#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_109
تو سکوت سنگین بینمون ماشین و به حرکت درآورد:
_برسونمت خونه؟
_آره
و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به مبدا
با گفتن خداحافظ از ماشین پیاده شدم و خواستم در و ببندم که صدام زد:
_الی
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_برو و با خیال راحت با جلو افتادن عقد موافقت کن بهت قول میدم که کنار من خوشبخت باشی!
سری تکون دادم و در ماشین و بستم و زنگ ایفون و زدم و بعد از اینکه در باز شد دستی واسه محسن تکون دادم و رفتم تو خونه.
حرفاش تو سرم تکرار میشد.
حرفهای خوبش امیدوارم میکرد و حرفهای تندش میترسوندم!
با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم:
_دیگه نمیخواد بری بالا لباس عوض کنی بیا بشین.
بی هیچ حرفی رو مبل روبه رویی مامان و بابا نشستم که بابا تلویزیون و خاموش کرد و گفت:
_فکر کنم محسن بهت گفته باشه ولی اگه در جریان نیستی باید بگم که حاجی صبری میخواد عقد و بندازه جلوتر
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_میدونم
این بار مامان گفت:
_نظر ما بستگی داره به نظر خودت...تو موافقی؟
با چند ثانیه مکث جواب دادم:
_آره...من مشکلی ندارم
و لبخند مصنوعی ای زدم:
_حالا امری نیست؟
مامان جواب داد:
_یه آبی به دست و روت بزن بیا شام بخوریم
بلند شدم سرپا:
_من یه چیزی خوردم گشنم نیست
و رفتم تو اتاق....
..............
از نیمه های شب گذشته بود
امشب انقدر بی حوصله بودم که حتی با سوگند هم حرف نزده بودم و حالا تموم پیام های سیاوش هم بی جواب مونده بود که دوباره پیام داد:
< صبح شد نمیخوای جواب بدی؟>
حالا که تکلیف همه چی معلوم شده بود باید خیال سیاوش روهم راحت میکردم برای همین با تموم بی حوصلگیم براش نوشتم:
<جوابم منفیه.من نمیخوام به اون رابطه برگردم لطفا دیگه حرفش و نزن.>
میدونستم حالا میخواد شروع کنه به دلیل خواستن که چرا؟
که من همه چیز و درست میکنم
که لطفا برگرد
اما دیر بود.
اون خیلی دیر فهمیده بود که من تو رابطه باهاش کاری نکرده بودم حالا دیگه من نه میتونستم ببخشمش و نه هیچوقت حتی میتونستم بهش فکر کنم.
من داشتم ازدواج میکردم!
کلمه ای که برام غریب بود اما چند روز دیگه بااومدن اسم مردی که با زور و تهدید من و مجبور به این کار کرد،
بهش تن میدادم!
گوشی و رو میز کنار تخت گذاشتم و چشمای مدام خیسم و بستم و نفهمیدم کی اما خوابم برد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😁🌹】
-
رفت و غزلم چشم به راهش ...
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌹】⇉ #شھید_استورۍ
【🌹】⇉ #حـــــاجقاســـــم
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
【🤤💕】
-
غــممخورجوانيمولشـگرتوييمآقا
توعلـيوآقايـي،قنــــــبرتوييمآقا
ايرهبرفرزانه،«سيدعلي»ايمولا
درجبــههجنگنرم،
افسـرتوييمآقا«انشاءالله»
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💕🤤】⇉ #رهبرانهـ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_110
#محسن
جواب آزمایشارو گرفتم و سوار ماشین شدم.
حالا همه چی برای عقد فردا فراهم بود که گوشی و گرفتم تو دستم و به الناز زنگ زدم و بعد از چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید:
_سلام بله
با لحن مهربونی جواب دادم:
_سلام چطوری؟
و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:
_جواب آزمایشارو گرفتم...حلقه هارو هم دارم میرم بگیرم
آهانی گفت:
_خیلی خب منم با سوگند بیرونم یه کم خرید دارم
خوشم نمیومد از رفت و اومدش بااین دختره اما فعلا قصد نداشتم چیزی هم بهش بگم که جواب دادم:
_باشه کارت تموم شد بهم خبر بده
و خواستم خداحافظی کنم که سریع گفت:
_میگم که محسن...
ابرویی بالا انداختم:
_جونم؟
آروم گفت:
_میخوام اون لباسی که واسه فردا دیدمش و تحویل بگیرم میخوای بیای ببینیش؟
کم کم داشت یخش باز میشد و من هم همین و میخواستم که گفتم:
_آره حتما کی کارت تموم میشه بیام؟
جواب داد:
_یه ده دقیقه دیگه سوگند میره آدرس و برات میفرستم بیا اینجا
و بعد از خداحافظی گوشی و قطع کرد.
تلفن و قطع کردم و با لبخندی که بی اختیار رو لب هام جا خوش کرده بود منتظر پیام الی بودم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن شماره مرضیه جواب دادم:
_سلام جانم زنداداش
مثل همیشه سلام و احوالپرسی کرد و ادامه داد:
_کسی خونه نیست ستایش هم بهونه میگیره دارم میبرمش خونه مامانم شما کلید داری؟پشت در نمونی؟
کلید همراهم بود که جواب دادم:
_نه کلید همراهمه
باشه ای گفت:
_پس فعلا
گوشی و که قطع کردم پیام الناز هم رسیده بود و آدرس مزون رو برام فرستاده بود،
دور نبودم و چند دقیقه ای میتونستم برسم که ماشین و به حرکت درآوردم و راهی شدم...
با رسیدنم ماشین و گوشه خیابون پارک کردم و چشمی به اطراف چرخوندم حتما توی مزون بود.
پیاده شدم و راه افتادم سمت مزون که چشمم بهش افتاد یه کم بالاتر از مزون مشغول حرف زدن با گوشی بود که رسیدم پشت سرش و گفتم:
_سلام!
چرخ زد سمتم و قبل از اینکه جواب سلامم و بده خطاب به مخاطب پشت تلفن گفت:
_من باید برم فعلا!
و گوشی و قطع کرد:
_سلام اومدی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که گوشیش و گذاشت تو کیفش:
_مامانم بود میخواست ببینه کارا خوب پیش میره!
لبخندی بهش زدم و همزمان با قدم برداشتن به سمت مزون گفتم:
_فقط مونده همین لباس دیگه کاری نداریم!
شونه به شونم قدم برمیداشت:
_این لباس و کت و شلوار شما
نگاهم چرخید سمتش:
_من با کت و شلوار راحت نیستم
با یه اخم ساختگی نگاهم کرد:
_بخاطر منم که شده باید راحت باشی
و تکرارکرد:
_باید!
خنده ام گرفت،
هرچی بیشتر میگذشت وجودش بیشتر من و به وجد میاورد که گفتم:
_خیلی خب کت و شلوار میخریم ولی به کراوات و این چیزا اصلا فکر هم نکن!
با خنده گفت:
_کراوات بااون یقه کیپت؟
با ورود به مزون حرفمون ادامه پیدا نکرد و فروشنده که دختر خوش برخوردی بود به سمتمون اومد:
_سلام بالاخره با آقای دوماد اومدی؟
و به سمت لباس ها راهنماییمون کرد.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#چادرانه
سلام مردم دنیا✋🏻
بدانید ڪه اگر تمام شما
مرا به خاطر چادرم رها ڪنید
من مے مانم و خدا❤️
من مے مانم و چادرم❤️
چه باڪ!
خدایے دارم مهربان
از تار و پود چادرم به من نزدیڪتر
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_111
لباس های پر زرق و برقی که هنوز نمیدونستم الناز کدوم و پسندیده!
با رسیدن به طبقه بالا الناز جلوتر از من رفت سمت یه لباس با رنگ صورتی روشن و کنارش ایستاد:
_من این و انتخاب کردم...چطوره؟
نگاهی به سرتا پای لباس انداختم با اصطلاحات زنونه اش آشنا نبودم اما پیراهن شیک و ساده ای بود که گفتم:
_قشنگه
فروشنده کنار الناز ایستاد:
_برو تو اتاق پرو برات میارمش
و چشمکی بهش زد و الناز مطابق حرفش راهی اتاق پرو شد.
چند دقیقه ای و پشت در اتاق منتظر بودم که گوشه در باز شد:
_محسن
جلو در ایستادم که درو باز کرد و پرده رو کنار زد:
_چطوره؟
ماتم برده بود!
سکوت که کردم چرخی زد:
_به نظر من که خوشگه..
تو لباسی یقه بازی که تا پایین جذب تنش بود حسابی دیدنی بود!
با این وجود نباید بیشتر از این تو سکوت نگاهش میکردم که گفتم:
_آره خوشگله!همین خوبه..
و همون لباس رو گرفتیم و از اونجا زدیم بیرون.
تصویرش لحظه ای از جلوی چشمام نمیرفت هیکل ظریفش و پوست روشن تنش عجیب تو اون لباس خود نمایی میکرد!
لباس و گذاشتم عقب و نشستم تو ماشین و همزمان صداش و شنیدم:
_کت و شلواری هم که برات دیدم یه خیابون پایین تره...یه کت و شلوار طوسی خوشگل!
ماشین و به حرکت درآوردم و چند دقیقه بعد همونجایی که الناز آدرس داده بود متوقفش کردم و همون کت و شلواری رو خریدیم که از قبل دیده بود کت و شلوار خوش دوختی که خوب به تنم نشسته بود!
حالا همه کارها تموم شده بود و میتونستیم با خیال راحت به فکر فردا باشیم!
چند دقیقه ای میشد که تو مسیر بودیم،دم ظهر بود و بدجوری گشنم بود که گفتم:
_ناهار چی بخوریم؟
تو فکر بود و با حرفم به خودش اومد که گفت:
_چی؟
نگاهی به ساعت انداختم:
_ناهار!
شونه ای بالا انداخت:
_تا ببینیم آشپزهای خونه چی درست کردن
و ادامه داد:
_مامان گرامی بنده و زنداداش شما!
جواب دادم:
_آشپز دوم امروز خونه نیست!
ابرویی بالا انداخت:
_پس سر راهت 4 تا تخم مرغ بخر نیمرو که بلدی درست کنی؟
نوچی گفتم:
_یه بار نشد نسوزه!
خندید:
_پس از بیرون غذا بگیر...پیتزا مثلا
و چشماش و بست:
_پیتزای مکزیکی...تند و دلچسب!
و لباش و با زبونش تر کرد که رو ازش گرفتم،
امروز بدجوری داشت با روح و روانم بازی میکرد !
صدایی تو گلو صاف کردم:
_پیتزا دوست داری؟
اوهومی گفت:
_اوهوم پیتزا مکزیکی و برگر با قارچ و پنیر غذاهای مورد علاقمن
فکری به سرم زد و گفتم:
_خیلی خب الان میریم میخوریم...میریم همونجا که دیدمت و به زور شماره ام و ازم گرفتی!
این و گفتم و زدم زیر خنده که حرصش گرفت:
_اولا کارم گیر بود دوما اون به زور بود؟خیلی هم با اشتیاق شماره ات و تقدیمم کردی!
میگفت و من میخندیدم که یهو بطری آب کنار در و برداشت و با بطری ضربه محکمی به پام زد:
_انقدر نخند!
از درد پام اخمام رفت توهم اما مانع خندیدنم که نشد هیچ بلکه انگیزم واسه اذیت کردنش هم بیشتر شد که بطری و از دستش کشیدم و به قصد تلافی حمله ور شدم سمتش که یهو در بطری باز شد و هرچی آب توش بود خالی شد رو لباسای الناز!
خیس خالص شده بود که جیغ زد:
_من و خیس میکنی؟
دهنم باز مونده بود و حرفی نمیزدم که ادامه داد:
_محسن!
تازه به خودم اومدم و گفتم:
_درش و شل بسته بودم به جون تو عمدی نبود!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#چـادرانہ‹🦋🌿›
میگفت...
خجالٺ میڪشم همہجا چادر بپوشم😔
معمولاَ تو جامعه هیشکے هم سن و ساݪ من چادری نیست🐚
میشم گاو پیشونی سفید!🙁
گفتم...
قرار نیسٺ همه مثݪ تو باشن ڪه!
ماه اگه بیشتر از یکی تو آسمون ازش بود،
ڪه دیگه فرقے با ستاره ها نداشت😉
تو ماه باش🙂🦋
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_112
شیشه رو تا جایی که میشد داد پایین:
_حالا مگه اینا خشک میشه؟
نتونستم نخندم و زدم زیر خنده:
_خیلی دیدنی شدی!
نیم نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت...
نگاهی که از صدتا فحش بدتر بود و باعث شد تا بی اختیار صدای خنده هام قطع شه!
ناامید از خشک شدن لباساش تکیه داد به صندلی:
_حالا چیکار کنم؟
بیخیال جواب دادم:
_بالاخره خشک میشه دیگه!
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_مگه چقدر مونده تا اونجا؟
تازه یادم افتاد که قرار بر خوردن ناهار بوده و گفتم:
_خب اونجا نمیخوریم
سریع پرسید:
_حتما میخوای تو ماشین پیتزا و برگر مهمونم کنی؟
نگاه گذرایی بهش انداختم و یهو گفتم:
_نه...میریم خونه!
یه تای ابروش بالا پرید:
_خونه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_کسی خونه نیست
با این حرفم جم و جور تر از قبل نشست:
_همینجا خوبه!
با رسیدن به اون فست فودی ماشین و نگهداشتم و لبخند گوشه لبی بهش زدم:
_سریع برمیگردم!
و از ماشین پیاده شدم...
......
#الی
در ماشین و باز کردم و پیاده شدم اینجوری حداقل میتونستم چند دقیقه ای زیر آفتاب وایسم و یه کم اوضاع بهتر شه!
مانتوی چسبیده به بدنم و با دست یه کم از خودم جدا کردم و نگاهی به داخل رستوران انداختم
محسن تو دیدم بود و منتظر آماده شدن غذاها نشسته بود رو صندلی.
با دیدنش نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به ماشین،
تو این چند روز انقدر رفته بود اومده بود و باهام حرف زده بود که اوضاعم روبه راه شده بود اما موضوع دیگه ای هم وجود داشت که نمیذاشت با خیال راحت به محسن و مراسم عقدمون فکر کنم و اون هم وجود سیاوش بود!
سیاوشی که این چند وقت هرشب و جلوی در خونه سر کرده بود و دنبال برگردوندن رابطه اون سالها بود و این تماما خیال باطل بود!
بهش گفته بودم که هیچی دوباره شروع نمیشه اما بیخیال نمیشد
سیاوش همیشه مغرور حالا داشت به هر دری میزد!
اون محسن و جدی نگرفته بود و این قضیه کاملا جدی بود...
تو همین فکر بودم که صدای ویبره گوشیم و شنیدم.
یه نگاه به داخل رستوران انداختم و بعد گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم.
خودش بود!
با استرس جواب دادم:
_دوباره که زنگ زدی!
صدای عصبیش تو گوشی پیچید:
_با اون مردتیکه رفتی بیرون؟
کلافه جواب دادم:
_تو چرا هیچی و جدی نمیگیری؟بهت گفتم دارم ازدواج میکنم چرا باور نداری؟
پوزخندی زد:
_تو چه وجه مشترکی با یه همچین آدمی داری؟تو چجوری میخوای بااون ازدواج کنی؟
نمیخواستم حرفهاش حالم و عوض کنه که گفتم:
_من تصمیمم و گرفتم فردا هم همه چی رسمی میشه ...فردا عقد میکنیم،توهم دیگه نباید با من تماس بگیری
قهقهه ای از سر حرص زد:
_باورم نمیشه...این تویی الی؟چجوری دلت لرزیده واسه آدمی که...
حرفش و قطع کردم:
_دیگه ادامه نده من تصمیم خودم و گرفتم
سریع گفت:
_اگه همین امشب بیام خواستگاری چی؟
دستم لرزید اما نه به سبب دوست داشتن نه به سبب عشق فقط بخاطر یادآوری گذشته!
با مکث جواب دادم:
_دیگه باهام تماس نگیر سیاوش من دیگه مجرد نیستم!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_خداحافظ!
و گوشی و قطع کردم و بعد از خاموش کردن انداختمش تو کیفم...
حرفهای سیاوش تموم انرژِیم و ازم گرفت...
اون درست وقتی چاره پیدا کرده بود که من ناچار به ازدواج به محسن بودم...
تو قلبم جایی نداشت اما گذشتمون اذیتم میکرد اینکه اون روزها آرزویی جز سیاوش نداشتم اذیتم میکرد و من نمیدونستم چجوری میشه باید خودم و آروم کنم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#یا_علی_مدد
مرا که خاک نجف از الست، در نظر است
اگر به عـــــرش روم، روی بر قفـــــا دارم
اَشهَدُاَنَّعَلیَّوَلیُالله
#یکشنبه_های_علوی
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
【🤩🦋】
-
سوگندبهآنچھارقبرخاڪۍ…😁
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🦋】⇉ #عڪس_استورۍ
【🦋】⇉ #امامحســــعــــن
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_113
غرق همین افکار صدای محسن و شنیدم:
_چرا پیاده شدی؟
نمیخواستم چیزی بفهمه که لبخندی تحویلش دادم:
_خواستم یه کم لباسام خشک بشه
غذاهارو داد دستم:
_تا بعد ناهار خشک میشه!
چیزی نگفتم و سوار شدم که ماشین و دور زد و نشست پشت فرمون:
_نخوری تا برسیم
با تردید نگاهش کردم:
_کجا میریم؟
ماشین و روشن کرد و همزمان با حرکت جواب داد:
_گفتم که خونه
اینکه اولین بار بود تو همچین شرایطی قرار گرفته بودم موذبم کرده بود اما دلیلی برای مخالفت نداشتم.
تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد شاید چون امروز حسابی حرف زده بودیم!
ماشین و جلو در خونه پارک کرد و گفت:
_پیاده شو
بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم که اومد سمتم و کلید و داد بهم:
_تو در و باز کن من غذاهارو میارم
در حیاط و باز کردم و جلوتر از محسن وارد قصری که خونشون بود شدم!
هنوزم نتونسته بودم هضم کنم که اینا بااین عقاید چطور انقدر وضع خونه زندگیشون خفنه!
حیاطی به بزرگی و زیبایی هرچه تمام تر و خونه ای به مراتب زیباتر!
جلو در ورودی خونه که رسیدیم گفتم:
_بقیه کجان؟
با یه دست در و باز کرد و همینطور که منتظر ورودم بود جواب داد:
_بابا و مجتبی رفتن کرج شب میان مرضیه هم خونه مامانشه
آهانی گفتم و رفتم تو که سریع گفت:
_کفشات یادت نره!
با تعجب نگاهش کردم:
_میدونم!
و کفشام و درآوردم و رفتم سمت آشپزخونه و محسن هم پشت سرم اومد:
_صبر میکنی تا من یه دوش بگیرم بعد ناهار بخوریم یا...
حرفش و قطع کردم:
_منتظر میمونم
غذاهارو رو میز گذاشت و راهی خروج از آشپزخونه شد
نمیدونستم چی به چیه و گیج چشم میچرخوندم تو آشپزخونه که برگشت سمتم:
_تو یخچال نوشیدنی هست یه چیزی بخور مانتوت رو هم دربیار تا خشک بشه!
سری به نشونه باشه تکون دادم و بعد محسن از دیدم خارج شد.
مانتوم از اون حالت خیسی دراومده بود اما هنوز نم داشت که درش آوردم و رو یکی از صندلی های میز غذا خوری 8 نفره تو آشپزخونه انداختمش،
شالم رو هم درآوردم و چرخی تو آشپزخونه بزرگ خونه زدم و یه لیوان آب خوردم و بعد رفتم سراغ چند تا ظرف و شروع کردم به چیدن میز میخواستم تموم فکرم و متمرکز کنم رو محسن چون ما داشتیم یه زندگی و شروع میکردیم و من میخواستم کورسوی امید تو دلم روشن بمونه...
نمیخواستم از آینده ناامید باشم!
میز و چیدم و رفتم کنار پنجره و بازش کردم و تو هوای نسبتا مطلوب خرداد نفسی گرفتم که صدای محسن و شنیدم:
_من اومدم!
یهو شنیدن صداش شوکم کرده بود که با عجله برگشتم سمتش و این بی هوا برگشتن مصادف شد با خوردن پیشونیم به گوشه پنجره و بالا رفتن صدای داد و هوارم!
انقدر سرم درد گرفت که چشمام و بستم و به دیوار تکیه دادم و همزمان دست محسن و رو دستم حس کردم و صداش و بالا سرم شنیدم:
_خوبی تو؟
و دستم و کنار زد:
_بزار ببینم...
دستم و برداشتم و چشمام و باز کردم با حوله تن پوش روبه روم ایستاده بود و موهای خیس خرماییش به هم ریخته رو پیشونیش پخش شده بودن!
یه جوری زل زده بودم بهش که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همین دو دقیقه پیش هم با سر نرفتم تو پنجره!
همیجوری داشتم نگاهش میکردم که زد به شونم:
_حواست کجاست؟ میگم خوبی؟
سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_خوبم
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_تو چرا انقدر سربه هوایی؟
فکرم پیش حرفاش نبود که با تعجب نگاهش کردم:
_چی؟
خندید:
_فکر کنم مخت جابه جا شده ببین مانتوت خشک شده بریم بیمارستان!
تازه دو هزاریم افتاد و فهمیدم چقدر دارم ضایع بازی درمیارم و واسه بدتر نشدن اوضاع تو خنده همراهیش کردم:
_نه خوبم...
چشمی تو کاسه چرخوند:
_امیدوارم!
و با دست به میز غذاخوری اشاره کرد:
_بفرمایید ناهار
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_114
در ماشین و باز کردم:
_اومدم که باور کنی...
که خیالت راحت بشه که همه چی تموم شده و دیگه با من هیچ تماسی نگیری
صداش گرفته تر از قبل شد:
_باشه برو...باور کردم!
نگاهش نکردم و از ماشین پیاده شدم اما قبل از بستن در صدای ضعیف شده اش به گوشم رسید:
_اگه یه روزی به هر دلیلی خواستی برگردی بدون من هستم...حتی شده 10 سال دیگه!
چندلحظه ای زل زدم بهش و گفتم:
_دیوونگی نکن...این دفعه فرق داره
دستی تو ته ریشش کشید و رو ازم گرفت:
_خداحافظ
و بی اینکه صبر کنه تا حتی در ماشینش و ببندم گازش و گرفت و رفت!
میخکوب شده بودم رو زمین و زل زده بودم به ماشینش که با سرعت داشت ازم فاصله میگرفت
انگار هنوز مات حرفهاش بودم که تکون خوردنای دست سوگند جلوی چشمم به خودم اومدم:
_کجایی؟
ابرویی بالا انداختم:
_مگه چیزی گفتی؟
زیر لب آره ای گفت:
_سیاوش چقدر عوض شده بود...با حرفهاش یه جوری شدم!
نمیخواستم بحثمون ادامه پیدا کنه که گفتم:
_امیدوارم دیگه زنگ نزنه!
جواب داد:
_اونطور که اون رفت بعید میدونم دیگه ازش خبری بشه!
و با دیدن اولین تاکسی که داشت میرسید بهمون ادامه داد:
_بیا بریم...
آخرین مراحل آماده شدن تو آرایشگاه و پشت سر میزاشتم.
سوگند یکساعت پیش واسه حاضر شدن رفته بود خونشون و حالا اینجا تنها بودم که صدای آرایشگر و شنیدم:
_تموم شد...ماه شدی عزیزم!
از جلوم که رفت کنار تو آینه نگاهی به خودم انداختم
ماهرانه به مدل اروپایی موهام وکمی بالاتر از گردنم جمع کرده بود و از جلو برام فرق باز کرده بود و این مدل مو همراه با میکاپ ملیح صورتم حسابی نظرم و جلب کرده بود که گفتم:
_مرسی!
با لبخند چشم ازم گرفت:
_ساناز جون عزیزم بیا به عروسمون کمک کن لباسش و بپوشه.
و اینطور شد که به کمک اون دختر لباسم و پوشیدم و رو صندلی ای منتظر اومدن محسن نشستم.
جسمم اینجا بود اما فکرم بی اختیار به سمت سیاوش کشیده میشد،
باورم نمیشد اما انگار نگران حالش شده بودم
نگران آخرین حرفش..!
با شنیدن صدای زنگ گوشیم از فکر به سیاوش بیرون اومدم،
محسن پشت خط بود
صدام و تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_بله
صداش تو گوشی پیچید:
_من رسیدم بیا بیرون
باشه ای گفتم و تلفن و قطع کردم و با بدرقه صاحب آرایشگاه راهی بیرون شدم.
محسن تو کت و شلوار طوسی رنگ و پیرهن سفید ش جذاب شده بود اما یقه کیپ و موهای ساده اش تو ذوق میزد!
بااین حال لبخندی تحویلش دادم که اومد سمتم
شنل و نصفه نیمه انداخته بودم و صورتم نمایان بود که لبخندی بهم زد:
_چه خوشگل!
نگاهی به سر و وضعش انداختم:
_حالا نمیشه یکی از دکمه های پیرهنت و باز کنی؟
ابرویی بالا انداخت:
_حرفشم نزن!
و قبل از اینکه من چیزی بگم کلاه شنل و تا روی چشم هام جلو کشید:
_بریم!
بی اینکه حرکتی کنم گفتم:
_جایی و نمیبینم که بخوام بیام!
و کلاه و عقب کشیدم:
_حالا بریم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
اِذا غَضِبَ اللّه ُ تَعالى عَلى اُمَّةٍ ثُمَّ لَمْ يُنزِل بِهَا العَذابَ غَلَت اَسْعارُها وقَصُرَتْ أعْمارُها و لَم يَربَح تُجّارُها و لَم تَزكُ ثِمارُها و لَم تَغْزُر اَنْهارُها و حُبِسَعَنها اَمطارُها و سُلِّطَ عَلَيْها اَشرارُها؛ 🌼
☘️ هرگاه خداوند متعال بر مردمى خشم بگيرد و بر ايشان عذاب نفرستد، اجناس آنهاگران و عمرشان كوتاه مى شود، بازرگانان آنها سود نمى برند، ميوه هايشان سالم نمى ماند، رودخانه هاى آنها پر آب نمى گردد، باران از آنها دريغ مى شود و بَدان آنان بر ايشان مسلّط مى گردند. ☘️
🌸 .من لايحضره الفقيه، ج ۱، ص ۵۲۴، ح ۱۴۸۹. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_115
من تو این رابطه بلاتکلیف ترین بودم!
اون گرم بوسیدنم بود و دستش از تو دستم جدا شده بود و روی موهام در حرکت بود و من تو پریشونی افکارم سیر میکردم و تموم تلاشم واسه نترکیدن بغضم بود که صدای گوشی محسن بلند شد،
سرش و عقب کشید و قبل از هرکاری بلند شد و رفت سمت گوشیش که رو میز بود و من هم از این فرصت واسه نفس گرفتن و جااومدن حالم استفاده کردم که با تعجب صفحه گوشی و نگاه کرد:
_از خونه شماست!
و گوشی و جواب داد،
گوش تیز کرده بودم تا بفهمم کیه و قضیه از چه قراره که محسن گوشی و قطع کرد،
از رو تخت بلند شدم و پرسیدم:
_مامانم بود؟ چی میگفت؟
بعد از حرف زدن با مامان چهرش گرفته شده بود و من نمیدونستم این بخاطر چیه و همچنان منتظر بودم که بالاخره جواب داد:
_آره... سراغ تورو میگرفت چون گوشیت خاموشه
و با مکث ادامه داد:
_میخواست ببینه کجایی
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_حتما گوشیم خاموش شده، دیگه بریم!
و از کنارش رد شدم تا برم بیرون که از مچ دستم گرفت:
_مگه تو جلو مزون باهاش حرف نزدی و نگفتی که با منی؟
آب دهنم و به سختی پایین فرستادم و مردد سرم و چرخوندم سمتش که مچم و سفت تر چسبید:
_با توأم... مگه نگفته بودی؟
اخمام تو هم گره خورد:
_آخ محسن دستم..چیکار میکنی؟
فشار دستش که کمتر شد دستم و بیرون کشیدم و طوری که حتی دیگه شک هم نکنه گفتم:
_مامانه دیگه هوش و حواس درست حسابی که نداره...حتما یادش رفته!
و بی اینکه منتظرجوابش بمونم از اتاق زدم بیرون و البته صداش و پشت سرم شنیدم:
_وایسا
تو همون قدم ایستادم و سرم و چرخوندم سمتش:
_بله؟
سیم شارژ دستش بود:
_تا آماده شیم میتونی گوشیت رو شارژ کنی
چرخیدم سمتش و شارژر و از دستش گرفتم:
_مرسی من پایین میمونم تا آماده شی
و به هر بدبختی ای که بود بالاخره رفتم پایین
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_مجید_پازوکی
وصیـت من به تمام راهیان شهـادت حفظ حرمت ولایت فقیه و مبـارزه با مظاهر کفر تا اقامه ی حق و ظهـور ولی خدا امام زمان (عج) است
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😁👌】
-
خرمشھرفتحشد
بااینڪهدشمنخیلۍهارو
ازفتحش #نآامید ڪردھبود
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #آزادسازۍخرمشھر
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_116
حرفی نزدم و رو یکی از صندلی ها نشستم که روبه روم نشست و مشغول باز کردن غذاها شد:
_همشون یخ کردن ولی من عادت دارم هرروز ظهر دوش بگیرم
و نگاهم کرد:
_احساس سبکی میکنم!
جعبه پیتزایی که گذاشته بود جلوم و نزدیک خودم آوردم و گفتم:
_نمیدونستم!
و از جایی که گشنه بودم سریع یه قارچ پیتزا برداشتم و حسابی سس مالیش کردم و با دوتا گاز خوردمش!
با تعجب داشت نگاهم میکرد که گفتم:
_توهم بخور
دستش و دراز کرد سمتم و انگشت اشاره اش و گوشه لبم کشید:
_سسش زیاد بود!
و بعد شروع به خوردن غذا کرد.
غذا خوردنمون تا یک ربع بعد ادامه پیدا کرد و سرانجام سیرشدیم!
البته اگه سیرهم نشده بودیم دیگه چیزی برای خوردن رو میز باقی نمونده بود!
بعد از محسن از سر میز بلند شدم
ظرفهارو جمع کردم و شستمشون و بعد رفتم بیرون اما خبری از محسن نبود.
وایسادم وسط خونه و صداش زدم:
_محسن
صداش از طبقه بالا اومد:
_تو اتاقم بیا اینجا
کم سنگین شده بودم حالا باید از پله هاهم بالا میرفتم!
غر زنان از پله ها بالا رفتم و در حالی که نفس نفس میزدم رسیدم بالا:
_تو اتاق چیکار میکنی؟
جواب داد:
_موهام و سشوار میکشم
رفتم سمت اتاق و جلو در ایستادم:
_حالا نمیشد من بمونم پایین توهم کارت و کردی بیای پایین؟
سر چرخوند سمتم و همینطور که موهاش و مرتب میکرد جواب داد:
_خیلی خب برو پایین منم لباس عوض میکنم و میام
چپ چپ نگاهش کردم و بعد رفتم تو اتاق و رو لبه تختش نشستم:
_کی اون همه پله رو دوباره میره پایین؟
از تو آینه نگاهم کرد:
_خب نرو!
خمیازه ای کشیدم:
_نمیرم
چرخید سمتم:
_میخوای بخوابی؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_دیگه کم کم باید برم خونه
اوهومی گفت و کنارم نشست:
_تو حالت روبه راهه؟
با تعجب نگاهش کردم:
_چیزی شده؟
حرفم و رد کرد:
_فقط یه سوال بود
جواب دادم:
_همه چی واسه فردا خوبه...
خیره شد تو چشمام:
_واسه فردا نه... میخوام همیشه خوب باشی
نفس عمیقی کشیدم:
_سعی میکنم
چشماش و باز و بسته کرد:
_تو فقط رعایت من و کن... ما دیگه هیچ مشکلی برامون پیش نمیاد
لبخندی تحویلش دادم:
_دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم
زیر لب باشه ای گفت و خودش و بهم نزدیکتر کرد،
اینکه انقدر نزدیک هم بودیم باعث با شدت کوبیدن قلبم تو سینم شده بود که دستش و گذاشت پشت کمرم و با دست دیگش و روی دستم گذاشت و در عرض چند ثانیه فاصله بین صورتامون پر شد و لب های داغش روی لب هام فرود اومد،
حالم دست خودم نبود و بی اختیار چشم هام داشت خیس میشد که بستمشون و بی هیچ حرکتی منتظر تموم شدن این بوسه موندم...
نه میتونستم همراهیش کنم و نه ازش فراری بودم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_117
ولش میکردم تا خود صبح سیاوش و بی نصیب نمیذاشت که گفتم:
_خب حالا آروم باش...دیگه فردا همه چی تموم میشه اون هم میره سراغ زندگیش!
اوهومی گفت:
_حالا پاشو لباست و دربیار از این حس غریبی دربیام بشینم برات چرت و پرت بگم!
زیر لب چشمی گفتم و رفتم سمت کمد لباسام و شروع کردم به عوض کردن لباس هام:
لباسام و تنم کردم و با خنده گفتم:
_خدا بخیر کنه ببینم این یکی جون سالم به در میبره از دست تو!
شروع کرد به خندیدن:
_تا قسمت چی باشه
دیدن سوگند حسابی شارژم کرده بود انقدر که نذاشتم شب و بره خونشون و کنارم موند...
کنارم موند تا حالم خوب بمونه و این شب راحت صبح بشه!
صبح با شنیدن صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم
9 صبح بود و باید پامیشدم و میرفتم آرایشگاه خمیازه ای کشیدم و با صدای گرفتم سوگند و که رو تخت خوابیده بود صدا زدم:
_سوگند..پاشو
خسته از شب بیداری دیشب پشتش و کرد بهم:
_تا تو دوش بگیری بیدار میشم!
بالشتم و پرت کردم سمتش:
_مگه میخوام ضدعفونی کنم خودمو دیشب حموم بودم...پاشو
با برخورد بالشت به سرش پاشد نشست و با چشمای نیمه باز گفت:
_خب پاشو برو آرایشگاه منم یه کم میخوابم بعد میرم خونمون
قصد نداشت با زبون خوش بیدار شه که بلند شدم رفتم بالا سرش و با صدای نسبتا بلندی تو گوشش داد زدم:
_پاشو!
عین جن زده ها جیغ زد و دومتر پرید بالا که از خنده ولو شدم رو زمین و همزمان مامان در اتاق و باز کرد:
_یا خدا...چیشده؟
سوگند که داشت نفس نفس میزد جواب داد:
_خاله ببخشید ولی گند زدی بااین تربیتت!
و با دست یه خاک برسرت ریز واسه من اومد که مامان خندید و رو کرد به سمتم:
_من که نتونستم امیدوارم محسن بتونه آدمش کنه!
صدای خنده هام قطع شد و با لب و لوچه آویزون به مامان نگاه کردم:
_دست شما درد نکنه
لبخند گله گشادی تحویلم داد:
_قابلی نداشت...حالا بدویید حاضر شید که دیره!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
گداگونہدعانکنید😊
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #ڪلیپ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
اَلصَّدَقَةُ عَلى وَجْهِها وَ بِرُّ الْوالِدَيْنِ وَ اصْطِناعُ الْمَعْروفِ يُحَوِّلُ الشَّقاءَسَعادَةً وَ يَزيدُ فِى الْعُمْرِ؛ 🌼
☘️ صدقه دادن با مراعات شرايطش و خوبى كردن به پدر و مادر و انجام دادن كارهاى نيك، بدبختى را به خوشبختى تبديل مى كند و بر عمر مى افزايد. ☘️
🌸 .كنزالعمال، ح ۴۴۴۴. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_118
دورهم صبحونه خوردیم و حالا داشتیم آماده میشدیم واسه رفتن که گوشیم زنگ خورد
فکر میکردم محسن باشه اما با دیدن شماره سیاوش فرضیه ام ریخت بهم و صدای گوشی و بستم که سوگند پرسید:
_کی بود؟
روسریم و رو سرم مرتب کردم و گفتم:
_سیاوش!
متعجب نگاهم کرد:
_کله صبحی هم ول نمیکنه؟
شونه ای بالا انداختم:
_کله صبح که نیست ولی خب آره...بدجوری پیگیر شده
پشت سرم ایستاد و از تو آینه نگاهم کرد:
_اینم نشه آتو جدید دست محسن؟
نوچی گفتم:
_امروز کلا گوشیم و خاموش میکنم
حرفم و رد کرد :
_اینجوری درست نمیشه...تو باید خیالش و راحت کنی که دیگه متاهل شدی
پرسیدم:
_دیگه بهش چی بگم که باور کنه؟
قبل از اینکه سوگند چیزی بگه دوباره گوشیم زنگ خورد...
دوباره سیاوش بود قصد جواب دادن نداشتم که یهو سوگند گفت:
_جواب بده...ببین چی میگه
با تردید نگاهش کردم و بعد گوشی و جواب دادم:
_بله
کلافگی تو صداش بیداد میکرد:
_چرا جواب نمیدی؟
نفس عمیقی کشیدم:
_من بهت نگفتم امروز عقدمه؟نگفتم دیگه...
حرفم و قطع کرد:
_میخوام ببینمت...واسه آخرین بار
طول کشید تا بالاخره جواب دادم:
_هرچی که میخوای بگی و الان بگو میشنوم.
پوزخندی زد:
_اینطوری میخوای خداحافظی کنی؟یه زمانی عاشقم بودی...
زل زدم به چشمهای منتظر سوگند برای شنیدن اخبار و جواب سیاوش و دادم:
_خودت میگی یه زمانی!
سعی کرد آروم باشه و تن صداش و پایین آورد:
_بیا ببینمت...میخوام یه تصویر خوب ازت تو ذهنم بمونه
دو دل بودم بین دیدن یا ندیدنش اما میدونستم اگه نرم مزاحمتاش ادامه داره که گفتم:
_بیا یه خیابون پایین تر از خونمون...با سوگند میام!
و بعد از رد و بدل کردن چند تا جمله دیگه گوشی و قطع کردم که سوگند پرسید:
_میخوای بری ببینیش؟
اوهومی گفتم:
_باهم میریم...
وسایلام و جمع کردم و بعد از اینکه خیالم راحت شد محسن نمیاد دنبالم همراه سوگند از خونه زدیم بیرون وچند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به خیابونی که با سیاوش قرار داشتم.
سیاوش تو بی ام و مشکیش کاملا نمایان بود که رفتیم سمتش و سوار ماشین شدیم.
با دیدنش در حالی که پکر و نامرتب بود تعجب کردم
درست شبیه موقعی شده بود که جدا شدیم..
صورت سبزش رنگ پریده بود و گودی زیر چشم های مشکیش خبر از بیخوابی هاش میداد!
با شنیدن صداش از افکارم بیرون اومدم:
_بالاخره اومدی
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_اومدم که خداحافظی کنیم
از تو آینه نگاهی به سوگند انداخت:
_تو نمیدونی سر این به کجا خورده که داره زن یه بچه بسیجی میشه؟
قبل از اینکه سوگند چیزی بگه گفتم:
_سرم به جایی نخورده...من انتخاب کردم که با محسن ازدواج کنم لطفا توهم درموردش درست حرف بزن
نگاهی به سر و وضعم کرد:
_اگه انتخاب کردی پس چرا سر و وضعت مثل اونا نیست؟چرا هنوز همونجوری لباس پوشیدی که...
حرفش و قطع کردم:
_دنبال چی میگردی سیاوش؟میخوای به چی برسی؟
من دارم ازدواج میکنم همه چی خیلی وقته که برام تموم شده!
داد زد:
_پس تکلیف من چی میشه؟باید بشینم و دوباره از دست دادنت و تماشا کنم؟
جواب دادم:
_آره...برو به زندگیت برس
تکیه داد به پشتی صندلی:
_باورم نمیشه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_119
از استرس اون چند دقیقه قلبم تند تند میزد...
سیاوش تو این اوضاع شده بود غوز بالاغوز و محسن آدمی نبود که بشه به سادگی قانع و آرومش کرد.
ناچار گوشیم و زدم تو شارژ و خودمم رو مبل نشستم که صدای قدم هاش به گوشم رسید
داشت میومد پایین که خودم و جمع و جور کردم و همزمان با اومدنش گفتم:
_بریم؟
و قبل از اینکه چیزی بگه بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و مانتو و شالم و برداشتم که صداش و شنیدم:
_واسه فردا دیگه کاری نمونده؟
مانتوم و پوشیدم و جواب دادم:
_نه فکر نمیکنم...راستی حلقه هارو گرفتی؟
تکیه به یخچال جواب داد:
_یادم رفته بود...میرم میگیرمشون
سری به نشونه تایید تکون دادم و بعد از اینکه کاملا آماده شدم از خونه زدیم بیرون و محسن من و رسوند.
دم عصر بود که سوگند اومد پیشم و حالا داشت لباسم و که پوشیده بودم بررسی میکرد:
_وای الی خیلی خوشگله..
و با یه کم مکث ادامه داد:
_دنباله اش و نگاه کن!
لبخندی بهش زدم و چرخیدم سمت آینه
تو لباس صورتی ملیح مدل ماهیم که تا روی سر شونه هام برهنه بود و با گل های همرنگش قشنگی خاصی داشت به نظر زیبا میومدم!
سوگند خندید و ادامه داد:
_راستی از نظر آقای دوماد لباست مورد دار نیست؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_وقتی زنونه مردونه جداست،میتونه حرف از مورد بزنه؟
همونطور که میخندید نشست رو صندلی میز آرایش و زل زد بهم:
_آخه اینم شد جشن عقد؟
و غر زد:
_من و بگو دل خوش کرده بودم یه شوهر از تو فامیلاتون برای خودم دست و پا کنم!
سری به نشونه تاسف براش تکون دادم:
_محسن بیراه نمیگه که باهات نگردم...میدونه چه خرابی هستی!
گفتم و خندیدم که ادای خندیدنم و درآورد:
_اینطور که معلومه توهم حسابی تحت تاثیری
خنده هام به پوزخند تبدیل شد:
_تاثیر زوری!
از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم:
_الی تو هنوز از محسن دلخوری؟
نگاهش کردم:
_سوگند من دارم به اجبار با اون ازدواج میکنم...میفهمی؟
پوفی کشید:
_همه اش بخاطر اون شبه...اگه من بهت نمیگفتم کیانا دعوتمون کرده اگه نمیرفتیم اونجا اگه...
حرفش و قطع کردم:
_تو تقصیری نداری...من با بد کسی درافتادم!
گفتم و خودم و انداختم رو تختم که کنارم نشست:
_چیکار کنم اینطوری نبینمت؟
بااین حرفش لبخندی رو لبم نشست:
_کنارم باش
تو اوج احساس زد زیر خنده:
_اگه آقاتون گذاشت چشم در غیر این صورت همیشه به یادت خواهم بود!
دلم گرفت از این حرفش من نمیخواستم به اجبار محسن از سوگند هم بگذرم نمیخواستم از دستش بدم
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_محمدجواد_تندگویان
هرگاه در منزل كاری نداشت،از نوارهای قرآن كه در خانه داشتیم، استفاده میكرد. من ندیدم وقت را به بطالت طی كند. همیشه میگفت: «اگر امروزم با دیروزم یكی باشد، از غصه دق میكنم.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#به_یاد_شهدا
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
گفت:«توی خیلی ازعملیــاتها تعدادنیروهــای مـــاازدشمــن کمتربودامــاایمـان وتـوکل واخلـاص بچــه هـامـون باعـثپیــروزی مون شــد!
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_119
عین بچه ها بغضم گرفت و سرم و انداختم پایین که صدای خنده های سوگند قطع شد و از چونم گرفت و سرم و آورد بالا:
_بغض کردی؟دیوونه دارم شوخی میکنم من تا تهش باهاتم...محسن که هیچی گنده تر از اونم نمیتونه مارو از هم جدا کنه!
سوگند یکی از دردهام بود.
دلم از دست محسن پر از غصه بود...
هیچوقت ازش بدم نیومده بود اما بااین کارهاش حسابی دلگیر و دلخور بودم و بیشتر از اون از خودم بدم میومد که با یه حماقت بچگانه داشتم تن به ازدواج باهاش میدادم!
یادآوری یهویی همه چی باعث شده بود تا دیگه حتی صدای سوگند روهم نشنوم و بی اختیار گریه ام گرفته بود که تو آغوشش کشیده شدم...
سرم و گذاشتم رو شونش و گفتم:
_سوگند...
دستش و نوازشوار پشتم میکشید:
_جونم؟
حرفم و ادامه دادم:
_خیلی دلم گرفته
از آغوشش جدام کرد و خیره تو چشمام لب زد:
_خب حق داری بالاخره یکی اومده گرفتت...منم بودم از خوشی بیش از حد دلم میگرفت!
میدونستم طاقت ناراحتیم و نداره
میدونستم تو دلش بیشتر از من غصه نباشه کمتر هم نیست و حالا داره قصدا بحث و عوض میکنه که دیگه ادامه ندادم و بین گریه خندیدم و با مشت کوبیدم به بازوش:
_کم شعور!
همینطور که میخندید شروع کرد به پاک کردن اشک هام:
_یه روزی فکرش رو هم نمیکردی که بتونی سیاوش و فراموش کنی اما فراموشش کردی و حالا حتی بهش اهمیت هم نمیدی...من مطمئنم که تو میتونی دوباره عشق و تجربه کنی مطمئنم دل میبندی به محسن سری به نشونه تایید تکون دادم:
_البته اگه سیاوش بفهمه که دیگه تو زندگیم جایی نداره!
با تعجب نگاهم کرد:
_مگه وقتی رفتی دیدنش نگفتی که نمیخوای برگردی؟
جواب دادم:
_چرا گفتم ولی هنوز زنگ میزنه هنوز پیام میده
و با پوزخند ادامه دادم:
_امروز ظهرم که زنگ زده بود گفت حاضره امشب بیاد خواستگاری!
چپ چپ نگاهم کرد:
_میگفتی خیلی غلط کردی...یه کم دیر قدرم و ندونستی؟
و با مکث ادامه داد:
_مردتیکه دیونه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_120
چپ چپ نگاهم کرد که خندیدم و ادامه دادم..
همه دار و ندار منی
تو همیشه بهار منی
بدجور میای به حال و هوام
تورو دیگه نمیشه نخوام...
این بار محسن پرید تو آهنگ:
_حالا یه ذره استراحت کن...کنسرت که نیست!
لب و لوچم آویزون شد و تکیه دادم به صندلی که خندید:
_داریم میرسیم قیافت و اینجوری نکن خودت و جمع و جور کن
ریلکس جواب دادم:
_جمع و جورم
پوفی کشید:
_ببین داری میزنی زیر حرفات...گفتم یه مراسم ساده بگیریم گفتی نه گفتم باشه ولی دیگه قرار نیست آبروی من و ببری!
صدای ضبط و بستم و جواب دادم:
_من دارم آبروت و میبرم؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_هرکسی که فکرش و کنی دعوته...من نمیخوام آتویی دست کسی داشته باشم
پوزخندی زدم:
_من که گفتم ازدواج ما اشتباهه
با رسیدن به تالار حرفمون نا تموم موند و محسن با لبخندی نگاهم کرد:
_بابام و مجتبی دارن میبیننمون کاری که گفتم و بکن
جواب دادم:
_اتفاقا بابای منم داره میبینتمون
و با لبخند با بابا حال و احوالی کردم که محسن ناچارماشین و خاموش کرد و پیاده شد و بعد در سمت من و باز کرد و بی احساس بدون اینکه دستم و بگیره عین بز وایساد و تماشام کرد تا پیاده شدم و بین دست و سوت فامیلهای ما و سکوت طایفه دوماد راهی جایگاه عروس و دوماد شدیم.
کنار محسن نشستم و با لبخند به مهمونا نگاه کردم که صدای محسن و بیخ گوشم شنیدم:
_امروز و یادت باشه
با همون لبخند نگاهش کردم:
_یادمه...
و ابرویی بالا انداختم:
_توهم بهتره بدونی بااینکه تونستی به این ازدواج مجبورم کنی اما نمیتونی من و مثل خودت کنی من قید یه سری کارهای مجردیم و زدم اما یه درصد هم فکر نکن که چادر سرم کنم و بشم زنی که تو میخوای!
حرفم و بهش زدم و رو ازش گرفتم...
نمیخواستم مراسم با دلخوری بیشتری بگذره اما محسن باید میفهمید که عقاید هرکسی برای خودش محترمه و اون نمیتونه من و عوض کنه!
بااومدن مامان از فکر بیرون اومدم و چشم دوختم بهش
تو کت و دامن آبی نفتی ای که به تن داشت حسابی میدرخشید که گفت:
_عزیزم عاقد میخواد خطبه عقد و بخونه
محسن سری به نشونه تایید تکون داد و صاف تر از قبل نشست و بعد از سابیده شدن قند بالاسرمون و دوبار گل چیدن من و گرفتن زیرلفظی که یه سرویس طلا از طرف پدر محسن بود من با یه جلد قرآن و یه جفت آینه شمعدون و 300 تا سکه و 100 تا شاخه گل رز قرمز به عقد محسن دراومدم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟