...یک لحظه داغم می کشی، یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی، تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها ، وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها ، ای آن من ای آن من....
🌹حضرت مولانا
دیوان شمس
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
💫🌸💫🌸💫🌸💫
بعضی گفتهاند محبّت موجب خدمتست
و این چنین نیست
بلک میل محبوب مقتضی خدمتست
و اگر محبوب خواهد که محبّ بخدمت
مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید
و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید،
ترک خدمت منافی محبّت نیست
آخر اگر او خدمت نکند
آن محبّت درو خدمت میکند
بلک اصل محبّت است
و خدمت، فرع محبت.
🌹فیه ما فیه
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
💫🌸💫🌸💫
آن مقدّمِ تایبان، آن معظّمِ نایبان، آن آفتابِ کَرَم و احسان،
آن دریای وَرَع و عرفان، آن از دو کَون کرده اعراض،
{پیر وقت} فُضیل بن عیاض -رحمه الله علیه- از کبارِ مشایخ بود
و عیّارِ طریقت و ستوده ی اقران، و مرجعِ قوم.
و در ریاضات و کرامات شانی رفیع داشت
و در ورَع و معرفت بی همتا بود.
💫💫💫💫
و اوّلِ حال او چنان بود که:
در میان بیابان مرو و باورد، خیمه زده بود، و پلاسی پوشیده،
و کلاهی پشمین بر سر، و تسبیح درگردن افکنده.
و یاران بسیار داشت، همه دزدان و راهزن.
هر مال که پیش ِ او بردندی، او قسمت کردی.
که مِهترِ ایشان بود. آنچه خواستی، نصیبِ خود برداشتی.
و هرگز از جماعت دست نداشتی.
و هر خدمتگاری که خدمتِ جماعت نکردی، او را دور کردی.
تذکره الاولیاء
🌹ذکر فضیل ابن عیاض
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
تماشاگه راز
💫🌸💫🌸💫 آن مقدّمِ تایبان، آن معظّمِ نایبان، آن آفتابِ کَرَم و احسان، آن دریای وَرَع و عرفان، آن از
💫🌸💫🌸💫
تا روزی کاروانی عظیم می آمد. و آوازِ دزد شنیدند.
خواجه یی در میان کاروان، نقدی که داشت برگرفت و گفت:
در جایی پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند، باری این نقد بماند.
در بیابان فرو رفت. خیمه ئی دید، در وی پلاس پوشی نشسته.
زر به وی سپرد. گفت:
«در خیمه رو و در گوشه یی بِنه».
بنهاد و بازگشت. چون باز کاروان رسید،
دزدان راه زده بودند و جمله مالها برده.
آن مرد، رختی که باقی بود با هم آورد؛ پس قصد ِ آن خیمه کرد.
چون آن جا رسید، دزدان را دید که مال قسمت می کردند.
گفت: «آه! من مال به دزدان سپرده بودم». خواست که باز گردد
فضیل او را بدید. آواز داد که «بیا». آنجا رفت.
گفت: «چه کار داری؟».
گفت: «جهت امانت آمده ام».
گفت: «همان جا که نهاده ای، بردار».
برفت و برداشت. یاران، فضیل را گفتند:
«ما در این کاروان هیچ نقد نیافتیم و تو چندین نقد باز می دهی؟»
فضیل گفت: «او به من گمان نیکو برد و من نیز
به خدای -تعالی- گمان نیکو می برم.
من گمان ِ او راست کردم تا باشد که
خدای -تعالی- گمان من نیز راست کند».
🌹تذکره الاولیا
ذکر فضیل ابن عیاض
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
❤️❤️
ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
که عشق هست بُراق خدای ، میتازش
تبارک الله در خاکیان چه باد افتاد
چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش
گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی
ز عشق آنک درآید به چنگل بازش
گرفت چهره عشاق رنگ و سکه زر
ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش
در آن هوا که هوا و هوس از او خیزد
چه دید مرغ دل از ما ز چیست پرواز
مگو که غیرت هر لحظه دست میخاید
که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش
#حضرت_مولانا✨
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🌹
عشق امری است که از جنس درد است؛
منتها دردی محرک، نه دردی فلج کننده.
دردی است که عطشزاست و آدمی را میدواند،
نه اینکه از پا بیندازد و او را بدل به یک
موجود کاهل، تنبل و بیکار کند.
هر دردی، از جمله دردِ عشق ، بیداری میآورد.
مولوی میگوید:
هرکه او بیدارتر پر دردتر
هرکه او آگاهتر رخ زردتر
درد بیداری میآورد و خواب را از چشمان میرباید.
دردِ عشق بیدارییی به آدمی میبخشد
که آدمی را از غفلت، خفتن و ناآگاهی باز میدارد.
در روایت آمده است که:
«النّاسُ نیامُ إذا مَاتُوا انتَبَهُوا»؛
مردم در خوابند، وقتی که مردند بیدار میشوند.
اما عدهیی قبل از مرگ میمیرند؛
قبل از اینکه به مرگ طبیعی بمیرند،
بیدار میشوند و این بیدار شدن
در اثر دردی است. یکی از دردهایی که
آدم را از خواب بیدار میکند، عاشقی است
که دردی بسیار نادر هم هست.
جالب است که عطار میگوید:
قدسیان را عشق هست و درد نیست
او میگوید آنها هم اهل دوست داشتن هستند،
ولی دردمند نیستند.
این دردمندی چیزی است که
خاصیت انسان بودن است.
حافظ میگوید:
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
آدمی اصلا با داغ و درد زاییده شده است،
منتها این درد فقط در بعضی به
مرحلهی خودآگاهی میرسد.
🌹
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️❤️
عشق یک واژه نیست؛ یک معناست
نردبانی به عالم بالاست
مرگ، با زندگی، گره چون خورد
عشق، در عمقِ آینه پیداست
هنرِ مُردن است آیا عشق
که چنین جادُوانه و زیباست؟
مُردن و باز زیستن در مرگ
راستی را که حالتی والاست!
عشق، آغاز میشود با تن
به کجا می رسد؟ خدا داناست!
شعر و صدایِ
استاد محمدرضا شفیعی کدکنی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
دل در گرهِ زلف تو بستیم دگربار
وز هر دو جهان مهر گسستیم دگربار
جام دو جهان پُر ز میِ عشق تو دیدیم
خوردیم مِی و جام شکستیم دگربار
#عراقی
...سوختم، طاقت این رنج ندارم.
حضرت میفرماید که:
من تو را جهت همین میدارم.
میگوید: یا رب آخر سوختم.
ازین بنده چه میخواهی؟
فرمود: همینکه میسوزی!
همان حدیث شکستن جوهر است که معشوقه گفت:
جهت آنکه تا تو بگویی چرا شکستی!
و حکمت درین زاری آن است که
دریای رحمت میباید که بهجوش آید.
سبب، زاری توست. تا ابر غم تو بر نیاید،
دریای رحم نمیجوشد....
مقالات شمس
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد .
امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.
روزی راه بر کسی بستم .
آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم.
اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت:
شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است.
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم.
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند.
پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند
#شیخ_بهایی
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو زجو
بهر دنیا نقد ایمان می دهی
گوهری دارب و ارزان می دهی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
شب در آفاق تاریک مغرب
خیمهاش را شتابان برافراشت
آسمانها همه قیرگون بود
برف در تیرگی دانه میکاشت
من هراسان در آن راه باریک
با غریو درختان تنها
میدویدم چو مرغان وحشی
برسر بوتهها و گونها
گاهی آهنگ پای سواری
میرسید از افقهای خاموش
بادی آشفته میآمد از دور
تا مگر گیرد او را در آغوش
من زمانی نمیماندم از راه
گویی از چابکی میپریدم
بوتهها، سایهها، کوهساران
میدویدند و من میدویدم
در دل تیرگی کلبهای بود
دود آن رفته بر آسمانها
پای تنها چراغی که میسوخت
در دلش رازگویان شبانها
لختی از شیشه دیدم درون را
خواستم حلقه بر در بکوبم
ناگهان تکچراغی که میسوخت
مرد و تاریکتر شد غروبم
لحظهای ایستادم بهتردید
گفتم این خانهی مردگان است
گویی آندم کسی در دلم گفت:
«فکر شب کن که ره بیکران است»
در زدم، در گشودند و ناگاه
دشنهای در سیاهی درخشید
شیون ناشناسی که جان داد
کلبه را وحشتی تازه بخشید
کورمالان قدم پس نهادم
چشم من با سیاهی نمیساخت
تا به خود آمدم ضربتی چند
در دل کلبه از پایم انداخت
خود ندانم کی از خواب جستم
لیک دانم که صبحی سیه بود
درکنارم سری نوبریده
غرق خون بود و چشمش به ره بود
تهران، ٢۵ آبانماه ١٣٣١
#سالمرگ_شاعر
( #نادر_نادرپور. برگزیدهی اشعار ۱۳۲۶-۱۳۴۱. «چشمها و دستها». تهران: سازمان کتابهای جیبی، ١٣۴۶، چ ٢، صص ۴٣-۴۵)
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
✨✨
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم..؟!
هوشنگ ابتهاج
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
نه کسی نعوذ بالله که در او صفا نباشد
حضرت سعدی🍃
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
نه که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم
حضرت حافظ💐
https://eitaa.com/TAMASHAGAH