#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنوددوم🌺
✨﷽✨
-آنا حالا چی میشه؟اگه طبیب اعتراف نکنه و عمه قسر در بره حتما کینه ی بدتری از ما به دل میگیره!
-نترس دختر نمیذاریم قسر در بره الکی که نیست،خان این ده رو کشته!
با ورود آرات در حالیکه مرد ژولیده ای رو پی خودش میکشید،همه سر چرخوندیم،آرات مرد رو هل داد وسط سالن و مجبورش کرد جلوی کدخدا زانو بزنه:-خیلی خب حرف بزن بگو چی کار کردی؟
-عفو کنید آقا به خدا من هیچ کارم فقط کاری که خانوم بزرگ گفتن انجام دادم،به خدا وقتی من فهمیدم که کار از کار گذشته بود،خانوم بزرگ تهدیدم کردن گفتن اگه به کسی حرفی بزنم تموم تقصیرارو میندازن گردن من،گفتن همه رو متقاعد میکنن که با دواییی که من دادم به این حال و روز افتادن،بعدم یکی دو بار فرستادن پی من و ازم خواستن به خان بگم برای استراحت برن چشمه،میخواستن خان رو راضی کنن توی اون چند وقت اختیارات ده رو بسپارن دست پسرشون فرهان خان!
کدخدا از جا بلند شد اخمی کرد و گفت:-یعنی تو تایید میکنی این زن به اصغر خان سم خرونده؟
مرد ترسیده نگاهی به فرحناز که غیضی بهش زل زده بود انداخت،اما با داد کدخدا دوباره سر چرخوند:-اینجا رو نگاه کن!
-بله آقا،سم رو کم کم به خورد خان میدادن،میخواستن هم خان بیمار بشن و توانایی اداره ده رو نداشته باشن تا فرهان خان اختیارات رو به دست بگیره و هم بعد از مرگ خان هم کسی بهشون شک نکنه!
-پس چرا این همه مدت ساکت موندی و حرف نزدی و گذاشتی به هدفش برسه؟
-آقا به خدا قسم ترسیدم خانوم تهدیدم کرده بود!
-به هر حال توهم مقصری ببرینش طویله زندونیش کنین بعدا به حساب اینم رسیدگی میشه!
صدای التماس طبیب تموم عمارت رو برداشته بود با رفتنش فرحناز در حالیکه نفسش به زور بالا میومد و از حرص چهره اش کبود شده بود گفت:-نمیتونین به همین راحتی منو مجازات کنین،من کاری نکردم همه اینا نقشه ایه که اهالی این عمارت برام کشیدن میخوان از شر من راحت بشن و خودشون اینجا رو اداره کنن اما کور خوندن،فرحناز بیدی نیست که با این بادا بلرزه،من هر چی باشم مادر دختر خانتونم نمیتونین به همین راحتی مجازاتم کنین،اونوقت هیچ کس از خان بعدی پیروی نمیکنه!
-کدخدا حق با خانوم بررگه،برای همینم نباید بذاریم کسی بفهمه اگه اجازه بدین همینجوری که خان رو کشت از شرش راحت بشیم،با سم!
-صابر این حرفا از تو بعیده،ما نمیتونیم همچین کار دور از اخلاقی انجام بدیم،ما مثل این زن نیستیم،فعلا توی عمارت حبسش میکنیم تا ببینیم چی پیش میاد،باید حداقل خانواده خان رو در جریان بذاریم!
-کدخدا پس اختیارات ده چی میشه؟خان ما که پسر نداره،نکنه میخوای بسپاریش به پسر این قاتل؟
آرات عصبی از حرفی که صابر زده بود داد کشید:-صابر دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی،من قرار نیست اینجا بمونم فردا اسباب جمع میکنیم و میریم،این عمارت و تموم اختیاراتش ارزونی خودتون!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودسوم🌺
✨﷽✨
-آروم باش پسر،تو که صابر رو میشناسی،آدم زود جوشیه ولی توی دلش چیزی نیست،نمیتونی از مسئولیتت شونه خالی کنی به هر حال اصغر خان یه چیزی توی وجودت دیده که عمارت رو سپرده دست تو!
-به خاطر صابر نیست کدخدا من خودم میخواستم با شما در این مورد صحبت کنم،اینجا برای من و اهل و عیالم مناسب نیست،ترجیح میدم برگردم ده خودمون،اگه دنبال آدم لایقی برای خان بودن میگردین هیچ کس لایق تر از سالار نیست،داماد خان،توی این چند ماه چندین بار خودش رو به همه ثابت کرده،مطمئنم خان با عدالتی میشه،در مورد مجازات خانوم بزرگ هم نباید تنهایی تصمیم بگیرین،مردم ده پایین هم ازشون شاکی هستن،باید چند روز بهمون وقت بدین تا راجع به مجازاتش با بزرگای دهمون مشورت کنیم!
-چه شکایتی؟اینقدر راحت بهم تهمت قتل شوهرمو بستین کافی نبود؟من که میدونم همه چی از گور این زن بلند میشه…
با این حرف فرحناز اخمی کردمو در جوابش گفتم:-بهتره ساکت باشی فرحناز حداقل اینجوری کمتر جلوی بچه هات کوچیک میشی،خیال نکن چون پسرم زنده موند از خونت میگذرم باید تاوان دردی که به جونش انداختی رو بدی!
-حرف مفت نزن همه اینجا شاهدن من امروز پامو هم از در این عمارت بیرون نذاشتم،چطوری میتونم بلایی سر پسرت بیارم؟
-چطوریش رو بهتره از آدمت بپرسی!
اینو گفتمو رو به کدخدا ادامه دادم:-شما کدخدای این ده هستین باید به درد منم رسیدگی کنین،نصرت توی طویله زندونیه،بگین بیارنش،باید به گناهی که کرده جلوی همه اقرار کنه!
کدخدا نگاهی به من انداخت و دوباره دستی به ریشش کشید و رو به نگهبانی که جلوی در ایستاده بود سری به نشونه مثبت تکون داد،نفس راحتی کشیدمو نگاهی به آیلا انداختمو به انتظارش ایستادم!
آرات عصبی دستی به صورتش کشید و بالای مجلس روی زمین نشست،دلیل این اضطرابشو نمیفهمیدم وقتی که میگفت آیاز خوبه،دیگه چه دلیلی برای این همه تشویش داره،آراتی که من میشناختم قسم جون دخترشو دروغ نمیخورد و از طرفی چون نمیخواستم حتی درصدی به مرگ پسرم فکر کنم ترجیح میدادم حرفشو باور کنم!
با اومدن نصرت قدمی بهش نزدیک شدم،عصبی بود و خون به چشم چپش دویده بود،اما اینم باعث نمیشد پا پس بکشم،نمیخواستم به فرحناز فرصت بدم تا دوباره بتونه جون عزیزامو به خطر بندازه باید هر جور شده مجبورش میکردم حرف بزنه!
نگاهی به من انداخت تای ابروشو بالا داد و با صدای کدخدا سرچرخوند:-این زن راست میگه نصرت؟خانوم بزرگ تورو فرستاد تا بلایی به سر پسرش بیاری؟
خودم رو آماده کرده بودم که جواب طفره رفتنای نصرت رو بدم اما وقتی بدون لحظه ای درنگ حرفمو تایید کرد شوکه سرجام خشکم زد!
فرحناز اما عصبی از جا بلند شد و داد کشید:-چی داری میگی مردک؟من بهت گفتم آدم بکشی؟چرا یاوه میگی؟
نصرت که سوراخای بینیش از عصبانیت گشاد شده بود نفس عمیقی کشید و رو به فرحناز داد کشید:-بهتره کاری که کردی گردن بگیری،اگه تا الانم هر کاری خواستی انجام دادم فقط به خاطر ارباب بود،اون از بچگی از منو مادرم مراقبت کرده،نمیدونستم کشتیش،همین که جنازتو مثل اون طبیب بی شرف ننداختم زمین خداتو شکر کن!
با این حرف همه شوکه شده به صورت نصرت زل زدن،کدخدا مات برده به نگهبان دستور داد تا از سلامت طبیب براش خبر بیاره،با رفتن نگهبان نصرت اخمی کرد و گفت:-الکی تلاش نکنین مرده،اگه دستمو باز کنین جنازه تموم کسایی که دستشون به خون ارباب آلوده هست رو همینجا ردیف میکنم!
-به نفعته که نمرده باشه،هرچند گناهکار بود اما حق نداری به تنهایی عدالت رو اجرا کنی؟پس ما اینجا چه کاره ایم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
#هفت_مصیبت_شام
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
منزل به منزل کوفه را تاشام رفتیم
با کاروانی خسته و بی حال رفتیم..
از زیر سنگ و بارش دشنام رفتیم..
تنها برای ماندن اسلام رفتیم..
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥در مورد دعواهای سیاسیون ...
💥رفقا برای دنیای دیگران آخرت خودتون خراب نکنید همین...
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🏴🏴🏴🏴
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
#قهرمان_من فرزاد بادپای
🔺کمپین حمایت ویژه و اعطای لوح تقدیر و ایثارگری به نیروی خدماتی شاهچراغ که با فداکاری و ایثار خود و با دست خالی به تروریست مسلح حمله کرد و جان چندین انسان بی گناه را نجات داد.
حداقل کاری که میشه انجام بدیم یک امضا است بسمالله👇
https://eitaa.com/joinchat/2469068961C1c2c2ec17e
باید این فداکاری در کتاب های درسی جدید چاپ شود
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خندهمیشینهرولبهامزوری...(:💔🕊
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
@hedye110
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
#سلام_امام_زمانم 💖
ای یوسف گم گشتهٔ غایب ز نظرها
جان بر لب عشاق رسیدست کجایی
باز آی و نظر کن به من خستهٔ بیمار
جانم به فدایت که طبیب دل مایی
فرج مولا صلواتــــــ
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
@hedye110
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودچهارم🌺
✨﷽✨
-بسم الله کدخدا،ببینم با این زن چیکار میکنی؟من اعتراف کردم که این زن چی ازم خواسته و من به خاطرش آدمامو فرستادم ده پایین آدم بکشن،خبری ازشون ندارم ببینم به هدفشون رسیدن یا نه،چندباری هم میشه که به دستور خانوم بزرگتون آدم کشتم،حالا ببینمبا یه جانی چطور برخورد میکنین…
پوزخندی زد و ادامه داد:
-به نفعتونه که مجازاتشو با جونش پس بده وگرنه من شده ده رو زیر و رو میکنم و خون تک تکتون رو به خاطر فراری دادش میریزم!
-ببرینش یه جایی زندونیش کنید تا فردا هم هیچ آب و غذایی بهش نمیدین،بفهمم کسی بهش چیزی داده اونم مجازات میشه!
-بهتره تهدیدمو جدی بگیری کدخدا من اینجا آدم زیاد دارم!
نصرت اینو گفت و غیضی نگاهی به فرحناز انداخت و همراه نگهبان که حتی تا سر شونه هاشم نبود خیلی خونسرد بیرون رفت،با رفتنش صابر که حالا کمی هم ترسیده بود از جا بلند شد و عصبی گفت:-دیگه دنبال چی هستین؟چند تا شاهد باید پیدا شن که بگن این زن جانیه؟همین امشب باید شرشو بکنی بی سر و صدا!
-حواست هست داری چی بلغور میکنی صابر؟این زن مادر منه حیوون نیس بی سر و صدا بخوای از شرش راحت بشی،باهاتون راه اومدم چون میدونم مستحق مجازاته ولی اجازه نمیدم همچین رفتاری باهاش بکنین،به علاوه آدمای ده پایین هم باید توی چطوری مجازات شدنش تصمیم بگیرن،من فردا صبح راهی اونجام خیلی زود با نمایندشون برمیگردم اگه تا اون موقع کاری انجام داده باشین همه شما مسئولین،الانم بهتره تمومش کنید تا فردا خانوم بزرگ داخل عمارت زندونی میمونن،اینو گفت و نگاهی به ما انداخت و ادامه داد:-باید با شما تنهایی صحبت کنم کدخدا!
با این حرف ناخوداگاه اخمام در هم کشیده شد مطمئن بودم آرات چیزی رو از ما مخفی میکنه اما چی؟
با بلند شدن کدخدا بقیه هم از جا بلند شدن و بعد از اینکه فرحناز رو راهی اتاقش کردن و دو نفر رو جلوی در مامور کردن تا مراقبش باشن همراه آرات از ساختمون خارج شدن…
اون شب طولانی ترین شب عمرم بود،انگار قرار نبود هیچوقت صبح بشه شایدم برای این بود که تموم مدت رو بیدار به در اتاق زل زده بودم…
اتاقی که همراه بالی و مادرش و آیلا و آلما و ننه اشرف چپیده بودیم داخلش تا شاید از شر نقشه های فرحناز در امان بمونیم،قرار بود فردا با هم برگردیم ده،حتی بالی و مادرش هم میخواستن از ترس فرحناز این عمارت رو ترک کنن!
دست بردم سمت گردنم و با لمس گردنبند چوبی دلم آروم گرفت،شاید برای خودمم غیر قابل باور بود اما دلم شدیدا حضور آتاش و دل گرمی هاش رو میطلبید!
***
-خیلی خب همه سوار شین باید تا قبل از ظهر عمارت باشیم!
لبخندی به صورت نگران آیلا زدمو و پارچه نازکی پهن کردم روی صورت آلما که معصومانه خوابیده بود:-بذار باشه یه وقت خدایی نکرده گرد وخاک نشین روی صورتش!
-مضطرب سری به نشونه مثبت تکون داد،حالشو میفهمیدم،از بعد از مرگ اورهان ترسیده شده بود،من هم همینطور!
با صدای گاریچی که خبر از حرکت میداد محکم تر نشستم و زل زدم به صورت بالی که ناراحت روی پای مادرش خوابیده بود،حتما برای اونا هم دل کندن از جایی که تموم سالای عمرشون رو اونجا زندگی کرده بودن سخت بود،اما چاره ای نداشتن از فرحناز هیچی بعید نبود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودپنجم🌺
✨﷽✨
چند ساعتی گذشت و آفتاب وسط آسمون رسیده بود که با دیدن آبادی از دور تپش قلبم شدت گرفت،نفس عمیقی کشیدمو دستمو نوازش وار کشیدم روی کمر آیلا:-پاشو دختر رسیدیم…
هنوز جملم تموم نشده بود که هینی کشید و از خواب پرید،آلما از ترس شروع کرد به گریه کردن،از جا بلندش کردم و کمی تکونش دادم:-چته دختر زهله ترک شدیم!
-ببخشید آنا داشتم کابوس میدیدم تا نرسیم عمارت و همه رو سالم نبینم خیالم راحت نمیشه!
-راست میگه از اون فرحناز ورپریده چیزی بعید نیست،منم دلم شور میزنه!
دهن باز کردم جواب زنعمو رو بدم که با ایستادن گاری حرفم یادم رفت و همه متعجب زل زدیم به بیرون:-هنوز که نرسیدیم چرا ایستاد؟
-نمیدونم حتما یه چیزی شده!
بسم الله ی گفتمو سرمو از گاری بیرون کشیدمو خواستم آرات رو صدا کنم که با دیدن آتاش که سوار بر اسب کنارمون ایستاده بود زبون به کام گرفتم، با دیدنش کمی دلم آروم گرفت لبخندی زدمو خواستم سلام کنم که با دیدن پیراهن مشکی و چهره غمگینش زبونم بند اومد،هر چی زور زدم چیزی بپرسم کلمه ای از دهنم خارج نشد،آیلا با دیدن حالم دستمو کشید و گفت:-چی شده آنا؟
-سلام خوش اومدین!
-سلام خان عمو خدا رو شکر سالمین،دلمون هزار راه رفت آیاز کجاست خوبه؟
ناراحت سری به نشونه مثبت تکون داد:-خوبه خدا رو شکر!
-آقاجون اینجا چیکار میکنی؟
-راستش خواستم قبل از رسیدن چند کلام با هم صحبت کنیم!
با این حرف تموم تنم لرزید وحشت زده لب زدم:-چی شده آتاش؟چرا مشکی پوشیدی؟آیازم خوبه مگه نه؟
سری به نشونه مثبت تکون داد:-آیاز خوبه اما…
-اما چی خان عمو؟بی بی طوریش شده؟
دوباره سری به نشونه منفی تکون داد با نوک انگشت اشکاشو گرفت و خواست چیزی بگه که بغض امونش نداد،حس میکردم صدای تپش قلبمو میشنوم،چهره ی همه عزیزام یکی یکی از جلوی چشمم رد شد نمیتونستم حدس بزنم کدوم یکیشون رو از دست دادم میدونستم طاقت نبودن هیچ کدوم رو ندارم،همه این افکار توی چند لحظه از ذهنم گذشت خواستم دهن باز کنم بپرسم که آرات مات برده لب زد:-نکنه ساواش خان…
حس کردم قلبم از جا کنده شد سرچرخوندم سمت آتاش و با تاییدش،جریان خون توی بدنم متوقف شد،دیگه صدای تپیدن قلبمو نمیشنیدم!
آتاش آهی کشید و گفت:-به خاطر کینه احمقانش ساواش رو به کشتن داد…دیروز تا رسیدم عمارت و رفتم سر زمینا دیر شده بود آدمای نصرت ریخته بودن سر آیاز،اگه ساواش خودشو فدا نکرده بود کشته بودنش،وقتی رسیدم داشت جون میداد،هر طوری بود رسوندمش عمارت اما کار از کار گذشته بود…
لب های لرزونموتکون دادمو ناباور لب زدم:-خودشو فدا کرد؟ساواش به خاطر آیاز خودشو فدا کرد؟
-اگه زودتر میرسیدم نمیذاشتم اینجوری بشه،آیاز میگه تا خواستن بهش حمله کنن ساواش خودشو انداخته جلو،آیازم تیر خورده ولی آسیب جدی ندیده!
با بغض لب های لرزونمو تکون داد:-حتی فرصت نکردم برای بار آخر بغلش کنم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چون که باشی مرا در کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
#سلام_امام_زمانم
غایبے از نظر اما شدہاے ساڪن دل
بنما رخ بہ من اے غایب مشهود بیا
نیست خوشتر زشمیمت نفس باغ بهشت
گل خوشبوے من اے جنت موعود بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودششم🌺
✨﷽✨
اینو گفتمو زدم زیر گریه،آیلا سعی داشت آرومم کنه اما اون لحظه فقط دلم میخواست بمیرم!
-آیسن به خدا قسم ساواش تا لحظه آخر فقط میخواست از تو بخوام حلالش کنی،میگفت بعد از اون کاراش روی معذرت خواهی نداشته گفت نذارم غصه بخوری،به جون بچه ها راست میگم،میدونم ناراحتی غصه داری حال منم دست کمی از تو نداره،اما باید سرپا بمونی ساره و خانوم جون بهت نیاز دارن،حال ساره اصلا رو به راه نیست، به جای گریه زاری یکیو میخواد کنارش باشه،این همه راه اومدم چون هم نخواستم با دیدن پارچه های سیاه شوکه بشین هم دوباره داغ اونارو تازه کنین،از دیشب تا حالا پلک روی پلک نذاشتن…
چجوری میتونستم؟چقدر توقع بیجایی داشت،هنوز چند ثانیه ای نبود که فهمیده بودم برادرمو از دست دادمو باید مرهم میشدم،مرهم زخمای بقیه،پس من چی؟کی به داد دل پر از درد من میرسید؟
خیلی زود رسیدیم به عمارت،عمارتی که در و دیوارش رو سیاهی گرفته بود،صدای شیون و دیدن اشکای عزیزام دلمو به درد میاورد و کاری از دستم ساخته نبود،خانوم جون با دیدنم دامن لباسمو چنگ زد ازم خواست ساواش رو حلال کنم،خبر نداشت اونی که باید حلالیت بطلبه منم،منی که باعث شدم پسرش بمیره،به خاطر نجات جون پسر خودم…
دیدن چهره سودا حالمو دگرگون میکرد و از همه بدتر ساره،حالا درد همو بهتر میفهمیدیم،حالا اونم مثل من مردی که با تموم وجودش دوسش داشت رو از دست داده بود!
مراسم خاکسپاری همون روز انجام شد و جلوی چشمای ناباورم جسم بی جون برادرمو کنار اورهان دفن کردیم،جگرم آتیش گرفته بود اما دم نمیزدم محکوم بودم به تحمل،محکوم بودم به زجر کشیدن و دم نزدن!
***
یکسال بعد:
-بذارش اینجا عمو مرتضی!
خم شد و صندلی توی دستش رو گذاشت جایی که اشاره کرده بودم:-خوبه خانوم؟
-آره خوبه،بقیه رو هم به همین ترتیب بچین دور حیاط،فقط مراقب باش دوباره با خودت گل و لای نیاری توی حیاط وگرنه غزال رو که میشناسی با لباس عروس جارو دست میگیره می افته به جون حیاط!
خنده ای کوتاه کرد و گفت:-نه خانوم خیالتون راحت،حواسمو جمع میکنم!
-ممنون عمو مرتضی من میرم به مطبخ سر بزنم،الانه که عروس دومادمونم سر برسن!
با تایید عمو مرتضی قدم برداشتم سمت مطبخ…
بالی بچه ها رو نشونده بود دور خودشون و مقداری خمیر شیرینی داده بود دست هر کدوم و داشتن باهاش بازی میکردن،عطر شیرینی همه ی مطبخ رو گرفته بود:-خسته نباشی بالی،حتما خیلی اذیتت میکنن!
-سلامت باشین خانوم،نه اتفاقا امروز پسرای خوبی بودن،حرفمو گوش میگیرن!
-خوبه،حواست باشه نزدیک تنور نرن!
-خیالتون راحت خانوم،عروس خانوم هنوز نیومدن؟
-نه هنوز از حموم برنگشتن،حموم عروسی هستا به این زودی تموم نمیشه،ان شاالله قسمت خودت بشه!
با لپای گل انداخته سر به زیر انداخت و مشغول گرد کردن خمیر شد،سر چرخوندم برم که سمیه با سینی شیرینی داخل اومد و بچه ها هیجان زده از جا بلند شدن،اورهان سینه ای سپر کرد و با اخم گفت:
-شما بشینید خودم براتون شیرینی میارم،من بزرگترم!
از این حرفش ریز خندیدیم و سمیه سینی رو پایین آورد تا اورهان برای خودش و برادراش شیرینی برداره:
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودهفتم🌺
✨﷽✨
-شما نمیخورین خانوم؟خیلی خوب شده!
-لبخندی زدمو رو بهش گفتم:-ممنون میدونم دست پختت چقدر خوبه توی این یه سال برام ثابت شدی،اما تا این مراسم تموم نشه چیزی از گلوم پایین نمیره!
-از چی نگرانین خانوم؟خدا رو شکر یک ساله که هیچ اتفاق بدی نیفتاده!
-نمیدونم چرا دلم شور میزنه اصلا انگار رسمه هر شبی که توی این عمارت مراسمی به پا میشه یه اتفاقی می افته،اون دفعه ای که آیهانمو دزدیدن هیچ وقت یادم نمیره،بعدشم که اورهان...
-فکر بد نکنین خانوم ان شاالله که همه چیز به خیر خوشی میگذره،همین که اون زن به سزای کارش رسید منم خیالم راحت شد،تا وقتی که از ده بیرونش کرده بودن ترس داشتم الان دیگه نه!
آهی کشیدمو سری به نشونه مثبت تکون دادم:
-راست میگی شگون نداره به چیزای بد فکر کنیم،بیا بقیه شیرینیارو درست کنیم بریم آماده شیم!
-شما چرا خانوم؟من خودم انجامش میدم شما برین پیش ساره خانوم گناه دارن تنهایی نشستن توی اتاق،سودا خانومم که به خاطر بارداریشون نتونستن بیان!
با فکر ساره سری تکون دادمو قدم برداشتم سمت اتاق،یک سال و یک ماه از اون روز شوم میگذشت و هنوزم داغش روی دل هممون سنگینی میکرد،
شاید اگه مراسم عروسی غزال نبود حالا حالا ها توی این عمارت جشن و شادی به پا نمیشد،بلاخره بعد از اون همه رفت و آمد محمد ،راضی شد تا پا پیش بذاره…
البته قبلش من همه چیز رو برای محمد تعریف کرده بودمو همونطور که فکر میکردم هیچ تاثیری روی تصمیمش نداشت،حتی میگفت بچه های غزال رو هم قبول میکنه
اما من خودم اونقدر به سولدوز و اولدوز عادت کرده بودم که نمیتونستم ازشون برای لحظه ای جدا بشم،از طرفی ممکن بود اهالی ده برای غزال حرف و حدیث در بیارن،برای همین همونطور که گفته بودم امشب محمد هم به جمع آدمای عمارت ما اضافه میشد!
هر چند آرات به زور راضی شده بود،هنوزم موقع دیدن محمد سگرمه هاش در هم میشد،اما اونم درک میکرد به خاطر بچه ها هم که شده همه باید کنار هم زندگی کنیم…
از شلوغی عمارت راضی بودم تازه داشت میشد مثل قدیما،چند روز بعد از خاکسپاری ساواش آتاش و آرات به همراه خانوم جون برگشتن ده بالا تا برای مجازات فرحناز تصمیم بگیرن و نمیدونم خانوم جون به خاطر التماسای زیور بود یا زجر دادن فرحناز یا نجات جون برادرزادش به تبعیدش رضایت داده بود!
اما از خون آدمای نصرت نگذشته بود،همه رو یکی یکی از دم تیغ گذروندن و فرحناز رو هم فرستادن بیرون ده توی کلبه ای تنها زندگی کنه،آدمای کدخدا هم به خاطر اینکه توی ده آشوب به پا نشه چیزی به رعیت نگفتن و به همون مجازات بسنده کردن،اوایل گمون میکردم خانوم جون تصمیم اشتباهی گرفته که به فرحناز فرصت دوباره داده،میترسیدم دوباره برگرده و هوس کنه کار ناتمومش رو تموم کنه…
اما هنوز یکی دوماه نگذشته بود که مردم ده پایین جنازه فرحناز رو توی آب رودخونه پیدا کردن،نمیدونستیم چه اتفاقی براش افتاده،اما همه کم و بیش حدس میزدیم که از عمد خودش رو غرق کرده باشه…
به هر حال نمیتونم بگم از مردنش خوشحال شدم اما ناراحتم نشدم،خیالم راحت شد از اینکه دیگه مجبور نیستم تاوان کارای فرحناز رو پس بدم،از اولم به خاطر اشتباه اون همه چیز شروع شده بود و گمون میکردم حالا با مردنش تموم بشه…
ضربه ی آرومی به در زدمو لبخند به لب داخل شدم:
-اووو دختر تو که هنوز حاضر نشدی کلی کار سرمون ریخته،چرا اینجا نشستی؟
اشکاشو پس زد و نگاهشو ازم دزدید:-ببخشید آبجی نمیدونستم کمک میخوای،هر کاری هست بگو من انجامش میدم!
-همه کارا انجام شده،فقط مونده حاضر بشیم،پاشو بریم اتاق من یه چیزایی برات حاضر کردم باید ببینی…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
🔻به قول سهراب
باغبانی پيرم كه به غير از گلها
از همه دلگيرم. 🍃
آدم خوب كم است
عده ای بیخبرند عده ای كور و كرند
اندکی هم پكرند
و ميان رفقا
عده ای مثل شما
تــاج سرنـد😍
لحظه هاتون شاد🦋
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
۲۹ مرداد ۱۴۰۲