✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌔 منجمان مشغول کار...! #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
🏞 #پولادکف_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🏞 #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
یه حال خوب مال من
یه حال خوب مال تو ❤️
#جاتون_سبز
#پولادکف_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت176
دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمی خواست وقتی مجید می آید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهرا قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال شبکه های عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض میکرد و دستِ آخر کلافه پرسید:
"پایین که شبکه های الجزیره و العربیه
رو بدون ماهواره هم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟"
و من همان طور که خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، بی تفاوت جواب دادم:
"نمیدونم، ما هیچ وقت این شبکه ها رو نگاه نمی کنیم. برای همین تنظیم نکردیم..."
که با ناراحتی به میان حرفم آمد و اعتراض کرد:
"آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه اتفاقاتی میافته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت چه خبره!"
و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد:
"شبکه های الجزیره و العربیه خیلی خوب اطلاع رسانی می کنن! تلویزیون تون رو روی این دو تا شبکه تنظیم کن!"
و لابد منظورش از حقایق جهان اسلام ، جنایات وحشیانه تروریست های تکفیری در عراق و سوریه بود و حتما این شبکه های عربی از این قتل عام مسلمانان به عنوان مجاهدت های برادران وهابیشان در جهت خدمت به اسلام یاد می کردند که نوریه این چنین از اخبارش طرفداری می کرد و نفهمیدم چه شد که به یکباره کف زد و با صدای بلند ِکیل کشید. حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه های خودمان، برنامه ای درمورد شهر و حرم سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین ً تروریست های تکفیری بود و نوریه هم چنان با صدای بلند خندید و نهایتامقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد:
"هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا منفجر کردن! حالا این رافضی ها براش برنامه عزاداری میذارن!"
سپس چشمانش به هوای هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی تر آرزو کرد:
"به زودی همه این حرم ها رو با خاک یکی می کنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!"
سپس از جا بلند شد و همان طور که شال بزرگش را روی سرش مرتب می کرد تا حجابش را کامل کند، با قلدری ادامه داد:
"حالا ِهی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی دوباره خرابش میکنیم!!
مات و متحیرِ مغز خشک و فکر پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش می کردم که
حجابش را به دقت رعایت می کرد، بی حجابی را گناه می دانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب! و همان طور که به سمت در می رفت، در پیچ و خم عقاید شیطانی اش هم چنان زبان درازی می کرد و من دیگر نفهمیدم چه می گوید که دیدم در اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانه اش، مقابل نوریه قد کشیده است.
چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زخم
زبان های نوریه شعله می کشید و می دیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده که بالاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشان گداخته در سینه اش، سر بر آورد:
"خونه ات خراب شه نامسلمون!"
پاکت های میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه از وحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید:
"در و دیوار جهنم رو سرت خراب شه!"
نوریه باور نمی کرد از زبان مجید چه می شنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم می کرد و من احساس می کردم قلبم از حیرت آنچه می بیند و می شنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت177
نه می توانستم کاری بکنم، نه می شد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سر
هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید نگاهش می کردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه
خروشید:
"این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره
بخواد به سمتش دراز شه، قطع می کنیم!"
و شاید نمی دید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینه اش سنگینی می کرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد:
"بهت آدرس غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو می کنن، باید از بین بره! اون جایی توکه باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که دشمن اسلامه، آمریکاست! اون وقت سربچه وهابی رو به این چیزها گرم م یکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!"
و باید باور می کردم مجید همه حرف های نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن می ترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد:
"شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!"
و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه داد:
"برای تو شیعه و سنی چه فرقی می کنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر
میدونی!"
که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند
شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید:
"تو شیعه ای؟!!!"
و مجید چقدر دلش می خواست این نشان افتخار را که ماه ها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای شهادت داد:
"خیلی از شیعه می ترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!"
و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه
ِ انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم:
"برو بیرون تا این خونه رو سرت خراب
نکردم!"
و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریه شبیه پاره ای از آتش از در بیرون
رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های دیوانه وارش را می شنیدم که به من و مجید ناسزا می گفت و برایمان خط و نشان های آنچنانی می کشید...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت178
تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آن چنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی می خواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بی رمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم:
"مجید چی کار کردی؟"
از نگاهش می خواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الهه اش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایممی زد:
"الهه حالت خوبه؟"
و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمی گیرد.
با لیوان شربت بالای سرم نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون می خورد که سفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا می کرد:
"الهه جان! آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!"
به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی درازکشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداری های مجید اعتنایی کنم که نمی فهمیدم چه می گوید و تنها به انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لب های خشکم به قدر یک ناله توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس می لرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس می کردم با دل نازک و قلب نحیفش، این همه
اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل می کند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد.
مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از
وحشت تنبیه پدر بی تابی کنم و لحظه ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمی کرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام می داد:
"الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی
صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!"
و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت الکرسی می خواندم تا این شب لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح
برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف می رفت، درد شدیدی بند به بند استخوان هایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم می رسید که حالم را بیشتر به هم می زد...
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆🔹
🔹
هر کی یه جوری عاشقی میکنه
من توی هر شرایطی یادتم
دستمو وقتی رو سینم میذارم
یعنی که جز تو، تو دلم ندارم
#عاشقتم
#ای_خوبتر_از_خوبتر_از_خوب
به بهانه ی دهه کرامت
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت179
مجید مدام التماسم می کرد تا از کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن ُسستو سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم و نمی توانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت می کنند.
از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف می زد و مدام به طبقه بالا اشاره می کرد که دوباره پایم لرزید و همان جا روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خونِ مجید، در چنین شب ُپر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پر میزد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها می شد. مجید از رنگ پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل این که منتظر هجوم برادران نوریه به خانه
باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل
نشست.
ِ نمی دانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرخانه ما لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد:
"الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!"
چشمان بی حالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم خندید و با مهربانی همیشگی اش
ادامه داد:
"من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! می دونی که چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر
داره، پس تو رو خدا آروم باش!"
و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم جاری شود که سرانگشت مجید، بی تاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد:
"الهه جان! گریه نکن! امشب هم می گذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بالاخره می گذره!"
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت180
سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد:
"اونروزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم می کردی!"
که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد:
"الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر
تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمی دونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم! نمیدونی این حرم ها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزاده ها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی..."
و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد:
"آروم باش الهه!"
و چطور می توانستم آرام باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کی با لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در دادگاه خانواده جواب پس می داد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد.
تصور اینکه الان به پدر چه می گویند و چه حکمی برایش صادر می کنند، نه تنها در ودیوار قلبم که جریان خون در رگ هایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه می گویند. گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه نوریه بلند می شد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم میپیچید و یکی دوبار هم صدای لرزان پدر را در آن میان می شنیدم که به مجید فحش های رکیک می داد و با حالتی درمانده از نوریه و خانواده اش عذرخواهی می کرد که بالاخره سر و
صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرِم مخصوصا با صدای بلند اتمامحجت کرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد:
"عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!"
و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش
می زد که به چه بهایی این طور خود را خوار این وهابی های افراطی می کند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمی داد و همچنان می تازید:
@rahpouyan_nasle_panjom
🌺🍃🍃
🍃
🍃
#آقاجان ! آقای همیشه خوبم...
میلادتان بر ما مبارک... ❤️
هنوز حال و هوايی كه داشتم دارم
هنوز حس گدايی كه داشتم دارم
برای گمشده ها يك چراغ روشن كن
نياز به راه نمايی كه داشتم دارم
همان گدای قديمی كه داشتی داری
همان #امام_رضايی كه داشتم دارم
#میلاد_امام_رضا_علیه_السلام
〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دلم هوایی...
آخه هواتو دوس دارم ❤️
✅ سفر زیارتی مشهد مقدس
🔹 #گردان_نسل_پنجم (واحد_دانش_آموزی)
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢⭕️💢⭕️💢⭕️💢⭕️💢
الان داری دین داری میکنی، دمت گرم!
جوان هایی که در این عصر زندگی می کنن... 👆
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت180 سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد:
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت181
.
و همچنان می تازید:« شرط عقد نوریه
این بود ! که جواب سالم این رافضی ها رو هم ندادی ، در حالیکه دامادت شیعه بود!!!
تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!!
من امشب نوریه رو با خودم میبرم ، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد!»
و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم ،
میدانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و
میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه ، چه بلایی به سر من و زندگی ام می آورد ...
که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد ، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد...
صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس می کرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود ، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بی تابی های پدر پیرم را داد:
« عبدالرحمن ! خوب گوش کن ببین چی میگم ! من امشب نوریه رو با خودم میبرم ! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات می ذارم !»
نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود ، نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد:
« یا اینکه این داماد رافضی ات توبه کنه و وهابی شه !
یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه!
یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والاسلام!!! »
من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گام هایی بلند به سمت در میرود ،
با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز
به در نرسیده ، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست:
« برو کنار الهه!
میخوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم می گیره!!!»
به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پر کرده بود التماسش کردم :
« مجید! تو رو خدا... »
مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت182
پرخاشگرانه جواب داد: «دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!»
و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم
را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: «مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون...»
از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به
حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط می خواستم همسر و زندگی ام را حفظ کنم و شاید باران عشق الهه اش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد،
که این بار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه تمنا میکرد:
« الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همین جا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!»
و هر چه ما به حال هم رحم می کردیم، در عوض کسی در این خانه آن چنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمی شد...
که ناگهان به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت و جیغم در گلو خفه شد...
همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشت زده عقب می کشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم می دیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده و با یک دست ، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش می کوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بیقرارش به دنبال من بود
که چه حالی دارم و در جواب خشونت های پدر، تنها یک جمله میگفت: «بابا الهه حالش خوب نیس...»
و من دیگر صدای مجیدم را نمی شنیدم چون فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود.
مجید سعی می کرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمی خواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر
نمی شد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود و به قصد کشت مجید را کتک می زد و دست آخر آن چنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوان های کمرش خرد شده بود و باز تنها نگاهش ب من بود ،
دیگر نفسی برایم نمانده و احساس می کردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود....
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت183
نه ضجه های مظلومانه ام دل پدر را نرم می کرد و نه فریاد کمک خواهی ام به گوش کسی می رسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که برخیزم و از
شوهرم حمایت کنم...
پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود ، به جان جهیزیه ام افتاده و هر چه به دستش می رسید ، به کف اتاق می کوبید. سرویس کریستال داخل بوفه ، قاب های آویخته به دیوار ، گلدان های کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا
ُ رد شدن این همه چینی و شیشه و نعره های پدر، پرده گوشم را پاره می کرد.
دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه هایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بی توجه به حال خودم ، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندم گونش از خون پیشانی شکسته اش رنگین شده بود و لب و دهانش از خونابه پر شده بود و باز برای من بیقراری می کرد ، که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد ؛
پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و این بار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه ، او را به سمت در می کشید و همچنان زبانش به فحاشی می چرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید:
«مگه نمی بینی الهه چه وضعی داره؟!!!»
و خواست باز به سمت من بیاید که پدر
نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته ای به سمت مجید حمله ور شده ،که به التماس افتادم: «مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا می کشتت...»
پیش از آنکه ناله های من به خرج مجید برود ، پدر تکه سنگین سفال را بر شانه اش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پر قدرتش قفل کرد .
ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سر همسر یا پدرم بیاید...
که ناله ام به هق هق گریه بلند شد:
«مجید تو رو خدا برو... »
می دیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش می جوشد و می دانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند ، شعله خشمش فروکش نمی کند و نمی خواستم پایان این کابوس ، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از
سنگینی قفسه سینه ام نفسم بند آمده بود ، ضجه می زدم:
«مجید اگه منو دوست داری ، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...»
که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقه اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد.
شاید سیلاب گریه هایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر
مقاومتی نمی کرد و من هم می خواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریه های عاشقانه ام صدایش زدم:
«مجید! من خوبم ، من آرومم! تو برو...»
و دیگر صدایش را نمی شنیدم و فقط چشمان نگرانش را می دیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دست های سنگین پدر از در بیرون رفت...
@rahpouyan_nasle_panjom
❇ سینما سینما
سلام نسل پنجمی هایِ عزیز 😋
آماده اید بریم یه فیلم شاد و مفرح رو در کنار هم ببینم؟😍
🎬 فیلم : هزارپا
(در سینما سعدی)
🕖 زمان : سه شنبه ، ١۶ مرداد ماه 😎
❇ مکان حرکت :خیابان شهید آقایی جلوی درب حسینیه سیدالشهدا (ع)
ساعت حرکت : ١۶:٣٠
💸 هزینه : ۶٠٠٠ تومان ( هزینه بلیط و رفت و برگشت )
📣 مهلت ثبت نام : از تاریخ ١۰ مرداد الی ١٢ مرداد
💭 طریقه ی ثبت نام : واریز هزینه به شماره کارت
۶٢٧٣٨١١٠٩١٣۴٧٨۶١
زهرااحمدی
و ارسال نام و نام خانوادگی و چهار رقم آخر شماره کارت واریزی به شماره :
٠٩١٧٢١١٩٨٩٣
(ویژه دانش آموزان دختر _متوسطه اول و دوم)
منتظر دیدارتون هستیم 😋
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت184
فقط خدا را صدا می زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود ؛ که آخرین تصویر مانده از
صورت زیبایش در ذهنم ، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود.
همچنان فریاد ناسزاهای پدر را می شنیدم که مجید را از پله ها پایین می فرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمی کرد، آرام نمی گرفت که تا پشت در حیاط هتاکی می کرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و می شنیدم مجید مدام سفارش می کرد:
«الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...»
و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد.
شاید اگر مجید می دانست چنین می شود ، هرگز تنهایم نمی گذاشت و البته باورش نمی شد که
پدری بخاطر عشق زنی ، نسبت به دختر باردارش این همه بی رحم باشد!
گوشه اتاق پذیرایی ، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خورد شده. ، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بی هیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش میلرزید که ...:
هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد.
از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه می کشید ، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا می خواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدم هایی که انگار در زمین فرو می رفت، به سمتم می آمد و نعره می کشید:
« بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکشمت...
و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم ، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده می شد...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت184 فقط خدا را صدا می زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت185
فقط پشتم را به دیوار فشار می دادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم .
خدا می داند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمی کردم و هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم.
پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم:
بابا...
بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن...»
شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد می کوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند
و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد
و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت در حیاط پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیداد های پدر و گریه های من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط می کوبید و به اسم صدایم می زد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت.
پدر که انگار از ناله های من ترسیده بود که بلایی سر کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید.
حالا مجید می خواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند و پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتیم را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خرد شدن
موبایل ، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود و باز به در می کوبید و با بی تابی صدایم می کرد.
پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش می پاشید، بر سرم فریاد زد:
« آهای! سلیطه! اگه پشت گوشت رو دیدی ، این پسره بیشرف هم می بینی! طلاق می گیری، انقدر می شینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!
و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی کسی گریه می کردم و زیر لب خدا را صدا می زدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند.
تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت.
به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کندم و با قدم های بی رمقم به سمت اتاق خواب رفتم.
چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین می کشیدم تا به بالکن رسیدم.
از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس
کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت185 فقط پشتم را به دیوار فشار می دادم که در این گوشه گرفت
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت186
دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد.
او مدام چیزی می گفت که نمی فهمیدم و دیگر توان سرپا ایستادن نداشتم.
بالاخره خودم را به کاناپه رساندم
حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک می ماندم که پدر برای من و زندگی ام چه حکمی می دهد و به کدام
شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی می شود.
دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک می ریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه می سوخت.
خدا را شکر می کردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش پروانهوارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی ام شده است.
با چشمانی لبریز از حسرت به تماشای جهیزیه ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و
به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این
زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر فتنه نامادری ام در هم شکست،
همسر عزیزم از خانهی خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگیام از این خانه داد.
همانطور که روی کاناپه در خودم مچاله شده و بی صدا گریه می کردم، بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم.
با پدر کلنجار می رفت و می خواست مرا ببیند و پدر فقط فریاد می کشید و باز به من و مجید ناسزا می گفت.
نمی دانم چقدر طول کشید تا بالاخره صدای
قدم های عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی صدایم می کرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت187
تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: «بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاست؟»
و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد.
از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد.
پای کاناپه روی زمین نشست و
آهسته صدایم کرد:
»الهه جان! حالت خوبه؟«
حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب
اشکم سرازیر شده و نمیخواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه ی بی صدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود.
عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه
کشید و زیر گوشم گفت:
»مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!«
تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: »حالش خوبه؟«
و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سرِ دردِ دلم باز شد:
»از اینجا که میرفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت...«
نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم، تغییری نکرد و ظاهرا از همه چیز خبر داشت و با آرامش جواب داد:
»میدونم الهه جان! الآن که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده ، بهم گفت چی شده.«
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟«
با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمی آمد، جواب دادم:
»بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم رو هم انداخت تو حیاط.«
عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا
مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت:
»مجید خیلی نگرانه! من الآن بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت کن.«
و من چقدر مشتاق این هم
صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوقهای آزاد را میشمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید:
»عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟«
از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زدهام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم:
»سلام مجید...«
و چه حالی شد وقتی فهمید الهه اش پشت خط است ، شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: »الهه جان! حالت خوبه؟«
و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز میخواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم:
»من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟«
که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید:
»الهه جان! به من راست بگو! الآنن چطوری؟«
چقدر دلم میخواست کنارم بود تا
آسمان سنگین غم هایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم، اما نمیشد و نمیخواستم گلایه های من هم زخمی به زخم هایش اضافه کند ، به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم: »من خوبم عزیزم! الآن که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم!«
و باز هم باور نکرد که صدای نفس های خیسش در گوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی.
@rahpouyan_nasle_panjom