eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
329 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
موهای خیسم را لای حوله می پیچم و از حمام بیرون می آیم. صدای ملیحه را می شنوم. انگار با یک نفر حرف می زند. - خدا رو خوش نمی آد، ناصر. این دختر جز ما کسی رو نداره. بابات و که می شناسی. آب از دستش نمی چکه. منم که هر چی دارم دستِ خودشه. می مونه تو و منصور. کمکش کنید، مادر. راه دور نمی ره دندان روی هم می فشارم. حسِ سربار بودن خفه ام می کند. رو به رویش می ایستم. نگاهش تا صورتم قد می کشد. لب به دندان می گیرد و هول زده خداحافظی می کند. حالا می فهمم فکری که در سر داشت چه بود. کاسه ی گدایی بردارد و غرور من را به حراج بگذارد. - چی گفت آقا ناصر؟ مکث می کنم و او سکوت اختیار می کند. - بذارید من بگم. شما که وضع منو می دونی، مامان. قسط بانک و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه هست که نذاره من تکون بخورم. اگه داشتم دریغ نمی کردم یک لبخند نمایشی روی لبش نشسته و نگاهش در صورتم دو دو می زند. دستم را می گیرد و من وادار به نشستن می شوم. - به دلت نیست،می دونم. ولی یه کاری باید کرد دیگه.. نه؟ نگاهم را نمی دانم از کجا می گیرم و به چشمانش زل می زنم. - خودم با آقا منصور صحبت می کنم. پول دستی که نمی خوام. قرض می گیرم و کم کم پس می دم. بالاخره که باید برم سرِکار نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
مردمک چشمانش سمت من می چرخد. - تا لباست و عوض کنی منم دو تا لیوان شربت خنک درست می کنم زیر لب تشکر می کنم. نگاهم قدم های آهسته اش را بدرقه می کند. لبه ی تخت می نشینم. چشم می بندم و با خودم می گویم من اینجا چه می کنم! از خودم بدم می آید. از این که یک نفر از سرِ ترحم من را به خانه اش راه داده حالم بهم می خورد. چانه ام می لرزد. لب هایم را روی هم می فشارم. صدای اذان می آید. زری خانم وضو می گیرد و به اتاقش می رود. گوشم از صدایش پُر می شود. - نمازم و بخونم زنگ می زنم ببینم سید واسه ناهار می آد یا نه - عجله نکنید حاج خانم. صبر می کنیم براشون از جایم بلند می شوم. جلوی میزی که از چند قاب عکس کوچک و بزرگ پُر شده می ایستم. سر جلو می برم و عکس ها را یکی یکی نگاه می کنم. نگاهم از عکس های قدیمی رد می شود و به مردی خیره می ماند که خوف به دلم می اندازد. چرایش را نمی فهمم. شاید به این خاطر که جدیت نگاهش می ترساندم. یادم به حرف حاج صادق می افتد. - سید از اون آدما نیست که رو هر خبط و خطایی چشم ببنده و از آبروش بگذره. پایِ جونشم که باشه از آبروش نمی گذره. اینو گفتم بدونی تا حواست جمع شه و خطایی ازت سر نزنه نام رمان :به توعاشقانه باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
صورتم را مادرانه نوازش می کند. - چشمم کفِ پات مادر. قد و هیکلت عینهو آقاته. هم تو هم اون خدا بیامرز جفتتون ارث باباتون و بردین سیبک گلویش تکان می خورد. آب دهانش را قورت می دهد. شاید هم بغضی که بیخ گلویش چسبیده. حواسش را پرت می کنم. واِلا به آنی نکشیده در خاطرات ریز و درشتش غرق می شد. - خب.. حالا این مهمون شما کِی قراره بیاد؟ کدوم اتاق رو براش در نظر گرفتی؟ از خدا خواسته دستم را می گیرد و به سمت میز کوچک صبحانه خوری می کشد. جلوتر از من روی یکی از دو صندلیِ پشت میز می نشیند. اشاره می زند بشین. می نشینم و در سکوت نگاهش می کنم. هیجانش متعجبم می کند. - راستش خودم برم دنبالش بهتره. خجالت نکشه یه وقت طفل معصوم. یه ماشین می گیرم میارمش. اتاق الهه رو براش آماده کردم. تختش و که تازه عوض کردی. میز و آینه هم داره. بازم چیزی کم داشت براش می گیرم کم مانده ذوقش را کور کنم. جلوی خودم را می گیرم. - از قرارِ معلوم دیگه تنها نیستی حاج خانم سر تکان می دهد. - آره مادر. حالا چقدری بمونه اونش با خداس. به من باشه دلم می خواد نگهش دارم. تا خودش چی بخواد ابروهایم بالا می پرد. دستی به ریش انبوهم می کشم. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
حرصی نگاهم می کند. صدای مادر می آید. - مریم جان.. زحمت دو تا چایی رو می کشی دخترم؟ روی پاشنه ی پا می چرخم. - چشم، الان می آرم برای لحظه ای سکوت می کند. - برای شما هم بریزم آقا سید؟ - کارم تموم شه خودم می ریزم، ممنون انگار نفسش را محکم رها می کند. باشه ای زیر لب می گوید. من چرا لبخند می زنم، نمی فهمم! ------------------------ " مریم" آبپاش را از آب پُر می کنم. - زحمتت نشه مادر. می ذاشتی شب که سید اومد خودش همه رو آب می داد نگاهم را سمت زری می کشم. روی تخت چوبی نشسته و لبخند می زند. - می شه آدم تو این حیاط بشینه دلش نخواد یه دستی به این گل و گلدونا برسونه.. نمی شه دیگه سر تکان می دهد. - باشه مادر، هر جور راحتی دورِ حوض آبی می چرخم و گل های شمعدانی سیراب می شود. فواره ی وسط حوض را باز می کنم. فضای اطرافم پُر می شود از عطر گل سرخ و یاس سفید. برای من که خیلی وقت است جز خانه ی بی روح حاج صادق ندیده و حرفی جز طعنه و کنایه نشنیده اینجا تکه ای از بهشت است انگار. زری گفته بود تمام پنجره ها را باز کنم. اِلا پنجره اتاق پسرش. انگار خوشش نمی آمد غریبه آنجا سرک بکشد. با خودم می گویم چند وقت دیگر قرار است مهمان باشم!؟ نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
می جنگم با خودم تا دل نبندم به این خانه و صاحبخانه اش. شیر آب را می بندم. زری خانم صدایم می زند. - بیا مادر.. می خوام تا سید نیومده یکم حرف بزنیم دلم می لرزد و آشوب می شود چرا، نمی فهمم. نکند عذرم را بخواهد. لبه ی تخت می نشینم. پاهای آویزانم در هم گره می خورد. نگاهش می کنم. چشم باز و بسته می کند. - ببین دخترم روز اولم گفتم الانم می گم اینجا خونه ی خودته. قابل دونستی منو جای مادر خدا بیامرزت بدون سیدم جایِ برادرت. من نه اهل منت و نیش زبونم نه مثل بعضیا حرف دلم و پیش خودم نگه می دارم. اینو گفتم که بدونی هر وقت هر چی لازم داشتی بی تعارف بگی . یه موقع خدای نکرده فکر نکنی زیر سوال می ری و بعدش باید حساب کتاب پس بدی چانه بالا می اندازد. - نه دخترم.. تو این خونه از این خبرا نیست. مال من و تویی وجود نداره. غیرِ این باشه ازت دلخور می شم لب روی هم می فشارم. فقط می توانم سر تکان دهم و زیر لب چشم بگویم. حس می کنم یک بار دیگر صاحب مادر شده ام. به همان اندازه مهربان و دلسوز. با خودم کلنجار می روم. - شما تا الانشم لطف بزرگی کردین. کاری که کمتر کسی ممکنه انجام بده. ولی خب.. من هر چه زودتر باید کار پیدا کنم. آخرش چی حاج خانم، آخرش باید مستقل شم یا نه نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
حرف نمی زند چرا!؟ در سکوت نگاهم می کند. - شما که غریبه نیستین من هر چی داشتم و نداشتم و خرج کردم . حتی اگه از همون اول می دونستم آخرش به چی می رسه بازم کاری رو انجام می دادم که فکر می کنم به عنوان شریک زندگی حامد باید می کردم نفس می گیرم و بغض لعنتی را پس می زنم. - شده حتی یه کار نیمه وقت .. چون بهش نیاز دارم زبان روی لبش می کشد. - خب.. مثلاً چجور کاری؟ آخه هر جایی هم که نمی شه رفت سرِ کار سر تکان می دهم. جلوتر از من لب می جنباند. - منظورم اینه که محیطش سالم باشه واِلا تو همین آگهی روزنامه صد جور کار می شه پیدا کرد نگاهش میان اجزای صورتم می چرخد. و بعد با دقت در چشمانم خیره می شود. - می خوای بگم امیرحسین پرس و جو کنه شاید یه کار مناسب پیدا کرد. نشدم صبر می کنی دخترم.. نه؟ محال است به این راضی شوم. همین که سید من را در این خانه و بغل گوشش تحمل کرده من را بس می کند. می گویم مزاحم سید نمی شوم. خودم از پسِ خودم برمی آیم. انگار یک نفر در می زند. زری چادر به سر می کشد. صدای سلام و احوالپرسی می آید. تعارف می زند انگار. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
- خیلی ممنون حاج خانم. باشه سر فرصت مزاحم می شم. زنداداش خونه س؟ زری می گوید هست و من هنوز نمی دانم ناصر برای چه آمده! جلو می روم. ناصر پشت به من ایستاده و زیر لب با خودش حرف می زند. - سلام آقا ناصر سر و تنش همزمان به سمت من می چرخد. علیک می گوید و از حال و احوالم می پرسد. - خداروشکر بد نیستم. زنده ام هنوز سر پایین می اندازد. - شرمنده زنداداش نتونستم کمکت کنم. ولی اومدم بگم اگه یه موقع پولی چیزی خواستی.. وسط حرفش می پرم. - نمی خوام نفسش را محکم رها می کند. - کاش این و زمانی می گفتی که بیشتر از من حامد به کمکت نیاز داشت و شمام مثل بقیه کاری براش انجام ندادی. یادته چی گفتی.. گفتی خودش کم نداره، خرجش کن. یادت رفته!؟ نگاهش را بالا می کشد. دیگر از آن شرمندگی لحظه ای پیش ردی به جا نمانده. لحنش به ظاهر محترمانه است ولی آتش به دلم می اندازد. - نه یادم نرفته. می دونی چرا.. چون حس کردم مال خودش و به خودش روا نداری. نمی دونم شایدم حامد ازت خواست ما رو بندازی جلو و وایسی ببینی آخرش چی می شه گِره اخم میان ابروانم عمیق تر می شود. چشمانم از حیرت درشت شده و دهانم نیمه باز مانده. - من.. فقط یه باز ازت خواستم نه بیشتر. اونم وقتی بود که.. اصلاً ولش کن. هر چی بود گذشت. الانم که می بینی مریم مونده و لباسای تنش نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
دست در جیب شلوارش فرو می برد. لبش را تَر می کند. - ببین زنداداش من نیومدم اینجا گذشته رو هم بزنم. اومدم بگم امانت حامد رو چشم من جا داره، تا عمر دارم مخلصشم - باشه آقا ناصر.. دستت درد نکنه. از خونواده شما کم به من نرسیده. ولی حساب تو یکی رو از بقیه سوا کردم. اونم بخاطر یه ذره شباهتی که به حامد داشتی. چون خیلی دوسِت داشت. خیلی بیشتر از اون به اصطلاح برادری که زیادی ادعاش می شد و بدجور تو زرد از آب در اومد مسیر حرف را عوض می کند. بارِ اول است پشت برادرش نمی ایستد. او نیز به اندازه ی من منصور را می شناسد. - تا کِی می خوای اینجا بمونی؟ راحتی زنداداش.. مشکلی که نداری.. ها؟ راحت بودم. مشکل ولی.. از کدامش می گفتم. چاره اش دست او نبود. - زری خانم زن خوبیه، مهربونه. هوامو داره نگران نباش، راحتم سر به تایید تکان می دهد. الهی شکری حواله ام می کند. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
- همین که از بابت مردِ این خونه خیالم راحته حرفی توش نیست. هر کی دیگه جای اون بود محال بود راضی شم امانت حامد و بدم دستش و دلم نلرزه حالم از این امانت بهم می خورد. - حامد راست می گفت سر به دو طرف تکان می دهد. - چیو زنداداش؟ بی تعارف لب می جنبانم. - این که بعضی آدما اونقدر خوب حرف می زنن که حتی اگه بخوای هم نمی تونی باورشون نکنی. اما پاش که بیفته می بینی شدن یه آدم دیگه که اصلاً فکرشم نمی کردی اخم کرده و اشاره می زند. - منظورت منم زنداداش؟ من چی گفتم که پاش نموندم!؟ - شنونده عاقل باشه آقا ناصر. خودت منظورم رو می دونی دیگه لازم نیست اسم ببرم.. نه؟ لحظه ای مکث می کنم. - به محض اینکه برم سرِ کار خودم و جمع و جور می کنم از اینجا می رم. هر چند مردونگی بعضیا خیلی بیشتر از چیزی بود که فکرش و می کردم نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
- شماره رو بگید زری خانم دو تا بوق می خورد و صدایش در گوشی می پیچد. - جانم حاج خانم.. امر بفرمایین گوشه ی لبم را به دندان می گیرم. - سلام آقا سید برای لحظه ای کوتاه مکث می کند. - ببخشید شما!؟ خودش را به آن راه می زند یا منی که چند روز است مهمان این خانه ام را نمی شناسد! - مریمم آقا سید - عذر می خوام نشناختم.. سلام بفرمایین پوزخندم را پیش خودم نگه می دارم. - حاج خانم گفتن بی زحمت دو تا نون تازه هم بگیرین. سنگک باشه لطفاً این آخری را از پیش خودم می گویم. - شما چیزی لازم نداری بگیرم؟ ممنونی حواله اش می کنم. هوا تاریک شده و خیرگی نگاه من در حیاط این خانه می چرخد. چشمانم بسته می شود. هجوم صدایش را در گوشم حس می کنم. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz