته بود هوا هاج و واج داشتم به خودم نگاه میکردم، بااون همه ژست که به خودم گرفته بودم توقع تعریف و تحسین داشتم و آقا گند زده بود به همه فکر و خیالاتم که لب زدم: _نباید کتونی میپوشیدم؟ جلوتر اومد: _این مانتو، مانتوییِ که مناسب قرار کاری با آدمای مهمه؟ و سری تکون داد: _خدا لعنتت کنه یزدانی، خدا لعنتت کنه بااین اوضاعی که برا من ساختی! و عین یه گرگ وحشی زل زد بهم: _بریم! و جلوتر از من راه افتاد! انقدر ترسناک شده بود که حتی میترسیدم دنبالش برم و باهاش سوار یه آسانسور بشم و فقط کیف سنگینم و سفت چسبیده بودم، تو دلم سرش داد میزدم و بهش فحش میدادم که جلوی در آسانسور ایستاد و نیم نگاهی بهم انداخت، نمیدونم چرا اما قیافه وحشیش داشت من و به خنده مینداخت و انگار عقلم و به کلی از دست داده بودم که لبخندی بهش زدم و اونکه کم مونده بود یه بلایی سر من یا خودش بیاره گفت: _نمیخوای دکمه آسانسور و بزنی؟ تازه فهمیدم آقا حتی دست به دکمه آسانسور هم نباید بزنن و این وظیفه منشی شخصیشونه و خواستم سریع عمل کنم و دکمه آسانسور و بزنم اما دوباره گند زدم! دکمه آسانسور و زدم اما به کل فراموش کرده بودم کیفی تو دستم دارم که کیفم افتاد رو پاش و همین برای دراومدن صدای شریف و پریدن رنگ من کافی بود که خم شدم واسه برداشتن کیف و همزمان صداش گوشم و پر کرد: _چی تو این کیف گذاشتی که انقدر سنگینه؟ صداش یه جوری بود که انگار داشت زور میزد و من کیف و برداشتم و جواب دادم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _چیز خاصی نیست فقط همون دفتر برنامه ریزی! و صاف ایستادم: _معذرت میخوام! و اونکه انگار دیگه به این کارهام عادت کرده بود همزمان با رسیدن آسانسور به این طبقه وارد آسانسور شد و این درحالی بود که بلند کردن پای راست براش سخت به نظر میرسید و این دسته گل جدیدی بود که من آب داده بودم..! مثل صبح چسبیده بودم به یه گوشه تا ناخواسته آسیب دیگه ای بهش نزنم که سرش به سمتم چرخید: _لازم نیست اون دفتررو با خودت حمل کنی و نگاه گرفته ای به پاش انداخت که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم : _قول میدم حواسم به کیفم باشه که نیفته! چشم ریز کرد: _کلا نیازی به این دفتر نیست! و منتظر نگاهم کرد که ابرویی بالا انداختم: _که اینطور! و این جوابم برای محو شدنش تو افق کافی بود که دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و با خروج از ساختمون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، حدود یک ساعت دیگه باید می‌رسیدیم و من بااینکه دنیای مدلینگم خراب شده بود بااینکه تیپ قشنگم تخریب شده بود اما یه نیمچه ذوقی هم برای اولین قرار کاری که از شانس خوبم به صرف شام اون هم تو برج میلاد بود داشتم، اونجا میتونستم یه دل سیر بخورم بی اینکه دنگی بدم و این خیلی خوب بود! غرق همین افکار ماشین کنار خیابون خیابون متوقف شد نگاهم و که به اطراف انداختم هنوز نرسیده بودیم و نمیدونستم چرا ماشین متوقف شده که صدای شریف گوشم و پر کرد : _پیاده شو! بی هیچ سوالی پیاده شدم و و کنار در ایستادم تا آقا تشریف فرما شن که با همون پرستیژ خاص خودش از ماشین بیرون اومد و به پشت سر من که نمیدونستم چه خبره نگاهی انداخت:
.شادی 💔❗️ دخترم با....😔💔 سلام من ۱۶ساله ازدواج کردم و یک دختر ۱۴ ساله دارم دخترم تئاتر کار میکنه و دوستان زیادی داره دخترم هر شب به بهانه تمرین تئاتر دوستانشو به خونه میاورد و با هم تمرین میکردند همه چی عادی بود تا روزی ک دوستاش مثل همیشه اومدن خونه ما و برای تمرین تئاتر به اتاق رفتند... بعد گذشت چندساعت صدا های عجیبی از اتاق دخترم میومد با سرعت رفتم و در اتاق دخترم رو باز کردم ولی.....👇🏿👀 https://eitaa.com/joinchat/3113222281C77e69aee37 ادامه متن در کانال بالا ☝️🏽
دختری قبل از باباش بهش یک نامه داد و گفت شب اینو به شوهرت بده و خود هیچ وقت اینو نخون! بابای اون دختر مُرد؛ اون دختر دلربا به هر خواستگاری نامه را داد طلاقش دادند😱 حتی فامیل از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن بود هوش از سر دختر پراند نمیتوانست باور کند...😱 برای خواندن نامه‌ی‌جنجالی‌پدر👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3113222281C77e69aee37
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هرچند هنوز متعجب بودم اما به انتخاب خودش چند دست لباس تنم کردم ، مانتوهایی که برام انتخاب کرده بود و تو تموم عمرم ندیده بودم و کیف و کفش هارو حتی تو خوابمم نمیدیدم و نمیدونستم میتونم از پس هزینش بربیام یا قراره قهوه ای شم که با تاخیر ست بعدی که برام انتخاب کرده بود و پوشیدم و بیرون اومدم، زرق و برق این یکی کمتر از اونیکیا بود و شاید میتونستم بخرمش که همزمان با دیدنش در حالی که روی صندلی روبه روی اتاق پرو نشسته بود گفتم: _فکر کنم این یکی از همشون بهتر باشه و تو آینه نگاهی به خودم انداختم که از روی صندلیش بلند شد: _خیلی خب همینارو بپوش و روبه خانم فروشنده که با لبخند نظاره گرمون بود ادامه داد: _این ست و همه اون قبلی هارو حساب کنید لطفا! رنگ از رخسارم پرید بااین حرفش و سریع چرخیدم به سمتش و نه بلندی گفتم، انقدر بلند که شریف لرزید و لبخند روی لبهای فروشنده خشکید: _لازم نیست، همین یکی کافیه! و کارت بانکیم و که تو دستم گرفته بودم و بالا آوردم : _من خیلی اهل لباس نیستم، همین یکی و حساب کنید! و جلوتر رفتم که شریف نفس عمیقی کشید: _همه رو میبریم! نگاه ملتمسم و بهش دوختم، یعنی نمیخواست بفهمه که من نمیخوام این همه لباس و بخرم؟ و حتی اگه بخوامم پولش و ندارم؟! از فکر به اینکه قرار بود دوباره ضایع بشم هم حالم گرفته بود که شریف گفت:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _فکر میکنم تو کلا یه تختت کمه! جلوتر رفتم و با صدای آرومی که فروشنده نشنوه گفتم: _آقای شریف من انقدر تو کارتم موجودی ندارم! نگاهش و تو چشمام چرخوند و من ادامه دادم: _همین یکی کافیه! و منتظر نگاهش کردم که نمیدونم چرا اما ابرو بالا انداخت و سر تکون داد و بعد هم بی هیچ حرفی به سمت صندوق رفت ، دنبالش رفتم، امیدوار بودم با حرفام تحت تاثیر قرار داده باشمش ، همزمان با رسیدن به صندوق خواستم چیزی بگم که دستش و به نشونه سکوت بالا آورد و تو کسری از ثانیه کارتش و روی میز گذاشت: _فقط لطفا اینارو تا ماشین برامون بیارید! بااین کارش در تلاش بودم فکم و از رو زمین جمع کنم، مگه میشد؟ شریف همه این لباسهارو خریده بود؟ شریف داشت پول این لباسهارو میداد و همه این لباسها متعلق به من بود؟ دهنم همچنان باز مونده بود که پول همه این خریدهارو حساب کرد و رو کرد به سمتم: _عادت ندارم دیر تر از زمان تعیین شده به قرارهام برسم، بریم! و راه خروج و در پیش گرفت و منی که هنوز کارش و هضم نکرده بودم با تاخیر دنبالش راه افتادم، حالا هم به سبب تعجب و هم بخاطر پاشنه بلند کفش هام آروم دنبالش راه افتادم... اون به ماشین رسیده بود و من همچنان لنگ لنگان داشتم مسیر و طی میکردم که راننده در و براش باز کرد ، خریدهارو تو صندوق جا داد و من تازه رسیدم! تو ماشین که نشستم شریف دستور حرکت داد و من که نمیتونستم چیزی نگم لبام و با زبون تر کردم و گفتم: _لازم نبود این لباسارو واسه من بخرید بی اینکه نگاهم کنه جواب داد: _تو منشی منی و خیلی جاها باید همراهم باشی، پس لازمه! چند ثانیه ای با خودم فکر کردم باید ازش تشکر میکردم: _ممنونم این بار نگاهم کرد: _نیازی به تشکر نیست، این کار و بخاطر خودم کردم، بخاطر اینکه تو منشی همراهمی! چند باری پشت سرهم پلک زدم، همین بود! شریف آدمی بود که اگه یه لحظه به بیشعوریش شک میکردم تموم تلاشش و میکرد تا ثابت کنه همون بیشعوریه که میدونم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چند دقیقه ای میشد که رسیده بودیم به قرار کاریش، قرار کاری ای که با دوتا کله گنده بود این و از حرفهاشون فهمیدم و از قول و قرارهای همکاری ای که داشتن باهم میزاشتن و من همینطور که داشتم همه چی و به ذهن میسپردم از خوردن غذاهم غافل نمیشدم، اونهم چه غذاهایی! همه چی انقدر خوب بود که میخواستم تلافی این یکی دو روزی که مامان نبود و با ساندویچ سرمیکردم و دربیارم و حسابی داشتم به خودم میرسیدم و از غذاهایی که اسمشون و هم نمیدونستم نهایت لذت و میبردم که صدای شریف گوشم و پر کرد: _خیلی خب، تصمیمتون رو که گرفتید با منشی جدید من خانم علیزاده تماس بگیرید! نگاه اون دوتا مرد که یکیشون میانسال بود و اونیکی جوون و همسن و سال شریف و که به خودم دیدم هرچی تو دهنم بود و بی اینکه بجوم یه ضرب قورت دادم و تند تند سرم و تکون دادم: _بله تماس بگیرید! و لبخندی به جفتشون زدم و بااعتماد به نفس سر چرخوندم سمت شریف، دوباره سوراخای بینیش درحال باز و بسته شدن بودن که هرچند سخت اما تصمیم گرفتم دیگه چیزی نخورم و صاف نشستم، دوباره حرفهاشون ادامه پیدا کرد و من تموم این مدت ذهنم درگیر یک چیز بود و اون هم اینکه، اگه میخواستن فقط حرف بزنن و این همه غذارو حیف و میل کنن چرا تو رستوران و تایم شام قرار گذاشتن! به نتیجه ای هم نمیرسیدم و فقط به غذاها که اگه دوباره بهشون ناخنک میزدم شریف آب روغن قاطی میکرد زل زده بودم که انگار قول و قرارهاشون به نتیجه رسید که دست همدیگه رو به گرمی فشردن و لبخند تحویل همدیگه دادن، شاید دیگه الان این شام که یخ کرده بود و بالاخره شروع میکردن و من هم میتونستم به خوردن ادامه بدم اما هرچی منتظر موندم کسی قاشق و چنگال تو دستش نگرفت و شریف بلند شد!! این یعنی باید میرفتم، باید میرفتم و بااین غذاها که مطمئن بودم تا مدتها از جلو چشمام کنار نمیرن خداحافظی میکردم که ناچار بلند شدم و بعد از خداحافظی ای محترمانه از رستوران خارج شدیم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو تموم مسیر سکوت کرده بودم، امشب باید میرفتم خونه بابا و معلوم نبود زنش یه ذره غذا واسه من نگه میداشت یا نه و از شانس بدم شکمم شروع به قار و قور کرد و تو سکوت ماشین حسابی هم گوشنواز شده بود که دستام و رو شکمم گذاشتم و با خجالت لبخندی به شریف زدم و همزمان صداش و شنیدم: _آقای رسولی میریم خونه من! رسولی یا همون آقای راننده مخصو جناب شریف تو آینه به شریف نگاه کرد و چشمی گفت و رئیس روبه من ادامه داد: _باید راجع به برنامه فردا صحبت کنیم بعدش آقای رسولی شمارو میرسونه! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، معذب شدم اما چیزی نگفتم، به هرحال ما همکار بودیم، ایشون رئیس بود و من منشی و عیبی نداشت اگه میرفتم به خونش خونه ای که حتما اعضای خانوادش هم اونجا بودن! به خودم دلگرمی دادم و همه فکر و خیالهایی که میومد تو سرم و پس فرستادم، الان تنها دغدغم رفتن به خونه بابا بود ، رفتن و دیدن قیافه نحس رضا! دیشب نرفتم اما امشب باید میرفتم به اون خونه و مگه میشد من برم اونجا و برادر عوضی زن بابام و نبینم؟ حتی فکر بهش باعث کلافگیم میشد که بالاخره رسیدیم به خونه شریف، خونه که چه عرض کنم قصری بود برای خودش! با دیدن خونه زندگیش کم مونده بود پس بیفتم، مثل این خونه رو حتی تو فیلمهاهم ندیده بودم و حالا واردش شده بودم! آقای رسولی با گذر از فضای باز هزار متری این قصر ماشین و نگهداشت و من پیاده شدم، انقدر محو این خونه شده بودم که حتی نفهمیدم شریف کی پیاده شد و رسولی کی رفت و قرار شد کی برگرده و حالا با شنیدن صدای شریف از فکر بیرون اومدم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بریم تو! دنبالش رفتم: _خونتون خیلی قشنگه و انگار نمیتونستم خودم و نگهدارم که ادامه دادم: _خیلی هم با صفاست و هرچی جلوتر رفتیم نگاهم و به اطراف چرخوندم، نه خدمتکاری و نه هیچ کس دیگه ای رو به جز همون دو نفری که جلوی در قصرش بودن نمیدیدم و خونه غرق در سکوت مطلق بود که شریف کفش هاش و درآورد و بعد از پوشیدن دمپایی های مخصوصش نگاهی بهم انداخت: _ممنون! و به اون جفت دمپایی که روی جاکفشی بود اشاره کرد، همزمان با درآوردن کفش های پاشنه بلند مشکیم لب زدم: _این خونه کم کم نیاز به ده تا خدمتکار داره، چرا کسی نیست؟ یه تای ابروی خوش فرم مردونش و بالا انداخت و جواب داد: _من اینجا تنها زندگی میکنم، بدون هیچ خدمتکاری و با همون دوتا محافظ! چشمام تو کاسه چرخید و مو به تنم سیخ شد و یه لبخند ضایع زدم: _یعنی تنهای تنها؟ سر تکون داد: _تنها! و راه گرفت تو خونه: _بیا تو میخوام هرچی زودتر انجامش بدیم میخوام بخوابم! و چشم ازم گرفت. موهای تنم سیخ موند! پس این بود، من و کشونده بود خونه خالی و میخواست یه کاری باهام کنه و بعد هم بگیره بخوابه، اما کور خونده بود! پاهام و بهم چسبوندم و دستامم واسه دفاع از خودم مشت کردم هرچی با خودم کلنجار میرفتم نمیتونستم از این حرفاش معنی و مفهوم بدی استخراج نکنم که جدی لب زدم: