غریبیخوبمیدانمولیکمتربیا
خانهخجالتمیکشموقتی
بهپایتبرنمیخیزم...
#پروفایل
#فاطمیه
#امام_زمان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🍃🌲📸🏕تصویر زیبایی برای عکس زمینه گوشی (والپیپر ؛ بک گراند) .
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌺پروردگارا مهربانم
⭐️دستانم بــه سوی تـــوست
🌺نگاهم به مهربانی و کرم توست
⭐️با تــو غیر ممکنها ممکن میشود
🌺نا ممکنهای زندگیام را ممکن بفرما
⭐️که باخدای بیهمتایی چون تــــو
🌺معجزه زندگی جــان میگیرد.آمـیـــن🙏🏻
⭐شب زیبایت بخیر و سرشار از آرامش الهی
🍁🍂
@delneveshte_hadis110
May 11
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💔
باز آی تا تــو روضه بخوانی برایمان
با های های گریهی جانکاه فــاطـمـه
#یوسف_رحیمی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدبیستپنجم
-نه ساره منتظر میمونم ببینم حال بچه چطوره بعد میرم!
سری تکون داد و گفت:-ان شاالله که حالش خوبه و چند وقت دیکه حیاط این عمارت پر از بچه قد و نیم قد میشه،راستی خانوم جان شما خبر دارین بالی آبستن شده؟
با چشمای گشاد شده بهش خیره موندم:-بالی؟کودوم بالی؟
-بالی زن آتاش خان رو میگم،همون آلمای خودمون،الان چند ماهی میشه که آبستنه،فکر کنم همراه من زایمان میکنه!
نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم بالی چطوری حامله شده بود؟آتاش که میگفت نمیتونه پدر بشه؟یعنی قبل از ازدواجش با آتاش آبستن بوده؟اگه اینجوری بود با شناختی که از آتاش دارم الان خون بالی رو ریخته بود!
-تو از کجا شنیدی ساره؟نکنه اشتباه میکنی؟
-نه خانوم جان،خود آتاش خان سینی شیرینی فرستاد و اعلام کرد که داره پدر میشه،چرا تعجب میکنین؟نورگل خاتون میگه مردای این خاندان آتیششون زیاده همون بار اول زن هاشون رو آبستن میکنن،خنده ای کرد و نگاه شیطنت آمیزی به شکمم انداخت:-خدا رو چه دیدین شاید ماه دیگه خبر بارداری شما رو هم بشنویم!
لبخند تلخی زدمو خواستم چیزی بگم که با بیرون اومدن جمیله از اتاق حرفمو خوردم،بی بی که توی درگاه اتاقش منتظر بود نزدیک اومد و گفت:-خب جمیله بگو ببینم چش بود؟
به خودم جرات دادمو برای شنیدن حرفاش چند قدم به جلو برداشتم،اورهان اخم کرده و عصبی از مهمونخونه بیرون اومد و رو بهش گفت:-هان جمیله؟ بچه سالمه یا نه؟
جمیله مضطرب و رنگ پریده نگاهشو از بی بی گرفت و به اورهان دوخت:-بله آقا،خدا رو شکر بچه سالمه، اما باید بیشتر مراقب خانوم باشین،نباید خیلی تنها بمونن!
با شنیدن این حرف نفس راحتی کشیدم،اورهان سکه ای به سمتش گرفت و لب زد:-خیلی خب تو میتونی بری
و رو به یاسمین ادامه داد:-برو کنارش از امروز از کنارش جم نمیخوری فهمیدی؟!
یاسمین دستپاچه چشمی گفت و کاری که اورهان ازش خواسته بود رو انجام داد!
نگاهم به جمیله بود همینجوری که با پر روسریش بازی میکرد رو کرد سمت اورهان و گفت:-جسارته آقا ولی باید یه مرد کنارشون باشه،خوب نیس ترس بیفته توی دل زن آبستن خدایی نکرده بچه ناقص میشه!
با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشیدمو قبل از اینکه اورهان متوجه عکس العملم بشه راه افتادم سمت اتاق،نمیخواستم توی همچین وضعیتی به خاطر حضور من تحت فشار قرار بگیره!
اما هنوز چند قدمی برنداشته بودم که نزدیکم شد،لبخندی مصنوعی به لب زد و شونه به شونه ام راه افتاد سمت اتاق!
نگاهی به چهره پریشونش انداختم انگار میخواست چیزی بگه و نمیتونست،همونجور عصبی در اتاق رو باز کرد و اشاره کرد برم داخل،زیر لب بسم اللهی گفتمو قدم به داخل اتاق گذاشتمو بقچمو گذاشتم زمین و نگاهی به در و دیوار انداختم هنوز همونطور دست نخورده باقیمونده بود همه وسایل،حتی رختخوابم،از فکر اینکه اون شب سهیلا روی رختخوابم شب رو با اورهان صبح کرده باشه اخمام توی هم رفت و چشم ازش گرفتم و نگاهمو دوختم به اورهان که دست به یقه لباسش برد و سعی داشت آزادش ترش کنه اما انگار نمیتونست:-بذار من درستش کنم!
دستشو بالا آورد و لب زد:-نیازی نیست!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدبیستششم
از حرکتی که کرده بود جا خوردم کمی خودمو عقب کشیدمو و متعجب بهش خیره موندم!
عصبی پلکاشو بست و با انگشت فشارشون داد،نفس عمیقی کشید و چندین بار پلک زد و گفت:-معذرت میخوام شرایطم رو که میبینی یکم کلافه ام!
بی صدا سری به نشونه مثبت تکون دادمو نشستم روی زمین و مشغول باز کردن بقچه ام شدم،کنارم روی زمین جای گرفت و سرشو چسبوند به پشتی و دوباره پلکاشو بست،دلم میخواست ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده اما همونطور که آنام بهم هشدار داده بود نمیخواستم تو مسائل مربوط به سهیلا دخالت کنم،مشغول مرتب کردن وسائلم شدم که صدای ضعیفی از اورهان به گوشم خورد:-آیسن بیا بنشین کارت دارم!
با این حرف قلبم از تپیدن ایستاد هیچ موقع اورهان رو اینجوری ندیده بودم حداقل با من اینطوری رفتار نکرده بود!
با بغض رو به روش نشستم و قبل از اینکه چیزی بگه لب زدم:-اگه میخوای شب ها رو کنار سهیلا بخوابی من مشکلی ندارم این همه مدت صبر کردم،چند ماه دیگه هم صبر میکنم تا زایمان کنه!
نفسش رو پر صدا بیرون داد و دوباره دستش رو گذاشت روی پلکاش،انگار از اینکه بهم نگاه کنه شرمنده بود:-مساله اون نیست!
متعجب بهش خیره موندم:-پس چی شده؟هر چی هست بگو!
بدون اینکه بهم نگاهی کنه دست برد توی جیبشو گردنبندی بیرون آورد و گرفت سمتم:این گردنبند مال توئه؟مگه نه؟
چشم ریز کردمو نگاهی به آویز بیضی شکل توی دستش انداختم،چقدر شبیه گردنبندی بود که آنام شب عروسیم بهم هدیه داده بود!
-یادمه شب عروسی که اومده بودیم ده پایین تو گردنت دیدمش!
-آره شبیه گردنبند منه!
-الان کجاس؟
کمی فکر کردمو لب زدم:-توی یکی از بقچه هامه همونایی که آنام گفت میفرستتشون،چطور مگه؟این رو از کجا آوردی؟
نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:-دیشب که ما عروسی بودیم یکی اومده اتاق سهیلا و خواسته...دستی به موهاش فروبرد و عصبی از جا بلند شد...خواسته بهش آسیب بزنه...
با چشمای گشاد شده نگاهمو بهش دوختم:-خب؟
-ولی یاسمین سر میرسه و داد و هوار راه میندازه و موقع فرار این از جیبش می افته بیرون!
شوک زده از جا بلند شدمو مقابلش ایستادم و با لکنت لب زدم:-اما من که تموم دیروز رو کنار تو بودم،حتما...گفته کار من بوده؟نه؟گفته من آدم اجیر کردم تا بهش آسیب برسونم؟تو هم باورش کردی؟واقعا فکر کردی همچین کاری از من ساختس؟
روشو ازم گرفت و نگاهشو دوخت سمت در:-من فقط میخوام ببینم این گردنبند چطوری سر از اینجا در آورده همین؟
کمی فکر کردمو مضطرب لب زدم:-بهت که گفتم گذاشته بودمش توی یکی از بقچه هام،حتما وقتی آنام فرستادتشون اینو از داخلش برداشته تا بهم تهمت بزنه و منو از چشمت بندازه اورهان،اصلا صبر کن برم از عصمت بپرسم ببینم بقچه هام کجاس،مطمئنم از بین اونا برداشته!
سری تکون داد و با غم بهم نگاهی انداخت و گفت:-از یاسمین پرسیدم گفت هنوز چیزی از ده پایین نفرستادن!
کم مونده بود به گریه بیفتم،با بغض نگاهی به صورتش انداختمو لب زدم:-من کاری نکردم اورهان!
با دیدن اشکام طاقت نیاورد دستمو کشید سمت خودش و سرمو روی سینش فشار داد:-میدونم،تو هیچ وقت همچین کاری نمیکنی،همین الانشم میدونی به تموم آدمای دنیا ترجیحت میدم دلیلی نداره بخوای به کسی آسیب بزنی!
همزمان با حرفاش سرمو محکم تر به سینه اش میفشرد انگار که تموم اون حرفا رو داشت به خودش میگفت،به اورهانی که به من شک کرده بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی_آنلاین_کجایند_فاطمیون_استاد_عالی.mp3
1.86M
🏴 #ایام_فاطمیه
♨️کجایند فاطمیون؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مادربۍگناهمارۅڪشتݩ
دݪخۅشےمرتضےرۅڪشتݩ...
#فاطمیه #پروفایل
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#وای_مادرم
چقدر این دست سنگین بود!
قرنها از ماجرای کوچه میگذرد
ولی ... گوش شیعه هنوز درد میکند!
#اللهم_العن_قاتلی_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
YEKNET.IR - zamine - fatemie avval 1400 - pouyanfar.mp3
6.96M
🔳 #ایام_فاطمیه
گوشهی چادر مادرمو که بگیرم گم نمیشم
حتی وسط شلوغی زمونه میرم گم نمیشم
🎤 #محمدحسین_پویانفر
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🖤یا حضرت مـــــادر 🖤
▪️خبر از یک زن بیمار
▪️شود میمیرم
▪️مادری دست به دیوار
▪️شود میمیرم
▪️با زمین خوردن تو
▪️بال و پرم میریزد
▪️چادرت را نتکان
▪️عرش بهم میریزد
فرارسیدن ایام فاطمیه تسلیت باد 🏴
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خـــدایا
در این شب زیبا
🌸 تو را به حق حضرت زهرا(س)
هیچ انسانی را با سلامتی خود
و عزیزانش امتحان نفرما
🌸خدایا
همه مریض ها را شفای عاجل
عطا بفرمـا ،آمیـن
شب خوش 💐
🌸🍃
@hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#سلام_امام_زمانم 💖
دیـدن روی شمـا کاش میسـر میشد
شام هجران شما کاش که آخرمیشد
بین ما "فاصله ها" فاصله انداختهاند
کاش این فاصله با آمدنت سر میشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدبیستهفتم
سعی میکردم صدای هق هقم رو میون سینه اش خفه کنم اما دلم بدجور به درد اومده بود،هنوز پامو به عمارت نذاشته بودم و دوباره بلاها سرم آوار شده بود!
اورهان دستشو روی سرم کشید و لب زد:-آروم باش چیزی نشده که!
سرمو از بغلش بیرون کشیدمو با چشمای پر از اشکم بهش خیره شده:-چطوری میتونم آروم باشم؟اگه به گوش خان برسه چی؟اون که مثل تو منو باور نداره!
دستشو قاب صورتم کرد و با انگشتای شصتش اشکامو گرفت:-نگران نباش سهیلا به کسی حرفی نزده،از دیشب تا الان از ترس خودش رو توی اتاق حبس کرده،نه خبر داره گردنبند مال کیه نه به کسی نشونش داده فقط وقتی پاپیچش شدم که چش شده دادش به من تا صاحبش رو پیدا کنم!
گردنبند رو به سمتم گرفت و گفت:-تو همینجا بشین میرم با شعبون حرف بزنم،اگه سهیلا درست گفته باشه اون بیشتر از همه این وسط مقصره!
سری تکون دادم و گردنبند رو از دستش گرفتم و مشغول وارسیش شدم،خودش بود گردنبندی بود که آنام بهم هدیه داده بود حتی زدگی که پایین گردنبند دیده بودم هنوز روش خودنمایی میکرد،مثل روز برام روشن بود که گردنبند رو توی یکی از بقچه هام کنار بقیه طلاهام گذاشته بودم نمیدونستم چطور به اینجا رسیده،با فکری که از ذهنم گذشت لبمو به دندون گزیدم،نکنه کار آنام بود،اون بیشتر از همه از این که من زن دوم شده بودم ناراحت بود و حتی سهیلا رو هم مانع رسیدنم به خوشبختی میدونست و از طرفی کاملا به بقچه هام دسترسی داشت،سرمو به طرفین تکون دادم نه امکان نداشت آنام همچین کاری کنه اون اگه همچین آدم بود مسلما خیلی وقت پیش این بلاها رو سر زنعمو در میاورد تا بخواد کلفتیشو کنه!
با صدای باز شدن در گردنبند رو روی بقچه گذاشتمو سراسیمه از جا بلند شدم و منتظر به لب های اورهان چشم دوختم:-چی گفت؟چیزی دیده بود؟
عصبی دست به کمر زد و موهای آشفته روی پیشونیش رو به سمت بالا هدایت کرد:-میگه از اتاق سهیلا صدای جیغ و داد شنیده و وقتی رسیده که طرف فرار کرده بوده!
-خب...خب چرا از دیشب تا حالا به کسی چیزی نگفته؟ -پرسیدم گفت سهیلا از ترس آبروش ازش خواسته به کسی چیزی نگه و اونم چون میدونسته مجازات میشه سکوت کرده!
نا امید سر به زیر انداختم،اورهان مکثی کرد ادامه داد:-انگار که یه چیزی این وسط میلنگه،سهیلا آدمی نیست به خاطر حفظ آبروش رو همچین مساله ای سر پوش بذاره و ...
با صدای در رشته کلام از دستش در رفت متعجب نگاهی به من انداخت و در اتاق رو باز کرد:-چی شده یاسمین؟
-آقا از ده پایین اومدن وسایلای خانوم رو آوردن!
نگاهی به بقچه های توی دستش انداختم:-فقط همینان؟
-نه آقا بازم هستن،شعبون گاری رو خالی کرده!
-خیلی خب اینارو بذار بیا کمک بقیه رو بیاریم!
یاسمین چشمی گفت و با رفتن اورهان داخل شد و نگاهی همراه با پوزخند بهم انداخت و بقچه هارو ورودی در رها کرد و رفت،نگاهش نشون میداد از چیزی باخبره شایدم با سوالایی که اورهان ازش پرسیده بود به چیزی شک کرده!
عرق سردی که روی پیشونیم نشسته بود رو پاک کردمو مشغول وارسی بقچه هام شدم،تموم طلاهام سر جاشون بود و همونطور که حدس میزدم جای گردنبند مادرم خالی بود،یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟سرم داشت از شدت درد منفجر میشد!
با داخل شدن یاسمین و اورهان اشکامو پس زدم،اورهان نگاهی زیر چشمی بهم انداخت و رو به یاسمین که کنجکاوانه بهم زل زده بود گفت:-منتظر چی هستی تموم شد میتونی بری!
و با رفتن یاسمین در اتاق رو بست و رو بهم کرد و پرسید:-همشونو گشتی؟سرجاش بود؟
بی صدا سرمو به طرفین تکون دادم!
عصبی دستی تو موهاش فرو برد و چرخید سمت در و چشماش رو ریز کرد و تای ابروشو داد بالا،متعجب از واکنشش بهش خیره مونده بودم که یکدفعه ای در اتاق رو باز کرد و یاسمین با دو دست کف اتاق افتاد!
عصبی اخماش رو در هم فرو کرد:-پشت در چیکار میکردی؟نکنه فالگوش وایسادی؟اومدی خبرکشی کنی نه؟
یاسمین هول زده از جا بلند شد و دستی به دامنش کشید و در حالی که از ترس نفس نفس میزد بریده بریده گفت:-نه آقا این حرفا چیه اومدم بپرسم ناشتا برای خانوم بیارم یا نه؟
اورهان با ابرو اشاره ای به در کرد و عصبی غرید:-برو بیرون هر وقت چیزی خواستیم خبرت میکنیم،دور و بر این اتاق پیدات نشه فهمیدی؟
-ببب...بله آقا!
یاسمین اینو گفت و پا تند کرد سمت مطبخ،اورهان که حالا عصبی تر از قبل به نظر میرسید در اتاق رو بست و با اخم شدیدی که پیشونیشو چروک انداخته بود لب زد:-مطمئنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست،احتمال میدم سهیلا خودش این بازی رو راه انداخته باشه،الانم یاسمین رو فرستاده تا عکس العمل منو بهش گزارش بده،اما کی گردنبند رو بهش داده؟
به سمتم قدم برداشت و دستمو کشید و همراه هم گوشه ای از اتاق نشستیم و با صدای آروم تری انگار که داشت اتفاقای افتاده رو برای خودش سبک سنگین میکرد گفت:-چیزی که مشخصه اینه که یکی گردنبند تورو برداشته تحویل اون شخص داده ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷