فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #عزای_عمومی | اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ
🥀 بهشت پر شد از پرنده ...
#فلسطین #غزه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند شو علمدار...💔😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جنایت پشت جنایت؛ قتل عام جدید صهیونیست ها با هدف قرار دادن مسجدی در منطقه النصیرات غزه
🔹 بیش از 30 شهید تاکنون که عمده آنها کودک بودند.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
آقا جان
قطعا شما بیشتر از ما در غم و اندوهید که انسانیت را کشته اند
مظلوم کشی و کودک کشی افتخار شده
عده ایی انسان نما از هر درنده ایی درنده تر در زمین حاکم شده و ظلمی آشکار میکنن ...
پس کی میآیید
بمیرم برای مظلومیت و تنهاییت😭💔
#آقا_بیا_تو_را_به_خون_شهیدان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسوم
شاید راه بهتری بود که این طوری اختلاف نشه ولی حالا که شده , برو جلو ... اگر برگردی مرتب به عقب نگاه کنی , همه ی گرفتاری ها رو دائم با خودت می بری ... برو جلو و نترس ...
این عزیز خانم یا من یا علی نیستیم که زندگی تو رو می سازیم , اگر ترسو و ضعیف باشی حتم داشته باش آینده ات خراب می شه ... و اگر جسور و محکم بودی , خاطرت جمع باشه روزگار خوبی در انتظار توس ...
گفتم : خاله , اگر برای علی زن بگیره نمی تونم تحمل کنم ... اینجا دیگه زندگی دست من نیست , دست عزیز خانمه ...
گفت : نفهمیدی چی میگم ... عزیز من , دخترم , لیلای من , زندگی پر شده از این چیزا ... ممکنه براش زن بگیره , اصلا هزار تا اتفاق میفته که قابل پیش بینی نیست , تو برو جلو و با همه چیز مواجه بشو ... خودتو نباز ... نذار کسی سد راهت بشه ...
تو در واقع ناخودآگاه همین کارو با عزیز خانم کردی ...
برای همین ازت حمایت می کنم ... ولی به من متکی نباش رو پای خودت بایست ...
در واقع اونجا درست متوجه ی حرفای خاله نشدم ولی حالم بهتر شد و آروم شدم ...
اون روز با خاله رفتیم اسم منو نوشتیم و کتاب هامو خریدم ... موقع برگشت , توپخونه قیامت شده بود ... مردم ریختن بودن بیرون و به کمبود نون و کیفیت اون اعتراض می کردم و شعار می دادن : نون و پنیر و پونه , قوام گشنمونه ...
شیشه ی مغازه ها رو می شکستن ...
خاله یک زن بود که پشت فرمون نشسته بود و اون زمان زیاد مردم با این چیزا , کنار نمیومدن ...
جلوی ماشین شلوغ بود و ما با سرعت کمی می رفتیم ...
چند نفر به ماشین حمله کردن و با چوب شیشه ی عقب ماشین رو شکستن ...
من جیغ می کشیدم و خاله به اونا فحش می داد ...
بعد پاشو گذاشت رو گاز و از میون مردمی که از جلوی ماشین فرار می کردن , از اونجا دور شد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهارم
ولی هر دو ترسیده بودیم و می لرزیدیم ...
وقتی دم خونه رسیدیم , خاله از ترس حمله ی دوباره ی اونا , ماشین رو برد تو حیاط ...
ولی قدرت پیاده شدن نداشتیم ...
بعدها , اون روز به اسم بلوای نون معروف شد ...
چند روزی دبیرستان ها و کلاس های متفرفه به خاطر این شلوغی ها تعطیل بودن و من با علاقه ی خیلی زیادی شروع کردم به خوندن کتاب هام ...
ولی مرتب یاد تهدیدهای عزیز خانم میفتادم و آروم قرار نداشتم ... یک جور دلشوره افتاده بود به جونم ...
نمی تونستم اونطور که خاله ازم می خواد بی خیال این حرفا بشم ...
پس سعی می کردم هر چی می تونم به علی محبت کنم و مثل حرفای خوبی که اون به من می زد , منم به اون بزنم ...
شاید دلش راضی نشه و به حرف عزیز خانم گوش نکنه و زن نگیره ...
برای همین با وجود اینکه پول نداشتیم و علی مجبور شد از یکی از دوستاش قرض بگیره و اون پول رو هم با احتیاط خرج می کردیم ولی با هم خوش بودیم ...
اون از تغییر رفتار من چنان به وجد اومده بود که کلا عزیز خانم رو فراموش کرده بود ...
کلاس ها باز شد ... هر روز از اداره که میومد و ناهار می خوریم و منو می برد دم کلاس ... اونجا تو راهرو منتظر می شد تا کلاسم تموم بشه و با هم برمی گشتیم ...
گاهی قدم زنون تا لاله زار می رفتیم ، یک شاهی می دادیم تخمه می خریدیم و صدای فیلم ها رو از تو خیابون گوش می کردیم و گاهی جلوی تماشاخونه ی نصر , به صدای سیاه بازی و شعر هایی که می خوندن گوش می دادیم ...
با هم شرط می بستیم که کی زودتر اون شعرها رو یاد می گیره و بعد بلند بلند با هم می خوندیم و می خندیدیم ...
گاهی هم یک تصنیف می خریدیم و باز مسابقه ی کی زودتر حفظ میشه راه مینداختیم و بیشتر وقت ها من برنده می شدم و علی هر بار خوشحال می شد و قربون صدقه ی من می رفت ...
و آخر شب همین طور که کتاب های من زیر بغل علی بود و من خوابم گرفته بود , تو تاریکی شب منو بغل می زد و من دست هامو دور گردنش حلقه می کردم و اون تا خونه حرفای خوب به من می زد ...
وزن من زیاد نبود و برای اون کار راحتی بود اما برای من احساس امنیت و عشق میاورد ...
هوشنگ هم از علی خیلی خوشش اومد بود ... بیشتر شب ها میومدن خونه ی خاله که در این صورت ما هم شام پیش خاله بودیم ... من می زدم و علی و هوشنگ با هم می خوندن و گاهی هم اون دو نفر تخته بازی می کردن و من و ملیزمان با هم درددل می کردیم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
راستگویی، امانت زبان است. امام علی ع
عیون الحکم والمواعظ، حدیث 360
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خواهش قلبمه شب جمعه حرم بیام
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تارو پود ماست
خدایی که عشق را به ما هديه داد،
و عاشقی را
درسفره دل ما جای داد
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مهدے (عج) جان
وقتش رسیده است بیا
جهان راتکان بده
شــب را بـه یک اشــاره
سحرکن اذان بده
گـفـتـنـد مـا بــرای تــو
آماده نیـســتـیم
دلـــداده مـی شـویم
بیا یــادمـان بــده
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجم
با اینکه من حرفی به خاله نمی زدم ولی اون می دونست که اوضاع مالی خوبی ندارم ... ولی همین که از زندگیم راضی بودم برای اون کافی بود و به ما کمک نمی کرد و همیشه می گفت : می دونم وضعت خوب نیست ولی باید روی پای خودتون بایستین ... تازه من از تو واجب تر دارم ...
و من متوجه حرف اون نمی شدم ... تا اینکه یک روز خاله وقتی علی رفت سر کار , ازم خواست با اون برم پرورشگاه ... البته اون زمان دارالایتام می گفتن ...
خاله تازه شیشه ی عقب رو انداخته بود و بعد از مدت ها که شهر آروم شده بود می خواست دوباره رانندگی کنه ...
هوا خیلی زیاد سرد بود و آسمون گرفته بود ...
فورا کارامو کردم و باهاش رفتم ...
مثل اون کلاه سرم گذاشته بودم و مثل اون کت و دامن پوشیدم ...
جلوی یک در آهنی آبی بزرگ و رنگ و رو رفته و زنگ زده ایستاد و گفت : همین جا پیاده بشیم بهتره ...
وارد شدیم ... حیاطی بود با آجر فرشی بدنما ...
نمی دونم چون هوا ابری بود من این احساس رو داشتم یا اونجا خیلی دلگیر و غمبار بود ...
وقتی وارد ساختمون شدیم چیزایی دیدم که حتی تا اون موقع به ذهنم هم نمی رسید ...
یک مرد پیر و ضعیف اومد جلو و گفت : خانم , خوش اومدین ...
خاله گفت : آقا یدی برو وسایل رو از عقب ماشین بیار ... یکی رو با خودت ببر کمک کنه , زیاده ...
پیرمرد گفت : به چشم خانم ...
و سوییچ رو گرفت و رفت ...
بعد یک خانم چاق و قد کوتاه با سرعت اومد طرف ما ...
گفت : وای خانم , دیروز منتظرتون بودم ... چرا نیومدین ؟
خاله گفت : نتونستم , داشتم چیز میز آماده می کردم ... برای چی ؟
گفت : خدیجه حالش خوب نیست , می خواستیم طبیب بیاریم ولی نشد ...
خاله ناراحت شد و اخم هاشو کرد تو هم گفت : برای چی نشد ؟ زبیده تو خیلی بی دست و پایی ... حالا کجاست , حالش چطوره ؟
زبیده گفت : خانم تب داره و به سختی نفس می کشه , تازه بیرون روی داره و بالا میاره ...
خاله با لحن بدی گفت : میگم کجاست ؟
زبیده جلو و ما هم پشت سرش رفتیم تو یکی از اتاق ها ...
خاله گفت : عرضه نداشتین از بچه مراقبت کنین ؟ چرا به من زنگ نزدی ؟
گفت : نخواستم مزاحم بشم ...
خاله گفت : ای بابا از دست تو زبیده خانم ... چی بهت بگم ؟ می خواستی به انیس الدوله زنگ بزنی , اون یک کاری می کرد ... چرا صبر کردی ؟ ...
اونجا یک اتاق نسبتا بزرگ بود با چهل پنجاه تا دختر از سن یکی دو سالگی تا هم سن و سال من ...
موهای ژولیده و لباس های کهنه ... همه لاغر و ضعیف ...
رختخواب ها کنار دیوار بود و یک بخاری زغال سنگی با حرارت کم می سوخت و اصلا کفاف اون اتاق رو نمی داد ... سرد بود و اغلب اون بچه ها لباس گرم نداشتن ...
خاله رفت بالای سر خدیجه ... یک دختر شش ساله و بی حال که تو تب می سوخت ...
خاله دستشو گذاشت رو پیشونی اون و فورا داد زد : آقا یدی ...
و رو کرد به یکی از دخترا و گفت : سودابه , بدو آقا یدی رو صدا بزن بیاد ...
سوادبه گفت : چشم خانم ...
و دوید ...
خاله دوباره دست گذاشت رو پیشونی خدیجه و ازش پرسید : صدای منو می شنوی ؟ حالت چطوره ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدششم
خدیجه در حالی که نفس نفس می زد , لب های سرخ شده از تبش رو به زحمت تکون داد و گفت : مامانم رو می خوام ...
خاله گفت : میارمش , بهت قول می دم ... تو خوب شو ...
آقا یدی از راه رسید خاله گفت : آوردی وسایل رو ؟
گفت : بله خانم ...
خاله با عجله سوییچ رو گرفت و گفت : خدیجه رو بیار تو ماشین من , زود باش ... باید ببرمش بیمارستان , این بچه حالش خیلی بده ...
زبیده گفت : خانم خیلی از بچه ها مریض شدن , انگار واگیر داشته ... چیکار کنم ؟
خاله گفت : بذار این خوب بشه , یک فکری هم برای اونا می کنیم ... تو زنگ بزن به انیس الدوله بهش بگو ...لیلا تو اینجا بمون تا من بیام ...
گفتم : بمونم ؟
گفت : آره , دیگه می خوای بیای بیمارستان چیکار کنی ؟ نمی دونم , اگر می خوای بیا تو ماشین بشین ...
گفتم : نه , می مونم ... شما برو راحت باش ...
خاله رفت و من با اون بچه ها موندم ...
زبیده یک صندلی چوبی کهنه گذاشت کنار بخاری به من گفت : اینجا بشینین گرمه ... من برم چیزایی که خانم آورده را جمع و جور کنم ...
گفتم : منم کمکتون می کنم ...
گفت : شما زحمت نکشین ...
گفتم : نه , میام ...
می خواستم ببینم خاله برای بچه ها چی آورده ...
زبیده با صدای بلند گفت : به صف بشین سهمیه بدم , کسی که تو صف نباشه هیچی گیرش نمیاد ...
یک دسته نون و یک قالب بزرگ پنیر گذاشت جلوش ...
گفتم : زبیده خانم , منم کمک می کنم ...
زبیده نون رو با دست تیکه می کرد و به من گفت : پس شما پنیر بذار و غازی کن ...
و با هم شروع کردیم ...
اون دخترا که با چشم های بی فروغ که معلوم می شد از گرسنگی دارن ضعف می کنن , تو صف منتظر بودن و هر کدوم غازی خودشو می گرفت , فورا با ولع گاز می زد و می رفت ...
گفتم : زبیده خانم خرما هم هست , اونم بذاریم ...
گفت : اون باشه برای فردا , نون و خرما می دم ... همه رو که یک جا نباید بخورن ...
در تمام مدتی که کار می کردیم , از سرما می لرزیدم و نمی دونستم اون بچه ها چطور طاقت میارن ...
بین اونا تنها کسی که به من نزدیک شد سودابه بود که به نظر میومد دست راست زبیده است ...
ازش پرسیدم : سردت نیست ؟
لبخندِ تلخی زد و گفت : خوب سرده ...
گفتم : من با پالتو دارم می لرزم ولی تو با ژاکت راحت وایستادی ...
گفت : عادت کردیم خانم ... ما مثل شما پولدارا نیستیم , به خونه ی گرم و نرم عادت نداریم ... من از یک سالگی اومدم اینجا , این چیزا برام درد نیست ...
گفتم : قبلش کجا بودی ؟
گفت : شیرخوارگاه ...
گفتم : آهان , فهمیدم ... چند سال داری ؟
گفت : فکر می کنم شونزده سال رو دارم ... شما چند سال داری ؟
گفتم : فکر کنم چهارده سال ...
پرسید : شوهر داری ؟
گفتم : آره , نزدیک یک ساله ...
گفت : خوش به حالتون ... اینجا کسی نمیاد ما رو بگیره , یکی دو سال دیگه بیرونمون می کنن و باید بریم گدایی ...
در همین موقع خاله رسید و گفت : لیلا خوبی ؟
گفتم : من خوبم ... اون بچه چی شد ؟
گفت : حالش خوب نیست , ذات الریه گرفته ... بستریش کردیم ... بریم تو رو بذارم خونه , الان علی میاد ... خودم چند جا کار دارم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌺 يا سيد الكريم...
هر جا که نام توست همان جا معطر است
هر جا که ذکر توست همان جا منور است
۴ ربیع الثانی سالروز #ولادت_حضرت_عبدالعظیم_حسنی عليه السلام مبارك باد💐🌸🌸🌸🌸
@hedye110
✨ امام صادق(ع):
🍁 فرستادن " صلوات "
🍁 بر محمد (ص) و آل محمد (ص)
🍁 پرفضيلت ترين عمل در روز
🍁 جمعه است.
#اللّهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
عُمر خیلی کوتاهِ
قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم 🍂
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
«قدر الله أن #فلسطین 🇵🇸 سوف تحرّر»
تقدیر خداوند این است،
که فلسطین آزاد خواهد شد.🕊
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
حیدری وار بیا حیدر کرار زمان؛
جمکران منتظر منبر مردانه توست ..
پرده بردار از این مصلحت طولانی؛
که جهان معبد و منزلگه شاهانه توست ..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتم
زبیده خانم اسپند دود کن ... درها رو هم محکم ببند بچه ها سرما نخورن ... من حواسم به خدیجه هست ...
با هم برگشتیم خونه .... تمام راه اوقاتش تلخ بود و فکر می کرد ... چند بار ازش سوال کردم جواب نداد ....
منو پیاده کرد و گاز داد و رفت ...
علی هر روز نزدیک ساعت سه بعد از ظهر میومد خونه .... فورا ناهار رو حاضر کردم ولی صورت اون بچه ها از خاطرم نمی رفت ...
دیگه چیزی رو به خودم روا نداشتم ...
وقتی داشتیم ناهار می خوردیم , علی گفت : لیلا امروز تو را که گذاشتم کلاس , خودم می رم پیش عزیز ... وقتی تعطیل شدی میام تو رو میارم و دوباره می رم ...
ممکنه شب دیر بیام چون امشب نوبت آب داریم ... آب انبار که پر شد , برمی گردم ...
اگر من نباشم عزیز نمی تونه نصف شب از خونه بره بیرون , باید یک مرد باشه ...
اینطوری دلشم به دست میارم و شاید ماشین رو گرفتم ...
گفتم :باشه برو ولی دیگه نمی خواد بیای دنبالم , خودم برمی گردم ...
گفت : نه بابا , اون موقع کار ندارم ... ساعت دوازده به بعد من آب می گیرم که تمیزتر باشه ...
الان می رم که عزیز بدونه و دلواپس شب نشه ...
علی منو گذاشت کلاس و رفت ...
وقتی تعطیل شدم , دیدم نیست ... مدتی منتظر شدم , نیومد ...
دیگه می خواستن در کلاس رو ببندن ... راه افتادم طرف خونه ولی چشمم دنبالش می گشت ...
رسیدم خونه , خاله هم نبود ...
منظر گفت : از صبح رفته , هنوز برنگشته ...
یک چیزی خوردم و زیر کرسی دراز کشیدم ...
راستش دلشوره داشتم که بدونم عزیز خانم به علی چی گفته که دنبالم نیومده ...
هنوز هوا ابری بود بدون اینکه چیزی بباره ...
درست مثل چشم من ... آماده بود برای باریدن ولی جرات نمی کردم و فکر می کردم اگر گریه کنم ممکنه از چیزی که می ترسم به سرم بیاد ...
می دونستم که علی شاید تا نزدیک صبح نیاد ...
وقتی خونه ی عزیز خانم بودم , شب هایی که آب گیری بود علی تا صبح نمی خوابید ... باید مراقب آب انبار می بود که وقتی پر شد , آب رو قطع کنه ...
اما هنوز ساعت نه نشده بود که صدای پای اونو تو حیاط شنیدم ...
از پنجره نگاه کردم ... خودش بود ولی درو که باز کردم وحشت زده فریاد زدم : علی چی شدی ؟ چرا خونی و زخمی شدی ؟
با عصبانیت گفت : تو جای من بودی خودتو نمی زدی ؟عزیز رفته واقعا برای من , زن شیرینی خورده ...
خودم خودمو زدم ... از دست اون زن که اسمشو گذاشته مادر ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتم
پیشونی علی زخم بزرگی برداشته بود و خون میومد ... دستش هم زخمی بود , مثل اینکه کوبیده بود به دیوار و سینه اش سرخ شده بود ...
کتشو در آورد و نشست زیر کرسی ...
رفتم یک پارچه ی تمیز با آب گرم آوردم تا صورتش رو پاک کنم رو زخمش مرهم بذارم ...
گفت : نمی دونم به خدا , زندگی من گره ی کور شده ... از اون طرف عزیزم از این طرف تو ... موندم کی راست میگه کی دروغ ؟...
پرسیدم : موندم یعنی چی ؟ تو نمی فهمی عزیز خانم داره زور میگه ؟ تو هم به جای اینکه مثل وحشی ها خودتو بزنی , باهاش حرف می زدی و قانعش می کردی ...
گفت : نمی شه ... قانع نمی شه ... اونم یک جورایی حق داره ... تو چرا نصف شب از خونه رفتی بیرون ؟ اونم تا چیذر ... یک زن تک و تنها و جوون ...
خوب مادر منم آبرو داره ... الان مردم میگن ما بی غیرتیم که تو رو دوباره برگردونیم تو اون خونه ...
عزیزم هم همینو میگه ...
اون شب که تو رفتی ما دنبالت گشتیم و همه ی همسایه ها فهمیدن تو رفتی ...
گفتم : اولا که مردم نمی گن فقط عزیز خانم میگه ...بعدم می خواستی چیکار کنم ؟ ...
تو رفتی مست کردی, پولای اونو به باد فنا دادی , وقتی که اومدی یک چیزی هم طلبکار شدی و ماشین رو آتیش زدی ...
خیلی خوب , به من چه مربوط ؟ اونو قت حق من بود که عزیز خانم تف کنه تو صورت من و بگه همه چیز زیر سر توئه ؟؟؟ حالا خدمتت می رسم !!!
مگه عزیز خانم نبود که دست منو برای اینکه تو دف خریده بودی سوزوند ؟ ...
چند بار تو از من پرسیدی چرا لباس زیرایی که برای من خریدی نپوشیدم ؟ ... من بهت نگفتم چون نمی خواستم با مادرت بد بشی ...
ولی عزیز خانم اونا رو برداشت و منو زد ... علی بی گناه بودم , بهم فحش داد و گفت زن خراب اینا رو می پوشه ... ولی همه رو داد به اقدس خانم و عشرت خانم تا برای شوهراشون بپوشن ...
علی من اختیاری تو عروسیم داشتم ؟ کسی نظر منو پرسید ؟ اصلا می فهمیدم شوهر یعنی چی ؟ من یک گوشت قربونی بودم ...
اگر با من درست رفتار می کرد منم آدمی نبودم که باهاش نسازم ...
نباید با من راه میومد به عنوان بزرگتر ؟ ولی از همون اول اذیتم کرد و آزارم داد ...
حتی یادته به جای اینکه به تو بگه ملاحظه ی دختر مردم رو بکن , به تو گفت به زور تصاحبشو کن ؟ ... نگفت ؟
علی من برای خودم ارزش قائل هستم ولی وقتی اشتباه می کنم , خودم می فهمم ...
تو هم اگر فکر می کنی من کار غلطی کردم , برو نمی خوام دیگه با تو جر و بحث کنم ...
همین جا پیش خاله می مونم ...
گفت : آره می دونم ... تو همینو می خواستی از خونه بیای بیرون , بعدم منو از سرت باز کنی ...
می دونستم دوستم نداری ...
گفتم : علی جان تو از همه بهتر می دونی که من آدمی نیستم که کسی رو دوست نداشته باشم و بتونم تظاهر کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻