#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_52
دوتا شومیز خوشگل خریدیم، یکی زرشکی و آستین بلند واسه من و یکی دیگه صورتی و آستین سربی.
خرید به دست تو بستنی فروشی همون خیابون داشتیم فالوده میخوردیم که زنگ گوشیم به صدا دراومدن با دیدن شماره محسن صبری، لبخند خبیثانه ای زدم و فالوده تو دهنم و قورت دادم:
_سر و کلش پیدا شد
و گوشی و جواب دادم و خیلی طول نکشید که جمعمون سه نفره شد.
محسن که داشت از خجالت بین دو دختر نشستن خفه میشد حتی سرش و بلند نمیکرد و سوگند هم دستش و گذاشته بود جلو دهنش و هرهر میخندید که با پا زدم بهش تا ساکت شه و بعد روبه محسن گفتم:
_بستنیتون و بخورید
بالاخره سر بلند کرد:
_گفتم که میل ندارم
قبل از من سوگند جواب داد:
_دیگه ما سفارش دادیم، اصرافم که گناهه... میخوای مارو پیش خدا خجالت زده کنی؟
زبونم و گاز گرفتم تااز خنده نترکم که محسن دست برد سمت بستنی:
_آفرین به شما من اصلا حواسم نبود!
و در کمال تعجبم شروع کرد به خوردن بستنی اون میخندید و سوگند بی صدا از خنده غش و ضعف میکرد که برای عوض کردن جو گفتم:
_لباسای مهمونی ای که گفتم و گرفتیم، حالا مونده لباسای خواستگاری میخوام اونا به سلیقه تو باشه هرچی که تو بپسندی!
بستنی تو دهنش و قورت داد:
_مهمونی؟
چشمکی زدم:
_مهمونی در مقابل خواستگاری!
قیافش زار شد:
_من بااینهمه ریش و سیبیل بااین سر و وضع اگه بیام مهمونی واسه خود شما بده
سوگند با خنده جواب داد:
_خب قرار نیست اینطوری بیاین که... ریشها تراشیده میشه لباسام عوض و...
حرف سوگند ادامه داشت اما با یهویی به سرفه افتادن محسن که انگار بستنی پریده بود گلوش حرفاش نصفه موند و محسن بریده بریده گفت:
_ر... ریش.. ریشام و بزنم؟ ک.. کور خو.. ندی
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌺 🍃
#کلام_نورانی
وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِين
نیکی کنید که خداوند
نیکوکاران را دوست می دارد(۱۹۵)
#سورهالبقرةآیه۱۹۵
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_53
بستنی پریده بود گلوش و حالا به سرفه های شدید افتاده بود و من و سوگند هم تا میتونستیم داشتیم میخندیدیم که یهو نگاهمون متوجه اطراف شد، همه تو بستنی فروشی داشتن نگاهمون میکردن و احتمالا تو دلشون از خدا طلب شفا و آفیت هم برامون میکردن اما یکیشون که زن چادری میانسالی بود و خیلی هم نامرد بود سری به نشونه تاسف تکون داد و خطاب به محسن گفت:
_قدیما این ریش گذاشتنا حرمت داشت، الان ریش میذارن یقشونم میبندن دختر میارن بیرون هرهر و کرکر!
این و که گفت من و سوگند نگاه هم دیگه کردیم و بعد زل زدیم به محسن که از خجالت سرخ شده بود و سعی داشت حرف بزنه اما سرفه های بی امونش بیشتر از هروقتی خنده دارش کرده بودن که تیکه تیکه گفت:
_حا.. ج خا.. نم ای.. این ری.. ریشا الکی... نی... نیست من... کسی و... نیاوردم... بی... بیرون...
مرد و زنده شد تا یه جمله رو بگه و البته همه روهم کلافه کرد که یه پیرمرد بی اعصاب گفت:
_تو فعلا یه لیوان آب کوفت کن خفه نشی، نمیخواد از خودت دفاع کنی!
و یه جوری چپ چپ به صاحب مغازه نگاه کرد که به ثانیه نکشید یه لیوان آب رسوندن به محسن صبری بیچاره که حالا شده بود مقصر عالم و آدم!
اون فحش میخورد و ما میخندیدیم که با یه قلپ از آب خورد و با حرص نگاهم کرد:
_شما یه کمی بخند!
الکی سر چرخوندم به اطراف:
_به حاج آقا میگم قصد مزاحمت و اذیت کردن داریا!
و واسه بیشتر اذیت کردنش از رو صندلیم بلند شدم و خواستم به سمت اون پیرمرد برم که یهو با خالی شدن باقی مونده اون لیوان آب روی سر و صورتم از ترس هینی کشیدم و سرم و چرخوندم سمت محسن که عصبی اما دل خنک داشت نگاهم میکرد:
_میگم بشین سرجات!
نفس عمیق و پرحرصم و فوت کردم بیرون و گفتم:
_لیوان آب و خالی میکنی رو من؟
و با صدای بلند داد زدم:
_یه کتری آب جوش!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_54
با این حرفم عین فنر از جا پرید:
_یه کلمن آب یخ!
و البته با صدای فریاد بلند صاحب مغازه نه من به کتری و آب جوش رسیدم و نه محسن صبری به کلمن و آب یخ:
_بیرون، همین حالا!
نفس عمیقی کشیدم و کیفم و از رو صندلی برداشتم:
_سوگند پاشو بریم!
و درحالی که نصفه نیمه خیس بودم همراه سوگند زدیم بیرون.
جلوی در بستنی فروشی که رسیدیم انگار مغزم هنگ کرده بود
بدجوری زورم گرفته بود از اینکه باید با این سر و وضع تو خیابون راه بیفتم از اینکه کارم گیر همچین آدمی بود
از اینکه ازش متنفر بودم و فقط با تیکه تیکه کردنش دلم آروم میگرفت!
غرق همین فکر و خیال صداش و پشت سرم شنیدم:
_من دارم میرم
تو دلم گفتم
'بری که برنگردی'
و اون ادامه داد:
_یادت نره چی گفتم، فردا جلو خانوادم آبرو داری کن!
برگشتم سمتش، داشتم برنامه ریزی میکردم که آبروداری خوب واسش بکنم یه جوری که فکرشم نکنه!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_حتما
لبخندی به نشونه خداحافظی زد و بعد گورش و گم کرد!
با رفتنش سوگند با کف دست کوبید تو سرم:
_ای خاک بر سرت، به جای اینکه بشوری پهنش کنی میگی حتما؟ به حرفش گوش میدی؟
و تکرار کرد:
_خاک بر سرت!
چپ چپ نگاهش کردم:
_تو منو اینجوری شناختی؟
ابرویی بالا انداخت و گیج نگاهم کرد،
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_میخوام یه آبرو داری ای واسش کنم که تو خوابم نبینه!
آروم آروم لبخندش عمیق و عمیق تر شد:
_یعنی فاتحش و بخونم؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره متاسفانه!
عین دیوونه ها با صدای بلند زد زیر خنده:
_وای از فکرشم دارم میمیرم از خوشی!
میخواستم همراهیش کنم تو این مردن که یهو چشمم افتاد به صاحب مغازه بستنی فروشی و مجبور شدم این امر و به تاخیر بندازم که دست سوگند و گرفتم و گفتم:
_بیا بریم یه جای دیگه خوشحالی کنیم اینجا خوب نیست!
و دوتایی راهی شدیم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_55
زمان به سرعت گذشت و حالا روز جدیدی رسیده بود.
از حموم که بیرون اومدم
خوشحال از نقشه تماشاییم،
لباسهایی که خریده بودم و از رو تخت برداشتم،
یه دامن کوتاه جذب مشکی که بدجوری حاج محسن پسند بود و یه شومیز حریر قرمز که حتما براش یادآور یزید بود!
لباسام با وجود ساپورت مشکی و صندل قرمز و روسری طرحدار قرمز و مشکی چیزی کم نداشت و همه چی فراهم بود تا من واسه محسن و خانوادش دلبری کنم!
به فکر خبیثانم خندیدم و نشستم جلوی میز آرایش میخواستم هرچی در توانمه بذارم تا یه آرایش جانانه بکنم و حال آقا محسن و جا بیارم!
مشغول آرایش شدم و نهایتا با رژ قرمز به آرایشم خاتمه دادم،
همونی شده بود که میخواستم!
با شیطنت واسه خودم بوس پرت کردم و گفتم:
'چه آبرو داری ای کنم برات محسن صبری'
و از جایی که چیزی به اومدنشون نمونده بود پا شدم واسه پوشیدن لباسها که مامان وارد اتاق شد،
با دیدن من سری به نشونه تاسف واسم تکون داد:
_کمتر خودت و میکشتی، حالا فکر میکنن قیافه نداری!
با خنده گفتم:
_اگه قیافه نداشتم با آرایش همچین دافی میشدم؟
پوفی کشید:
_تو رو جون عمت یه امروز و عین آدم رفتار کن الی، داف دیگه چیه؟
خنده هام ادامه داشت:
_چشم چشم، حالا که پای جون عمه در میونه مودب میشم!
و قدم برداشتم به سمتش و کنارش ایستادم و به لباسا اشاره کردم:
_به راستی که لباسهایم زیباست، نه مادر؟
لباش عین یه خط صاف شد و تخریب کننده جواب داد:
_من همسن تو بودم هفته ای 3تا خواستگار داشتم ولی تو انقدر خواستگار ندیدی که حرف زدنتم یادت رفته!
لب و لوچم آویزون شد:
_خودت گفتی با ادب باش!
نگاه پر تاسفی بهم انداخت:
_گفتم که طبیعیه!
و زد زیر خنده و راه افتاد تو اتاق و جلوی آینه ایستاد:
_خداکنه بتونن تشخیص بدن مادر کیه دختر کیه!
با خنده گفتم:
_اعتماد به نفست و دوست دارم!
دست به کمر چرخید سمتم:
_یه نگاه به من کن یه نگاه به خودت، والا چند سالم از تو کوچیکتر میزنم!
و تق تق زد به تخته!!!
خنده هام ادامه داشت که گفت:
_لباسامم از لباسای جلف تو خیلی بهتره
و با ناز و عشوه کت و دامن خانمانه شتری رنگش که با روسری پلنگی ستش کرده بود و به رخم کشوند که نفس عمیقی کشیدم:
_با این اوصاف من پاک روحیم و باختم، زنگ بزن بگو نیان!
چپ چپ نگاهم کرد:
_عمت و مسخره کن!
چند ثانیه نگاهش کردم و بعد لب زدم:
_گیر دادی به عمه بیچاره من و بیخیالم نمیشیا!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
○🌻🍃○
#فانوس
اجازهندهدنیا5چیزراازتوبگیرد👍
🍃 لحظه پاڪ بودنت با خدا
🍃 نیڪى به والدین
🍃 محبت به خانوادهات
🍃 احسان ونیڪى به اطرافیانت
🍃 اخلاص در ڪردارت
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
°•💖✨
#کلام_نورانی
✨خَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ
✨النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۵۷﴾
✨قطعا آفرينش آسمانها و زمين بزرگتر
✨و شكوهمندتر از آفرينش مردم است
✨ولى بيشتر مردم نمى دانند (۵۷)
📚 #سوره مبارکه غافِرَ #آیه ۵۷
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
هدایت شده از خدمتکار ارباب
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_56
سربه سر گذاشتن با مامان که تموم شد لباسام و تنم کردم، حالا دیگه ممکن بود هر آن برسن و خواستگاری رویایی شروع بشه!
گره کجی به روسریم زدم و مرتب بودن موهای از فرق باز شدم و چک کردم و بعد از اتاق زدم بیرون.
میوه و شکلات و وسایل پذیرایی دیگه روی میز چیده شده بود و همه چیز فراهم بود هرچند بابا هنوز داشت غر میزد!
از پله ها رفتم پایین و صدام و تو گلو صاف کردم:
_الان دعوا سر چیه؟
بابا نگاهش و چرخوند سمت من:
_سر خودسری تو و مادرت اصلا کی گفته من میخوام دختر شوهر بدم که شما قبول کردین خواستگار راه بدین؟
مامان با خنده گفت:
_خواستگاری تو که نمیان عزیزم، خواستگاری الیه پسره ام انگار آدم حسابیه!
بابا نفس عمیقی کشید:
_فقط کافیه ازشون خوشم نیاد دیگه اهمفت نمیدم که شما خوشتون اومده یا...
با به صدا دراومدن زنگ آیفون حرف بابا نصفه مونذ و ناچار همزمان با بالا کشیدن شلوارش راه افتاد سمت آیفون و تا چند ثانیه همونطور وایساد که مامان رفت سمتش:
_چرا در و باز نمیکنی؟
و خواست دکمه آیفون و بزنه که بابا ناباورانه لب زد:
_چی... حاج آقا صبری... دوست صمیمی داداش ناصر خدا بیامرزم!
از حرفای بابا چیزی نمیفهمیدم و مات و مبهوت تو همون قدم ایستاده بودم که بابا در و باز کرد و در تضاد با رفتار دو دقیقه قبلش برای استقبال از مهمونا بیرون رفت و من موندم و دنیایی از سوالهای بی جواب که روبه مامان گفتم:
_بابا چش شد یهو؟
مامان با لبخند گله گشادی نگاهم کرد:
_این وصلت و جوش خورده بدون، قراره با حاج آقا صبری فامیل شیم!
و عین بابا کیف کنان رفت به استقبال مهمونها...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥•
تَعْلَمُمَافِینَفْسِی
وَتَخْبُرُحَاجَتِیوَتَعْرِفُضَمِیرِی.."🍃
بينهمهآشوبهاىزندگـى،
دلمخوشاستکهازحالمباخبرى♥️
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
♥️⃟ 🐾
همونچادرے🖤
ڪہسـرمیڪنـے !
میبینـےاینــ🌿
همـہفدایـیدارهـ ...
واسـہیڪنخشـ ؛
مـثهـفاطمـہ !
یڪـیحاضرهـجونشـوبزارهـ🚶🏻♂✨
🔗⃟🖋¦⇢ #چادࢪانهـ
🔗⃟🖋¦⇢ #سَربٰآزآقٰآ
————💕⃟🍭—————————
『 #دختران_چادری 』
🔅🌼. . .
.
.
#چادرانه❤️
آری؛
چـادُر دست و پا گیر است..🍃
این چادر جاهایے دست مرا گرفتہ
ڪہ فڪرش را هم نمےکُنے🧐❌
『 #دختران_چادری 』
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
اَكْثِروا مِنْ قَوْلِ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ الْعَلىِّ الْعَظيمِ فَاِنَّها مِلْكُ الْجَنَّةِ وَمَنْ اَكْثَرَ مِنْها نَظَرَ اللّه ُ اِلَيْهِ وَ مَنْ نَظَرَ اِلَيْهِ فَقَدْ اَصابَ خَيْرَ الدُّنْيا وَ الآْخِرَةِ؛ 🌼
☘️ ذكر «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ الْعَلىِّ الْعَظيم» را بسيار بگوييد: زيرا كه آن، داراى بهشت است و هر كس آن را بسيار بگويد خداوند به او مى نگرد و هر كس خدا به او بنگرد به خير دنيا و آخرت دست يافته است. ☘️
🌸 .بحارالأنوار، ج ۳۸، ص ۱۶۱، ح ۸۳. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_57
نمیدونستم چه خبره و مثل بز زل زده بودم به در که محسن و خانوادش وارد شدن.
پدرش که یه 10،15 سالی از بابا بزرگتر میزد جلوتر از همه وارد شد و با دیدن من برخلاف انتظارم لبخندی زد که زیر لب سلامی کردم و بعد نوبت رسید به سلام و احوالپرسی با بقیه که خواهر و بردار و زن برادرش بودن و بالاخره به نقطه جذاب ماجرا رسیدیم و اون چشم تو چشم شدن با محسنی بود که برخلاف خانوادش نمیتونست تظاهر کنه همه چی عادیه و از چشماش داشت خون میچکید!
سرم و انداختم پایین و با نجابت لب زدم:
_سلام
تو اون شلوغی خودش و بهم نزدیک تر کرد و با صدای آرومی گفت:
_با آبروی من بازی میکنی؟ آدمت میکنم!
و با شنیدن صدای بابا نتونست بیشتر از این تهدیدم کنه:
_آقا محسن بفرمایید.
مطابق حرف بابا محسن هم قاطی خانوادش شد و حالا همگی مشغول بودن باهم که رفتم تو آشپزخونه و پشت اوپن رو زمین نشستم دلم میخواست به حال محسن بخندم اما فکرم درگیر مسئله مهم تری بود
خانواده محسن کی بودن؟
مامان و بابا از کجا میشناختنشون؟
نشسته بودم و مشغول تجزیه و تحلیل بودم که صدای مامان باعث شد تا به خودم بیام:
_الناز عزیزم چای بیار برای مهمونا
از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت سماور و مشغول چای ریختن شدم که مامان اومد تو آشپزخونه.
با لبخند گله گشادی چشم دوخت بهم:
_نگفته بودی مخ پسر حاج احمد و زدی
و ادامه داد:
_یعنی جز اینکه عروس این خانواده بشی من و بابات دیگه آرزویی نداریم!
بااین حرف مامان چشم از سماور و استکانی که داشتم توش آبجوش میریختم گرفتم و لب زدم:
_چی... ع.. عروس اینا شم؟
و قبل از اینکع مامان جواب بده یا خودم از این ابهام بیرون بیام با ریختن آب جوش سرریز شده روی دستم با صدای بلند جیغ زدم و بدو بدو راه افتادم تو آشپزخونه:
_سوختم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_58
میدوییدم و داد میزدم و سر و صداهای اطرافمم برام مهم نبود که یهو با کشیده شدن دستم متوقف شدم.
بابا که از عصبانیت داشت میترکید محکم دستم و گرفته بود و زل زده بود تو چشمام:
_چیشده عزیزم؟
وقتی دیدم صدا و تصویر همخونی ندارن سر چرخوندم به به سمت راست و ورودی آشپزخونه و با دیدن محسن و خانوادش که به ترتیب ایستاده بودن و با تعجب من و نگاه میکردن سوختن دستم و کلا یادم رفت و آب دهنم و به بدبختی قورت دادم که پدر محسن پرسید:
_شما خوبی؟
و این فقط به منظور پرسیدن حال جسمانیم نبود بلکه داشت میگفت
' از لحاظ روح و روان مشکلی داری؟ یا به زبون بهتر خل و چلی چیزی هستی؟'
مشغول تجزیه تحلیل حرفش بودم که مامان با لبخند بهشون نزدیک شد:
_خوبه یه کم دستش سوخته شما بفرمایید!
از فکر بیرون اومدم و منتظر اینکه برن زل زدم به محسن که سری به نشونه تاسف واسم تکون داد
از همونا که میگفت امیدی بهت نیست!
و بعد همراه خانوادش برگشتن و سرجاهاشون نشستن و حالا من مونده بودم و مامان و بابایی که حس میکردم بااینجا بودنشون امنیت جانی ندارم!
بابا چشم غره ای بهم اومد:
_میفهمی داری چیکار میکنی؟
دست سرخ از سوختگیم و بالا آوردم و گفتم:
_دستم سوخته!
نفس عمیقی کشید:
_زود یه سینی چای بردار بیار تا بیشتر از این آبرومون و نبردی!
و از آشپزخونه بیرون رفت و البته مامان رو هم که خودش باعث و بانی این ماجرا بود و با حرفاش من و مشغول کرده بود تااین سوختگی رخ بده رو با خودش برد بیرون و من موندم و سینی چای ای که نمیدونستم میتونم واسه مهمونا ببرمش یا نه!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_59
دستم از شدت سوختگی رنگ لبو شده بود انقدر میسوخت که داشت امونم و میبرید اما چاره ای نبود من باید این چای کوفتی و میبردم برای مهمونا!
آخرین فوت و به دستم کردم و بعد سینی پر از استکان چای و برداشتم و راه افتادم به سمت بیرون،
هرچقدر خانواده محسن سعی داشتن به روم نیارن اتفاقی که افتاده بود و مامان و بابا با نگاهاشون یادآوری میکردن!
چای رو اول به سمت پدر محسن و به ترتیب، بقیشون بردم
زنداداشش و خواهرش با نگاه مهربونی زل زده بودن بهم و با لبخند ملیح بررسیم میکردن و منم که ته مونده غرورم هنوز باقی بود بهشون لبخند میزدم که بالاخره رسیدم به محسن.
سینی چای و گرفتم سمتش و منتظر موندم که چای برداره که نگاهش افتاد به دستم و آروم طوری که فقط خودمون بشنویم لب زد:
_دستتم با لباسات ست شد، قرمزه قرمز!
و لبخند حرص دراری تحویلم داد که جواب دادم:
_اگه چایت و برنداری احتمالا توهم باهام ست شی!
و نگاه خبیثانه ای بهش انداختم که چشماش گرد شد و ترجیح داد قبل از اینکه بلایی سرش بیاد چای و برداره!
واسه مامان و باباهم چای بردم و بعد کنار مامان نشستم، سوزش دستم بی نهایت بود اما نمیتونستم کاری کنم و باید تحمل میکردم که پدر محسن سر حرف و باز کرد:
_بعد از این همه مدت باورش یه کم سخته که مااومدیم خواستگاری دختر گل شما و چی از این بهتر!
و لبخندی تحویل بابا داد که بابا گفت:
_کار سرنوشته، باقیشم دیگه هرچی خدا بخواد
و نگاهش و بین من و محسن چرخوند که حاجی جواب داد:
_ماها که همدیگه رو میشناسیم شاید بهتر باشه دختر خانم شما و آقا محسن ما یه کم باهم خلوت کنن تا ببینیم چی پیش میاد
تو دلم به حرفاشون میخندیدم...
نمیدونم واقعا فکر میکردن که تقدیر و سرنوشت خیال دارن مارو بهم برسونن؟
حتی فکرشم خنده دار بود که من زن این بچه بسیجی بشم!
غرق تو فکر و خیال حتی نفهمیدم بابا چند بار صدام زده و حالا با با ضربه ای که مامان به شونم زد به خودم اومدم:
_حواست کجاست آبرومون و بردی!
هول شده بودم که با نگاه متعجبم زل زدم به بابا و نمیدونم بابا واسه چندمین بار گفت:
_آقا محسن و ببر بالا، باهم حرف بزنید!
و از اون لبخندا زد که از صدتا فحش بدتر بود!
ناچار از رو مبل بلند شدم و زیر چشمی نگاهی به محسن انداختم که پاشد و پشت سر من راه افتاد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_60
با رسیدن به طبقه بالا جلو در اتاق وایسادم و برگشتم سمتش:
_بفرمایید!
حرفی که باعث شده بود تو راه نفسای عمیق بکشه و خبر از کلافگیش میداد و به زبون آورد:
_داری آبروم و میبری!
چپ چپ نگاهش کردم:
_جدا؟
با حرص از کنارم رد شد و رفت تو اتاق اما من تو چهارچوب در وایسادم و نگاهش کردم که جواب داد:
_واسه من قرمز و مشکی ست کردی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد:
_آب جوش میریزی رو خودت که جلب توجه کنی و حال منو بگیری؟
نتونستم جلو خودم و بگیرم و زدم زیر خنده:
_مگه عقلم کمه که بخاطر تو رو خودم آب جوش بریزم،
هوا برت داشته ها!
قدم برداشت به سمتم و روبه روم وایساد:
_کدوم آدم عاقلی وسط خواستگاری بخاطر دو قطره آب جوش شروع میکنه به دویدن؟
زل زدم تو چشماش:
_دو قطره؟
و دستم و گرفتم به سمتش تا ببینه که یهو با صدای هین کشیدن کسی به عقب برگشتم،
خواهر محسن سر پله ها ایستاده بود و نمیدونم چرا با تعجب داشت نگاهمون میکرد که محسن آروم گفت:
_دستت و بنذاز!
و من تازه فهمیدم قضیه از چه قراره و خواهر شوهر تقلبی داره با خودش فکر میکنه که محسن میخواد دست منو ببوسه!
سریع دستم و انداختم و لبخندی به خواهر نچسب تر از خودش زدم:
_خوبین شما؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_شما بهترین!
و با گوشی تو دستش مشغول حرف زدن شد که نگاه سردم و ازش گرفتم و لب زدم:
_گوشتلخ!
که متوجه نگاه متعجب محسن شدم:
_چیزی گفتی؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_خواهر ماهی داری!
حرفم باور نکردنی بود که پوزخندی زد و بعد رفت سمت تختم و رو لبه تخت نشست:
_بیا اینجا
وارد اتاق شدم و تکیه به دیوار منتظر نگاهش کردم که سری به اطراف چرخوند و لب زد:
_چادر نمازت کجاست؟
زدم زیر خنده:
_چادر؟ نماز؟
دستی تو ریشهای بلند اما مرتبش کشید:
_بهت گفته بودم باید جلوی خانوادم چادر سرت کنی
بیخیال شونه ای بالا انداختم:
_منم شرایطم و گفتم ولی خودت قبول نکردی!
با حرص چشماش و باز و بسته کرد:
_شرطت چیه؟
بهش نزدیکتر شدم و خیره تو چشماش جواب دادم:
_با استاد سخایی حرف بزن که از خر شیطون بیاد پایین چند روز دیگه هم مهمونی یکی از دوستامه باهام بیا، منم جلو خانوادت آبرو داری میکنم!
کلافه بود انقدر که دیگه پلک هم نمیزد و فقط نگاهم میکرد اما من خونسرد ادامه دادم:
_قبوله یا برم پایین؟
با حرص جواب داد:
_چادر سرت کن
لبخند خبیثانه ای زدم:
_پس قبوله!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟