eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
53.4هزار عکس
36.7هزار ویدیو
613 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_115 ای خدا نکنه این دیوونه باشه؟ وای نکنه یک نفر دیگه گوشی رو برداشته باشه؟
نام تو زندگی من خنده ای کردم و باز موها شو به هم ریختم که از در بیرون رفت و وسط کوچه ایستاد. - تو که از مهری بدتری! زبونی برایش در آوردم. - من که خوبم! اگه مهری بود کچلت می کرد. خنده ای کرد. - اینو‌ راست گفتی. با صدای یکی از دوستاش سرشو تکون داد که با تعجب نگاهش کردم. - داری جایی میری؟ لبخندی زد. - آره. با دوستام میریم سینمایی، دختر بازی، جایی دیگه. اخمی کردم که چشمکی زد. - شوخی کردم بابا. همون طور که میگی "نباید به ناموس مردم نگاه کرد. واِلا به ناموست نگاه می کنن." لبخندی زدم و نگاهی به دوستش کردم که کنار تیر برق ایستاده بود. - پول داری؟ سرشو زیر انداخت. - من میرم دیگه. تو هم برو داخل زشته دم در ایستادی. لبخندی زدم. عاشق غیرت مردونه ی داداش کوچیکم بودم. می دونستم پول تو جیبش نیست و هر طور شده با بهونه ای از زیر بار سینما رفتن فرار می کنه. - صبر کن برم واست پول بیارم. زشته با دوستات میری بیرون.
نام تو زندگی من اخمی کرد. - نه لازم ندارم. لبخندی زدم. - مجانی که نمی خوام بهت بدم! فردا باید بیای خونه به این باغچه برسی و حیاط رو تمیز کنی. چیزی نگفت فقط نگاهم کرد. - صبر کن برم پول واست بیارم. با سرعت وارد خونه شدم. کاسه شله زردو روی میز گذاشتم و از کیفم پول برداشتم. با همون سرعت از در خارج شدم. علی تکیه اش رو به دیوار داده بود. پولو به طرفش گرفتم که قدر شناس نگاهم کرد. به طرف بیرون هلش دادم. - تشکر هم برای بعد. باید برم شله زرد بخورم. هنوز سرد نشده مواظب خودت باش. خیلی دیر نکنی که من و لیلا جون نگران بشیم. لبخندی زد. - ممنونم آبجی. و دوان دوان به طرف دوستش رفت. خوشحال از اینکه شادش کرده بودم وارد خونه شودم. با دیدن کاسه چشمام برق زد خدا خیرت بده لیلا جون. به طرف کاسه حمله کردم. انگار صد سال بود که چیزی نخورده بودم! بعد از اینکه سیر شدم سری به درس های عقب مونده ام زدم. بعد از ساعتی خوندن و جزوه نوشتن روی زمین به خواب رفتم.
نام تو زندگی من با صدای زنگ ساعت به سختی چشمامو باز کردم. کمرم درد می کرد. هی این عزیز میگه "تو که تخت داری رو زمین نخواب!" ولی کو گوش شنوا. کش و قوسی به بدنم دادم خدا رو شکر که امروز بعد از ظهر کلاس داشتم. خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم. به طرف حموم رفتم، دوشی گرفتم. به طرف آشپزخونه می رفتم که پام به مبل گیر کرد و افتادم روی زمین. خنده ام گرفته بود نگاهی به ساعت کردم که عدد ده رو نشان می داد. خنده ام محو و محوتر شد روی زمین نشستم صداش توی گوشم تکرار شد. "ساعت هشت دفتر باشید." جیغی کشیدم و از جام بلند شدم. هشت! حالا که ده بود! تند تند مانتو و چادرمو پوشیدم. وسط حیاط یادم اومد روسری سرم نیست. دیگه داشت اشکم در می اومد به طرف خونه دویدمو از چوب لباسی شالی که آویزون بود رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم. علی با دیدنم لبخندی زد که همون طور که می دویدم گفتم: - فعلا نه علی دیرم شده. دستمو برای تاکسی بلند کردم. از شانس بد من حتی تاکسی هم نبود! با خودم درگیر بودم که ماشینی کنار پام ترمز کرد. بی توجه به اینکه ماشین شوخصیه سوار شدم. - آقا هر چه سریع تر برو به این آدرس. نگاه پر تعجب مرد رو روی خودم احساس کردم که بدون حرفی پاشو روی پدال گاز گذاشت. تا رسیدن به مقصد خدا خدا می کردم که دیر نشده باشه. آهی کشیدم دیر که شده بود! با ایستادن ماشین پیاده شدم و به راننده گفتم.
نام تو زندگی من ببخشید چقدر شد؟ مرد لبخندی زد. - من کرایه نمی خوام. مسافر کش نیستم! با تعجب نگاهش کردم سرشو برگردوند. - در رو ببندید که باید برم. با تعجب در ماشین رو بستم که با سرعت تمام دور زد و دور شد. لبخندی روی لبم نشست که با تنه زدن شوخصی به خودم اومدم. بوی تلخ شکلات به مشامم رسید. مرد همون طور که پشتش به من بود دستش رو بالا برد. - ببخشید. صداش برام آشنا بود! این صدا رو جایی شنیده بودم! چادرمو درست کردم که یادم اومد برای چی اومدم. بی خیال چادر شدم و به طرف در دویدم نگاهی به آسانسور کردم. ای خدا، این پسره ی دیوونه نگفت طبقه ی چند؟! دیگه داشت اشکم در می اومد. همین طور خیره به در آسانسور نگاه می کردم و تکیه ام رو به دیوار داده بودم. اشک توی چشمام جمع شده بود که صدای شخصی منو متوجه خودش کرد. نگاهمو به پیرمردی که رو به روم بود دوختم. - اتفاقی افتاده دخترم؟ نگاهی به سرتا پای پیرمرد کردم و خوشحال به طرفش رفتم. معلوم بود که سرایداره.
نام تو زندگی من سلام پدر جان طبقه ی آقای فرهودی ... - بله بله. طبقه ی چهارم، طبقه ی آقای مهندسه. خوشحال سرمو تکون دادم که لبخندی زد. تشکری کردم و دکمه ی آسانسور و زدم. با ایستادن آسانسور و باز شدن در خودمو به داخل پرت کردم. شماره طبقه رو زدم. چادر روی سرمو مرتب کردم که در باز شد. نفسمو بیرون دادم و با قدم های بلند خودمو به میز رسوندم. با تعجب نگاهی به اطراف کردم. شرکت توی سکوت کامل فرو رفته بود! هنوز نگاهم به اطراف بود که پسری از اتاق خارج شد، اما پشتش به من بود و متوجه من نشد. - ببخشید ... با سرعت به طرفم برگشت که احساس کردم گردنش رگ به رگ شد! با تعجب نگاهشو به من دوخت. چشماشو ریز کرد و نگاهم کرد. دستام شروع به لرزیدن کردند. - من ... من ... پسر اخمی کرد که بغضم گرفت. می خواستم گریه کنم، که پسر قدمی به من نزدیک شد. از ترس دو قدم به عقب رفتم. - به خدا من دیشب زنگ زدم. خودتون گفتید ساعت هشت بیاید شرکت! نمی دونم شما بودید یا یکی دیگه؟ولی به خدا گفتید بیام شرکت! می دونم دیر کردم اونم نه چند دقیقه، سه ساعت. پسر اول با تعجب نگاهم کرد و بعد چشماش از خوشحالی درخشید. لبخند پهنی زد و گفت:
نام تو زندگی من تو استخدامی. - هان! با تعجب نگاهش کردم این چی گفت؟ استخدام! مگه برای کار اومدم؟! با آوردن اسم کار دستمو توی کیفم فرو بردم و شناسنامه ام رو بیرون آوردم وبه طرفش گرفتم. با تعجب نگاهی به شناسنامه کرد، که گفتم: - این شناسنامه ی منه آقای فرهودی. به خدا من خیلی به کمک شما ... شناسنامه رو از دستم گرفت و لبخندی زد. - شناسنامه که نمی خواد! من الان فرم استخدام رو براتون میارم. و وارد همون اتاق شد. اخمی کردم. آخه اجازه بده حرفم رو کامل کنم! به طرف اتاق رفتم که بیرون اومد و ورقه ای رو به طرفم گرفت. - خب تا شما این فرم رو پر کنید من به شما توضیح میدم کار شما این جا چی هست. کار شما فقط جواب دادن به تلفن هاست و تاریخ قرار دادها رو به من گوش زد کنید. دستمو بالا آوردم و وسط حرفش پریدم. - آقا، شما آراسب فرهودی هستید؟ باز هم همون لبخند پهنش رو زد. - بله خودم هستم! باورم نمی شد پیداش کرده بودم! حالا رو به روم بود. لبخندی زدم و اشاره ای به شناسنامه کردم. - خدا رو شک ...
نام تو زندگی من با زنگ خوردن گوشی موبایلش من و به سکوت دعوت کرد و اونو جواب داد. - اومدم اومدم. نه، نه، پیداکردم. رو به روم ایستاده، باشه. نگاهی به من کرد و موبایل رو خاموش کرد و گفت: - شما فرمو پر کنید استخدام شدید. و بدون حرفی به طرف در رفت. پشت سرش رفتم. - آقای فرهودی؟! ولی بی توجه به حرف من خارج شد. با تعجب به رفتنش نگاه کردم. حتی اجازه نداد من حرف بزنم! نگاهی به ورقه ی توی دستم کردم. آخه شناسنامه منو چرا بردی؟روی صندلی نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. آخه این کی بود؟ چشمامو بستم. لبخند خوشگلی داشت! سرمو تکان دادم آخه این چه فکریه که دارم می کنم؟! سرخورده از جام بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم. وقت نداشتم باید می رفتم که به کلاسم برسم. آهی کشیدم و از اون جا خارج شدم. باید فردا باز می اومدم. پامو به زمین کوبیدم.آخه نذاشت حرف بزنم! هی میگه استخدامی، استخدامی. از حرصم جیغ خفه ای کشیدم و از اون شرکت کوفتی بیرون اومدم. **** با اخمی نشسته بودم و ناخنامو میجویدم و به سانیا که پر حرفی می کرد نگاه می کردم. حتی نمی دونستم داره چی می گه! صورت آراسب جلو چشمام بود ولی نمی دونستم چرا صورتش پشت هاله ای پنهون شده! شاید زیاد به صورتش دقت نکردم. ولی خنده هاش، با یادآوری خنده هاش لبخندی زدم.
نام تو زندگی من ولی خیلی زود لبخندم به اخمی تبدیل شد. چرا نذاشت حرف بزنم؟اصلا چرا شناسنامه ی منو با خودش برد! البته بهتر شود حالا بازش می کنه متوجه می شه. ولی اگه فکر دیگه ای می کرد چی؟نه واسه چی فکر دیگه ای بکنه! با دستی که پشت دستم زده شد از جا پریدم. سانیا اخم کرده بود و نگاهم می کرد. - یک ساعته دارم برای خانوم حرف می زنم. اما نمی دونم تو چه فکریه که داره ناخنشو می خوره؟ - خب چرا می زنی؟ - حق دارم! ناخنی برات نمونده! اخمی کردم که با نگرانی نگاهم کرد. - آیه سه روزه تو خودتی! امروزم که اومدی بازم تو خودتی و داری ناخنتو می خوری چی شده؟! آهی کشیدم. حق داشت. از وقتی از اون شرکت کوفتی زدم بیرون همه اش توی فکر شوهر شناسنامه ایم هستم. اگه به سانیا می گفتم چه فکری در موردم می کرد! با مشتی که به بازوم خورد دوباره به خودم اومدم. - اه، سانیا تو چرا منو می زنی؟ سانیا خنده ای کرد. - ور پریده بازم رفتی تو هپروت! دستمو زیر چونه ام بردم که سانیا دستشو روی دستم گذاشت. - چته آیه به من بگو؟!
نام تو زندگی من نگاهش کردم که سرشو زیر انداخت. - می دونم اون قدر صمیمی نشدیم که تو از مشکلاتت به من بگی،ولی باور کن خیلی دوستت دارم. نمی دونم چرا ولی مثل خواهرم سامیه برام عزیزی. مشکلی داری به من بگو باهم حلش می کنیم. بعضی کارها رو تنهایی نمی تونی درستش کنی. لبخندی زدم حرفاش آرومم کرده بود. شاید حق با اون بود. من نمی تونستم به تنهایی کاری کنم. دهنمو باز کردم که چیزی بگم که با سلام استاد مجد سکوت کردم. استاد نگاهی به جایی که ما نشسته بودیم کرد و اخمی کرد. از روزی که اون حرف ها رو بهش زده بودم و سوار ماشینش نشدم سر سنگین شده بود! با اخمی نگاهم کرد. سانیا شانه ای بالا انداخت. -ایش، معلوم نیست چی شده این قدر اخم می کنه! سرمو زیر انداختم. - سگ گازش گرفته، هار شده بدبخت. سانیا خنده ی ریزی کرد و سرشو زیر انداخت که با صدای استاد هر دو از جا پریدیم. استاد با همون اخم نگاهمون کرد. - بفرمایید بیرون خانوم ها. کلاس من جای خنده نیست. - آخه ما ... اشاره ای به در کلاس کرد. - وقت منو بیشتر از این نگیرید لطفا بیرون.
نام تو زندگی من سانیا کیفشو برداشت و اشاره ای به من کرد که بلند بشم. کلاسورمو برداشتم و ازجلوی چشمان حیرت زده ی مهرداد از کلاس خارج شدیم. استاد حتی سرشو بالا نگرفت. سانیا با اخمی نگاهش به رو به رو بود و حرفی نمی زد که رو به روش ایستادم. - مقصر من بودم معذرت می خوام. سانیا لبخندی زد و دستی به شانه ام زد. - فدای سرت. حال کلاس رو امروز نداشتم دمت گرم. لبخندی زدم و راه افتادیم که گفتم: - نمی دونم چطور متوجه شد داریم می خندیم؟! - چون داشت نگاهمون می کرد. با تعجب نگاهش کردم که لبخندی روی لبش نشست. - این استادم عجیبه ها! سانیا خنده ای کرد و شکلکی در آورد. - روانیه! خنده ای کردم و از دانشگاه خارج شدیم. سانیا به طرفم برگشت و لبخندی زد. - خب از درس که انداختیم کار دیگه ای با من نداری؟ ابرویی برایش بالا انداختم. - نه مواظب خودت باش. - تو هم همین طور.
10 تا پارت از رمان نام تو زندگی من تقدیم نگاه های قشنگتون:)))✨💜
|بسم ࢪب القلوبِ المُنکَسِرَه| السلام عݪیڪ یا رجاء لِقُلوبی، یا‌مهدی‌!-'♥️'-
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ *
ما زندهـ بهـ آنیمـ کـــه آرامــ نگیریمـــ🖐🏼
هرگزندارم‌بھترازتوآشنایے...♥️!
اربعین اوضام چطوریه حسین..:)؟♥️
••💚 چـشمِ‌من‌خیرھ‌‌بھ‌‌عکسِ‌قشنگت‌بندشدھ‌ ! بـٰاچہ‌حالےبـنویسـم‌،کہ‌دلـم‌،تـنگ‌شدھ(:💔
خیال خوب تو لبخند می شود به لبم... وگرنه این من دیوانه غصه ها دارد ...(:
"👀💚" 21روزتاعیدالله اکبر...💚 💚¦⇜
"👀🧡" هر کجا باشم ،ب وقت صبح،سمت این حرم با دلی لبریز عشق و شوق، میگویم:سلام بانو 🧡¦⇜
"👀💛" زِندگےبہ‌اون‌سمتےحرکت‌میکنہ کہ‌بہش‌فکرمیکنے،پس‌مثبت‌اندیش‌باش..! 💛¦⇜
مےگفت: هـرڪسےروزے³مرتبـہ خـطاب‌به‌حضـرت‌مہـدے"عـج"بگـہ": {بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدے‌‌} حضرت‌یجور‌خاصےبراش‌ دعامیڪنن:)♥️ 😍
'♥️𖥸 ჻