eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا🌻🍃 سرآغازصبحمان را با یاد و نام و امید تو میگشاییم🌻🍃 پنجره های قلبمان را عاشقانه بسویت بازمیکنیم تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃 الهی به امید تو 💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
همدم غربت و صحرا و بیابان ماندی از گناهِ مـنِ غـفـلت زده پنهـان ماندی @hedye110
🌾🌾 خانجان یک نفس عمیق کشید و دست کرد پشت سماور و یک سیگار در آورد و کبریت زد و روشن کرد ... گفتم : خانجان ؟ باز سیگار می کشین ؟ ... دوباره آه بلندی کشید و گفت : آره مادر ... ترک کرده بودم ... تو که رفتی و تنها شدم , دوباره پناه بردم به این کوفتی ... می دونی چیه علی آقا ؟ ... جونم برات بگه ... آقا جان لیلا , مردی بود که فکر می کنم توی این دنیا لنگه نداشت ... من از بچگی از بوی توتون خوشم میومد و هر وقت پدرم سیگار می پیچید , من کنارش می نشستم و تماشا می کردم ... چهارده سالم بود که متاسفانه یکی کشیدم و بهم مزه داد ... وقتی زن آقا جان شدم , گاهی یواشکی این کارو می کردم و فکر می کردم اون نمی فهمه ... خوب کار خوبی نبود که زنِ جوون سیگار بکشه ... فکر می کردم اگر یک روز بفهمه خیلی برام گرون تموم بشه ... یک روز دیدم روی طاقچه برام سیگار گذاشته و همین طور که از در می رفت بیرون , گفت : خانم , کار یواشکی خوبیت نداره ... دلسردی میاره ... هر وقت دوست داشتین بکشین , اگر شما اینطور صلاح می دونین ... من اونقدر خجالت کشیدم که دیگه توبه کردم لب بزنم ... ولی بازم حریف خودم نشدم و گهگاهی از دستم در می رفت ... تا اونو از دست دادم و دوباره کشیدم ... جلوی کسی نه , ولی پنهونی می کردم ... تا یک روز دست حسن دیدم ... فکر کردم تقصیر منه , این بود که به طور کلی گذاشتم کنار ... حسن ول نکرد ... و حالا هم از دوری لیلا بهش پناه بردم ... ولی اینو می خواستم بگم که پدر لیلا خیلی خوب بود ... اونم هیچ وقت از گل بالا تر به من نگفت ... علی گوش می داد و بادی به غبغب انداخته بود که انگار اونم مرد خوبیه و اصلا منو آزار نمی ده ... خواستم لب به شکایت باز کنم و درددلم رو به خانجانم بگم ... ولی اون مادرم بود از اینکه می دید علی اینقدر منو دوست داره , خوشحال شده بود ... با خودم فکر کردم چرا دنیاشو خراب کنم ؟ بذار فکر کنه من خوشبختم ... بذار ندونه که این همه مصیبت رو با این سن کم چطور تحمل می کنم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ما اونجا موندیم تا حسن و حسین از سر کار بیان و ببینیمشون و بعد بریم ... با اینکه علی بی خیال بود و با اونا گرم گفتن و خندیدن بود ؛ من , نگران و آشفته از ترس روبرو شدن با عزیز خانم بودم ... بهش التماس می کردم : علی , زود باش تا تهرون خیلی راهه ... زود باش بریم دیگه ... و علی به اونا قول داد که روز بعد وقتی از اداره اومد منو برداره و با هم دوباره برگردیم بیایم و تا عروسی بمونیم ... از خانجان که جدا می شدم , گریه م گرفت ... دلم می خواست داد بزنم و بگم نذار من برم ... اونجا جهنمی در انتظارمه که طاقتشو ندارم ... بازم دیروقت بود که رسیدیم خونه ... علی کلید انداخت و درو باز کرد و هر چی می تونستیم آهسته و بی صدا وارد خونه شدیم ... هم عزیز خانم و هم شوکت خواب بودن و بیدار نشدن ... و این برای من جای شکر داشت ... علی ساعت پنج از خونه بیرون می رفت و منو صدا نمی کرد ... اما اون روز در گوشم گفت : حاضر شو تا برگشتم بریم خونه ی خانجان ... نمی دونم چرا علی متوجه ی این چیزا نبود ... اون می دونست که عزیز خانم با این کار موافقت نمی کنه ...  از فکر و خیال دیگه خوابم نبرد ... بلند شدم تا ناشتایی رو حاضر کنم ... زغال ها رو ریختم تو آتیش گردون و یکم نفت ریختم روش و کبریت زدم ... کنار حوض ایستاده بودم ...  یکم که سوخت , شروع کردم به گردوندن تا زغال ها بگیره برای سماور ... می خواستم وقتی عزیز خانم بیدار میشه , ناشتایی آماده باشه تا شاید با من اوقات تلخی نکنه ... اون زودتر از هر روز بیدار شد و اومد پایین ... سرکی تو اتاق من کشید ... انگار می خواست خاطرش جمع بشه علی رفته ... در حالی که داشتم خودمو دلداری می دادم که چیزی نمی شه , نترس ... حالا چهار تا لیچار بارم می کنه و منم جواب نمی دم , تموم می شه می ره پی کارش ... اصلا کاری نکردم که منو دعوا کنه , از چی می ترسی لیلا ؟ ... , گفتم : سلام .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیز سلام عیدتون مبارک امشب هم برای شادی دل حضرت زهرا سلام الله علیها ختم صلوات گرفتیم هم به نیت شِفای مریضها که ان شاءالله به برکت صلوات ها هم مريض ها شِفا بگیرند و هم اعضای کانال حاجت روا بشن🙏🙏🙏 تعداد صلواتی که می‌خواهید بفرستید رو به آیدی زیر اعلام‌کنید.⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
دو وجه الله ربانے دو سر الله سبحانے دو رخســار سماواتے دو انـــسان خدا سیما دو عیسے دم دو موسے ید دو حســن خــــــالق ســـرمد ✨یڪے صادق یڪی احمد ✨یڪے عالی یڪی اعلا 💖 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
💚 دلم به ” مستحبی ” خوش است که جوابش ” واجب ” است السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه عیدتون مبارک @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 بدون اینکه جواب منو بده , رفت تو اتاقی که شوکت می خوابید و با یک بغل از لباس خواب هایی که تازه اومده بود تو بازار و علی برای من خریده بود , اومد بیرون ... و همه رو پرت کرد جلوی من و گفت : تو زن خرابی ؟ اینا رو می پوشی ؟ ... گفتم : به خدا نه عزیز خانم , خودتون دیدین که تنم نکردم ... علی خریده , تقصیر من چیه ؟ گفت : دِ , کرم از خود درخته ... تا تو نخوای که نمی خره , اون چه عقلش به این چیزا می رسه ؟ ... والله تو به درد علی نمی خوری , بالله نمی خوری ... من باید یک فکری برای اون بکنم ... زن این قدر بی حیا ؟ اینقدر بی شرم ؟ گفتم : به قرآن مجید , اگر من حتی یک بارم اونا رو پوشیده باشم ... گفت : خر خودتی , اگر نمی خواستی بپوشی چرا بازش کردی ؟ اینا پوشیده شده ... گفتم : به خدا علی اصرار کرد , نپوشیدم ... خودش یه چیزایی می خره که من روحمم خبر نداره ... ولی من که خودمو دست اون نمی دم عزیز خانم , به قرآن ... گفت : مثلا چه چیزایی ؟ ... از اینکه اتاقم رو کاملا گشته بود , فکر کردم شاید دف رو هم پیدا کرده باشه و می خواد منو امتحان کنه ... برای اینکه حرفم رو باور کنه و بهش ثابت کنم اون برام دف خریده و من هنوز نزدم , گفتم : مثلا برام دف خریده ... با لحن آرومی پرسید  : کجاس دختر جون ؟ گفتم : پشت کمد ... به اوراح خاک بابام خودش خریده و گذاشته اونجا ... گفت : برو بیار ... آتیش گردون رو گذاشتم زمین و دویدم دف رو آوردم و بهش دادم ... هنوز از قیافه اش نمی فهمیدم تو دلش چی می گذره و از جون من چی می خواد ... دف رو گرفت نگاهی به چشم های من کرد که خیلی ترسیدم ... یک مرتبه  اونو کوبید تو سرم ... دف پاره نشد ... دوباره زد و این بار از تو سرم کشید بیرون ... فرار کردم رفتم تو حیاط ... دنبالم دوید و دف رو کوبید به دیوار و فریاد زد : ای خدا من چیکار کنم از دست این دختر هرزه ؟ ... گناه تو خونه ی من نبود , تو آوردی ... زندگی منو نجس کردی ... آلوده کردی ... من دیگه تو رو چطوری جمع کنم ؟ ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 همینطور که میومد جلو , به من گفت : وایستا سلیطه وگرنه بد می بینی ... من درستت می کنم , عرضه ی این کارو نداشته باشم به درد لای جرز دیوار می خورم ... و منو گرفت و چنگ انداخت تو موهام و منو با خودش کشید ... همینطور که موهای من تو دستش بود , رفت انبر رو برداشت و از توی آتیش گردون یک گل زغال برداشت و داد زد : دستتو وا کن ... بهت می گم وا کن وگرنه می ذارم رو صورتت .. گفتم : تو رو خدا نه عزیز خانم ... غلط کردم ... گوه خوردم ... من دیگه خونه ی خانجانم نمی رم ... اصلا دیگه خانجانم رو نمی ببینم ... تو رو خدا ولم کن ... هر کاری شما بگین می کنم .. و از ترس شروع کردم به گریه کردن ... و اون پشت سر هم می گفت : باید داغ بشی تا دیگه دست به این چیزا نزنی ... اینطوری یادت نمی ره ... تو که ول کن نیستی , فردا عروسی داداشاته می خوای بزنی ... وا کن دستتو وگرنه صورتت رو می سوزنم ... و انبر رو آورد بالا تا بذاره رو صورتم ... دستم رو باز کردم ... بی رحمانه زغال رو گذاشت کف دست من و موهامو ول کرد ... یک جیغ بلند و دلخراش کشیدم و پرتش کردم رو زمین ... فقط چند لحظه روی دستم بود ولی بد جوری سوختم ...  نه تنها دستم , قلبم هم سوخت ... روح و روانم سوخت ... از صدای جیغ من , شوکت اومد بیرون و زد تو صورتش و در حالی که عصبانی شده بود , گفت : عزیز ؟ چرا این کارو کردی با این بچه ؟ چطوری دلت اومد ؟ عزیز خانم انبر رو پرت کرد کنار دیوار و گفت : به خاطر خودش ... فردا آموخته می شه و مطرب بار میاد و معصیت می کنه ... می ره جهنم ... برو رو دستش مرهم بذار ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
دوستان عزیز سلام شبتون بخیر .... دوستان عزیز از صلوات های دیشب ۷ هزار تاش مونده (البته تا به دوتا ختم برسد) ان شاءالله حاجت روا بشوییداگر دوستی قصد همراهی داره بسم الله اجرتون با حضرت زهرا سلام الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
💖 شمیـم مـهـربانی 💖 بــــراے تـــجـــربــــــه‌ی یـــڪ زندگــ💙ـــی آرام یـــڪ زندگــ💚ـی سالــم یـــڪ زندگــ❤️ـــی شــاد یـــڪ زندگـــ💛ـــی پایدار 💫 رهبـ❤️ـرانـہ، 🌟مـشــــ🌸ــاوره، 💫ازدواج‌مـ💚ـوفق، 🌟فـــ🌼ــرزندآورے، 💫فرزندپـ🌺ــرورے، 🌟مہــــــ🌤ــــدویت، 💫انقـ🇮🇷ـلاب اسـلامے، 🌟زندگـــ💜ــی عاشـقانہ، 💫حجـــاب و عفـ🌸ـــاف، 🌟حاج قــــ💛ــاسم سلیمانے، 💫سبڪ‌زندگـــ🍄ـی‌اسلامےایرانے، ⛱ مشاوره 👈 @rkhatiتبادل👇🏻 @Khadem_mz1234 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 دم در بده بفرمایین داخل ☺️👇 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ https://eitaa.com/joinchat/2554855445C5f37156b28 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
آخر شب سرد ما سحر می‌گردد مهدی به میان شیعه برمی‌گردد 😍🤲 @hedye110
🌾🌾 همین طور که می سوختم و اشک می ریختم , داد می زدم : نمی خوام ... مرهم نمی خوام , هیچی ازت نمی خوام ... ولم کنین ... می خوام برم پیش خانجانم ... منو طلاق بدین , دیگه شما رو نمی خوام ... از این خونه بدم میاد , از شما بدم میاد ... من از این جا می رم ,حالا می بینی ... اگر با پسرت زندگی کردم ... گفت : بِبُر صداتو وگرنه بلایی به سرت میارم که نتونی برای هیچ مردی عشوه و غمزه بیای ... شوکت هم به گریه افتاده بود ... گفت : بیا فدات بشم , بمیرم الهی ... وای , وای چیکار کردی عزیز ... من رفتم تو اتاقم و درو بستم ... مچم رو گرفتم و پشت در نشستم تا اونا نتونن بیان تو ... خیلی دستم می سوخت و سوزش اون بیشتر از سوزش دلم نبود ... با صدای بلند داد زدم و گفتم : خدایا نجاتم بده ... اگر دنیای تو اینه پس جهنمت چطوریه ؟ کار من بدتره یا کار عزیز خانم ؟ ای خدا , من تو رو دوست دارم تو چرا منو دوست نداری ؟  چرا منو به این روز انداختی ؟ برای چی من باید برم جهنم ؟ چرا زود می خوای آدم رو ببری جهنم ؟  مگه من چیکار کردم که همه به من میگن تو باید بری جهنم ؟ ... خدااااا نیافریدی ؟ پس منو دوست داشته باش و از اینجا نجاتم بده ... کف دستم داشت تاول می زد و من از شدت درد از جام بلند شدم و بالا و پایین می پریدم و اشک می ریختم ... شوکت اومد و برام مرهم آورد ... با مهربونی و دلسوزی گذاشت روی دستم و یک تیکه پارچه بست روش که از درد طاقت نیاوردم و دوباره باز کردم و گفتم : می سوزه ... می سوزم , نمی تونم تحمل کنم ... شوکت خانم دارم می میرم , یک کاری بکن ... گفت : یکم طاقت بیار قربونت برم , می دونم ... می دونم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 و اشک هاش صورتشو خیس کرد و گفت : یک بارم با من این کارو کرده ... عزیز خانم در اتاق رو باز کرد و گفت : بسه دیگه , کولی بازی در نیار ... به علی هم چیزی نمی گی وگرنه یک روز خوش برات نمی ذارم ... میگی داشتی آتیش می گردوندی افتاده رو دستت ... شوکت گفت : عزیز من به علی می گم ... اون باید بدونه وقتی نیست چه بلایی سر زنش میاری ... شما نباید این کارو می کردی ... گفت : خوبه ,خوبه ... تو اگر خیلی چیز بلد بودی شوهرتو نگه می داشتی , زن نگیره ... دختره ی پررو اومده افتاده رو دست من , حرف زیادی هم می زنه ... میندازمت بیرون تا ببینی یک من ماست چقدر کره می ده ... بی چشم و رو ... نمی فهمی برا خاطر خودش این کارو کردم ؟ اگر نه من که دشمنش نیستم ... نباید تریبت بشه ؟ ... چیکار می کردم ؟ سر برمی گردونم یک دسته گل به آب می ده ... دوباره شروع کردم به داد زدن که : خدا سوختم , یکی به دادم برسه ... علی ... علی بیا نجاتم بده ... با همه ی این حرفا , جرات نکردم به علی بگم ... وقتی اومد و دید من از بس گریه کردم صورتم ورم کرده , اونم مثل بچه ها اشک تو چشمش نشست ... دستم رو بوسید و گفت : الهی من بمیرم برات ... دست لیلای من سوخته ؟ خاک بر سرم که این روز رو نبینم ... و داد زد : عزیز ؟ برای چی به لیلا گفتین سماور روشن کنه ؟ ... اون تو خونه ی پدر و مادرش کار نکرده , بلد نیست ... چرا شوکت نکرد ؟ عزیز خانم گفت : اولا ما بهش نگفتیم , سر خود کرده ... بعدم مگه هر روز حاضر و آماده نیومده ناشتایی رو خورده ؟ کی به اون گفته بوده دست بزنه به زغال ؟ ... دوما , سوختگی که چیزی نیست خوب میشه ... شلوغش نکن ... بیخودی هم خودتو کوچیک نکن , اونم حالا خرشو دراز می بنده ... کی از سوختگی مرده که اون بمیره ؟ ... علی گفت : زبونتون رو گاز بگیرین ... خدا نکنه خار تو دستش بره , من طاقت ندارم ... بیا عزیز ببین تاول زده ... چیکار کنیم ؟ ببرمش دکتر ؟ حکیم بیارم ؟  گفت : نه بشین سر جات , خودم مرهم می مالم خوب می شه ... قول بهت می دم تا فردا خوب خوب باشه . شوکت گفت : علی ؟ داداش جون , دفی که برای لیلا خریده بودی را عزیز شکست ... علی مثل جرقه از جا پرید ... شروع کرد به داد زدن که : برای چی این کارو کردی ؟ من دوست دارم زنم دف داشته باشه ... بهت احترام گذاشتم شما نبینی ... دیگه چی می خواهی ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻