eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
  (ع) خطابه‌های قبل از غدیر اولین خطابه حضرت رسول در منا بود. این خطبه اشاره به امنیت اجتماعی مسلمین از نظر مال، و جان و آبرو داشت، سپس آن حضرت خونهای به ناحق ریخته شده و اموال به ناحق گرفته شده در دوران جاهلیت را بخشیدند تا بدین وسیله کینه‌توزی‌ها از بین برود، و سپس در این خطابه فرمودند: «اگر من نباشم علی‌بن‌ابیطالب در مقابل متخلفین خواهد ایستاد» و سپس ایشان حدیث ثقلین را بیان فرمودند: « من دو چیز گرانبها در میان شما باقی می‌گذارم که اگر به این دو تمسک کنید هرگز گمراه نمی‌شوید: کتاب خدا و عترتم یعنی اهل‌بیتم». دومین خطابه را حضرت در مسجد حنیف در منا فرمودند: ایشان در این خطبه به اخلاق عمل، دلسوزی برای امام مسلمین و تفرقه نینداختن سفارش فرمودند و تساوی همه مسلمانان در برابر حقوق و قوانین الهی را اعلام کردند.   (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼📹❄️آوایی شاد و امید بخش 🍃🌲❣❄️الهی دلاتون شااد و بی غم...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا شروع سـخن نامِ توست وجودم به هر لحظه آرامِ توست دل از نام و یادت بگـیرد قـرار خوشم چون که باشی مرا در کنار سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
دلی دارم که رسوای جهان است / گرفتار بتی ابرو کمان است نگاهم سوی طاووسی بهشتی است / که نامش مهدی صاحب الزمان است به امید ظهورش . . .                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 از درد پا نمیتونستم تکون بخورم نمیدونم چی شد که یه دفعه عمه از جا بلند شد و گلدون شیشه ای روی طاقچه رو کوبید توی سر فرهان همه این اتفاقا توی یه لحظه افتاد،یک دفعه فرهان چاقو رو رها کرد و دست گذاشت روی سرش و با دیدن رد خون خنده ای کرد و گفت:-به خاطر این حرومزاده منو زدی هان؟ خزیدم روی زمین و سریع چاقو رو برداشتم و با دیدن خون روش متعجب زل زدم به آرات خدا رو شکر سالم بود،آرات خواست فرهان رو بگیره که عصبی عمه رو که داشت زار میزد کشید سمت خودش و پرتش کرد گوشه اتاق:-خیال کردی تموم شد با دست خالی هم میتونم بکشمت حرومزاده! با این حرف دوباره آرات و فرهان درگیر شدن اما صدایی از عمه نمیومد با ترس خودم رو رسوندم بالای سرش و با دیدن خون روی پیشونیس داد زدم:-کشتینش! اینو گفتمو شروع کردم به جیغ کشیدن و بلافاصله با ورود عمو که اونم جلوی لباسش رو تماما خون پوشونده بود فرهان مکثی کرد و باچشمای گشاد شده نگاهی به عمه انداخت و دوید به سمت حیاط،آرات گیج بالا سر عمه ایستاده بود و وحشت زده بهش نگاه میکرد،عمو آتاش با صدای دورگه ای داد کشید:-چرا وایسادی بیا برو تا طبیب میرسه یه چیزی بیار سرش رو ببندیم! همونجور نشسته آرات رو تکونی دادم:-حواست کجاست؟برو یه چیزی بیار سرشو ببیندیم! سری تکون داد و دوید سمت حیاط حسابی شوکه شده بود،نگاهی به عمو انداختم:-عمو زندس؟ لبهاشو فشاری داد و با بغض سری به نشونه مثبت تکون داد! خدا رو شکر، چرا لباست خونیه عمو؟جاییت بریده؟ بدون اینکه به چشمام نگاه کنه عمه رو رو دستاش بلند کرد و گذاشتش روی تشکچه و گفت :-نه عمو جان،بیا اینجا کنارش بنشین تا آرات بیاد میرم ببینم این پسره ی بی وجدان کجا رفت! دستی به آستین عمو گذاشتمو با التماس بهش خیره شدم:-ولش کن عمو،اون دیوونه شده الان یه بلایی هم سر شما میاره نگاه با عمه که مادرش بود چیکار کرد! با این حرف چشماشو رو هم گذاشت و دستی به سرم کشید و با غم گفت:-نترس عمو جان چیزی نمیشه بشین همینجا الان میام،یه وقت تنهاش نذاری! سری به نشونه مثبت تکون دادمو نشستم کنار عمه و زل زدم به رد خون روی فرش،الکی دلم شور نمیزد،الکی گواه بد نمیداد،آقام گفته بود این فرهان دیوونست گمون نمیکردم اینجوری بیاد وسط مجلس و بخواد زهرش رو بهمون بریزه! با این فکر چشمام تا آخر باز شد،آقام؟آقام کجاست؟چرا موقع حمله فرهان نیومد؟صدای جیغ آنام دوباره توی گوشم زنگ خورد و با یادآوری خون لباس عمو بدنم به رعشه افتاد،دستمو گرفتم به دیوار و به سختی بلند شدمو خودمو رسوندم جلوی در و خواستم برم بیرون که آرات راهمو سد کرد:-کجا میری برگرد تو! صداش چرا گرفته بود؟چرا چشماش قرمز شده؟ به سختی لب هامو تکون دادم:-چرا چشمات قرمزه؟آقام کو؟ بی هیچ حرفی چرخوندم سمت عمه:-بیا باید سرش رو ببندین! دوباره چرخیدم سمتش و این بار عصبانی هلش دادم و داد زدم:-گفتم آقام کو؟ سعی کرد دستامو مهار کنه:-آیلا چیکار میکنی؟چیزی نیست بیا بریم تو بهت میگم! -ولم کن به من دست نزن نمیخوام اینجا باشم خودت میتونی مراقب مادرت باشی میخوام برم آقامو ببینم برو کنار! از زیر دستش دویدم سمت حیاط و با دیدن خون جلوی در اتاقم پاهام سست شد نگاهمو چرخوندم دور حیاطو‌خودمو انداختم روی زمین فکرای بد یکی یکی به ذهنم هجوم میاورد! آرات با سرعت خودش رو بهم رسوند و محکم گرفتم:-بیا برگردیم توی اتاق بهت که گفتم چیزی نیست! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 با لبهای لرزونم لب زدم:-داری دروغ میگی به خدا داری دروغ میگی،این خون کیه؟ داد کشیدم:-حرف بزن! آقام هیچوقت تو همچین شرایطی تنهام نمیذاره؟پس کوش؟ لباس عمو خونی بود،اصلا آنامو لیلا کجا؟ با یادآوری لیلا و بچه توی شکمش اشکامو پس زدمو آرات رو هل دادم عقب و دویدم سمت اتاق آنام و در نزده داخل شدم،لیلا گوشه ای افتاده و ناله میکرد و به زور نفس میکشید آنام با لباس خونی کف اتاق از حال رفته بود بدون اینکه کفشامو در بیارم رفتم سمت لیلا و با گریه لب زدم:-آبجی خوبی؟ با چشمای سرخش نگاهم و سری به نشونه مثبت تکون داد،چهره اش هر لحظه کبود تر میشد،آرات با دیدن این صحنه داخل شد و کنار لیلا روی زمین نشست و ضربه آرومی به بالای کمرش زد و داد زد:-نفس بکش! لیلا سرفه محکمی کرد و انگار که راه گلوش باز شده باشه نفس عمیقی کشید و آرات خودش رو انداخت گوشه اتاق و سرش رو تکیه داد به دیوار،تموم بدنم میلرزید بغض راه گلومو گرفته بود نکنه آیاز طوریش شده باشه؟خدایا این چه مصیبتیه! اشکامو دوباره پاک کردمو دستامو دور صورت لیلا قاب کردم:-آبجی حرف بزن،آیاز خوبه؟ شوک زده سری به نشونه مثبت تکون داد! -خیلی خب خدا رو شکر ،آقاجون چی؟اون خوبه؟ با این حرف بغضش ترکید و ضربه محکمی به پاهاش کوبید و شروع کرد به جیغ کشیدن، آرات سعی داشت جلوشو بگیره تا ضربه ای به شکمش وارد نکنه اما من با همون حالت صورتش تموم عمارت روی سرم آوار شد:-آقامو کشتن،اون عوضی آقامو کشت خدا لعنتت کنه فرهان... بی حس و بی رمق افتادم روی زمین دیگه حتی حال لیلا برام بی اهمیت شده بود،آرات سعی داشت جلوشو بگیره و من تموم زورمو ریختم توی پاهام و دویدم سمت اتاقم و درو تا آخر باز کردم و با دیدن آیاز که با چشمای پر از اشک بالای سر آقام نشسته بود چشمه اشکم خشکید،خنده ای کردمو گفتم:-خوبه نه؟بازم بخیر گذشت آقاجونم به این راحتی تنهامون نمیذاره،حالش خوب میشه گریه نکن! آیاز اشکاشو با انگشت گرفت و دستشو گذاشت دو طرف شونه ام:-برو پیش لیلا آقاجون باید استراحت کنه! هلش دادم عقب:-برو کنار آقاجونم دوست داره بچه هاش کنارش باشن،تو چی میدونی؟این همه سال کجا بودی بشناسیش! نشستم روی زمین دستشو گرفتم توی دستامو بوسه ای روش نشوندم یخ بود،پتو رو کشیدم روش و لب زدم:-آقاجون توروخدا چشماتو باز کن! جون آیلا،آقاجون با تو ام نمیشنوی؟تورو خدا بازم قوی بمون بهت نیاز داریم تنهامون نذار! صدایی از آقام بیرون نمیومد،نگاهی به صورتش انداختمو دستمو گذاشتم روی پیشونی سردش و بغضم ترکید:-آقاجون تورو خدا چشماتو باز کن،به خدا غلط کردم،دیگه با آرات عروسی نمیکنم،اصلا میریم شهر...آقاجون.... با اومدن عمو و جمیله همونجوری که هق میزدم با فشار زور بازوی آیاز از جا بلند شدم:-جمیله ماما جون عزیزت آقامو خوب کن،تا ابد کلفتیتو‌ میکنم... عمو با دیدن حال خرابم نگاهی به آیاز انداخت و اشاره کرد منو ببره بیرون و جمیله نشست بالا سر آقام،آیاز رو پسش زدم اما مصرانه تر به کارش ادامه داد،چشمم به جمیله بود که با اومدن آرات و آنام سرچرخوندم سمت در و با دیدن رنگ پریدش دوباره اشکام سرازیر شد و‌ همون لحظه با حرفی که جمیله زد احساس کردم پیش چشمام سیاه شد،وزنم سبک شد و روی دستای آیاز افتادم:-تموم کردن آقا! صدای جیغ آنام و دیدن گریه های عمو مثل پتکی روی سرم کوبیده شد،خودمو انداختم کف اتاق و با تموم توانم جیغ زدم،جیغ زدم تا بلکه کمی از عذابی که سرم آوار شده بود کم بشه اما هر بار بغض بیشتر توی گلوم ریشه میدووند... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
Hamed Homayoun - Ey Eshgh [128].mp3
3.3M
🎤حامد همایون...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Emad-Dokhtar-128.mp3
3.12M
🎤عماد...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❣🎼تقدیم به همه مادرای نازنین 🍃🌲🎤فرزاد فرخ...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز اجازه ندهید ناکامی ها و شکست ها شما را متوقف کند و رویاهای خود را به واقعیت تبدیل کنید صبح زیبای شما بخیر                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
❣امام محمد جواد علیه السلام: کسی که گناهی را تحسین و تایید کند ؛ درآن گناه شریک است. 🍃📚کشف الغمه؛ ج ۲ ص ۳۴۹                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
(ع) 🌿﷽🌿 وقتی کلام حضرت پایان یافت همه مردم سخن ایشان را تکرار نمودند و بدینوسیله بیعت عمومی گرفته شد. در مراسم بیعت، پیامبر (ص) عمامه خود را که «سحاب» نام داشت، به عنوان تاج افتخار بر سر امیرالمومنین (ع) قرار دادند. ادعای منافقان و دشمنان علی مبنی بر اینکه هدف از مراسم غدیر، اعلان دوستی حضرت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و اله) به علی(علیه‌السلام) است: پیامبر زمانی که صحابه جمع شدند تا ایشان خطبه غدیر و مراسم غدیر را اجرا کنند و فرمودند: «ای مردم من علی را دوست دارم!» و چند بار این جمله را تکرار نمودند و سؤالی که مطرح می‌شود این است که آن حادثه‌ای که پیامبر می‌خواست مردم ببینند و آن را به گوش دیگران برسانند آیا به این علت بود که پیامبر علی را دوست دارد؟ آیا چنین حرکتی از یک انسان عادی قابل قبول است؟ و آیا حرکتی بیهوده نبوده است؟ و مگر مسلمانان نمی‌دانستند که پیامبر را دوست دارد؟ ولی می‌توان این موضوع را اینگونه پاسخ داد که اگر روز غدیر تنها برای ابلاغ دوستی بود، پس چرا جبرییل، آن فرشته بزرگ وحی بیاید و رسول خدا را از پیام وحی آگاه کند و چنانکه خود شخص رسول خدا (ص) فرمودند: همانا جبرییل که درود خدا بر او باد سه بار بر من نازل شده و سلام خدا را رساند، و فرمود که در این مکان (غدیرخم) توقف نمایم، و به سیاه و سفید شما اعلام کنم که علی‌بن‌ابیطالب وصی و جانشین و پیشوای شما بعد از من است، جایگاه او نسبت به من، مانند هارون نسبت به موسی پیامبر است، با این تفاوت که پس از من پیامبری نخواهد آمد، علی(ع) پس از پیامبر، رهبر شماست، و خداوند بزرگ آیه‌ای در قرآن در همین مسئله نازل فرموده که: همانا رهبر و سرپرست شما خدا و رسول او و کسانی که ایمان آوردند و نماز را به پای دارند، و در حال رکوع زکات بپردازند. همانطور که می‌دانیم علی‌(علیه‌السلام) نماز را به پاداشت، و در حال رکوع زکات پرداخت و در هر حال خدا را می‌طلبید و اگر هدف آن حضرت تنها اعلان دوستی با علی (علیه‌السلام) بوده، پس چرا آیه نزول آیه ۵۵ سوره مائده (بلغ ما انزل الیک) به اعلام رهبری امام علی (علیه‌السلام) ارتباط دارد که در این آیه خداوند می‌فرماید: ای رسول خدا آنچه درباره علی از طرف خدا بر تو نازل شد، ابلاغ کن یعنی رهبری علی (علیه‌السلام) بر امت اسلامی را به مسلمانان بازگو و چرا در سخنرانی خود، امامت و وصایت امام علی (علیه‌السلام) را آشکارا بیان نمود. (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
از تو دور افتاده ایم و با فراقت راحتیم باز اما ادعا داریم فکر حضرتیم فکر بیداری مایی ما ولی خوابیم خواب.. عفو کن‌ آقا اگر اینقدر اهل غفلتیم                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 با چشمای همرنگ خونم زل زدم به تپه ی خاکی که آقام چند متر پایین ترش خوابیده بود،آرومه آروم،باورم نمیشد سه روزی از مردنش گذشته و هنوز دارم نفس میکشم،خدایا یکدفعه چی شد؟چی به سرمون اومد،اگه دستم به فرهان میرسید خودم گلوشو با دندون پاره میکردم،کاش آرات همون روز کشته بودش،پر از خشم بودم،خشمی که فقط با دیدن جسد غرق خون فرهان فروکش میکرد،اما خودش هم میدونست چه غلطی کرده که معلوم نبود کدوم گوری پنهون شده،شایدم عمه فراریش داده بود کسی چه میدونه؟ از اونم متنفر بودم توی مرگ آقام همچینم بی تقصیر نبود،اگه فرهان رو به حال خودش نمیذاشت و بیاد عمارت ما هیچوقت همچین اتفاقی نمی افتاد! -آبجی بیا بریم مردا دارن میان! نگاه سردی به لیلا انداختم،بر خلاف نظر بقیه که گفته بودن زن آبستن نباید پاشو توی قبرستون بذاره،اومده بود،من هم همینطور،روزی که دفنش کردن از آخرین دیدار آقام محرومم کردن فقط به خاطر اینکه من زنم هر چند فقط به خاطر حال بد آنام توی عمارت مونده بودم وگرنه عقایده پوسیده‌این قوم به قدر کافی برام بی ارزش بود! لبی تر کردمو درجوابش گفتم:-برام مهم نیست همشون برن به جهنم،وقتی آقام زنده بود خوب خون به جگرش کردن،حالا اومدن که چی؟ با این حرف قطره ای اشک از چشمای لیلا سر خورد،سری تکون داد و رفت سمت آنام که با حال خرابی اون طرف تر نشسته بود،گیج بود،هنوز رفتن آقامو باور نداشت و فقط زیر لب میگفت:-اورهان به همین راحتی تنهامون نمیذاره! هنوزم امیدوار بود،نفس عمیقی کشیدم تا سیل اشکی که به چشمام هجوم آوردن رو مهار کنم نمیخواستم گریه کنم،آخه آقام خودش گفته بود دوست نداره اشکامو ببینه به جاش به خودم قول داده بودم هر طور شده انتقام خونش رو بگیرم... با ایستادن آرات کنارم بینیمو‌ بالا کشیدمو جدی قدم برداشتم سمت آنام، دیدن چهره ی آرات عصبیم میکرد فکر اینکه آقام به خاطر اون کشته شده بود،به خاطر خشمی که فرهان به اون داشت،به خاطر من،به خاطر منی که انقدر خودخواه بودم که حتی به هشداری که بهم داده بود اعتنایی نکردم هم از خودم هم از آرات متنفرم کرده بود! نشستم کنار آنام دست سردش رو به گرمی فشردم،چهره اش هم رنگ گچ شده بود،انگار با رفتن آقام روح از تنش رفته بود،تمام این سه روز فقط به یک نقطه خیره بود نه خواب داشت نه خوراک،وضعیت لیلا هم‌دست کمی از آنام نداشت و فقط به خاطر بچه اش بود که به زور لقمه ای فرو میداد! با اومدن گاری دست آنامو کشیدم: -آنا بلند شو‌ گاری اومد! از جا بلند شد اما به جای رفتن سمت گاری مسیر قبر آقام رو در پیش گرفت،همه به احترامش کنار رفتن اولین باری بود که توی این چند روز تا این حد به قبر آقام نزدیک میشد،نگران نگاهی به عمو انداختم! با اشاره دست ازم خواست تا مانعش نشم،تا جایی که میتونست نزدیک شد و کنار قبر نشست و پیشونیشو گذاشت بالاترین نقطه و صدای هق هقش بلند شد،همه با ترحم بهش خیره شده بودن،صدای گریه اش چشمای به خون نشستمو دوباره پر از اشک کرد:-حالا بدون تو چیکار کنم،مگه قول ندادی هیچوقت تنهام نذاری؟ خدایا کاش منو میکشتن،کاش من میمردم اورهانم‌هیچ خوشی نکرد،تموم عمرش پی پسرش بود وقتی پیداش کرد عجل امونش نداد،به اینجا که رسید آیاز با چشمایی پر اشک نزدیک شد و شونه های آنامو گرفت و از زمین بلندش کرد:-گریه نکن آنا نمیذارم خون آقام پایمال بشه،بیا بریم عمارت رنگ به رو نداری! با تایید آنام،آیاز دستش رو گذاشت پشتش و هدایتش کرد به سمت گاری و مردم شروع کردن به صلوات فرستادن، آنام‌ عصبی به سمتشون چرخید و با حرص داد کشید: -همه شما مقصرین،الکی گریه زاری راه نندازین یادتونه چطور غرورش رو خورد کردین؟یادتونه بهش انگ بی غیرتی زدین؟چطوری از دهی که برای آباد کردنش از جون مایه گذاشته بود انداختینش بیرون؟مجبورش کردین نوکری کنه،حالا اومدین اینجا چیکار؟یالا برین خونه هاتون،حالا شادی کنین اما یادتون نره اورهان من از همتون با غیرت تر بود،تا آخر عمرتون با وجدان راحت نمیخوابین شماها باعث شدین بچه های من یتیم بشن... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 به اینجا که رسید گریه امونش نداد عمو در حالیکه سعی داشت جلوی گریسو بگیره نزدیک شد و شیتیل گاری چی رو داد و همه راهی عمارت شدیم و بقیه هم به جز عمو و آیاز به سمت خونه هاشون متفرق شدن! با رسیدن به جلوی در عمارت و دیدن پارچه های سیاه دوباره اشکای آنام جاری شد از گاری پایین اومد و یکی از پارچه هارو از دیوار کشید و روی سرش انداخت و همون جلوی در نشست:-خدایا حالا چه خاکی به سرم بریزم،به امید برگشتن کی چشم به در این عمارت بمونم،چقدر ذوق داشت قراره نوه دار بشه،میخواست باهم بریم شهر،کاش به حرفش گوش کرده بودم! همراه بقیه و لیلا نزدیک شدیم و آنامو از زمین جدا کردیم،حال آنام حتی از ننه حوری که داغ اولاد دیده بود هم بدتر بود،زندایی و خانوم جون و ننه اشرف و ننه حوری توی این چند روز حتی برای لحظه ای تنهاش نگذاشته بودن،هر چند ننه حوری با دیدن جنازه آقام تا چند ساعت روز زبونش بند اومده بود اما خیلی زود به شرایط پیش اومده عادت کرد،با دردی که توی سرم پیچید چشم برهم گذاشتم و دستم رو گرفتم به در،چند روزی میشد که خواب به چشمم نیومده بود و سرخی چشمامم برای همین بود! -بیارینش این سمت،عمو مرتضی برو در اتاق عمو آوان رو باز کن یالا! برگشتم سمت در و نگاهی به پشت سرم انداختم آرات با چهره ای پریشون داخل شد و پشت سرش دو تا مرد که لباساشون به رعیت جماعت میخورد جسمی نیمه جون رو بلند کرده بودن و نفس نفس زنون داخل حیاط میاوردن،از ترس اینکه بلایی سر عمو آتاش اومده باشه به خودم لرزیدم،دیگه طاقت یه داغ دیگه نداشتیم به خصوص حالا که بعد از آقام تموم امیدمون به عمو بود! با قدم هایی سست نزدیک شدم و تا خواستم چهره ی شخص رو ببینم آرات رو به روم ایستاد:-اینجا چیکار میکنی برو داخل! بی توجه بهش سر چرخوندم و با چشمای ریز شده و با دقت نگاهمو کشیدم سمت مرد و با دیدن لباسای تنش خاطرات محو روز خواستگاریم جلو چشمم زنده شد،گیج و گنگ از آرات فاصله گرفتم،یعنی فرهان بود؟امکان نداره آرات اونو بیاره توی عمارت و بهش توی اتاق عمو آوان پناه بده! تا به خودم اومدم عمو مرتضی در اتاق رو باز کرد و اول دوتا مرد و بعد آرات داخل اتاق شدن و در و بستن! اخمامو کشیدم توی هم سعی کردم خشم خودمو‌کنترل کنم و با دستای مشت شده قدم برداشتم سمت اتاق عمو آوان و رو به عمو مرتضی که پشت در ایستاده بود پرسیدم:-کی‌بود عمو؟کیو آوردن اینجا؟ شوکه شده شونه ای بالا انداخت:-به خدا نفهمیدم خانوم،اما هر کی بود حالش خوش نبود،گمونم زده بودنش! سری تکون دادمو گفتم:-خیلی خب میتونین برین! با رفتن عمو مرتضی نزدیک اتاق شدم صدای آرات واضح به گوشم میرسید:-چی شده؟ -آرات خان افتاده بود تو زمینای اطراف ده کشاورزا پیداش کردن،معلومه اول سعی کردن بهش برسن روی سرش جای مرهمه اما وقتی دیدن افاقه نکرده از ترس جونشون رهاش کردن توی زمینا،ترسیدن گناه مردنش گریبان گیرشون بشه،شانس آوردیم زود پیداش کردن هنوز نمرده،حالا چی دستور میدین؟ -خیلی خوب راجع به این موضوع فعلا با هیچ کسی حرفی نزنین تا ببینم چی پیش میاد آدمای این عمارت به خونش تشنه ان اگه بفهمن اینجاست چند ثانیه هم دووم نمیاره،یکیتون برین ده بالا طبیب بیارین نباید با آوردن جمیله جلب توجه کنیم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻