eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
341 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 انقدر زورم گرفته بود که فقط بلند بلند داشتم نفس میکشیدم و محسن که شاهد آتیشی شدنم بود کم کم خنده هاش فروکش کرد: _به نظرم بهتره تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزنیم. سرم و تند تند به نشونه تایید تکون دادم: _به نظرم بهتره کل امشب صدات و نشنوم گفتم و رو ازش گرفتم هر چند که صدای خنده های ریز ریزش همچنان به گوشم میرسید... با رسیدن به خونه قبل از محسن راهی شدم و جلوی درآسانسور منتظر پایین اومدنش موندم که کنارم ظاهر شد: _یه رستوران ارزشش و نداره که آدم شوهرش و تو پارکینگ ول کنه و با قهر بره سمت خونه! با رسیدن آسانسور به پایین نگاه معناداری به محسن انداختم و بعد سوار آسانسور شدم، ناراحتیم اونقدری نبود که داشتم براش ادا درمیاوردم، بیشتر داشتم اذیتش میکردم به تلفی اذیت کردنهاش! کلید و از توی کیفم درآوردم و به محض خروج از آسانسور به سمت در رفتم و در خونه رو باز کردم، خونه غرق در تاریکی بود اما همینکه خواستم دست ببرم به سمت کلید برق صدای "تولدت مبارک" آشنایی به گوشم خورد و بعد خونه روشن شد، باورم نمیشد... هنوز داشتم صدا رو مرور میکردم... صدای مامان بود! هنوز مات صدا بودم که چشم هام آدم هایی و روبه روم حس کرد، سر که بلند کردم همه بودن، خانواده محسن، مامان و بابا باورم نمیشد... تم تولد و بادکنک هایی که ست با تم،به رنگ نقره ای و صورتی بودن، هیچکدوم باور کردنی نبود؛ حتی گیج کننده تر از وقتی بود که فهمیدم محسن بلیت کنسرت گرفته... هیجان زیاد حتی زبونم روهم بند آورده بود که مامان جلوتر اومد و چشمهای پنهان شده پشت جلد اشکش روبهم دوخت و بی هوا من و به آغوش کشید: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو آینه نگاهی به خودم انداختم، مثل همیشه آرایشم یه کمی کرم پودر، ریمل و رژ صورتیم بود که شالم و رو سرم انداختم و بعد از برداشتن کیفم از روی میز از خونه بیرون زدم.. یک ساعت تو راه اولین آدرس بودم و حالا هاج و واج مونده بودم! مقصد اول حتی وجود نداشت و همین باعث آویزونی لب و لوچم شده بود، نمیدونستم چه فعل و انفعالاتی تو ذهن یه عده رخ میده که واسه سرگرمی همچین آگهی هایی میزنن و کلافه بودم که راننده گفت: _الان کجا تشریف میبرید؟ با همین تاکسی دربستی از خونه بیرون زده بودم تا مثلا به کارهام برسم و حالا انقدر اعصابم بهم ریخته بود که با بی حوصلگی آدرس بعدی و گفتم و ماشین به حرکت دراومد... برخلاف اولین مقصد که پوچ از آب دراومده بود این یکی نه تنها واقعی بود، بلکه با رسیدن به آدرس، یه جای خفن و یه ساختمون خفن تر جلوی چشمهام نمایان شد! انقدر که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و وارد شدم. وارد شرکتی که انگار اسمش قبلا به گوشم خورده بود اما هرچی فکر میکردم به یاد نمیاوردم! بااین وجود با پرس و جو به سالنی که باقی متقاضی هاهم حضور داشتن رفتم و روی صندلی به انتظار نشستم، دلهره عجیبی گرفته بودم، شرکتی به این بزرگی و این همه آدم که در انتظار نشسته بودن همه و همه باعث استرسم شده بود، به هرکی که نگاه میکردم تو ذهنم سوابق و تحصیلاتش و حدس میزدم و این در حالی بود که من لیسانس نداشتم و تا به حال جایی هم مشغول به کار نشده بودم! غرق همین افکار مدام دکمه کیفم و میبستم و باز میکردم که یهو سکوت بر فضا حاکم شد و صدای قدم هایی به گوش رسید، انگار تیم مصاحبه کننده داشتن میومدن که نگاهم به اون سمت کشیده شد و در عین ناباوری جلوتر از بقیه اونایی که داشتن میومدن اون مرتیکه رو دیدم، خودش بود، همون گنده دماغ، همون رئیس مامان! دهنم از تعجب باز مونده بود که خواستم صورتم و برگردونم و هرچی زودتر بزنم به چاک اما اینطور نشد که همزمان با چرخوندن نگاهش بین همه یه دفعه چشمای لعنتیش رو من زوم شد و متعجب ابرویی بالا انداخت!
❤️ 😍 _تولدت مبارک عزیزم صدای لرزونش وجودم و لرزوند، چشم هام و بستم: _باورم نمیشه اینجایی مدتها بود که این آغوش از من دور بود، مدت ها بود که عطر تن مامان و کم داشتم و حال به این زودی ها نمیتونستم ازش سیر بشم و اما فقط ما دو نفر نبودیم و بقیه هم اینجا حضور داشتن که صدای محسن به گوشم خورد: _خب حال اشک مارو در نیارید! با خنده ای که بین اشک حسابی دلچسب بود از آغوش مامان جدا شدم و نگاه پر مفهومی به محسن انداختم، از هیچ چیز برای غافلگیری امروز و امشب من دریغ نکرده بود منی که تولدم و به کل فراموش کرده بودم به لطف این مرد پشت سرهم داشتم سوپرایز میشدم! بعد از مامان نوبت به بابا رسید، بغلش کردم.. نگاهش مهربون بود، هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و چطور ما دوباره دور هم جمعیم اما لبخند بابا خبر از خوب بودن همه چیز میداد. حال و احوال با بابا که تموم شد بالاخره نوبت به بقیه رسید، به بابا احمد، به آقا مجتبی و مرضیه و ستایش به زهرا و آقا امیر و اون دوتا قل ذوق زده با همه احوالپرسی کردم و تو همین حال یهو صدای گریه همزمان طاها و صدرا کل خونه رو پر کرد و زهرا با خنده گفت: _قربون پسرام برم که در حد همکاری واسه سوپرایز شدن زنداییشون ساکت موندن فقط! و به سمتشون رفت... تولد امسالم رویایی تر از تموم سالهای گذشته بود. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قبل از اینکه اینجاهم دنبالم کنه و یه آبرو ریزی جدید پیش بیاد کیفم و رو شونم مرتب کردم و خواستم همین حالا که اون خانمه داشت شرایط و میگفت و اون یارو شریف زل زده بود بهم از لابه لای بقیه بزنم بیرون اما همین که اولین قدم و برداشتم با شنیدن صدای همون زن از حرکت متوقف شدم: _خانم جانا علیزاده، شما اولین نفر بفرمایید داخل! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و نگاهم و به اطراف چرخوندم، انگار اینجا هیچکس جز من جانا و علیزاده نبود که تکرار کرد: _خانم علیزاده کجایید؟ خودم و زده بودم به هرراهی جز اینکه برم تو اون اتاق که یهو در کمال ناباوری شریف با دست به من اشاره کرد : _ایشونن! و بعد هم راهش و کشید و با اون دو سه نفری که پشت سرش بودن رفت تو اون اتاق ته راهرو و اون خانم که اسمم و‌ صدا زده بود به سمتم اومد: _بفرمایید تو‌ اتاق با تردید گفتم: _ولی من که تازه رسیدم چرا اول من باید برم تو؟ و‌این حرفم برای بیرون زدن شاخکهاش کافی بود که گفت: _شوخی میکنی با من؟ همه از خداشونه که زودتر کارشون راه بیفته! اونکه نمیدونست بین من و اون آقای شریفشون چه اتفاقاتی افتاده و به خیال خودش داشت منطقی جوابم و میداد که نفس عمیقی کشید: _بفرمایید عزیزم! نگاهم تو‌ صورتش چرخید، نمیدونستم اون یارو شریف اینجا چیکار میکنه و‌قبلش باید میفهمیدم که پرسیدم: _ببخشید آقای شریف اینجا پست و‌مقامی دارن؟ چشماش گرد شد و‌ناباورانه جواب داد: _خانم شما حالت خوبه؟ اومدید که استخدام بشید یا مارو اذیت کنید؟ و‌تکرار کرد: _بفرمایید تو اتاق همه معطلن قیافش یه جوری شده بود که حس میکردم اگه سوال دیگه ای ازش بپرسم اون کفشای پاشنه بلندش و درمیاره و پاشنه میخیش و مستقیما فرو میکنه تو تخم چشمام که ناچار رفتم به سمت اون اتاق لعنتی، اتاقی که متاسفانه شریف توش حضور داشت!
❤️ 😍 محسن تدارک همه چی و دیده بود و تو تایمی که بیرون بودیم همه چی و به آقا مجتبی سپرده بود. گرفتن کیک و گرفتن غذا و البته دیزاین خونه رو هم به مرضیه و زهرا واگذار کرده بود و قشنگ ترین جای داستان امشب دعوت بابا احمد از مامان و بابا برای اومدن به اینجا و آشتی کنون بود. هرچند ثانیه یک بار با خودم فکر میکردم دارم رویا میبینم، فکر میکردم خوابم اما نبودم که صدای محسن و کنارم شنیدم: _بیا برو بشین، خودم چای میارم سرم به سمتش چرخید: _به اندازه کافی خجالتم دادی،دیگه بسه آقا محسن! با خنده گفت: _اختیار داری خانم، همه اینا واسه یه لحظه خوشحالی شما ناچیزه بی اختیار بهش زبون درازی کردم و گفتم: _اگه این زبونتم نداشتی که دیگه هیچی! سینی و برداشت و روی کابینت ها گذاشت و روع کرد به چیدن فنجونها توی سینی که گفتم: _هنوز باورم نمیشه که بابات زنگ زده به بابای من و همه چی درست شده نیم نگاهی بهم انداخت: _کاش فقط زنگ زدن بود، دو پدر حضوری هم باهم صحبت کردن! با تعجب نگاهش کردم: _به بابا احمد چی گفتی که راضی شد همچین کاری بکنه؟ جواب داد: _بدون اطلاع من اینکار و کرده، به جبران تموم خوبی های شما منتظر که نگاهش کردم ادامه داد: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با تردید وارد اتاق شدم، فقط شریف نبود، چند نفر دیگه هم بودن اما مگه میشد از اون نگاه های تیزش درامون موند و‌ حواست و پرت بقیه کرد؟ این ممکن نبود که تو دومین قدمم پام همچین پیچ خورد که حس میکردم به دو‌نصف تقسیم شده، مچ به پایین و مچ به بالا و دردش انقدر زیاد بود که جیغ خفه ای بزنم و‌همزمان صدای یکی از حضار و‌بشنوم: _چیشد؟ خوبید خانم؟ حتی روی سربلند کردن هم نداشتم اما نمیتونستم سرم و‌تو لاک خودم نگهدارم که آروم آروم صاف شدم: _خوبم مرد جوونی که این سوال و ازم پرسیده بود یه جوری خیره بهم مونده بود که معذب شدم و اما اون با لبخند نشست روی صندلیش و این بار شریف گفت: _بشین با پای ناکار شدم به سمت اون صندلی خالی که دقیقا روبه روشون بود نشستم، نگاهش و تو اون فرمی که پر کرده بودم چرخوند و من واسه چندمین بار آب دهنم و قورت دادم، هرآن ممکن بود یه گندی بهم بزنه که قبل از اون همون مرد جوون با خوشرویی پرسید: _خب از خودتون بگید؟ چشمام چهارتا شد، نگاهش یه جوری عجیب غریب بود و این سوالش نه تنها برای من که برای بقیه و‌علی الخصوص شریف هم عجیب بود که نگاه معناداری بهش انداخت: _آقای یزدانی من دارم رزومه شون و میخونم! نمیدونستم اینجا چیکارست اما همین جملش باعث شد تااون مرد که حالا فهمیده بودم فامیلیش یزدانیه خودش و جمع و جور کنه و‌بقیه هم به خودشون بیان که رو کرد به سمت من و ادامه داد: _شما که حتی لیسانس هم ندارید پس چرا وقت مارو گرفتید؟ بااون چشمهای مشکیش با جدیت زل زده بود بهم که جواب دادم: _لیسانس ندارم ولی زبان انگلیسیم فول فوله،کار با کامپیوتر هم کاملا بلدم چون رشتمم حسابداری بوده... نزاشت حرفم تموم شه: _تو شرایط استخدام داشتن مدرک لیسانس الزامیه! گفت و‌برگه رو روی میز گذاشت و با چشم به در اشاره کرد: _بفرمایید نمیخواستم باهاش کلکل کنم اصلا مگه میتونستم جایی کار کنم که همچین آدمی حضور داشته باشه و یه کاره ایش هم باشه؟ با وجود درد پام بلند شدم ، اینکه فقط یه آدرس دیگه مونده بود که برم و مسیرش خیلی از خونه دور بود و‌به علاوه معلوم هم نبود استخدام بشم یا نه باعث گرفتگی قیافم شده بود، من به این کار نیاز داشتم و‌این آدم سد راهم بود! نفسی گرفتم و‌مسیر خروج و در پیش گرفتم که صدای اون یارو ‌یزدانی دراومد: _ولی بین ۱۰۰نفر دو‌نفر پیدا میشن که زبان انگلیسی شون خوب باشه و کار با سیستم و‌خیلی خوب بلد باشن به نظرم بهتره از خانم علیزاده یه آزمون بگیریم و این فرصت و به ایشون بدیم! کور سوی امید تو دلم روشن شد، انگار برخلاف اون شریف این یکی آدم حسابی بود که سرچرخوندم به سمتشون و‌آقای یزدانی نگاهش و‌بین من و‌شریف چرخوند و‌ ادامه داد: _بهتره این کار و‌بکنیم! نفس عمیق شریف بلند شد و‌تکیه به صندلیش زل زد به یزدانی: _مگه ما وقت اضافه داریم؟ یزدانی سرش و‌به نشونه رد حرفش تکون داد: _من مسئولیتش و‌قبول میکنم!
❤️ 😍 _بالاخره اون روزهای سخت پرستاری شما، دست تنها رسیدن به بابا و زهرا خوبی تورو به وضوح نشون همه داد، میشه واسه همچین دختری دست روی دست گذاشت؟ لبخند عمیقی رو لب هام نشست و حرفی نزدم که محسن چای آماده کرد و گفت: _بریم یه چای بخوریم و بالاخره نوبت برسه به کیک! چشمکی بهش زدم و قبل از محسن از محسن از آشپزخونه بیرون زدم. صدای خنده ها و گفت و گوی مهمونها به راه بود. کنار مامان نشستم و به جمع گفت و گوشون ملحق شدم. مامان طاها رو بغل کرده بود و با ذوق نگاهش میکرد که مرضیه گفت: _دیگه کم کم باید به فکر مامان بزرگ کردن مریم خانم باشی! لبام و گاز گرفتم: _تورو خدا حرف نندازید تو دهن مامان من، واسه ما هنوز خیلی زوده! مامان چپ چپ نگاهم کرد: _بچه نمک زندگیه با خنده گفتم: _زندگی ما به اندازه کافی با نمک هست. با مقاومتهای من بحث به کلی عوض شد.. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نمیدونستم چرا داره همچین فداکاری ای میکنه و‌با اینکه خیالم از بابت خودم و تواناییم تو زبان انگلیسی و کار با کامپیوتر راحت بود اما فاز این آقای فداکار و درک نمیکردم که ادامه داد: _من همین الان چند تا سوال از این خانم میپرسم، اگه درست جواب داد که هیچی اگه نه من واسه جبران اشتباهم از تیم مصاحبه کنار میرم! هرچی بیشتر میگفت تعجب همه بیشتر میشد که شریف با کلافگی گفت: _من که دلیل این همه اصرار و‌نمیفهمم و روبه من ادامه داد: _برگردید لطفا همچین لفظ قلم و‌با شعور حرف میزد که کسی حتی شک هم نکنه بخاطر یه کت همه اون هتل و‌که گویا صاحبش هم بود و دنبالم کرده و‌فقط من میدونستم این آدم چقدر بی شخصیته بااین وجود روی صندلیم نشستم، هرچی این شریف برج زهرمار بود، آقای یزدانی مهربون و البته جذاب بود، چشم و‌ابروی مشکیش و ته ریشش ترکیبات صورت مردونش بودن که صدایی تو‌ گلو‌ صاف کرد: _من همین الان میخوام با شما یه مکالمه انگلیسی داشته باشم، یه مکالمه که اگه ادعاتون درست باشه براتون خیلی راحته! سری به نشونه تایید تکون دادم، انقدر زبانم قوی بود که بد به دلم راه ندم و مکالمه آقای یزدانی شروع شد، باورم نمیشد اما انقدر ساده بود که ترجیح میدادم با جملات طولانی تری جوابش و بدم بلکه یه کم مکالمه رو سخت کنه اما هرچی که ادامه داد کار واسم سخت نشد و همین باعث شد آخر سر ابرویی بالا بندازه و با نفس عمیقی بگه: _عالی بود خانم،عالی!
❤️ 😍 بگو بخند ها ادامه پیدا کرد و نیم ساعتی که گذشت نوبت به خوردن کیک رسید، ساعت از 12 میگذشت اما همه با همون انرژی قبل مشغول بودن که مرضیه کیک و روی میز عسلی گذاشت و شمع دو رقمی 24 رو روی کیک روشن کرد و همزمان ستایش کنارم نشست و خودش و چسبوند بهم: _زن عمو من فوت کنم؟ مرضیه با اخم نگاهش کرد: _مگه تولد شماست؟ نگاهم که به لب و لوچه آویزون ستایش افتاد با خنده گفتم: _باهم فوت میکنیم. محسن کنارم نشست: _باهم نگاهم که بهش افتاد لبخند گله گشادی مهمون لب هاش بود و منتظر فوت کردن شمعها که زهرا گفت: _یک دو سه... و شمع های تولد 24 سالگیم با آرزوی سلامتی و خوشبختی و تا آخر عمر کنار محسن نفس کشیدن، فوت شد... با تموم شدن مهمونی امشب، لم داده بودم رو مبل و داشتم عکسهایی که مرضیه ازمون گرفته بود و نگاه میکردم که محسن کنارم نشست و گفت: _فکرکنم بیشتر از کادوهات از این عکسها خوشت اومده! گوشی و گذاشتم رو میز و گفتم: _اتفاقا نیم ساعت بود زل زده بودم به نیم ستی که تو خریدی، کی وقت کردی این کارارو بکنی؟ یه ژست مغرورانه به خودش گرفت: _این یه رازه! با خنده گفتم: _من فکر نمیکردم تو حتی تاریخ تولدم و یادت باشه، ولی تو ترکوندی! تا چند ثانیه نگاهم کرد و بعد لب زد: _یادته اون شب تو رستوران، تو کیش، چشمات خیس بود. بهم زل زدی و گفتی: "تو به من قول خوشبختی داده بودی" مکث که کرد فکرم رفت پی اون شب، نمیدونستم با یادآوری اون شب میخواد چی بگه اما منتظر چشم دوخته بودم بهش که ادامه داد: _اون شب به خودم اومدم، یادم اومد که نموندم پای حرفم، نموندم پای خوشبخت کردنت، تموم مدتی که نداشتمت به خودم قول دادم که اگه برگشتی اگه خدا دوباره تو رو به من برگردوند خوشبختت کنم، نه به حرف... واقعا خوشبختت کنم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اون دو نفر دیگه هم لبخندی از سر رضایت رو لبهاشون نقش بسته بود اما برج زهرمار کماکان تو خودش بود که گفت: _خوبه، خیلی خوب انگلیسی صحبت میکنی! آروم سری به نشونه تشکر تکون دادم و اون ادامه داد: _کار با سیستم رو هم همینقدر خوب بلدی؟ با اشتیاق جواب دادم: _حتی خیلی بهتر! و همین برای گذاشتن خودکارش روی میز کافی بود، نمیدونستم چی تو سرش میگذره که دستی تو صورتش کشید : _بقیه مصاحبه هارو تو اتاق روبه رویی انجام بدید، من با خانم علیزاده کار دارم! چشمام گرد شد و‌ ته دلم ترسیدم، حتما میخواست بقیه رو بفرسته پی نخود سیاه و‌من و هم از پنجره شوت کنه پایین! نگاهم که به پنجره افتاد آب دهنم و‌با سر و صدا قورت دادم، حتی تصور اینکه از اینجا پرتم کنه پایین هم ترسناک بود که غرق همین فکر و خیال صداش و‌ شنیدم: _خب،اینجا چیکار میکنی؟ تازه به خودم اومدم، همه رفته بودن و فقط من و‌شریف تو‌اتاق بودیم که سر کج کردم: _بله؟ تکرار کرد: _گفتم اینجا چیکار میکنی؟ جواب دادم: _خب معلومه اومدم واسه استخدام! پوزخندی زد: _استخدام؟ بین این همه شرکت چرا باید بیای اینجا واسه استخدام؟ به جوری چشم گرد کرده بود و ‌لحنش عصبی بود که هرکی نمیدونست فکر میکرد شرکت ارث باباشه: _فکر نمیکنم در این خصوص باید به شما توضیحی بدم، من آگهی اینجارو دیدم و اومدم، همه اون چیزی هم که تو شرایط استخدام نوشته شده رو دارم ، حالا دیگه نمیدونم مشکل شما با من چیه! دست به سینه نگاهم کرد: _اینه که دلم نمیخواد دردسری مثل تورو مدام دور و‌برم ببینم! داشت به من میگفت دردسر که زورم گرفت : _کسی مجبورتون نکرده مدام من و‌ببینید چشم ریز کرد: _اونوقت چطوری؟ بلند شدم و‌قاطعانه جواب دادم: _مطمئن باشید اگه من استخدام این شرکت بشم پام و‌تو بخشی که شما کار میکنید نمیزارم! و عین یه گربه وحشی زل زدم بهش که از رو صندلیش بلند شد : _پا تو بخشی که من باشم نمیزاری؟ تایید کردم: _به هیچ وجه! و همین برای نیشخند عصبیش کافی بود که گره کراواتش و که انگار شل شده بود و سفت کرد و جواب داد: _پس کلا نباید میومدی تو این ساختمون! با تردید که نگاهش کردم در کمال آرامش ادامه داد: _من رئیس این شرکتم! و گویا من دوباره زاییده بودم، این بار چند قلو!
❤️ 😍 حرفهاش داشت دگرگونم میکرد. خیلی قشنگ بودن. خیلی دلنشین. با یه لبخند حرهاش و تموم کرد: _حال بگو.. با من خوشبختی؟ رو بهش نشستم ، خودم و بهش نزدیک کردم، لبخند رو لبهام باقی بود، دستهام و دور گردنش حلقه کردم و سرم و بردم تو گوشش و با صدای آرومی گفتم: _به چه کس باید گفت...؟! با تو انسانم و خوشبخت ترین... گفتم و همراه با نفس عمیقی سرم و عقب کشیدم، برای بار چندم چشم هاش درخشان شده بود، نگاهش برق میزد این بار حرف نزد، با نگاهش ازم خواست که دستهام سرجاشون بمونن و با یک دست کمرم و احاطه کرد و قبل از هر اقدام دیگه ای از سمت محسن، بوسیدمش. پر از آرامش، با چشم های بسته... با خیالی آسوده... حال جهان متعلق به ما بود. جهان دو نفره ما... غرق لذ تهاین بوسه ها و هم آغوشی بعدش نفهمیدیم کی شب از نیمه هاش گذشت و حال قصد خوابیدن داشتیم. تو دستشویی مسواک و دهنم و شستم و خواستم بیام بیرون که با حس حالت تهوع شدیدی تو همون قدم موندگار شدم و سر و صدام باعث باخبر شدن محسن شد که صدداش و پشت در شنیدم: _الی تو خوبی؟ انگار حالش بد بود که صدای عق زدنش کل خونه رو پر کرده بود، پشت در دستشویی وایسادم و صداش زدم: _الی تو خوبی؟ به زور جواب داد: _نگران نباش و بعد از چند دقیقه در و باز کرد، رنگ و روی پریده اش نگرانم میکرد که گفتم: _چت شده؟ اومد بیرون و همینطور که با حوله صورتش و خشک میکرد گفت: _فکر کنم مسموم شدم گفت و چند باری پشت سرهم بلند بلند نفس کشید که ادامه دادم: _میخوای ببرمت بیمارستان؟ رفت تو اتاق و نشست رو لبه تخت: _فعلاخوبم،اگه دوباره حالم بد شد بهت میگم ناچار قبول کردم: _پس چراغ و خاموش کنم؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _دارم از بیخوابی میمیرم. اتاق که تو تاریکی فرو رفت، روی تخت دراز کشیدم، خستگی امروز انقدر زیاد بود که به خواب رفتنتمون چند دقیقه بیشتر طول نکشید... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 به بخت بدم لعنت فرستادم، مگه میشد؟ مگه میشد من انقدر نگون بخت باشم که هرجا برم این یارو جلو روم سبز شه اونم به عنوان رئیس و همه کاره! نفس عمیقی کشیدم و زل زدم بهش، پس کارم شروع نشده تموم بود که سری به نشونه تایید تکون دادم: _خیلی خب، من نمیدونستم! و دوباره راه افتادم به سمت در که صداش فضای اتاق و پر کرد: _کجا؟ از حرکت ایستادم و به سمتش چرخیدم: _دارم میرم! ابرو بالا انداخت: _ولی تیم مصاحبه از عملکردت راضی بودن پوزخند معناداری زدم: _بالاخره شما رئیس همشونید فکر نمیکنم بخاطر من مشکلی براتون پیش بیاد ابروهاش بالا موند: _بخاطر تو واسه من مشکلی پیش نمیاد فقط نمیخوام از نظر مثبتی که همکارای سهامدارم راجع به تو داشتن ساده بگذرم! دندونام روهم چفت شد، چقدر این آدم از خود راضی بود، چقدر رو مخ بود! چقدر! بااین وجود آرامش خودم و حفظ کردم دلم نمیخواست دوباره باهاش درگیر بشم: _خب؟ نگاهش و تو صورتم چرخوند: _بخاطر همکارام یک ماه استخدامت میکنم و تو این یک ماه به همه ثابت میکنم که تو حتی اگه توانایی هم داشته باشی حتی اگه به دردمون هم بخوری یه کارمند بی نظم و بی مسئولیتی! و سر کج کرد و دوتا انگشت شست و اشارش و گرد  بهم چسبوند و همزمان با باز کردنشون از هم ادامه داد: _اونوقت با خیال راحت از اینجا بیرونت میکنم! انگار داشت درباره یه پشه حرف میزد که سوراخای دماغم از شدت حرص گشاد شد: _شما نمیتونید من و اینجوری بیرون کنید!
❤️ 😍 غرق خواب بودم که دوباره سر و صدای الی بیدارم کرد، باز هم حالش ناخوش بود. با عجله از تخت بیرون پریدم، صبح شده بود، نگران تر از قبل، پشت در دستشویی ایستادم و گفتم: _بیا آماده شو بریم بیمارستانه و سریع لباس به تنم کردم. رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و بی رمق لباس میپوشید که گفتم: _احتمال غذاها یه موردی داشته شالش و انداخت رو سرش: _نگران نباش، میریم بیمارستان خوب میشم. فقط دو ساعت وقت داشتم، باید الی و میزاشتم بیمارستان و بعد میرفتم اداره، بااین وجود شلوغی بیمارستان مانع از این میشد که بتونم هم اینجا بمونم و هم به موقع به کارم برسم. نگاهی به مریضهای منتظر ویزیت انداختم و رو به الی گفتم: _عزیزم من باید برم اداره، زنگ بزنم مامان بیاد؟ سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _مامانم این تایم خونه نیست، تو برو من از پس خودم برمیام قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _اینطوری که نمیشه، میخوای زنگ بزنی سوگند بیاد پیشت؟ هیچ پیشنهادی بهتر از این نبود که الی شماره سوگند و گرفت اومدن اون دختر خیالم و راحت کرد. حال میتونستم با خیال راحت برم سرکار... با رسیدن سوگند، با الی خداحافظی کردم و راهی اداره شدم، غرق کارهای اداری بودم و بررسی یه پرونده که نگاهم به ساعت افتاد، حوالی 1 ظهر بود و حال احتمال الی از بیمارستا نهبرگشته بود که شمارش و گرفتم، چند تا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید: _سلام جواب سلامش و دادم و گفتم: _بهتری؟ اومدی خونه؟ قبل از هر حرفی خندید، خنده ای که ازش سر در نمیاوردم و بعد جواب داد: _خوبم، دکتر برام سرم نوشت که اونم داره تموم میشه باشه ای گفتم: _شب میام خونه، تا اونوقت سوگند و دعوت کن خونه که حواسش بهت باشه دوباره خندید: _انقدر نگرانمی؟ لبخند کجی زدم: _نگرانت بودم، ولی بااین همه انرژی و خنده از سمت تو، فکر میکنم باید از نگرانی بیرون بیام اوهوم گفتنش به گوشم رسید: _من خوبم، خیلی خوبم... شبم منتظرتم که بیای دنبالم و بریم بام شهر نفس عمیقی کشیدم: _چشم، امر دیگه ای باشه؟ طول کشید تا جواب داد: _دیگه هیچی، فقط زود بیا خداحافظی که کردیم حالم بهتر بود، دیگه نگرانی ای نداشتم. خیالم آسوده بود و میتونستم با تمرکز به کارهام برسم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 این بار قبل از اینکه بخواد ابرو بالا بندازه یا هر کار دیگه ای بکنه ادامه دادم: _چون من اصلا بی مسئولیت نیستم و تو این یه ماه این و بهتون ثابت میکنم! و نمیدونم این دل و جرئت و از کجا آورده بودم ولی جلو رفتم: _اما بعد از این یه ماه قول نمیدم تو این شرکت بمونم حتی اگه اصرار کنید! قهقهه آرومی زد: _اعتماد به نفس خوبی داری! و این قهقهه درحالی بود که قفسه سینش از عصبانیت بالا و پایین میشد و من خوب متوجهش بودم که لبخندی زدم: _درسته خودکارش و تو دستش گرفت و محکم، طوری که ممکن بود کاغذ زیر دستش پاره بشه شروع کرد به نوشتن و بعد از اتمام کارش برگه رو به سمتم چرخوند: _امضا کن و از فردا میتونی بیای سرکار فقط یک ماه! اگه به این کار نیاز نداشتم و خیالم راحت بود که حتما یه کار دیگه پیدا میکنم یه لحظه ام این آقای نه چندان محترم و تحمل نمیکردم، اما مامان رفته بود و من اینجا باید یه کاری واسه خودم دست و پا میکردم تا خیالش از بابتم راحت بشه که اون جمله ای که شریف رو کاغذ نوشته بود و خوندم: _تعهد میدم که بدون اجازه به حریم خصوصی همکارها وارد نمیشم و به وسایل شخصی هیچکس دست نمیزنم! جملش انقدر مسخره بود که چشمم و از برگه گرفتم و به خود لعنتیش دوختم: _این و باید امضا کنم؟ قاطعانه جواب داد: _معلومه، این بار که دستت به وسایلم بخوره و هوس داغون کردنشون و داشته باشی به سادگی ازت نمیگذرم! یه عالمه فحش آبدار تو دلم داشتم که بخوام تحویلش بدم، مرتیکه عقده ای کت واموندش و خودش پاره کرده بود و حالا اینجوری داشت از من ضمانتنامه میگرفت که صدای تق تق در به گوشمون رسید و بعد هم آقای یزدانی با لبخند وارد شد:
❤️ 😍 ساعت از 10 میگذشت که کارم تموم شد، از سوپری سر کوچه چند تا آبمیوه گرفتم و راهی خونه شدم اما انگار آبمیوه خیلی هم راضی نبود که تا در و باز کردم قیافه خندو ن الی جلو روم نقش بست: _سلام با تعجب نگاهش کردم: _سلام چشم دوخت به آبمیوه ها: _اینارو بزار تو آشپزخونه و بریم سری به نشونه تایید تکون دادم و همینطور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم: _یه کمم به فکر من باش، میزاشتی یه چای بخورم بعد میرفتیم صداش تو خونه پیچید: _اتفاقا چای هم برداشتم، حسابی تدارک دیدم واسه خوش گذروندن برگشتم پیشش: _پس بریم جلو تر از من رفت بیرون، همون مانتوی طوسی ای که دیروز خریده بودیم تنش بود همراه با شلوار سفید و شال و کفش صورتی روشن، حسابی به خودش رسیده بود و همه اینا داشت گیجم میکرد، اینکه حالش اصل شبیه به حال بد صبحش نبود. خستگیم و که دید خودش پشت فرمون نشست، آهنگ گذاشت و زیر لب شروع به خوندن باهاش کرد تا رسیدن به بام شهر، همزمان با رسیدنمون خمیازه ای کشیدم و همین برای غر زدن الی کافی بود: _نگاهت میکنم خوابم میگیره نگاهم به سمتش چرخید: _من معذرت میخوام عزیزم، آخه از صبح سرکار بودی به هرحال خسته ای منم هی خمیازه میکشم بدتر میشی! با خنده گفت: _خواهش میکنم، حال پیاده شو یه بادی به سرت بخوره با خمیازه بعدیم از ماشین پیاده شدم و تکیه به ماشین زل زدم به آسمون: _چه شب پر ستاره ای کنارم ایستاد: _قدرم و نمیدونی که، تو همچین شب دل انگیزی آوردمت اینجا که... حرفش با بد شدن حالش ادامه پیدا نکرد، انگار دوباره حالت تهوع داشت که دستش و جلو دهنش گذاشت، روبه روش ایستادم: _الی تو که خوب نشدی، میخوای دوباره بریم دکتر چند تا نفس عمیق کشید: _خوبم... میگفت اما اگه خوب بود چرا این حالت تهوع دست از سرش برنمیداشت؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _چیشد؟ خانم علیزاده از پس سوال جواب های شماهم براومدن؟ و نگاهش رو من خیره موند، چقدر آدم بود، چقدر شبیه این شریف نبود و کاش اون همه کاره اینجا بود! شریف جواب داد: _من میخوام یک ماه ایشون آزمایشی برای شرکت کار کنن، شرایط روهم براشون نوشتم که امضا کنن و از فردا تشریف بیارن! گردنم که به سمتش چرخید یه لبخند تحقیر بار روی لبهاش نقش بسته بود و همین برای مصمم شدنم رو تصمیمی که همین الان با خودم گرفته بودم کافی بود که پای اون برگه رو امضا کردم و این تازه آغاز ماجرا بود، تو این یه ماه کاری میکردم که التماسم کنه واسه موندن و اما دنبال یه کار دیگه میگشتم و بعد از این یه ماه میرفتم، میرفتم و اون میموند و حسرت کارمندی مثل من، کارمندی که قرار بود تو همین یک ماه همه رو انگشت به دهن بزاره! برگه رو روی میز به سمتش هول دادم و درحالی که وجودم پر شده بود از یه انتقام نفس گیر گفتم: _میتونم برم؟ نگاه گذرایی به برگه امضا شده انداخت و به در خروج اشاره کرد: _البته! و این بار عین آدم، بی استرس و بدون اینکه پام پیچ بخوره از جلوی چشمهاش رد شدم و به سمت در رفتم، یزدانی جلوی در بود که روبه روم ایستاد و صدایی تو گلو صاف کرد: _فردا راس ساعت 8 اینجا باشید لبخندی بهش زدم و بعد از خداحافظی از اون اتاق کوفتی و فضا که بخاطر وجود شریف مسموم بود بیرون زدم...
❤️ 😍 از نگرانیم کم نشد و فقط نگاهش کردم که ادامه داد: _دکتر گفت مسموم شدم، چیزی نیست گفت و راه افتاد به سمت نیمکتی که اون حوالی بود و نشست روش، تو ماشین دوتا لیوان چای ریختم و به سمتش رفتم: _بیا این و بخور حالت جا بیاد چای و از دستم گرفت، بگیر بشین. کمی از چای لب سوزم خوردم و روبه الی که کنارم نشسته بود گفتم: _دکتر نگفت چیکار بکنی که زودتر خوب شی؟ دارویی، قرصی؟ نگاهم نکرد اما لبخند کوچولویی زد: _گفت حال حالها خوب نمیشی چشمام گرد شد: _یعنی چی؟ لبا شهو با زبون تر کرد و شمرده شمرده گفت: _هنوز چیزی معلوم نیست، ولی... ولی... صبرم سر اومد: _ولی چی؟ با چند ثانیه سکوت جواب داد: _ولی تو... تو داری پدر میشی حرفش تو ذهنم مرور شد، درست شنیده بودم؟! من... من داشتم پدر میشدم؟ کم مونده بود پس بیفتم از خوشحالی که لب زدم: _من... من دارم بابا میشم؟ یعنی تو... تو حامله ای؟ جوابی ازش نشنیدم، اصل نیازی به جواب نبود، انقدر هول شده بودم که حتی نفهمیدم چطوری فقط لیوان چای رو گذاشتم رو نیمکت و بلند شدم، تند تند دستم و توی موهام میکشید م و تو محوطه الی و اون نیمکت هزار بار قدم اینور و اونور رفتم: _وای من باورم نمیشه، نگفت چند وقتشه؟ هرچی من پریشون بودم الی سرحال بود که فقط میخندید: _چه خبره این همه ذوق زدگی؟ روبه روش ایستادم و گفتم: _تو میدونی من واسه بچه ای که مال من و تو باشه چقدر برنامه دارم؟ میدونی واسش چه فکرایی تو سرم دارم؟ میدونی؟ مهلت ندادم تا جواب بده، ادامه دادم: _اگه پسر باشه، یه مرد واقعی ازش میسازم... واسش میشم بهترین پدر دنیا، تموم عمر و جوونیم و به پاش میریزم... اگه دختر باشه، میشه تنها کسی که اندازه تو دوستش دارم، میشه روشنی و نور خونم، میشه شکر گذاریم از خدا اون هم تا آخر عمر... نگفت جنسیتش چیه؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تموم دیروز و رو خودم کار کردم، کامپیوترم و زیر و رو کردم، سخت ترین جمله هارو، همه اون کلماتی که تلفظشون شاید یه کمی برام سخت بود و تمرین کردم و حالا خیالم راحت بود که نمیتونه ازم هیچ ایرادی بگیره که سریع یه دوش گرفتم ، دیشب سخت خوابم برد، هم بخاطر استرس امروز و هم بخاطر تنها بودنم تو خونه و حالا از ساعت 6 سرپا بودم که با خیال راحت جلوی آینه ایستادم و لبخندی به خودم زدم، امروز باید خودی نشون میدادم که موهام و خشک کردم و حسابی به صورتم رسیدم، میخواستم یه کارمند شیک و مرتب باشم که تاریخ به خودش ندیده باشه! دیروز فهمیده بودم کارمندای اون شرکت حسابی شیک و پیکن و همین باعث شده بود تا با وسواس لباس انتخاب کنم و درآخر به عنوان  اولین روز کاریم مانتو کتی کرمم و با شلوار گشاد ستش پوشیدم و مقنعم و روی موهای از فرق باز شدم و از پشت بافته شدم انداختم و حسابی هم عقب کشیدمش، حالا همه چیز مهیا بود برای شروع اولین روز کاریم که یه لایه دستمال کاغذی رو لبهام گذاشتم تا رژ لبم مات تر از قبل بشه و بعد کیف ترکیبی مشکی و کرم رنگم و روی شونم انداختم و‌ با پوشیدن کتونی های سفیدم از خونه بیرون زدم. هنوز یک ساعت وقت داشتم که تا سر خیابون رفتم و‌با دوتا تاکسی خودم و‌به شرکت رسوندم، جلوی در که ایستادم نفس عمیقی کشیدم، کار کردن تو این شرکت بزرگ و این ساختمون چند طبقه قطعا رویای خیلی ها بود و اگه شریف رئیس اینجا نبود شاید من میتونستم یکی از کارمندهای ثابت اینجا باشم! آهی از اعماق وجودم سر دادم و همزمان یه ماشین جلوی در پارک شد، ماشینی که قبلا دیده بودمش و حالا رانندش پیاده شد و‌در عقب و‌باز کرد و همین اول صبحی مجبور به دیدن قیافه جناب شریف شده بودم که قبل از فیس تو‌فیس شدنمون سریع رو ازش گرفتم و وارد ساختمون شدم، دیروز قبل از خروج به اطلاعم رسونده بودن که باید برم طبقه پنجم و‌حالا میخواستم برم و سوار آسانسور بشم که حفاظت جلوم و گرفت:
❤️ 😍 هیجان زدگی محسن انقدر بی حد و اندازه بود که من در جواب فقط میتونستم بخندم و البته تعجب چشم هام همچنان پا برجا بود، حسابی برنامه داشت واسه آینده، واسه پدر شدن... انقدر خوب و قشنگ که یه لحظه احساس گناه کردم! قدم میزد و از برنامه هاش میگفت که انگار نفس کم آورد و نفس عمیقی کشید: _الی با این خبر خواب و از سرم پروندی! نمیدونستم ادامه دادن به نقشه ای که با سوگند خل واسه محسن کشیده بودیم درست بود یا غلط اما دیگه دلم نمیومد که بخوام بیشتر از این اذیتش کنم! داشتم عذاب وجدان میگرفتم که صدایی تو گلوم صاف کردم و بلند شدم: _خواب از سرت پریده؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _مگه میشه با خبری که دادی حداقل امشب و بتونم چشم رو هم بزارم؟ با عشق نگاهش کردم: _عزیزم، میخوام بهت یه خبر دیگه بدم، یه خبر که تا یه هفته نتونی بخوابی بی پلک زدنی نگاهم کرد: _مگه خبری بهتر از این خبری که بهم دادی هست؟ چشمی تو کاسه چرخوندم: _بهتر بودنش و نمیدونم فقط میدونم حالا حالها نمیتونی چشم روهم بزاری! هرچی میگفتم بیشتر حریص میشد واسه فهمیدن که بی طاقت گفت: _بگو... بگو ببینم چی میخوای بگی آروم آروم سرم و تکون دادم: _خب اول 5 قدم برو عقب هاج و واج نگاهم کرد، اما کنجکاو تر از این حرفها بود که بخواد دلیلش و بپرسه. مطابق حرفم عقب رفت و گفت: _خیلی خب حال بگو از خنده داشتم میلرزیدم اما به روی خودم نمیاوردم، اذیت کردن محسن و اینجوری دیدنش خیلی به دلم نشسته بود و نمیخواستم به این سادگیا از خر شیطون پیاده شم که گفتم: _آمادگیش و داری؟ سریع جواب داد: _دارم... حس میکردم این 5 قدم کافی نیست، حس میکردم با یه گام میتونه بهم برسه که خودمم چند قدم رفتم عقب و تو بهت و حیرت محسن تکرار کردم: _مطمئنی آمادگیش و داری؟ حرفی نزد، فقط با تکون های متعدد سرش بهم فهموند که بگم و من که دیگه نمیتونستم منتظرش بزارم، تو گلو سرفه ای کردم و با صدای رسایی گفتم: _گذاشتمت سرکار، تو شیکمم حتی یه جوجه ام نیست چه برسه به بچه آدمیزاد! این حالت توع هامم واسه همون مسمومیته که هنوز تو بدنم مونده گفتم و زدم زیر خنده، انقدر بلند که حتما آدم های اون اطراف صدام و میشنیدن، محسن رنگ بود که عوض میکرد! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _کجا خانم؟ صدایی تو‌گلو‌ صاف کردم: _من از کارمندای جدید شرکتم سری تکون داد: _من باید کارتتون و‌ببینم با تعجب گفتم: _این اولین روز کاری منه جواب داد: _صبرکنید من تماس بگیرم بعد میتونید تشریف ببرید! مثلا میخواستم با شریف روبه رو نشم و ‌زودتر از اون برم سرکارم اما انگار شانس همچنان با من یار نبود که یه گوشه وایسادم و قبل از اینکه این آقا بخواد تماسی بگیره جناب رئیس جلوی چشمهام نمایان شد و ایشون تا کمر جلوش خم شد و سلام و صبح بخیری گفت، نگاه شریف که رو‌ من چرخید زیر لب سلامی کردم و اون فقط به تکون دادن سرش بسنده کرد و با قدم های استواری راه افتاد، من همچنان باید میموندم و‌هنوز اجازه ورود نداشتم و اون آقا که از روی اتیکت لباسش فامیلیش و خوندم و‌ حالا میتونستم آقای رجبی صداش کنم گفت: _الان تماس میگیرم خانم و تلفن و تو دستش گرفت که یه دفعه جناب رئیس که خیلی از ما دور نشده بود و صدامون به گوشش میرسید تو همون قدم ایستاد ، نگاهش و بین من و‌آقای رجبی چرخوند و با صدای رسایی گفت: _خانم علیزاده کارمند جدید شرکته لازم نیست سوال کنی! و‌ همین برای پایین اومدن گوشی تلفن از دست آقای رجبی کافی بود که سری تکون داد و شریف راهی شد و‌حالا من هم میتونستم برم... کیفم رو شونم مرتب کردم و قدم برداشتم به سمت آسانسور و ‌البته جلوتر از من جناب رئیس به آسانسور رسید، پشت سرش که ایستادم چشمام و‌بستم و‌دوباره باز کردم تا ریلکس تر از قبل باشم که یهو آسانسور رسید پایین و درش باز شد، آسانسوری که خالی از هرکسی بود و‌ فقط دونفر میخواستن سوارش شن، من و‌شریف! گردنش که آروم به سمتم چرخید آب دهنم و‌با سر و‌ صدا قورت دادم، اینکه سوار نمیشدم و‌ آسانسور به این بزرگی و‌ظرفیت یه نفر و‌میبرد بالا بدجوری ضایع بود که دهن باز کردم تا بگم بفرمایید و اما اون بیشعور قبل از اینکه من چیزی بگم رو ازم گرفت و سوار آسانسور شد! حالا درست روبه روم بود و‌ من همچنان دهنم از حرفی که نزده بودم باز مونده بود که دست راستش و‌گذاشت تو‌جیب شلوار مشکیش و لب زد: _نمیخوای سوار شی؟ با تردید که نگاهش کردم نفسی کشید : _پس از پله ها بیا بالا! و‌ دست آزادش و برد سمت اون دکمه ها که تو‌چشم بهم زدنی یادم افتاد باید برم طبقه پنجم و‌قطعا بالا رفتن از اون همه پله گند میزد به انرژیم برای امروز که تند تند دستم و‌به نشونه رد حرفش تکون دادم: _نه با آسانسور میام و‌ گام بلندی برای سوار شدن برداشتم و همین برای یه لحظه گیر کردن نوک کفشم تو فاصله بین آسانسور و کاشی های کف زمین کافی بود که خواستم به روی خودم نیارم و‌با فشار پام و بیرون کشیدم و‌ همین فشار باعث شد تا بی اختیار قدم دیگه ای بردارم و‌این قدم روی زمین نه، بلکه روی کفش های تمیز و‌بی خط و‌خش جناب شریف فرود اومد!
❤️ 😍 از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم: _راستش و بخوای از دیشب تو فکر جبران سوپرایزات بودم، امروز که راجع بهش با سوگند حرف زدم این پیشنهاد و داد و الحق که پیشنهاد خوبی بود! انقدر بلند بلند نفس میکشید که از بااین فاصله حسش میکردم، لا به لای نفس کشیدن صداش و شنیدم: _که پیشنهاد خوبی بود؟ رو پنجه پا چرخیدم و با رومخی ترین حالت ممکن گفتم: _خوب نبود؟ نامرد بی اینکه زبونی جوابم و بده گام برداشت به سمتم، شک نداشتم اگه دستش بهم برسه حسابی باهام تلفی میکنه که بدو بدو رفتم سمت ماشین و نشستم تو ماشین و قفل مرکزی و زدم، حال من در امون و محسن پشت شیشه در حال تهدید کردن بود: _جرئتش و داشته باش در و باز کن تو عالم خودم بودم و به این حالش میخندیدم: _جرئتش و دارم ولی باز نمیکنم سرخ شده بود از حرص: باز کن کاریت ندارم_ عین جوجه رنگیا نگاهش کردم: _قول میدی؟ قفسه سینش بال و پایین میشد: _قول میدم بهش اعتمادی نبود اما قفل و باز کردم و با چشم هام مسیر دور زدن ماشین و سوار شدنش و تعقیب کردم که نشست تو ماشین، خودم و جمع و جور کردم و چسبیدم به در حس میکردم اینجوری دستش بهم نمیرسه! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و گفتم: _برو اون دوتا لیوان و بیار بریم خونه با عصبانیت نگاهم کرد: _شیطونه میگه اون دوتا لیوان و... نزاشتم حرفش و ادامه بده: _شیطونه غلط کرده اون دوتا لیوان، لیوان جهازمه! سرش و به صندلی تکیه داد: _استغفرالله... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قبل از اینکه به خودش نگاه کنم یا معذرت خواهی کنم پنجه پام و بلند کردم گند زده بودم به کفش های چرم مشکیش که پام و رو پاشنه چرخوندم و‌رو زمین گذاشتم: _واقعا متاسفم و زیر چشمی نگاهی بهش انداختم ، سیبک گلوش بالا و پایین شد و‌ همزمان با زدن دکمه آسانسور لب زد: _امیدوارم این یه ماه هرچی زودتر تموم بشه! و نفسی کشید عمیق! انگار از همین الان بدجوری کلافه بود که چسبیدم به گوشه آسانسور و‌با ترس و‌لرز تو‌آینه نگاهش کردم، خوشتیپی و صورت بی عیب و نقص مردونش به کنار کاش خدا یه کم بهش اخلاق میداد، کلافه چشم ازش گرفتم چند ثانیه بیشتر طول نکشید که آسانسور یک راست به طبقه پنجم رسید و درش باز شد، تو همون حالت که چسبیده بودم به یه گوشه این بار حتی شونه هامم جمع کردم تا باز گندی نزنم که شریف از آسانسور بیرون رفت و خداروشکر اتفاق دیگه ای بینمون نیفتاد! با فاصله پشت سرش راه افتادم، در شیشه ای بزرگی که روبه رومون بود باز شد و‌باز شدنش مصادف شد با برای اولین بار دیدن اینجا که محل کارم بود، یه دفتر بزرگ با هشت نفر کارمند که حالا به احترام جناب رئیس بلند شده بودن و البته ایشون انقدر مغرور و از خودراضی تشریف داشت که جواب سلام و‌صبح بخیرشون و‌با تکون دادن دستش داد و‌بعد هم رفت تو اتاقی که حتما اتاق خودش بود، یه اتاق بزرگ که مشرف بود به همین بیرون و‌روبه روی جایگاه کارمندا! با رفتنش نفس آسوده ای کشیدم، انقدر بخاطرش استرس داشتم که چیزی نمونده بود سکته کنم و‌حالا حالم بهتر بود که یکی از کارمندهای آقا به سمتم اومد و‌البته قبل از اینکه اون چیزی بگه با صدای بلند به همه سلام کردم و اون آقا که هنوز اسمش و‌نمیدونستم گفت: _سلام، شما کارمند جدید شرکتی؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تند تند سرم و‌به نشونه تایید تکون دادم: _علیزاده هستم،جانا علیزاده! و با لبخند نگاهم و‌بین همشون که زل زده بودن بهم چرخوندم، سه تا زن جوون و پنج تا مرد کارمندای این بخش بودن. جواب داد: _این میز خالی و این سیستم برای شماست و به میزی که خالی بود اشاره کرد و‌ادامه داد: _روال کار هم من بهتون میگم و صداش و‌تو‌گلو‌صاف کرد: _جهانی هستم،حامد جهانی! لبخندم رو لبم موند و‌راه افتادم سمت اون میز اما هنوز به اون میز نرسیده بودم که تلفن زنگ خورد و‌ صدای زنونه یکی از کارمندای خانم بلند شد: _تصادف کرده؟ حالا حالش چطوره؟ صداش انقدر بلند بود که همه جمع بشن دورش و من با فاصله نظاره گرشون بودم که بعد از رد و ‌بدل شدن چند تا جمله تماس قطع شد و از هیاهوی این بیرون، شریف از اتاقش بیرون زد: _اینجا چه خبره؟ سرم به سمتش چرخید، خداروشکر این بار من هیچ کاری نکرده بودم و‌ قلبم تو دهنم نبود که منتظر موندم ببینم ماجرا از چه قراره، بقیه از دور کسی که تلفن و‌جواب داده بود کنار رفتن و‌رئیس ادامه داد: _چه خبر شده خانم امیری؟ خانم امیری بااون مژه های پر پشت و‌سنگین کاشت شدش چند باری پشت سرهم پلک زد و‌با عشوه راه افتاد سمت شریف: _خبر خوبی ندارم! اخمای شریف توهم رفت و خانم امیری ادامه داد: _مادر ِخانمِ روشن تماس گرفتن مثل اینکه خانم روشن صبح وقتی داشته میومده سرکار تصادف کرده! اخم شریف غلیظ تر شد؛ _خب حالش چطوره؟ امیری با یه تاسف که ظاهری به نظر میرسید سر تکون داد: _خوبه فقط گویا دست و‌پاش شکسته و‌حالا حالاها نمیتونه سرپا بشه! و این حرفش واسه در اومدن صدای نفس بلند همه کافی بود که شریف سری تکون داد: _خیلی خب به کارتون برسید! و رفت تو اتاقش... با رفتنش غر زدنها به دختری که بهش میخورد ۲۷-۲۶سالش باشه شروع شد ، بدجوری همه رو دق داده بود تا بگه چه خبره و حالا بعد از دقیقه ها بالاخره همه تو جاشون مستقر شدن که نشستم پشت میزم ، چشمام و‌بستم تا آرامش بگیرم و همزمان با باز کردنشون صدای یکی دیگه از کارمندا گوشم و‌پر کرد: _ولی بدون خانم روشن رئیس باید چیکار کنه؟ با تعجب نگاهشون کردم، آقای جهانی پوفی کشید: _فقط خانم روشن میتونه قهوه مورد علاقه رئیس و براش درست کنه، انتخاب لباس هاش و‌برنامه هر روز و هر هفته رئیسم با خانم روشنه! نمیدونستم این خانم روشن چه سمتی داره و‌هرچی بیشتر میگفتن کنجکاویم هم بیشتر میشد که صدایی تو‌گلو‌صاف کردم و‌گفتم: _این خانم روشن مگه کارمند اینجا نیستن؟ آقای جهانی سری تکون داد: _ایشون نه تنها کارمند این شرکته بلکه منشی خصوصی رئیس هم هست! ابروهام بالا پرید و‌تو دلم اوهو یی گفتم، پس شریف منشی خصوصی هم داشت! بی اختیار تو‌فکرش فرو رفته بودم که دوباره سر و صدا به پا شد، این بار بخاطر ورود آقای یزدانی که مثل بقیه ایستادم و‌ یزدانی به سمتمون اومد: _ خانم روشن تصادف کرده؟ آقای جهانی که تایید کرد یک راست رفت تو‌اتاق شریف و همه مشغول شدن، حالا باید از همین لحظه کارم و‌شروع میکردم...
❤️ 😍 یه کم خنثی شده بود که به خودم جرئت دادم و لبخندی زدم: _ازت بعید بود باور کنی، اصل ممکن بود همچین اتفاقی بیفته؟ طلبکار بودن هنوز تو چشم هاش پیدا بود که عصبی نگاهم کرد: _چقدر تو پررویی! پوفی کشیدم: _من میرم لیوان هارو بیارم سریع جواب داد: _لازم نکرده، خودم میرم چیزی نگفتم، از ماشین پیاده شد و با اون دوتا لیوان برگشت، این بار غر هم میزد: _د د د من خر و بگو از ذوق داشتم میمردم، اونوقت تو داشتی من و اذیت میکردی! با یه اخم ساختگی نگاهش کردم: _کدوم اذیت؟ من فقط داشتم سوپرایزت میکردم، عین خودت دم و بازدمش انقدر قدرتمند بود که وقتی به صورتم میخورد تارهای موهام جلوی چشم هام تکون میخورد: _مثل من؟ این کارت مثل سوپرایز من بود؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _حال یه کم مهیج تر سرش و گذاشت رو فرمون و پی در پی نفس عمیق کشید، دستی رو شونش گذاشتم : _انقدر بی جنبه نباش سر بلند کرد: _الی تو که میدونی من چقدر بچه دوست دارم تا چند ثانیه چیزی نگفتم، دنبال جوابی بودم که محسن و از این حال بیرون بیاره و بالخره لب زدم: _فقط خواستم یه کم بخندیم، بعدشم ما که بالاخره بچه دار میشیم حال الان نه چند وقت دیگه، مهم اینه که عکس العملت و دیدم و حرفهات و شنیدم... چه خوشبخته بچه ای که پدرش تو باشی! حالش داشت بهتر میشد که لبخندی زد و من ادامه دادم: _راستی خیلی دلم میخواد بدونم اگه یه روزی بچه دار شدیم، چجوری قراره تربیتش کنیم؟ اگه دختر شد میخوای مثل من باشه یا نه اونطوری باشه که زهرا هست، اگه پسر باشه چی؟ باید مثل تو متعصب و سر به راه باشه یا... حرفم ادامه داشت اما محسن با یه جمله فوق العاده قطعش کرد: _دختر یا پسرش فرقی نداره، باید آدم باشه همین! مات جمله ای که شنیده بودم داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد: _زندگی با تو، عشقم به تو بهم فهموند که مهم نیست ظاهر آدما چه شکلیه، مهم قلبشونه، مهم ذاتیه که خوب باشه، چشمی که پاک باشه... برای بچه ای که یه روزی من پدرش میشم و تو مادرش فقط همینارو میخوام بی اختیار لبخندی مهمون لبهام شده بود، محسن درست میگفت و به قول اون مصراع معروف سعدی که میگفت: 'آدمی را آدمیت لازم است' انسانیت همه چیزی بود که باید روزی که مادر میشدم به دخترم یا شاید هم پسرم یاد میدادم ... شنیدن صدای محسن باعث شد تا از این افکار بیرون بیام: _و البته یه چیز دیگه که خیلی مهمه با اشتیاق نگاهش کردم، منتظر یه جمله قشنگ بودم مثل تموم این جمله هایی که شنیده بودم که محسن در کمال آرامش لبخند عمیقی زد از همونا که دوتا چال گونش و نمایان میکرد و گفت: _اگه بچه آیندمون دختر شد از ته دل براش آرزو میکنم که قیافش به تو نره! گفت و هرهر خندید و منی که حسابی زورم گرفته بود خشمگین نگاهش کردم و محسن بین خنده هاش ادامه داد: _چیه؟ خب میخوام نمونه رو دستمون، !بالاخره یه مرد مثل من ممکنه تو سرنوشت اون نباشه :نفس عمیقی کشیدم و یکی از لیوان هارو برداشتم _متاسفم لیوان اما تو باید تو سر این مردتیکه خورد شی ... و تماشای پناه گرفتن سر و صورت محسن زیر جفت دستهاش از تموم صحنه های امشب خنده دار تر بود ❤️ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 برگه هایی که تو‌کیفم بود و‌ روی میز گذاشتم، خودکارمم روشون گذاشتم، قبل از هرچیزی باید با آقای جهانی حرف میزدم تا بفهمم تو‌ این شرکت که تو‌ اینترنت راجع بهش خونده بودم و‌فهمیده بودم هر طبقه مختص یکی از زمینه های فعالیتشه من باید چیکار کنم که رفتم کنار میز آقای جهانی اما همزمان با شروع توضیحاتش به من، در اتاق شریف باز شد و یزدانی بیرون اومد. برخلاف ورودش به اتاق حالا آشفته به نظر نمیرسید که سرفه ای زد تا حواس همه رو به خودش جمع کنه و وقتی خیالش از این بابت راحت شد لبخندی زد: _خانم علیزاده چیکار میکنید؟ چشمام گرد شد با این سوالش و صاف ایستادم: _من؟ لبخندی زد و با تکون دادن سرش تایید کرد که خودم و جمع و‌جور کردم و‌ قاطعانه گفتم: _دارم روال کار و از آقای جهانی یاد میگیرم تا بتونم... نزاشت حرفم تموم شه: _فعلا لازم نیست! جملش عین یه سطل آب یخ ریخت رو‌همه وجودم که راه افتادم به سمتش و‌بااینکه میترسیدم از جوابی که قراره بشنوم پرسیدم: _چرا؟ هرچی ذکر و دعا بلد بودم تو‌کسری از ثانیه یاد کردم و یزدانی بالاخره جواب داد: _چون شما دیگه تو این بخش و با کارمندای اینجا کار نمیکنید! دلم هری ریخت و‌ لب زدم: _چرا؟ منکه کاری نکردم چرا بی اینکه فرصتی بهم بدید دارید عذرمو میخواید؟ چشماش گرد شد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من کی همچین حرفی زدم؟ فقط نگاهش کردم و‌حرفی نزدم که ادامه داد: _شما باید فعلا منشی جناب شریف باشید! پلکم پرید بااین حرفش، صدای اون سه تا زن کارمند هم که اعتراض بار بود دراومد که گفتم: _چی؟ من باید منشی رئیس شم؟ جلوتر اومد و درست روبه روم ایستاد: _بله،منشی شخصی رئیس! و‌ سرش و‌ نزدیک گوشم کرد: _فرصت خوبیه که نظرشو جلب کنید و واسه همیشه اینجا موندگار شید! بی اختیار صدای نفس کشیدنم بلند شد، چرا من؟ چرا من انقدر بدشانس بودم که حالا باید منشی اون میشدم؟ تموم شوقم واسه اولین روز کاریم به باد رفت و یزدانی ادامه داد: _من ترتیبش و‌میدم که دفتر همه برنامه های رئیس تحویل شما داده بشه، شماهم خوب حواست و‌جمع کن اگه کارت و‌درست انجام بدی تا هروقت که بخوای تو این شرکت استخدام میشی! میخواستم چیزی بگم، میخواستم بگم چرا از بین این همه آدم من؟ چرا یکی دیگه منشی اون تحفه نمیشد؟ اما بهم مجالی برای پرسیدن این سوالها نداد و به در اتاق شریف اشاره کرد: _فعلا رئیس باهاتون کار داره،بفرمایید اتاق ایشون! و منتظر زل زد بهم که آه پر افسوسی کشیدم و‌نگاهی به اطرافم انداختم، قیافه اون سه تا دختر پلنگ یه جوری بود که اگه تنها گیرم میاوردن حتما دخلم و‌میاوردن و اگه اشتباه نکنم همش بخاطر شریف بود که فکر میکردن شاهزاده سوار بر اسب سفیدشونه و‌من یه روزه قاپیدمش! با این وجود غمی که تو دلم بود و کسی ازش باخبر نبود و با خودم حمل کردم و‌به سمت اتاق کوفتیش رفتم و در زدم که صداش گوشم و‌پر کرد: _بیا تو! و‌ من مقنعم و مرتب کردم و‌ وارد اتاقش شدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حالا روبه روش ایستاده بودم که از پشت میز بزرگش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن: _تو مناسب ترین گزینه واسه منشی شخصی موقت منی؟ و قبل از اینکه جواب بدم خودش سر تکون داد: _همه کار دارن، همه باید تمرکزشون و‌بزارن رو‌محصولاتی که این ماه میخوایم روونه بازار کنیم الا تو، الا تویی که از بین همه اونایی که برای مصاحبه اومدن به همین زودی استخدام شدی! سر از حرفهاش در نمیاوردم اما اون همچنان حرف برای گفتن داشت: _چرا تو باید مناسب ترین گرینه باشی؟ چرا خانم روشن باید تصادف کنه؟ چرا... نزاشتم حرفش تموم شه: _آقای شریف منم همچین راضی نیستم که منشی شما بشم و ترجیحم کار کردن کنار بقیه کارمنداست! با تاخیر و جا خورده پوزخندی زد: _راضی نیستی؟ تایید کردم : _معلومه که نه! و‌دوباره دل و‌جیگردار شده بودم که ادامه دادم: _شما همون آدمی هستین که بخاطر یه اشتباه کوچیک مامان منو که مدتها تو‌ اون هتل کار میکرد و‌اخراج کردین، همون کسی که بخاطر یه کت که دلیل داشتم واسه برداشتنش ازم تعهد گرفتید که مبادا به وسایل شخصی کسی دست بزنم و در حالی که احساسی شده بودم و‌چونم میلرزید ادامه دادم: _کی دلش میخواد منشی شخصی همچین آدمی مثل شما بشه؟ نمیدونم شاید دیوونه شده بودم اما این حرفها بدجوری تو سینم سنگینی میکرد، انگار دیگه نمیتونستم این کارها و‌حرفهاش و‌تحمل کنم و‌حتی دیگه برام مهم هم نبود اگه نیومده بیکارم کنه که به سمتم اومد، از اینکه داشت به سمتم قدم برمیداشت اون هم با قیافه جدی و‌عصبیش ترسی وجودم و گرفت و‌عقب عقب رفتم ، با فاصله روبه روم ایستاد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _اون کت که بخاطر تو پاره شد واسه من خیلی مهم بود چون اون کت... و حرفش ادامه داشت اما با بلند شدن صدای تق تق در و بعد هم ورود آقای جهانی به اتاق ادامه پیدا نکرد: _حالا که خانم روشن نتونستن بیان من قهوه تون و‌آماده کردم و سینی ای که تو دستش بود و‌روی میز گذاشت و‌بیرون رفت، با رفتنش منتظر ادامه حرف شریف موندم اما ادامه نداد و به سمت دیوار شیشه ای اتاقش رفت، حالا شهر زیر پاش بود که پشت بهم جواب داد: _میتونی این یه ماه و‌ شایدم بیشتر تا وقتی که خانم روشن برگرده اینجا مشغول باشی، البته به عنوان منشی من، چون حالا همه چی عوض شده و‌ما یه منشی لازم داریم و‌بعد... سرش به سمتم چرخید و‌ادامه داد: _بعد از برگشتن خانم روشن هم حقوقت و‌تمام و کمال میگیری و‌میری پی کارت ! نفس عمیقی کشیدم ، من باید منشی این آدم که ازش متنفر بودم میشدم و هنوز هیچ جوابی بهش نداده بودم که کامل به سمتم چرخید: _اگه هم نه میتونی ... با دوباره باز شدن در بازهم حرفش نصفه موند این بار یزدانی اومد تو اتاق اونم با نیش باز و انگار خیلی هم با شریف راحت بود که اصلا مثل بقیه باهاش تا نمیکرد: _چیشد؟ و دفتر قطوری که دستش بود و دو‌دستی به سمتم گرفت: _اینم دفتر برنامه های آقای رئیس تا آخر ماه که خانم روشن تا آخر این ماه ثبتش کرده و با لبخند ادامه داد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _فقط کافیه برنامه های رئیس و از اول هفته تا آخر هفته به یاد داشته باشید خیلی سخت نیست! و منتظر نگاهم کرد که دفتر و‌ازش بگیرم، نگاهم که به شریف افتاد زل زده بود به گلدونای بی شمارش و طبق معمول عبوس هم بود و حالا من باید خودم تصمیم میگرفتم، هرچند حرفش نصفه مونده بود اما میتونستم حدس بزنم چی میخواد بگه، حتما میخواست بگه میتونی تشریف ببری و‌دنبال یه کار دیگه بگردی! حالا یا باید میرفتم و‌قید کار کردن و میزدم، میرفتم و وسایلم و‌جمع میکردم تا برم خونه مامان جون یا میموندم و منشی جناب میشدم، هر دو برام سخت بود و وقتی یادم میومد که هرجوری شده باید یه کار و درآمد جور میکردم تا مامان با خیال راحت استراحت کنه مصمم میشدم واسه تحمل شریف تا ناراحتی مامان که با تاخیر اون دفتر و از یزدانی گرفتم و‌همزمان با بلند شدن صدای خنده های از سر رضایتش شریف سرچوند به سمتم و‌با تعجب نگاهم کرد که به روی خودم نیاوردم و‌گفتم: _از همین امروز شروع میکنم، الان باید چیکار کنم؟ شریف همچنان حیرون بود و‌یزدانی شاد و‌خوشحال که جواب داد: _آقای رئیس امشب یه قرار کاری مهم داره که شما باید همراهش باشید به غیر از اون فکر نمیکنم کار دیگه ای باشه و سر چرخوند سمت شریف که سری تکون داد: _درسته! پس باید امشب باهاش راهی قرار کاری میشدم که مضطرب باشه ای گفتم و حالا دیگه حرفی نمونده بود که چشم از چشمهای همچنان متعجبش گرفتم و‌ از اتاق بیرون زدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ساعت کاری تا 5 بعداز ظهر بود و حالا بعد از رفتن همه من همچنان منتظر بودم که ببینم باید چیکار کنم، شریف تو اتاقش بود و من از بیکاری رو صندلیم چرخ میخوردم که در اتاقش باز شد و بیرون اومد، با دیدنش بلند شدم و پشت میز منشی ایستادم که به سمتم اومد: _چرا نرفتی؟ متعجب جواب دادم: _مگه امشب واسه شام یه قرار کاری ندارید؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _فکر نمیکنم بودنت کمکی به این قرار کاری کنه چون تو هنوز هیچی بلد نیستی! حرفش و رد کردم: _من دفتر خانم روشن و خوندم میدونم که تو این قرارای کاری باید حواسم و جمع کنم و همه چی و به خاطر بسپارم و بعد هم نکات مهم و یادداشت کنم ابرو بالا انداخت: _پس واقعا فکر میکنی از پسش برمیای؟ جواب دادم: _همه تلاشم و میکنم جلوتر که اومد پوزخند به لب داشت: _چطور ممکنه از پس همچین کار نه چندان آسونی بربیای اما از پس یه عصرونه ساده که من هرروز عادت به خوردنش دارم نه! یه جوری از عصرونش میگفت که انگار من یه ساله اینجام و میدونم کی چی کوفت میکنه یا کوفت نمیکنه بااین وجود خودم و کنترل کردم و بااینکه سخت بود اما نپریدم بهش و آروم گفتم: _اینجا چیزی ننوشته، واسه عصرونه براتون چی آماده کنم؟ با انگشت بهم اشاره کرد که برم سمتش و من با تعجب به سمتش رفتم و هنوز بهش نرسیده بودم که راه افتاد سمت اتاقی که نمیدونستم توش چه خبره و حالا با باز شدن درش فهمیدم که یه آشپزخونه نصفه و نیمست ، شریف رفت داخل و من پشت سرش وارد شدم که در یخچال و باز کرد و جعبه شیرینی های عجیب غریبی و بیرون آورد و دوتا شیرینی توی بشقاب گذاشت و بعد هم به سمت قهوه ساز رفت: